eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
5هزار ویدیو
2 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
٢٠ دقیقه رابطه زناشویی بدون قرص و اسپری ‼️بدون عوارض و کاملا طبیعی‼️ 🟢درمان قطعی و دائمی اختلالات زناشویی زیر نظر درمانگر حکیم بهادر ☘️به راحتی زودانزالی و اختلال نعوظ را درمان کنید و به رابطه زناشویی طولانی و با کیفیت برسید علاوه بر این قوای جنسی شما تقویت میشود تا رابطه بین ١۵ تا ٢۵ دقیقه ای را تجربه کنید ⭕لینک کانال کلینیک تخصصی بهشت👇 https://eitaa.com/joinchat/3234857779C3f30b2db0d
منم حرفی نداشتم قرار شد اونها مقدمات عروسی روفراهم کنن و ما یک هفته زودتر به شهرمون بریم تا کارهای ازدواجمون رو انجام بدیم روز عروسی مشخص شد و همگی به شهرمون رفتیم سعید در بدو ورودمون به استقبالمون اومد و مارو به خونه خودشون برد عفت خانم میگفت باید حتما سعید رو تو لباس دومادی ببینم برای منم آرایشگاه رزرو کرده بودن قرار شد با سعید برم لباس عروس ببینم کارهامون رو انجام دادیم بلاخره روز عروسیم سر رسید من با زهره رفتم آرایشگاه مهمونای حاج محمود زیاد بودن اما ما خیلی شلوغش نکردیم ابراهیم هم مرخصی اومده بودبابام خوشحال بود مجتبی هم مثل من هنوز با این قضیه کنار نیومده بود.وقتی میخواستم برم آرایشگاه مجتبی بهم گفت زینب نمیدونم چرا فکر میکنم الان حمید داره به همه چی نگاه میکنه ،بعد گفت فکر نکنی میخوام دلتو بزنم یا ناراحتت کنم اما انقدر حمید خوب بود که یه کم فراموش کردنش سخته اما الهی خوشبخت بشی گفتم مجتبی این چیزا رو نگو من خودم به اندازه کافی ناراحتم بلاخره من به آرایشگاه رفتم و غروب که شد سعید به دنبالم اومد با دیدن حمید شوکه شده بودم چون لباس دومادی حمید رو تنش کرده بود و همون مدلی که آرایشگاه موهای حمید رو درست کرده بود، موهاشو درست کرده بود سعید تامنو دید گفت به به فرشته زیبا چقدر ناز شدی! امامن گفتم سعید چرا لباسهای حمید رو پوشیدی ؟مگر نه اینکه اون الان مُرده وشاید اینکار خوب نباشه گفت بخدا من بی تقصیرم مامان مریضه ازم خواست اینکارو کنم منم بخاطر دل اون انجام دادم گفتم اصلا شاید بد باشه سعید گفت تحمل کن بخاطر مامان چون ما دیگه داریم از پیششون میریم دیگه منم کوتاه اومدم اما تو دلم آشوب بود شهر ما کوچیک بود هر خبری خیلی زود توشهرمون می پیچید همه میدونستن عروس یک بچه هم داره وقتی من وارد سالن شدم حسین به شدت گریه میکرد بغل هیچکس نمی موند به ناچار مجبور شدم تو جمع مهمونها بغلش کنم خودم خجالت میکشیدم آخه منو چه به عروسی عفت خانم خوشحال بود مراسم به خوبی پایان یافت اما نگاه مهمونهای غریبه بدجوری روم سنگینی میکرد شب همگی به خونه حاج محمود رفتیم ،بابام مارو دست به دست داد وبا گریه به سعید گفت؛پسرم !من دخترم رو به خودت سپردم اگر ازش ناخدمتی دیدی باهاش مدارا کن خودت بهتر از هرکسی میدونی که دلشکسته اس. زیاد بهش سخت نگیر بعدهمگی به خونه داییم رفتن و حسین رو باخودشون بردن شب همه که رفتن حشمت خانم گفت پاشو عروس تو در این خونه مهمان ما هستی.اونشب منو سعید دیگه رسما زن و شوهر شدیم و زندگیه مشترکمون رو زیر یک سقف آغاز کردیم ،اونشب سعید به من قول دادکه بهترین زندگی رو برام بسازه عفت خانم‌ فردای اون روز با سختی گفت کاش اینجا بودین تا من بتونم همیشه نگاهتون کنم گفتم مادرجان هروقت خواستی به تهران بیاگفت من مریضم و باید همینجا بمونم،فردای اون روز دوتایی باهم سر خاک حمید رفتیم هردومون گریه میکردیم سعید همون روز به حمید قول داد که منو حسین رو خوشبخت میکنه همش میگفت داداش نامردم اگه پسرت رو مثل بچه خودم بزرگ نکنم هی دستاشو روی سنگ قبر حمید میکوبیدو میگفت من قبل ازدواجت هیچ چشم داشتی به خانمت نداشتم مبادا فکر بد کنی خلاصه از اون روز به بعد ما همگی به تهران رفتیم سعید کارهاشو در تهران ادامه دادبرای حسین یه اتاق درست کردیم ،حسین انقدر به سعید اُنس گرفته بود که هیچکس باور نمیکرد سعید پدرش نباشه سعید خیلی مهربون بود،بعضی وقتا از اینکه انقدر برای جواب مثبت دادن بهش تاخیر کرده ناراحت بودم اما دیگه قسمتم همین بوددقیقا مهربونیش مثل حمید بودتقریبا هر روز به خاله ملی سر میزدیم یه وقتایی هم شام به زورنگهمون میداشت اینم بگم که وسایل خونه خودمو به مرور زمان به طور کل فروختیم هرچی پول بودیه حساب باز کردم برای حسین و تو بانک گذاشتم حسابی که فقط برای حسین بود تا بزرگ بشه وبتونه خودش استفاده کنه بعد خونه رو به پیشنهاد سعید اجاره دادیم و هرماه پولش رو تو بانک میزاشتیم سعید میگفت این خونه وبقیه پولهایی که تو داری سهم پدریشه و باید برای خودش باشه خیلی حساب و کتابش صاف بود و من از این موضوع لذت میبردم دیگه آرامش به زندگیم برگشته بود ولی یه هراس تو دلم بود اونم از خداحافظی های صبح و برنگشتنها طوری شده بودم که خاله بهم گفت یه دکتر روانشناس برو تا کمکت کنه همیشه فکر میکردم سعید اگر بره بیرون دیگه برنمیگرده با خودم می جنگیدم اما نمیشد نمیتونستم این وحشت رو از خودم دور کنم دکتر روانشناس هم رفتم بهتر شدم ولی خوب نشدم یک سال از ازدواجمون گذشت یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم حالت تهوع دارم همش بالا می آوردم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سعید با نگرانی منو دکتر بُردبعد از کلی آزمایش مشخص شد که من باردارم حالا حسین دوساله بود و من از شنیدن این خبر شوکه شده بودم چون با سعید صحبت کرده بودم که تا چهار سالگی حسین بچه دارنشم اما کار خدا بود ودیگه نمیشد کاریش کرد سعید از خوشحالیش بال در آورده بودمنم راضی به رضای خدا بودم.گاهی از فکر کردن و مقایسه کردن زمان بارداریم با زندگی مشترک حمید راحت بودم دیگه نمیتونستم بگم حمید برام اینکارو میکرداون کارو میکرداما سعید برام سنگ تموم گذاشته بودهر روز صبح میز صبحانه چیده شده بود آبمیوه طبیعی میگرفت و کلی عزت واحترامم میکرد همه از شنیدن خبر بارداریم خوشحال شده بودن حاج محمود و عفت خانم بعد از شنیدن خبر بارداریم به تهران اومدن پدرشوهرم عفت خانم رو به دکترهای گفتار درمانی برده بود نمیشه گفت کاملا خوب شده بود اما خیلی بهتر شده بود رفتارش باهام خوب بود دیگه کینه گذشته رو ازم نداشت توخونمون پر شده بود از شادی دلخوش بودم مامان تو خونه خودش بود زهره هم زندگی عادی خودش رو داشت سربازی ابراهیم تموم شده بود دیگه هممون زندگیمون پر از آرامش بود منم تحت نظر پزشک بودم سعید بهم میگفت نرگس جان جنسیت بچه چه موقع معلوم میشه ؟ بهش گفتم من دوست ندارم جنسیت بچه ام رو زودتر بدونم ولی وقتی وارد چهار ماهگی بشم دیگه کاملا مشخصه ،اما سعید ملتمسانه گفت نرگس بخاطر دل من چهار ماهگیت برو سونو گرافی ببین بچه چیه زمان گذشت به چهارماهگی رسیدم سعید منو به یه مرکز سونو گرافی برد و ازشون خواست جنسیت بچمون مشخص بشه چقدر خوشحالی میکرد که بدونه جنسیت بچه چیه دکتر وقتی شروع به سونوگرافی کرد گفت بابا جونش چی دوست داشتی باشه ؟ سعید یهو بی محابا گفت پسرررررر و بعد خندید گفت شوخی کردم دکتر گفت خب خدا مرادت رو داد بچه پسره وسالم سعید یدفه اشکش ازگوشه چشمش اومد من گفتم وا یعنی تو انقدر واسه پسر خوشحال شدی؟سعید گفت نه نرگس جان من دوست داشتم که پسر من با پسرحمید دوتا برادر خوب بشن مثل خود ما ! که انقدر با هم خوب بودیم از الان هم بدون اسم پسرمون حمید هست باورتون نمیشه اون روز سعید چه پولی به این دکترا داد هی میگفت این مژدگانی پسرمه بعد به خانواده من زنگ زد که شب همه مهمون منین و هممون رو به رستوران بردو همون روز زنگ زد به پدرو مادرش میگفت خودم میخوام خبر خوب رو بهشون بدم و بگم حمید میخواد دوباره متولد بشه زمان به سرعت میگذشت از اون روز به بعد یه اتاق دیگمون رو برای بچه دومم درست کرد و یه سیسمونی کامل براش خرید و منتظر اومدن بچه شدیم حالا حسین دوساله نزدیک به سه سالگیش میشد و قرار بود که برادر کوچکیش به دنیا بیاد.همه چیز از قبل آماده شده بود، من هم آماده شده بودم برای یه زایمان طبیعیه دیگه عفت خانم وپدر شوهرم نزدیک زایمانم به تهران اومدن تا در کنار ما باشن عفت خانم میگفت از اینکه دوباره دارم مادر بزرگ میشم خیلی خوشحالم مخصوصا اینکه برای حسین داره یه برادر میاد و از تنهایی در میاد یک شب همه دور هم جمع بودیم منم شام درست کرده بودم داشتم با کمک سعید میز می چیدم که یهو احساس کردم خیس شدم بدون اینکه به کسی چیزی بگم کارمو انجام دادم گفتم حالا اتفاقی نیفتاده کیسه آبم پاره شده وقتی شام خورده شد هرکس به سمتی رفت اما من انگار دل و کمرم شروع به درد کردن گرفت ساعتها گذشت دردم بیشتر شده بود به سعید گفتم من دردم گرفته ،با ناراحتی گفت چرا بهم زودتر نگفتی ؟ گفتم الانم وقتش نیس اما تو در جریان باش سعید گفت نه همین الان بریم بیمارستان با اصرار سعید حسین رو پیش عفت خانم گذاشتیم و با هم به بیمارستان رفتیم دکتر تا منو معاینه کرد گفت باید بستری بشم سعید مادرمو خبر کرده بود حالم هرلحظه بدتر میشد ساعتها گذشتن بلاخره پنج صبح یه روز بهاری در سال هشتاد دومین پسرم بدنیا اومدبا دیدن چهره اش جا خورده بودم انگار حمید رو کوچیکش کرده بودن بخاطر این نعمت از خدا تشکر کردم چون زایمانم طبیعی بود همون روز ساعت دو مرخص شدم سعید برام سنگ تموم گذاشت شادی به خونمون اومده بودحسین به حمید حسادت میکرد و دائم میخواست اذیتش کنه سعید به شوخی میگفت این پسر حق داره تا مرز کشتنِ این بچه پیش بره برادر بزرگشه باید حالشو جا بیاره سعید یه تلنگر کوچک هم به حسین نزده بودحاج محمود به پسرها یکی یه قطعه زمین هدیه داد بهم گفت عروس جان درسته که الان حسین اسمن پسر سعیده اما هرچی به پسر سعید بدم به حسین هم میدم ،اون بچم هم حقی جداگانه در زندگی من داشته ، گفتم خدا خیرتون بده که بهترین لطف رو به بچه های من کردین ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💖 به نام خداوند؛ داناوتوانا 💖 📢باکمک طب نوین GMp اروپا درمانشو 🤱دوست داری فرزنددلبندت رودرآغوش بگیری ؟ زیر نظر وزارت بهداشت با سهمیه دولتی ❗️بدون IuI یا IVF کردن ❗️بدون طب سنتی رفتن ⛔️بدون قرص و آمپول شیمیایی 💖 با کمترین زمان و هزینه ممکن عضو کانال کیلینیک صاحب الزمان شو صاحب یک فرزند سالم وصالح شو ✨آیدی متخصص: @Mahrokh_zannd ✨لینک کانال: https://eitaa.com/joinchat/823329861Cdb1b1e772b ✨لینک دریافت نوبت مشاوره: https://app.epoll.ir/58594575
یادتونه؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهم شاهنامه خوانی به نثر خواندیم که چون جمشید بر جهان استیلا یافت، دچار کبر شد و فر کیانی از او روی برگرداند. اینک: سرپیچی جمشید از فرمان خدا و برگشتن روزگار از او چون جمشید به شوکت و عظمت سلطنتش نگاه افکند، کسی را در جهان برتر از خود ندید. از این رو مغرور شد و از فرمان یزدان سر باز زد. تمام بزرگان لشکر را فراخواند و این گونه سخن راند: «در این جهان برتر از خود کسی را نیافتم. تمام هنرها از من به وجود آمد. در کجای جهان پادشاهی چون من می شناسید؟ جهان آرایشش را مدیون من است، همه چیز را از من دارید. هوش و جانتان در دست من است. شما نمی توانید همتایی برای من بیابید.» وقتی جمشید این سخنان بگفت، فر ایزدی از او روی برتافت. بعد از گذشت بیست و سه سال، ناسپاسی او باعث شد لشكريانش از هم پراکنده شود. چون بخت جمشید واژگونه شد، هراس بر دلش چیره گشت و برای درمان این درد تنها راه چاره را پوزش از کردگار دانست. اما دیگر بسیار دیر شده بود. همی کاست زو فره ایزدی برآورده بر وی شکوه بدی داستان مرداس پدر ضحاک در این روزگار مردی بود از دیار تازیان که هم شاه بود و هم نیک مرد و از ترس خداوند همیشه در حال عبادت بود. نام بزرگش مرداس بود. مرداس روزگارش را به عدل و داد می گذراند. هزار جانور اهلی داشت که شیر آنها را به نیازمندان می داد. مرداس پسری داشت که از مهر و عاطفه بویی نبرده بود. نام این پسر جاه طلب ضحاک بود. ضحاک بسیار جسور و ناپاک بود و چون ده هزار اسب تازی داشت، او را بیوراسب لقب داده بودند. سحرگاهی ابلیس خود را به سان نیکخواهان در آورد و بر وی ظاهر گشت. دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد همانا خوش آمدش گفتار اوی نبود آگه از زشت کردار اوی بدو داد هوش و دل و جان پاک پراکند بر تارک خویش خاک وقتی ابلیس فهمید که دل جوان ساده را با خود همراه کرده، شاد شد. او از تهی مغزی ضحاک استفاده کرد و با سخنان زیبا و شیرین وی را فریفت، پس گفت: «بدان که دانسته های بسیاری دارم که کسی جز من از آنها آگاه نیست.» ضحاک مشتاقانه گفت: «بیشتر از این درنگ جایز نیست، از تو می خواهم آنها را به من بیاموزی» برگردان به نثر: سیدعلی شاهری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منوچهر والی زاده درگذر زمان 🖤روحشون شادض🖤 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #زندگی #قسمت_پنجاهم سعید با نگرانی منو دکتر بُردبعد از کلی آزمایش مشخص ش
خلاصه ده روز تو خونمون بریز و بپاش بودهمه خونمون بودن بعد از ده روز همه رفتن عفت خانم بهم گفت میدونم الان زوده اما دوسه ماه دیگه باید تو بیای خونمونا دیگه ما نمیایم خاله ملی و مامان همیشه کمکم بودن منم یه زن جوان بودم که خیلی تجربه بزرگ کردن دوتا بچه رو نداشتم گاهی از دستشون کلافه میشدم اما سعی میکردم با صبوری از پس کارهاشون بربیام از وقتی بچه هامون دوتا شده بودن کار سعید دوبرابر از قبل شده بود انقدر کارش گسترش پیدا کرده بود که به شهرهای مختلف سفر میکرد و وقتی میخواست سفر کنه یا خاله ملی رو میاورد پیشم یا مامانم پیشم بود تا من احساس تنهایی نکنم.هرروز کارم بیشتر و بیشتر میشد بچه ها بزرگتر میشدن و شیطنت هاشون بیشتر !از وقتی حمید به دنیا اومده بود حسین حساس تر شده بودمثلا میگفت منو بغل کن حمیدرو بزار زمین و از اینجور مسائل زیاد داشتم موقع هاییکه سعید خونه بود به من میگفت حسین همیشه مال من باشه چون دلم نمیخواد درآینده وقتی بزرگ شد و فهمید بچه برادرمه نوک سوزن خاطره بد ازمن داشته باشه اما حمید نه ! اون برای توباشه بعد میخندید و میگفت چون اون محصول مشترکه و از ما گله نمیکنه بعدش با ناراحتی گفت میدونی چیه نرگس امان ازوقتی که دل حسین بشکنه اونوقته که خودمو نمیبخشم منم میگفتم این چه حرفیه مگه قراره دل کسی بشکنه .زندگی آروم و قشنگی داشتم همش خوبی بود خوشی بود تا اینکه حمید هفت ماهه شدمیخواست دندون در بیاره خیلی اذیت میکرد یک شب سعید وقتی اومد خونه بهم گفت تو تبریز یه پیشنهاد بزرگ به ما داده شده یه سری لوازم برقیه که بایدحضوری با بابا برم ببینمش میگن سود خوبی داره . حالا هم چون یهویی شده بایدبا ماشین خودم برم گفتم سعید نمیتونی با هواپیما بری گفت نه پرواز نیست ومن باید فردا ده صبح اونجا باشم گفتم آخه الان دیر نیست؟این وقت شب ؟گفت نه شب و روز نداره میرم اون شب وقتی داشت میرفت موقع خداحافظی دقیقا وقتی درو بست دوباره در رو باز کردسرشو آورد تو اتاق گفت نرگس ! گفتم بله گفت یه موقع دیر کردم نترسی برمیگردم فقط مراقب بچه ها باش دلم لرزید گفتم وا ، این چه حرفیه میزنی تو که میدونی که من به این حرفها حساسیت دارم ،بعد گفتم اصلا میدونی چیه ماهم ببر ،نهایتش اینه که ما میریم هتل گفت جدی میگی میای ؟گفتم آره با خوشحالی گفت پس حاضر شو بریم منم سریع یه چمدون کوچیک برداشتم کمی وسیله برای بچه هام جمع کردم و شبونه با سعید راهی تبریز شدیم سعید گفت نرگس نمیدونم چرا وقتی تنها میخواستم برم دلم گرفت اصلا من اینجوری نبودم شاید چون شب بود استرس گرفتم حالا که شما بامنید خیالم راحته،سر راه یه کم تنقلات و تخمه گرفت گفت چون دیر وقته میترسم خوابم بگیره بعد یه موزیک ملایم تو ماشین گذاشت و هی برام تعریف میکرد از همه جا گفت از بچگیاش از شیطنت هاش منم گوش میکردم به پیشنهاد سعید بچه ها رو روی صندلی عقب خوابوندم گفت اونجا راحتترن ،هوا نسبتا داشت سرد میشد چشمای منم گرم خواب شدن سعید با مهربونی بهم گفت نرگس خوابت گرفته؟ گفتم آره خیلی چون حمید خیلی امروز گریه کرد گفت پس صندلی رو بخوابون بگیر بخواب منم به پیشنهاد سعید گوش کردم و صندلیمو خوابوندم و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.خواب بودم که صدای برف پاک کن یه کم هوشیارم کردبه سعید گفتم بارون میاد ؟گفت هم بارون هم مِه شدیده ،منم بی اهمیت به حرفش گرفتم خوابیدم تو عالم خواب بودم که حمید رو در خواب دیدم انگار توخوابمم بارون می اومد صدای شر شر آب تو گوشم بودحمید با ناراحتی گفت زینب پاشو ،پاشو حسین الان می افته!گفتم نه نترس ، گفت میگم پاشو دم پرتگاهه! گفتم نه الان خودم خوابوندمش تو تخت گفت بهت میگم پاشو عصبانی شد تا اومدم بلند بشم یهو صدای برخورد دوماشین هوشیارم کرد صدای فریاد سعید رو شنیدم که گفت یا ابوالفضل به خودم که اومدم پاهام به جایی گیر کرده بود انگار چشمام از حدقه بیرون اومده بود دیگه حالت خواب نداشتم فقط وحشت بود سعید تصادف کرده بود دوتا دستاش رو فرمون بود اما سرش رو فرمون افتاده بود صورتش پر از خون بود با ناله گفتم،یا خدا !!! بچه هاممممم خدایا به دادم برس در میان هیاهو صدای مردم رو میشنیدم که میگفتن زن و بچه باهاشه فقط همین چند تا آقا به سمت ماشین اومدن با صدای آرومی گفتن خانم صدای مارو میشنوی ؟ حالت خوبه ؟ گفتم آقا تو رو خدا بچه هام عقب هستن نایی نداشتم یهو شروع کردم به جیغ زدن حسینم حمیدم سعیدم خدایا نجاتم بده اون آقا بهم گفت پات این زیر گیره تکون نخور تکون نخور الان درش میاریم چند نفر کمک میکردن بچه ها یهو صداشون در اومد حمید گریه میکرد پرت شده بود زیر صندلی اما صدای حسین نمی اومد ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‏اگر ميخواى در قلب كسے موندگار بشی، توے غُصه‌هاش كنارش باش. آدما خیلے چیزا رو فراموش میڪنن، ولى اونى كہ توے غُصه‌ها كنارشون بودہ رو هرگز :))👌 شبتون پر عشق🌙⭐️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
animation.gif
6.11M
💥 سرای عسل بانو 💥 همه نوع گلسر وارداتی کیفیت تضمینی 💯👌 کلی گلسر قشنگ و جذاب داره 👌 بیا تو این کانال5ثانیه موهای خودت و شینیون کن 👍 شروع قیمت ها از 6هزارتومن ب بالا 😳 بدوووو بیااینجا تا تموم نشده👇🏃‍♀🏃‍♀ https://eitaa.com/joinchat/3221488456C2506a1e5f0 ✅ لاکچری ترین و متنوع ترین کانال اکسسوری مو در ایتا 🥰👆
🔴خبر بسیار بسیار مهم🔴 برای اولین بار در ایران🇮🇷 درمان قطعی و تخصصی با روش طب سنتی و داروهای گیاهی‼️‼️ کلینیک درمانی مهر👇: https://eitaa.com/joinchat/3162898767C2c91ecd260 🔺✅درمان دیابت 🔺✅درمان کبدچرب 🔺✅درمان یبوست 🔺✅درمان سنگ کلیه 🔺✅درمان مشکلات آقایان و بانوان مناسب برای تمامی سنین👨‍👩‍👧‍👦 با اصلاح مزاج و برنامه غذایی🍎 🧾فرم ویزیت انلاین:👇 https://app.epoll.ir/38793250 https://app.epoll.ir/38793250 ☎️0912 745 9092
🤯کوچک‌کننده بینی‌دائم‌‌ و بدون‌ عوارض🤯 ❌کاملا ،بدون عواض، نتیجه ❌ ✅بهت قول میدم نتیجش جوری شگفت زدت کنه که حتی اگه نوبت عمل بینی هم داشتی ، کنسلش کنی✅ اگه تو هم هزینه عمل رو نداری پیام بده 👇👇 @Somaye_rahmdel @Somaye_rahmdel دیگه لازم نیست برای عمل استرس داشته باشی https://eitaa.com/joinchat/497812554C4fd4a64408