eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
31.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
L♡VE PodcasT 46 ( MiX )-3.mp3
41.52M
پیشنهاددانلود😍 آهنگ های قدیمی (طولانی) ✌مروری بر خاطرات✌ 🌺https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f🌺
قدیمتر ها،تلویزیون ها رنگ نداشتند کانالی هم حتّی نبود که مُدام عوض کنیم، سرمان گرم بود به یک و دو، کنترلی هم در کار نبود... تلفن ها به جای بی سیم و زنگهای دل خوش کُنَک، سیم های فرخورده داشتند و زنگهای گوشخراش... قالیچه انداختن عیب و عار بود، فرشهای لاکی و دستبافت...آن هم چند تا دوازده متری که جانِ آدم برای جارو زدنشان با جاروهای بی برق، بالا می آمد...! آدم ها، عاشق که می شدند جان میدادند برای یک خط نامه و نگاهی ناگهان، از سوی اوئی که دل بُرده بود... هزار بار می رفتند و می آمدند تا همان بشود که می خواستند، خدا یکی بود و یار هم یکی... قدیمترها، تلویزیون ها رنگ نداشتند اما زندگی ها فول اچ دی بود و سراسر رنگی...❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه شصت : یعنی شیفت صبح مدرسه آخر حال و شیفت بعد از ظهر ضدحال یعنی عشق زنگ ورزش و با زیرشلواری مدرسه رفتن یعنی بخاری نفتی و مکافات روشن کردنش یعنی از این تمبر کوچیکا بسته ای 10تا تک تومن یعنی بوی نارنگی و سیب قاچ شده توی کیف یعنی بستنی خوردن و تکرار “بستنیش خوشمزه تره مامان !” یعنی ویدئو قاچاقی کرایه کردن و یواشکی دیدن یعنی صف طولانی شیر ، از اون شیشه ای ها که خامه اولشو با انگشت پاک می کردیم ! یعنی ته کلاس بچه تنبلا ، ردیف جلو خرخونا یعنی صدآفرین ، هزار آفرین ، کارت تلاش یعنی زنگای اول ریاضی ، زنگای آخر انشا و تعلیمات مدنی یعنی از این بستنی توپیا که شکل زی زی گولو بود یعنی مشق شب نوشتن فقط با دوتا مداد :سیاه و قرمز یعنی تلویزیون سیاه و سفید که فقط دوتا کانال می گیره یعنی بوی رب گوجه همسایه توی حیاط ، لواشک پهن کرده تو سینی و سفره رو پشت بوم یعنی کلاسی 45نفر هر نیمکت سه نفر یعنی میکرو ، سگا ، آتاری کرایه کردن ساعتی 20تومن یعنی دوست داشتن ، دوست داشته شدن ، صفا ، صمیمیت ، عشق •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی فقط همون موقعی بود که بعد از مدرسه کیفمون رو پرت میکردیم یه گوشه و ناهار میخوردیم و بعدش میرفتم تو کوچه با بچه ها بازی کنیم؛ به مامانمون هم قول میدادیم از بازی که برگشتیم مشق هامون رو بنویسیم... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امیدوارم خدا منوبخشیده باشه تاالان انقدر که بعدهرروزی که ازمدرسه میومدیم با‌ دخترخاله گرام یادوستان‌ گرامی‌ زنگ میزدیم‌ و درمیرفتیم😂 البته که یکی دوباری هم مچ گیری کردن ولی متاسفانه سربه‌ راه نشدم😅 😬 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🔅 ✍ زنگوله افکار 🔹 می‌گویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش می‌تاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین می‌شده. بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش، زنگوله‌ای آویزان می‌کرده. 🔸در ‌‌نهایت هم ر‌هایش می‌کرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. می‌ماند فقط آن زنگوله!... 🔹از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا می‌کند. دیگر نمی‌تواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند. از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را هم «آشفته» می‌کند، «آرامش»‌اش را به هم می‌زند و در نهايت از گرسنگی و انزوا می‌ميرد. 🔸دقیقا این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. دنبال خودش می‌کند، خودش را اسیر توهماتش می‌کند. 🔹 زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکار منفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چنانکه گوئی مثل یک مرده از دست رفته باید برای همیشه دل از امیدش بر کند. چنین بود وضع مردی که آنجا بچه او را یتیم وار کنار خود نشانده بود و در لفظ و اصطلاح شوهر او بشمار میرفت. سیدمیران بغـ ـل گوش مهدی پرسید: - مرا چطور؟ آیا مرا هم دوست داری؟ مهدی بعلامت جواب مثبت سر فرود آورد. پدر موهایش را نـ ـوازش کرد و تا چند دقیقه پیوسته به این کار ادامه داد. روحش مانند کبوتری ناتوان در چنگال عقاب اندیشه پرپر میزد؛ اندیشه ای که برای او در حکم یک محاکمه ی دورنی بود. چهره اش ناگهان روشن شد و به آهو گفت: داستان شنگول و منگول را که آن وقت ها ننه بی بی برای بچه ها می گفت به خاطر داری؟ اینجا آقا گرگه که همان من باشم نه تنها تو را سرگشته و پریشان کرده ام بلکه به کاسه کنداله اینها هم خاک ریخته ام. سیدمیران مکث کرد تا اندیشه ی خود را منظم کند. آهو با لبخندی زودگذر اضافه کرد: _ این، نه تو، بلکه هماست که گرگ بچه های من شده است. (در دل با خود گفت: ) او به گناهان خود اعتراف می کند تا از من پوزش بطلبد. و گیرم من از سر تقصیراتش گذشتم خدای من چه؟ آیا او هم می گذرد؟ سیدمیران گفته او را رد کرد: _ نه، نه، نگو. او اگر تقصیری دارد جز این نیست که باعث شود ام. می دانم که تو با همه ی ذرات وجودت مرا رانده و محکوم کرده ای. چنان سختیتی که اگر توبه ای نصوح هم اثر جورها و ناروایی هایم هرگز از دل تو محو نمی شود. اما این را هم بدانیم که من نیز خود را محکوم کرده ام. خود من هم از خود، نه نفرت اما وحشتناک دارم. از نظر تو یا هر کس که از نزدیک به احوال من آشنایی دارد سیدمیران سرابی مردی است بی قید و هـ ـوسباز، و از نظر خودم دیوانه و بدبخت. و این اعتراف کمتر از اصل گناه برای تو چندش آور نیست که روح من تا چه اندازه دستخوش تغییر کرده است که این زن مرا تا به کجا دنبال خود کشنده است. آهو ندا داد: _ می دانم، می دانم، تو چه بگوئی و چه نگوئی می دانم. همه ی مردم می دانم. داستان تو برای آنها نه تنها اسباب خنده و تفریح ​​بلکه مایه ی تعجب همه نیز هست. شوهرم تا کنون هیچ کس دِکْری (دِکْر بر وزن ذکر به لفظ محلی کار شگفت را گویند.) ندیده است. _ برای آنها مایه ی خنده و برای خودم مایه ی گریه است. اما بالاخره بی میل نیستم بدانم قضاوت مردم درباره ام چیست؟ آیا به راستی در نظر آنان من موجود شاخداری جلوه کرده ام. سیدمیران با تبسم پیچیده ای که بیچارگی محضش از آن خوانده می شد گفت: _ قضاوت آنها درباره ی تو چه می خواهی باشد، همان که خود نیز به آن اعتراف داریم. بوته ی گلی را که مانند پنجه ی مریم مقدس و عطرآمیز است با دست جور و ستیز کنده و دور انداخته ای تا به جای آن چه بنشانی، یک خارخسک بی بو و بی خاصیت که گوئی سُم قاطر خورده است و هرگز زائد نمی شود. شوهرم عقل ها همه حیران این موضوع است که تو در او چه دیده ای که روز به روز بیشتر دلبسته اش می شوی. مردم هم چنان که بارها اینجا و آنجا به خود تو نیز گفته اند، پشت سرت می گویند که این مرد در حق زن و بچه اش ستم روا می دارد، به خودش بد می کند. داستان همان مردی است که بر سر شاخه نشسته بود و از ته آن را می برید. تو گرفتار و مقهور سستی و ضعف و اراده ی خود هستی نه زیبائی و لطف و کمال او. زیرا در هر صورت هما هم زنی است مثل سایر زنها. اگر چیزی اضافه کند در عوض چیزی نیز کم دارد. از نظر تو که جوهر زندگی را جز عشق چیزی نمیدانی هما پناهگاهی است در مقابل یورشهای خسته کننده و دل آذرمان و طبیعت، یا اجتماع و محیط. عشق تو مانند آب کوهساران از روح پاک و بلند پایه ی تو سرچشمه می گیرد اما ما را به تباهی می گوید و می خواهم بگویم به فساد می کشد شوهرم. مردم به من طعنه می زنند که شوهر تو رسم از محبت به میان آورده است. سرانه پیری و در چنین موقعیتی که باید با شوق و ذوق پدرانه برود تدارک عروسی دخترش را ببیند عاشق زن خودش شده است
چیزی که هرگز نه کسی دیده و نه شنیده است؛ می گویند عقل و اراده اش را از دست داده و از زنی کُرد و طناز که شش سال است با او به سر می برد و در هر صورت آش دهن سوزی هم نیست برای خودش بت درست کرده است تا شب و روز در مقابلش زانو بزند و مثل خدا پرستش کند. اما فی الواقع در خود پرستش که ذاتی بشر است چه تعجبی هست؟ خسروپرویز نیز با اینکه د ر عمارت های ایوان مدائن پانزده هزار زن داشت به هیچ یک نظر لطفی نمی کرد، عاشق ایرن، یا به قول ما ایرانی ها شیرین، دختر قیصر روم بود. آیا مشهدی، به راستی تو گمان کرده ای که برتر از هما حُسنی در روی کره ی خاکی پیدا نمی شود که مجنون وار این چنین بی چون و چرا واله و شیدای او هستی؟ آیا براستی تو خودت را عاشق او می دانی؟ سیدمیران چندین بار پیوسته سرش را به چپ و راست موج داد و سپس گفت: _ همتای او اگر هم در روی کره ی خاکی پیدا شود برای من نمی شود. وانگهی، حتما زن باید حسن برترین را داشته باشد که مرد عاشقش گردد؟ مجنون نیز که اسمش را بردی دیوانه ی زنی بود که وقتی دیدنش از حیرت نتوانستند خود را نگه دارند؛ زنی سیاه و لاغر و تا حدودی بدترکیب. اما همین زن، حقیقت یا افسانه، مایه ی عشقی شد که تا زمانه به پا و آمیزاده به جاست ورد زبانهاست. مجنون را در راهی دیدند الک به دست خاک زمین را می جست. گفتند مجنون به چه کار مشغولی؟ گفت پی لیلی می گردم. گفتند مگر لیلی اینجا گم شده است؟ گفت من همه جا را می گردم بالاخره در جائی پیدایش خواهم کرد. _ آری شوهرم، حرف تو را تصدیق می کنم، علف به دهان بزی شیرین بیاید. پس از این قرار هما نگار توست نه زنت پس تو هم با قرار خودت عاشق هما هستی. آهو مشغول کار بافتنی اش شد و سیدمیران ادامه داد: _ و با این کیفیت برای مردی چون من که سالهای سال استخوان خرد کرده ام تا در میان مردم آبرو و اعتباری کسب نموده ام ننگین تر از این گمان نمی کنم ننگی وجود داشته باشد. چه می شود کرد. در میان رنگها اینهم رنگی است آهو. گفته ی تو را رد نمی کنم، مرضی است که من به آن مبتلا شده ام – سستی اراده، یک ضعف اخلاقی و گریز از واقعیت زندگی، دیوانگی یا زن پرستی خارج از قاعده، و به هر حال وضع من سوخته و زار چنین است که می بینی و هست. مانند آن دائم الخمری که هر چه بیشتر می نوشد عادتش کشنده تر می شود عشق عوض آن که سیرابم کند تشنه ام می کند. برای من ریاضتی شده است که جسم و جان، هستی و نیستی ام را می کاهد، اما از آن لذت می برم. از همه ی محبت ها و دلبستگیهای انسانی و حتی خودخواهیها و جاه طلبی هایم بریده ام. دور خود را خالی کرده ام تا مانند خفاشی که در خواب زمـ ـستانی اش از یک پا به چوبی می آویزد فقط و فقط به او آویخته باشم. در حق تو ستم روا داشته ام، آریو با اندوه و ندامت عمیق باید بگویم که به تو بد کرده ام. پاداش خوبیها و جان فشانیهای کسی را که مادر فرزندانم بوده است اشک و آه همیشگی، تلخی و تنهائی داده ام. نسبت به تربیت و کم و کیف زندگانی کودکانم اهمال غیرقابل بخشش نموده ام؛ کودکانی که باید پناه زندگی حال و عصای روزگار پیریم باشند. با اهانتها و زمختیهای بی حد و حصر خود دل تو را سوزانده ام. عزت نفس و غرور انسانی ات را زیر پا له و لگدمال کرده ام. من در نظر تو و خودم و خدا محکوم هستم، اما . . . اما. . . چطور بگویم، با همه ی اینها بی گناهم. آهو که گوئی داغ دلش تازه شده بود با پوزخند درونی گفت: _ از آن جهت که دست خودت نبوده است. _ آری و به مرگ عزیزانم آری! بارها شده است از در که تو آمده ام در این تصمیم بوده ام که به اطاق تو پیش بچه هایم بیایم، که دیگر برای همیشه به بازی دردناک جفاها و جدائیها پایان دهم؛ اما همین که پایم را از آخرین پله ی دالان به حیاط گذاشته ام مثل این که قوه ای مرا بکشد بی اختیار به آن سو رفته ام؛ نرفته ام بلکه دویده ام. بارها شده است که در بیرون دستم به کاری از قبیل تحویل گرفتن آرد و رسیدگی به حساب باربند بوده است، در شهرداری یا ارزاق گرفتاری داشته ام یا در خانه ی کسی کمیسیون صنفی داشته ایم، اما ناگهان دلم هوای او را کرده است؛ هر کاری در دست داشته ام رها کرده و مثل چیزی که مویم را به آتش جادو کز داده باشند یا کوه ندا طلـ ـبم کرده باشد و درست مانند حشراتی که در موسم معینی دیوانه ی غرائز جنسـ ـی خود می گردند راه خانه و لانه در پیش گرفته ام. همین دیروز در آخرین جلسه ی رسیدگی به شکایتم در دادگاه، در تمام مدتی که از من سوالات می شد خودم نمی فهمیدم که چه جواب می دهم. حالت کودکی به من دست داده بود که در مهمانی به یاد عروسکش افتاده است
آرزو میڪنـــم در این شب زيبا مهـــر، برڪـــت، عشـــــق، محبـت و سلامـتي همنشیڹ دوستاڹ و عزیزانم باشد ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌🌟 شبتون بخیر 🌟 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🕊غبار صبح تماشاست هرچه باداباد🕊 🕊تو هم بخند جهان خراب می‌خندد🕊 💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این روزها بدجور هوایِ یک جایِ دنج به سرم زده . جایی شبیهِ خانه ی مادربزرگ که صبحش بویِ سادگیِ قاجار می دهد و شب ، بساطِ آوازِ جیرجیرک ها میانِ حیاطش پهن است . می شود کنارِ حوض نشست و با عطرِ گل هایِ گلدانِ لب پریده ی شمعدانی اش مست شد ، می شود رویِ تخت چوبیِ کهنه اش لم داد و با صدایِ قارقارِ خش دار و جانانه ی کلاغِ بی پروایِ روی درخت ، عشق کرد . می شود ساعت ها نشست و زندگیِ مورچه هایِ سرخوشِ تویِ باغچه را تماشا کرد ، می شود کودکانه شاد بود ، می شود نفس کشید ! من برایِ دلخوشی ام نه ثروت می خواهم ، نه عشق ... من با همین چیزهای ساده خوشبختم ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخشید سکه دارید؟؟ میخام به گذشته ها زنگ بزنم🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به پیشنهاد زیادتون‌ بازهم‌ قسمت‌ دیگه ای از آشپزی های این‌ خانوم پرتلاش چینی روگذاشتم. نمیدونم صرفاشغل خانوم بلاگریه‌ یاواقعاازاین‌ طبیعت بکرو زیبا و ازسادگی‌ محض این محیط نهایت‌ لذت و استفاده رومیبره‌ الاایهاالحال هرچی‌ که هست‌ همه جای دنیا زن‌ ها یه شکلن‌ زیبا،جسور،قوی وپرتلاش😎♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
10079075816908.mp3
8.52M
دیوانه ✌مروری بر خاطرات✌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یعنی میخواین بگین با صدای بلند نمی‌گفتین سونگ ایل گوک هان هه جین کیم سونگ سو جونگ هوانگ یول او یونگ سو هو جونگ هو کیم بیونگ ای ایجه یونگ کیون میری جین هه کین خودم الانم که دارم پست میذارم دوبار باصدای‌ ریزگفتم😐🙋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🦋شیشه و آیینه 🍃🍂جوان نزد عارفی رفت و از او برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می‌بینی؟ گفت: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان می‌گیرد. بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ گفت: خودم را می‌بینم. عارف گفت: دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شیئ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ، کبر، غرور، پلیدی و…) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد آن روزی که تختی و حیاطی داشتیم قل قل قوری و ایوان و بساطی داشتیم عطر آویشن ردیف استکان‌های بلور زندگی شیرین تر از چای و نباتی داشتیم مادری فیروزه تر از آسمان مخملی سایه‌ی مهر پدر ظهر صلاتی داشتیم خانه‌ای گرچه کلنگی خالی از اندوه و غم باخبر از حال هم شور و نشاطی داشتیم ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‏نعلبکی واقعا ابزار خوبی بود که متاسفانه کم کم داره از وسایل ما حذف میشه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫از پیله وابستگی‌هایت جدا شو ✨تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می‌کردند. آن‌ها تمام مدت می‌ترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. 🍃روزی یکی از آن‌ها بر اساس ندای درونی، از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد. 🍂همه فریاد می‌زدند که مرگ و نیستی تنها چیزی است که عاید او می‌شود، چون هر حشره‌ای که بیرون رفته بود، بازنگشته بود. وقتی به سطح آب رسید، نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر نداشت، روی برگ آن گیاه خوابید. 👈وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. 🌸تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه‌ها کسی نمی‌میرد ولی نمی‌توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری بدل شده بود. 🔆شاید بیرون‌رفتن از حصار دنیای فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از این پله، جهانی‌ست ورای تصور. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جسمم آنجا بود و روحم در خانه پیش او. مثل این که در خواب حرف می زدم از صدای خودم تعجب می کردم، زیرا هیچ نمی دانستم به سوالات آن ها چه جواب می دهم. جائی می گفتم آری، جائی نه. وکیلم بیچاره شده بود؛ به گمان اسن که موکلش خسته یا بیمار است تقاضای موکول شدن جلسه را به روز دیگر کرد، من توی دهنش زدم و گفتم: امروز محکوم بشوم بهتر است تا فردا حاکم. زیرا از همه ی اینها گذشته حقیقتا خسته شده بودم، با او موافقت نشد. فقط وقتی به خانه آمدم و خود را در کنار او دیدم دل دیوانه و از دست رفته ام را بازیافتم. سوالاتی را که از من شده بود و جواب های مربوط یا نامربوطی که داده بودم، پرونده من بسته شده بود و کار از کار گذشته. این مطلب برای هر کس که بشنود گزافه گوئی عجیبی جلوه خواهد کرد. چنان که هم اکنون خود من با خود می گویم: نکند سیدمیران تاثرات خواب خود را بیان می کنی و نه واقعیت را؟ اما باید با کمال هوشیاری تاکید کنم که این گفته ها عین حقیقت است و چیزی هم کمتر. زیرا بیان یک احساس هرگز مساوی خود آن نیست. دیدار او برای قلب افسرده ی من آبی است که بر سـ ـینه ی آدم غش کرده می زنند. با کمال تاسف باید بگویم که من دیگر با آن سیدمیرانی که من بودم و همه می شناختند فرق د ارم. اغلب از خود سوال می کنم آیا دیوانه نشده ام؟ آیا مرا چیز خور نکرده اند؟ و این درست مثل آنست که یک افیونی کهنه کار از خود بپرسد: آیا از روی دشمنی مرا آلوده ی تـ ـریاک نکرده اند؟ آیا در پشت پرده کسی نیست که دعای بد در حق من می کند؟ جواب دادن به این سوالات هم دیگر برایم از اهمیت افتاده است. همین قدر به این نتیجه رسیده ام که عشق نیز مانند اِسْتِرِکْنین کَمَش دوا و زیادش سم کشنده است. حقیقت این است که این زن با جادوی عشق خود مرا در وضع مشکلی قرار داده است. درد من آهو اینطور که احساس می کنم ورای همه ی دردهاست، نگفتنی است. و هنوز باید برای تو داستانها بگویم تا بدانی چه وضع قابل ترحمی دارم. حالت غیرعادیم را مردم و همکارانم احساس کرده اند. برای آنان نیز مسلم شده است که من در دنیای دیگری سیر می کنم. به قول آنها من دیگر نه یک آدم بلکه سایه ای از یک آدم می باشم. بی آنکه به رویم بیاورند یا رسما کنارم بگذارند کسی دیگر را به جایم رئیس صنف کرده اند. آهو سوزن را در دست خود نگاه داشت: _این را هم تازه می شنوم شوهرم، چه کسی را به جای تو انتخاب کرده اند؟ _ میرزا نبی را. _ آی موش مرده! بالاخره به مراد دل خودش رسید؟ می بینم چند وقتی است که به خانه ما نمی آید. تو نگو خجالت می کشد. _ نه، بهرسین رفته است که خرمن هایش را بردارد. گویا هاجر و بچه هایش را نیز همراه برده است. _ پس مسلما به این زودی ها برنخواهد گشت. خوب این موضوع برای تو چه اهمیتی دارد؟ ریاست صنفی غیر از دوندگی ها و کفش پاره کردن های بی فائده برای تو چه ثمری داشت؟ حتی شب ها در خانه ی خودت خواب راحت نداشتی. بهتر که این مسئولیت را از گردن تو برداشتند. سیدمیران سیـ ـگار دستش را که خود به خود خاموش شده بود دوباره روشن کرد و به تنه ی درخت پشت سرش تکیه داد. مهدی را آزاد گذارد تا برود و تمشکهای میان مشتش را به خواهرش بدهد. خاموش ماند تا در میان ابری از دودهای سیـ ـگار که بالای سرش زیر و رو می شد ورقی از دفتر عمر را که پس از آن هرگز تجدید نمی شد برگرداند و خلاصه ای از یادبودهای روزگار گذشته را در خاطر زنده سازد. دوباره نشست. مثل این که خاطرش تسلی یافته بود. پروانه ای بر زمین نشست. خیال کرد برگی بود که فرو افتاد. در همان حال که به بالهای قشنگ پروانه خیره شده بود با لحن آرام تری به سخن ادامه داد: _ بعضی وقت ها به قدری بیچاره و بی تابم که دلم می خواهد گریه کنم. نمی دانم از شادی داشتن اوست یا از غمش. تا او بیدار است من نمی توانم به خواب روم.مثل یک بچه که به دامان مادر می چسبد و او را به ستوه می آورد دلم می خواهد همیشه در کنارش باشم. حتی این هم قادر نیست دل بی قرارم را تسکین دهد. آرزو می کنم در آغـ ـوشش بمیرم برای من اکنون به خوبی روشن است که تعادل اعصاب و احساسات چه نقشی در زندگی انسان دارد. همچنان که کسی در حالت هذیان می بیند که در هوا معلق گشته یا سرش به اندازه ی یک طاق بزرگ شده است من در حالت خودم یک چنین بیماری را تشخیص داده ام.و چگونگی این تشخیص یا به عبارت مسخره کشف و الهام خود داستانی دارد شگفت و شنیدنی مثل مرض بزرگ شدن غیرطبیعی اعضا این عشق در درون من پیوسته آماس میکند آماسی شوم و دردناک که همه وجودم را فلج کرده است.با همه احوال باید بگویم که من نبض خود را نیز در دست دارم.برای عمل جراحی روی قلب یه کوکائینی متوسل شدم که بدبختانه حساست و دردم را صدچندان کرد.بر آنچه بود گرفتاری دیگری نیز افزودم که آفت ایمان و آبرو و از آندو مهمتر عقل من شد.