eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوستالژی کتاب درسیامون😍🥺 دیگه کم کم ازاین‌ وقتااماده میشدیم براامتحان خرداد وبیصبرانه منتظرتموم شدنش بودیم که دق دلی ۹ماه تحصیلی رو سرکتابامون دربیاریم میگیدچجوری بله باپاره کردنشون😄 آخ که قدرندونستیم‌ والان چقددلتنگ بوی صفحات همون کتاباییم💔 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
33.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولش نفهمیدم داره چی درست میکنه امابعدفهمیدم‌ دونه های سویارو داره تبدیل به سس سویامیکنه من تابحال سس سویانخوردم شماخوردیدمیدونیدچه‌ طعمی داره😂😂 ولی خدایی چه تنوع غذایی دارن🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ما آخرین نسلی بودیم که تو کوچه ها لی لی بازی کردیم بستنی زی زی گولو خوردیم،تفنگ آب‌پاش داشتیم،با رخت خوابها خونه می‌ساختیم و کل بچگیمون منتظر تابستون بودیم آخرین نسل بچگی های دوست داشتنی هستیم.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی این شهرقشنگ یه روزی هیچی نبود دیوارامون گلی بود تلفن هندلی بود کارامون هردلی بود گازمون کپسولی بود برقمون چراغ سیمی لامپ هامونم قدیمی قفل درها خفتی بود یخچالامون نفتی بود هرچی بود خوش بود دلا بیخیال مشکلا زیلوهامون شد قالی همه چی دیجیتالی کابل، فیبر نوری شد همه چی بلوری شد حالا چشما وا شده اشکنه پیتزا شده حالا با اون ور آب جوونا با آب و تاب شب و روز چت میکنند یعنی صحبت میکنند آب نباتا قند شده پیکانا سمند شده کوره ده ها راه دارن چوپونا همراه دارن توی این بگو بخند عصر همراه و سمند دل خوش سیری چند!!؟ توکجایی سهراب؟آ آب را گل کردند، وچه با دل کردند، زخمها بردل عاشق کردند، خون به چشمان شقایق کردند، درهمین نزدیکی،عشق را دار زدند، همه جاسایه دیوار زدند، گفته بودی قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب، دورخواهم شدازین شهرغریب! قایقت جا دارد؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این قلک ها رو یادتونه؟ شما هم داشتین؟ صبر کردین تا پر شه؟ کی دخلشو آورد؟ خودتون؟ یا پدر؟ یا مادر؟ شایدم برادر یا خواهر بزرگتر من که هر وقت پول نیاز داشتم می رفتم سراغش با یه چاقو اره ای( میوه خوری زمان ما) یه اسکناس ازش در میاوردم یادش به خیر انگار دیروز بود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ✍آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد . ✨هرکسی گندمی را نزد او برای آرد کردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت، مردم ده با اینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند و فقط نفرینش می کردند. ✨پس از چند سال آسیابان پیر، مُرد و آسیاب به پسرانش رسید. ✨شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم... ✨پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسر کوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده و تنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : ✨اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف ما را ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با این کار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود." چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود. ✨مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل مسئولین ما رسید! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شوهراهوخانم سید میران نایستاد تا باقی حرفهای زن همسایه را بشنود. در کوچه، مثل روزهایی که در گوشه ی دیگری از شهر خبری شده و مردم از خانه ها بتماشا بیرون رفته اند هیچگونه آمد و رفتی دیده نمی شد. علیرغم آن اظهاری که بخورشید کرد و احساسات ناموافقی که در درونش موج می زد سید میران در همین اندیشه بود که براستی آهو پس از طلاق بکجا خواهد رفت. اما این مسئله چندان درخورد تشویش نبود. او از جانبِ مادر، خویشِ بسیار دوری داشت که مهتر یا میرآخور بود، زنو بچه داشت، در کاروانسرا کار می کرد و با وضع لاقیدانه ای که مناسب با شغلش بود در همانجا میزیست و چون مرد با مناعتی بود و فکر می کرد که ممکن است سید میران از آمد و رفت با وی خوشش نیاید خیلی کم و در حقیقت بندرت اینطرفها پیدایش می شد. خیراللهِ مهتر اصولاً آدمی بود که سال بسال از کاروانسرا بیرون نمی آمد. آری، اگر آهومی خواست می توانست برای خودش خانواده ی این خویشِ خود برود. با این افکار وقتی که از سر پیچ کوچه ی علیخان لُر وارد خیابان می شد اوقاتش کمی روشن و وجوانش سبک شده بود؛ با رفتن یکی از زنها بطور مسلم زندگی او، آسایش خیال و عیش های خصوصی اش رونق و جلای بیشتری می یافت. بعنوان یک تصمیم نهایی که دیگر پس از آن هرگز فکرش را نکند با خود گفت: - طلاهائی که برده است از او نخواهم گرفت، آنهم بگذار برای او باشد. اما ضمناً مهریه ای هم ندارم که به او بدهم، هر چند مهر او سر تا ته بیست تومان پول نقره است. اگر بچه هایش را پیش خود برد که از آنها نگهداری کند، بشرطی که در فکر شوهر نباشد، باو کاسه کوزه و فرش و اثاثی خواهم داد. نفقه اش را نیز تا آنجائی که بتواند در جائی اطاق بگیرد و براحتی زندگی کند میدهم؛ همینقدر مثل مجسمه ی ابوالهول دیگر در اینخانه جلوی چشم من نمی گردد که صبح بصبح از دیدارش بخواهم کفاره بدهم. خود او هم شاید از طلاق ناراضی نباشد. ولابد فردا در محضر بمن خواهد گفت که تکلیف بچه ها چه خواهد بود. باین ترتیب، سید میران سرابی، تحت تلقینات عشق خانمانسوزی که گریبانش را گرفته بود، بی آنکه خود دردش بیاید تیزترین نشترها را بر رگ جان آهو زد. اگر هم او را طلاق نمی داد خود این اهانت برای او بدتر از طلاق، مساوی با مرگ بود. در خیابان هیچ چیز حکایت از خبری مهم، حادثه ای بزرگ یا چیزی غیرمعمول نمیکرد. هیچکس باو یا شادی و غم دلش توجه نداشت. هر همچنان راه خود را میرفت و صدای سورچی و رفتگر و میوه فروش چپ و راست بگوش میرسید: - خبر آقا! برو کنار باجی! آقا خیس نشی! زندگی در نظر او شمعی بود که اگر هم میفتاد باز میسوخت و بپایان خود نزدیک می شد و بهر وضع و شکلی که ادامه می یافت ماهیتش تغییر نمی کرد. فصل سیزدهم سید میران سسرابی آنشب موقعی بخانه بازگشت که دو ساعت از شب گذشته بود. موهای صورتش را مثل جوانان دوتیغه تراشیده و سبیلش را بطرز نوینی اصلاح کرده بود. دستمالی سبزی خوردن در دست داشت که با اخم به هما داد. زن برخلاف معمول همیشگی که عصر بعصر بزک خود را تازه میکرد کاملاً ساده می نمود. موهای خود را که آن روز بعدازظهر بالا زده بود رها کرده بود. در رفتار و طرز برخوردش نوعی اعتراض و کناره جوئی غمزآلود دیده می شد که بنظر مرد ناخوشایند و مکارانه می آمد. هما در چنین کیفیتی بی انکه کاملاً پیش برود دستمال را گرفت. در آبکش خالی کرد، خالیش را تکاند، شست و برای آنکه خشک بشود روی دسته ی صندلی انداخت. در جواب شوهر که پس از بیرون آوردن لباس و آرمیدنش از احوال بچه ها جویا می شد گفت: - بخورشید گفتم رفت چراغ اتاقشان را روشن کرد. اما شامی را که برایشان فرستادم از روی قهر با لگد زده ریخته اند. - بسیار خوب گرسنه نبوده اند. برای آنها در کاسه یک پاره آجر بذار و بفرست، گرسنه که شدند آن را خواهند خورد. کدامشان این کار را کرده اند؟ - کارشان نداشته باش. بچه اند، حق دارند عصبانی و ناراحت باشند. برای من هم شاخ و شانه کشیدند. بیژن با سنگ بزرگی که بطرف پرتاب کرد شیشه ی پنجره را شکست و مهدی بصدای بلند فحشم داد. از ترس درها را بروی خود بستم و بعد از رفتن تو تمام مدت عصر را نتوانستم بحیاط بروم. حتی خرد و ریزهای شیشه را هنوز جمع نکرده ام. اما گفتم؛ کارشان نداشته باش، بچه هستند، کم کم اُخته خواهند شد. خودشان براه خواهند آمد. سید میران خونسردانه شیشه ای را که شکسته بود نگاه کرد و برخاست همان در را گشود و گفت: - بچه هستند؟ تو میگوئی بچه هستند؟ آن یکی بزرگه که اگر شوهر کرده بود حالا دو تا سگ توله توی بغـ ـلش بود، حتما او آنها را وادار کرده است. از فردا چشمش کور باید بنشیند نه خانه و جای مادرش بخوراک و پوشاک و زندگی برادرهایش برسد. یاد بگیرد چطور دیزی بار کند بهتر است تا برود درس پیچ دادن مو یا گره زدن روبان سر را بخواند. اصلاً من نمیدانم درس به چکار او میخورد. بهرام چطور؟ او چیزی نگفت؟ https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
- نه، او پسر نجیبی است. با من میانه اش خوبست. من دوستش دارم. برادرش را که می خواست با چوب توپ بازی یورش بیاورد و مرا بزند مانع شد. - او را هم باید به دکان بفرستم. از پسر مرشد نجف نه کوچکتر است نه نازپرورده تر. تا همینجا که خوانده است بسش است. خود من یادم میاید هنوز هفت سالم نشده بود، تازه دستم به چفت در می رسید که میرفتم از کوه بته میاوردم. با پدرم در چشمه سفید یا برپشت کتیرا میکندم. همراه گله با شبانکاران به قشلاق میرفتم و شش ماه به شش ماه رنگ صورت مادر را نمی دیدم. در عمره هرگز نفهمیدم بازی چیست. - همین است که این قدر بی عاطفه و زمخت بار آمده ای. تو معنی مادر را برای آنها نمی فهمی چیست. هنوز هم که هنوز است من باورم نمی شود که تو از سر جد این کار را کرده باشی. می خواستم خواهش کنم پیش از آنکه شام بخوری بروی و هر جا که رفته است بَرَش گردانی. من حتی از رفتار ناپسند عصر خودم پشیمان شده ام. تقصیر من بود که از سر حسادت آتش دعوا را میان شما دامن زدم. هرگز تا این حدش را راضی نبودم و نیستم. طلاق آهو را مردم از چشم می خواهند دید،بمن تف و لعنت خواهند کرد.اگر لازم است یکی از ما دو تا را طلاق بدهی بگذار آن یکی من باشم.او بچه دار است خدا را خوش نمیاید.برخیز هر جا هست او را برگردان و امشب هم همانطور که به او قول داده ای برای دلجویی وی در آن اتاق پهلویش باش. -از این حرفها گذشته است .مردم هر چه میگویند بگویند و هر چه میشود بشود.او پنجسال است زن من نیست.زندگی برای او در این خانه از عذاب جهنم بدتر بود.اطمینان داشته باش نه تنها از گرسنگی نخواهد مرد بلکه روزگار بهتری نیز خواهد یافت. هما به خنده گفت:بلکه هم شوهر بهتری به چنگش آمد.اما یک مطلب دیگر.آیا میرزا نبی یا آقا بزرگ و این و آن میانجی نخواهند شد که از سر تقصیراتش در گذردی و او را برگردانی؟بدون شک او الان به یکی از این دو خانه رفته است.مردها خیلی زود رو گیر میشوند. -به کسی مربوط نیست که من او را برگردانم یا طلاق بدهم.هر مسئول کار و زندگی خودش است.من در تمام مدت عمری که کرده ام جز این صدایی از بوق دهان گشاد جامعه نشنیده ام.آنها موقعی ممکنست پر و پا پیچ من بشوند که حس کنند در کاری که کرده ام تصمیم جدی ندارم.وگرنه چه حقی دارند که در مسائل خصوصی زندگی کسی دخالت نمایند.و اما درباره زخمتی و بی عاطفگی من برخیز شامت را بکش به این مطلب هم رسیدگی خواهیم کرد فعلا پهلوان زنده را عشق است.آن بی عاطفگی که یکسرش جنون پرستیدن باشد چه بدی به حال تو دارد؟بازیهای کودکی ایام از دست رفته جوانی مال و مقام آینده زندگی و همه امیدهای داشته و نداشته من عجالتا در یک چیز خلاصه شده است.وجود تو عشق تو.میگویم عجالتا زیرا من هرگز عادت نداشته و ندارم که درباره آینده بیندیشم.بنظر من هدف زندگی و همه جوش و خروشها حرص و جوشها و دوندگی های بشر عشق است.شاید نفس کلی اجتماع که بدون شک از غرائز بس عمیقتری پیروی می کند نیز این مسئله بشکل عالی تری قابل تفسیر باشد و مسلماً هست، اما منی که می بینم مطلوبم را در دست دارم دیگر چه غصه ای باید در دل بپرورانم. این گفتار درویشانه که سرسپردگی کامل مرد را بعشق زنش میرساند یکبار دیگر روح هما را بـ ـوسعت آسمان منبسط کرد. شام را بعجله کشید و سر سفره آورد تا رشته ی گفتگو را در همان زمینه ادامه دهند. زن و شوهر در عالم مأنوس خود بنظر می آمد که زندگی جدیدی را از سر گرفته اند. مانند اولین شبی که دلدادگانی تازه بهم رسیده بقصد گذراندن ماه عسل بشهر دور و غریبی سفر کرده اند وجودشان برای هم تازگی داشت. گاه مانند دو پرنده ی جفت، هنگام شب در لانه، از جور ابر و جفای طوفان آهسته جیک جیک می کردند و گاه بی هیچ دلیل بخنده در میامدند. لقمه میگرفتندو بدهان همدیگر می گذاشتند. هما در چهره ی مردانه ی شوهر خطوط زیبای دیگری می دید که ابهت عشق را بیش از پیش آشکار می نمود. چشمهای او با همه ی چروک های ریز و درشتی که مثل جای پای مرغ بر اطرافش حـ ـلقه زده بود هنوز نه تنها گیرندگی خود را از دست نداده بود سهل است از پرتو فوق العاده نافذی برخوردار بود که اگر با هوشیاری صددرصد بکسی می نگریست بی گفتگو هیپنوتیزمش می کرد. دندانهای او مصنوعی اما تبسمش گرم و گرمی بخش و حقیقی بود که مانند یک میوه ی پوست کنده صمیمت باطنی اش را می رساند، صمیمیتی که بعد از گذشت پنج سال هنوز قوس صعودی خود را طی می کرد. فکها و چانه اش مردانه، خوش طرح، صاف و در حالت تراشیده از نظر یک زن تا اندازه ای وسوسه انگیز بود. موهای سرش را هر هفته رنگ می گذاشت و زعفرانی می کرد. صورتش را یک روز در میان از ته می زد. میکوشید کمـ ـر خود را، که گاه در زیر بار عمر لرزشی می نمود، راست نگه دارد تا حتی الامکان جوان و نیرومند نممود کند. https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
. در جـهانم همه تصویرِ خداوندیِ توست آنچه دارم ... آنچه هستم همه از بخشش توست "به امید طلوع آرزوهایتان" شبتــون بخیر فرداتون قشنگتـــر از امروز😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اونجا⁩ که سهراب سپهری میگه: «دلخوشم با نفسی🌸 ‏حبه قندی، چایی ‏صحبتِ اهلِ دلی ‏فارغ از همهمه‌ی دنیایی.» صبحتون قشنگ 🍃🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گاو ما ما می کردگوسفند بع بع می کردسگ واق واق می کردو همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. این درس کلاس دوم رو یادتونه🥺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورق زدن کتاب درسیامون یه حس خوبی داره 😍 کتاب علوم اول ابتدایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎کوکو سبزی بادکوبه💎 یکی از نوستالژی ترین غذاهای شهرمون کوکو سبزی بادکوبه‌ هستش که من رسپیش رو از مادربزرگم یاد گرفتم . این غذا ترکیبی از سبزیجات بومیه که هر کدومش خواص درمانی خاص خودش رو داره . کوکو سبزی با این روشِ پخت یک وعده غذایی کامل و پر خاصیته و سبزی‌های کوهی که درون این غذا استفاده شده، طعم به یاد موندنی رو از این غذا تو خاطرتون به جا میذاره . من این غذا رو به روش سرتش بن تش درست کردم که از بالا و پایین توسط آتیش هیزم به غذا گرما داده می‌شود •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
😄 یه آبمیوه گیری قدیمی ناسیونال نارنجی رنگ داریم؛ موقع کار کردن اگه بگیریش تموم گوشت تنتو آب میکنه. ولش هم کنی میره تو کوچه میفته دنبال مردم😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📚حرفش را به کرسی نشاند هرگاه کسی در اثبات نظر خود پافشاری کند و سرانجام آن را به دیگری بقبولاند و یا تحمیل نماید، می‌گویند :"سرانجام حرفش را به کرسی نشاند". در گذشته پس از آن که بین خانواده عروس و داماد راجع به مهریه و شیربها توافق حاصل می‌شد و قباله عقد را می‌نوشتند، بین عقد و عروسی فاصله زمانی کمی بود و در ظرف چند روز مراسم عروسی را تدارک می‌دیدند و عروس را بزک کرده و به دلیل نبودن مبل و صندلی، بر کرسی می‌نشاندند و در معرض دید و تماشای اقوام قرار می‌دادند. عروس هنگامی بر کرسی می‌نشست که پیشنهادات پدر ومادر عروس مورد قبول خانواده داماد واقع شده و به کرسی نشانیدن عروس دال بر تسلیم خانواده داماد در مقابل پیشنهادات خانواده عروس بود. لذا از آن پس دامنه معنی و مفهوم به کرسی نشانیدن حرف گسترش پیدا کرد و اصطلاح اندک اندک دامنه‌ی معنایی گسترده‌تری یافت و به معنای قبولاندن حرف و عقیده به کار رفت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه میمون‌های شیطون شما هم از کارهاشون حرص میخوردید 😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حیاط خیس آب پاشی شده بوی غذای مادر جمع خانواده دور سینی روی فرش پهن شده جلوی ایوان حتی فکر کردن بهش حال آدمو خوب میکنه.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
✨✨✨ ✍️دوستی نقل می‌کرد، پدر بسیار بهانه‌گیر و بدخلق و بددهن و بداخلاقی داشتم. روزی در خانۀ من میهمان بود که خانواده همسرم هم بودند. همسرم برای او چای آورد و او شروع به ایراد گرفتن کرد که چرا چایی کم رنگی آورده است؟ ناراحت شد. قهر کرد و بعد از کلی فحش و ناسزا خواست که برود. ✨دستش را بوسیدم و التماس کردم ببخشد، اما پدرم پیش همه سیلی محکمی بر گوشم زد و گفت: تو پسر من نیستی و... با این شرایط نتوانستم مانع رفتنش شوم. پدر زنم که از این اتفاق زیاد هم ناراحت نبود، به من گفت: واقعا تحمل زیادی داری، با این پدر بداخلاق و بددهن چگونه می‌سازی؟! اجازه ندادم حرفش را ادامه دهد. ✨گفتم: اشک چشم شور است و نمک هم شور؛ اما اشک چشم چون از خود چشم تراوش می‌کند، هرگز چشم را نمی‌سوزاند! فحش و ناسزا و سیلی پدرم که من شیرۀ جان او هستم هرگز مرا نسوزاند، اما این کلام تو مانند شوری نمک بود که از بیرون در چشم من ریختی!!! شرمنده شد و تا پایان میهمانی سکوت کرد. ✨آری، ما هرگز نباید اجازه دهیم دیگران بین ما و والدین و خواهر و برادران‌مان رخنه و شکاف ایجاد کنند؛ و باید هوشیار باشیم هرگز در بین دو سنگ آسیاب که روی هم می‌چرخند، انگشت فرو نکنیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
با پیری و سستی، این دو دشمن استهزاگر عشق و زندگی، رستمانه نبرد می کرد، نه برای آنکه دو روز بیشتر زنده بماند، نه برای خاطر خودش، بلکه بخاطر عشقی که مانند یک گل لطیف و کوتاه عمر در گلخانه ی وجودش زندگی زمـ ـستانی را از سر می گذارند؛ برای آنکه فقط یکروز، یکساعت یا حتی یک دقیقه ی بی ارزش در این بزم شورانگیز نقش جوانان را بازی کند. با این کیفیات، اگر هما در گذشته به همه ی احوال عاشقانه ی شوهر از زاویه ی مخصوص بدبینی مینگریست، ترس و تشویشی مبهم همیشه گوشه ی دلش را خالی کرده بود، اکنون بعد از آنکه تجربه های مکرر چپ و راست باو ثابت کرده بود که وی چنانکه مینماید هست دیگر برایش جای نگرانی نبود. با همه ی برازندگی و زیبایی و رعنائی کم نظیرش پنج سال با عشق این مرد ساخته بود، او که بعد از قطع امید از حاجی بنّا و دوقلوهای عزیزش، کوچکترین شاخه ای را که پرنده ی امید بر آن بنشیندو نغمه ای سر دهد در گلستان وجود خود سراغ نمی کرد، خواه ناخواه نمیتوانست بدوستی و اعتماد شوهرش چنگ در نیاویزد. عشق سید میران باو نه بخاطر شخص خودش یا دنباله هایی از شخص خودش (که تصادفاً و با کمال تأسف دست تقدیر یا اتفاق قطعش کرده بود.) بلکه فقط و فقط بخاطر گل وجود وی بود. این مسئله مسلم بود که اونه از سید میران و نه از هیچ مرد دیگری بچه دار نمی شد؛ پس بدون یکچنان عشق پر تب و تاب و درخشان برای او جهان وادی شومی بود که بزیستنش نمیارزید. در محبتهای متقابله ی او نسبت بمردش، با همه ی رگه های تلخی که گاهگاه زیر زبان می آمد و غده های چشائی را میازرد، چنان رنگ و بوی اشتها انگیز و طعم دلپذیری دیده می شد که جهش و جوشش، کشش و کوشش عاشق را صدچندان میکرد و کار او را بمعنی حقیقیِ کلمه گاه بمرحله ی بیچارگی میکشاند. دو یار جان در یک قالب بر نردبان عشق و عاشقی هر روز که می گذشت یک پله بالاتر می رفتند و با هر پله چشم انداز رنگین دیگری ازرمزها،کشفها و الهامها بروی آنان گشوده می شد. در دایره و مکان همچنانکه امروز طبیعی دانان از پیوند دو نوع مختلف نوع ثالثی خلق می کنند، آندو در تهیه مقدمات چنین آزمایشی بودند که از پیوند دو روح یا مـ ـستهلک کردن یکی در دیگری روح یگانه ی ثالثی بسازند که بنظر و فلسفه ی سید میران می توانست در جسم جاندار دیگری مثلاً یک گل یا پروانه ی زیبا که خارج از حیطه ی احتیاج و گناه و زمان و مکان بود بزندگی جاوید ادامه دهد. در علاقه ی هما به سید میران بدون شک بدرفتاریهای کلبی مآبانه ی شوهر قبلی او که وی را تا لب پرتگاه برده بود تاثیر کلی داشت، اما بطور مسلم اگر وجود آهو و چشم و همچشمی های با او را از این میان حذف میکردند موضوع قابل ذکری باقی نمی ماند. اما برخلاف تصور هما و سید میران و همه حدسهائی که هر یک از آنها آنشب پیش خود زدند، آهو نه بخانه ی میرزا نبی وآقابزرگ رفته بود نه خانواده ی خویشِ دورش خیرالله. شاید اگر جام جهان نمای جم را نیز پیدا می کردند و بدست سید میران میدادند نشان او را در هیچ نقطه ی دور و نزدیکی از آن شهر نمی یافت. زیرا آهو در هیچ جا نبود جز در همان خانه که میباید نسل بعد نسل نوه و نتیجه هایش را زیر سقف خود بپروراند. عصر آنروز پس از آنکه شوهر بیرحم با آن خشونت و خواری نگفتنی از در خانه راند و بیرونش کرد و در را پشت سرش بست، زن بینوا سر و پا برهـ ـنه و بدبخت خود را وسط کوچه ای دید که سالیان سال کوچک و بزرگ ساکنینش او را کدبانوی تمام عیار خانه و کلانتر زنِ محل می شناختند. اهانتی بالاترازاین‌ نبود از بخت نیمه مساعد آهو لنگه ی در خانه ی صاحب خانم، زن آقابزرگ، باز بود و او پیش از آنکه بآن وضع بـ ـوسیله ی کسی دیده شده باشد خود را بدرون گذاشت. ده دقیقه بعد اکرم کفش و چادرش را باو رسانید . همینکه هوا تاریک شد علی رغم تهدید سفت و سخت مرد که گفته بود هر او را به خانه راه بدهد چنان و چنینش خواهد کرد با قایم موشک بازی مخصوص بطوری که هما ابداً بو نبرد بخانه اش آوردند؛ باین ترتیب که اکرم با عکسهای یک جورنال خیاطی سر هما را در اطاقش گرم کرد و خورشید خانم با دادن چادر نماز خود باو وی را باطاق خود که نزدیک دالان بود برد. سر شب را تا آمدن سیدمیران و شام خوردن و خوابیدنش، بحال مفلوکی در صندوقخانه اطاق خورشید گذراند. از وضع خوار و زار و در عین حال مفلوک خود گاه می گریست و گاه میخندید. خیلی زود بچه ها نیز از موضوع خبردار شدند؛ اگر غیر از این بود آنها تا صبح سُدّه می کردند. بهوای رفتن بمـ ـستراح به رهبری خورشید و با قید احتیاط کامل، یکی بکی بآن اطاق بمادر سر می زدند و بر می گشتند، یا بعضی از آنها که کم طاقت تر بودند همانجا پیشش می ماندند. خورشید خانم از شاهکاری که زده بودراضی بود اما خواه ناخواه نمی توانست دلواپس نباشد. اگر سید میران شستش از قضیه با خبر می شد چه تصمیماتی برای او می گرفت. https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این مرد مثل اغلب اهالی کرمانشاه هر چه در لحظات معمولی نرم و دمدمی، دهن بین و باری بهر جهت بود در لحظات بحرانی، یکدنده، نازک بین و کج تاب می گردید؛ آن چرمی می شد که به هیچ آبی نمی خیسید. خصوصاً اینکه زن فقیر و بینوا که قصد داشت به اطوکشی برود از او خواسته بود که پیش صاحب کار ضامنش بشود. برعکس خورشید، خود آهو هیچگونه ترسی از شوهر نداشت. وقتی شنید شوهرش بعد از بیرون کردن او چه به همسایه ها گفته است با بی اعتنایی کسانیکه آب از سرشان گذشته است شانه ها را بالا انداخت و چیزی نگفت. قضیه ی عصر چنان روح و شخصیت زنانه ی او را از پای درآورده و احساساتش را جریحه دار کرده بود که نمیخواست و نمی توانست به خوب یا بد طلاق بیاندیشد. کلارا جریان آمدن پدر باطاق، شکستن چفت صندوق و برداشتن گلوبند و انگشترها را بیان کرد و مادر با همان خودسری اندوهگینانه اش جواب داد: - لابد آن را هم می خواهد خرج قِر یارش بکند. میبینم روزی را که کشکول گدادی بدست، دور کوچه ها بگشت راه افتاده است. زیر زبانش آمد که بگوید شوهرش هزار تومان قرض دارد خویشتن را نگه داشت و در دل بصد زبان نکوهش کرد: - این چه خبری است که می خواهی بخورشید بدهی زن! تو که می دانی این زن نخود زیر زبانش نمیخیسد میخواهی با یک کلمه آبرو اعتبار شوهرت را میان سر و همسر بر باد دهی. فرداست که یک کلاغ چهل کلاغ ورشکستگی او را همه جا اعلام کنند. سید میران این خبر را حتی به هما نگفته است. شوهر خورشید که در خانه بود چیزی نمیگفت، مثل اینکه اصلاً اتفاقی در خانه نیفتاده است. چون هر لحظه احتمال می رفت که هما هنگام بحیاط آمدن غفلتاً به این اطاق بیاید زری خواست در اطاق را ببندد مادرش مانع شد؛ اینکار بدگمانی هما را بیشتر می کرد. زیرا تابستان بود و بستن در اطاق معنی نداشت. بیژن با کله خشکی همیشگی اش که عصبانیت و انتقام آن را شدیدتر کرده بود چماق جلال را از گوشه ای چیدا کرده بود و گفت: - اگر بخواهد باین اطاق بیاید جلوی ایوان مغزش را خواهم کوبید. آهو باو لبخند زد و پرسید: - اگر آقا بیاید چکارش خواهی کرد؟ بیژن با این سوال حیران ماند چه جواب بدهد. آنجا در صندوقخانه اطاق خورشید کندوی گلی دوخرواری بزرگی که در اصل جای آرد و آذوقه خانواده صاحبخانه بود گوشه ای را اشغال کرده بود، بی آنکه هرگز مصرف حقیقی پیدا کرده باشد. اتفاقاً در همان موقعی که آهو این سوال را میکرد سید میران در زد و وارد خانه شد. مهدی در عوض برادرش گفت: - اگر آقا فهمید و مباین اطاق آمد مامان را توی کندو خواهیم کرد. آهو خندید و اشکش را با چادر پاک کرد. خورشید گفت: - این کندو را گذاشته ایم برای خود تو. وقتی خواستیم دودولت را ببریم برای آنکه خجالت نکشی مجبوریم ترا در کندو بکنیم. آهو گونه ی او را گرفت و بـ ـوسید: - الهی ته تغاری عزیز من که اینقدر دلسوز مادر هستی! برای انکه حسودیش نشود کلارا را نیز که کنارش نشسته بود بـ ـوسید. دختر اگر بخانه ی شوهر هم برود باز در نظر مادر بچه ای بیش نیست، حال انکه کلارا در سن هفده سالگی واقعا هنوز بچه بود. آخرین باری که سید میران بحیاط آمد و باطاق برگشت، هما چراغش را پایین کشید. آهو با خاطرجمعی نسبی از نهانگاه پست و محقر خود که همان صندوقخانه باشد ببرون خزید و نیمساعت بعد در اطاق خود کنار بچه هایش خفته بود. صبح روز بعد هما زودتر از معمول از خواب خوش خود برخاست. شوهرش سماور را آب و آتش کرده بود. مسواک و صابونش را برداشت و برای شستشو پایین رفت. اما بی انکه بتواند دندانش را مسواک بزند زود باطاق برگشت. ضمن اینکه خبر بودن آهو را در همان خانه بشوهر می داد با اثر کمی از ناراحتی در لحن صدایش گفت: - این زن هم اگر بسادگی زیر بار می رفت طلاقش کار نادرستی بود. رگ و ریشه را از هم جدا کردن در حکم جنایت است. همانطور که دیشب بتو گفتتم باز هم تکرار می کنم، اگر می خواهی از دردسر دو زنی و عذاب آسوده شوی مرا طلاق بده! این مطلب را کاملا جدی می گویم سرابی، مرا طلاق بده و خودت و هم جمعی دیگر را راحت کن. طلاق من آسانتر از اوست. سید میران از زیر ابروهای پرپشت خود با شماتتی شوخ او را نگریست. بتدریج که نگاه یکی طولانی تر می شد رخسار دیگری از شرم شکفته تر و رنگ بهار مانندش گلگون تر می گشت. مرد از این جنگ یا بازی نگاه ها دست برداشت: - پرت و پلا می گوئی هما! https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f