#شوهراهوخانم
#پارت261
زن و شوهر سه روز همانجا در خانه ی میرزا نبی ماندند. برادر میرزا و پدر هاجر با جمعی دیگر از هرسنی ها که از قضیّه باخبر گشته بودند شتابان سررسیدند و عزاداری مفصّلی را راه انداختند. در این سه شب و سه روز، آهو، بیژن و مهدی را که خُردتر از آندوی دیگر بودند نزد خود برد. در خانه، هما شبها باطاق خورشیدخانم می رفت می خوابید، روزها بشام و نهار بچّه ها رسیدگی میکرد. چیزیکه آهو در عین گرفتاری با نارضائی و تشویش فراوان بآن مینگریست. نزدیک ظهر روز سوّم که مرد و زن بخانه برگشتند خالو کرم نیز از چغا سفید بشهر آمده بود. او که از قهر و تهر بیموضوع دخترعمو و رفتنش بیخبر نمانده بود اینک آمده بود ببیند برگشته است یا نه. سید میران از وی با سرسنگینی پذیرائی کرد. پیش از آنکه بنشیند و عرق راهش خشک شود، چون فهمید هما پیدایش شده و هم اکنون در اطاق خورشید خانم است، از روی خشم و تعصّب خانوادگی یورش برد تا با مشت و لگد از زیر کارش در آورد، زنهای همسایه بمیان دویدند و نگذاشتند. وقتی که فهمید خود را طلاقسار کرده است گفت:
_دست مشهدی درد نکند، این زن لایق زندگی با عزّت نیست. نان گندم شکم پولادین می خواهد. او برای همین خوب است که یا برای مردی چون حاجی بنّا ناوه کشی کند تا دیوار خانه اش را بالا بیاورد یا اینکه در کوچه های شهر سرگردان باشد. باین خورشید نازار قسم حالا که اینطور شد من اصلاً و ابداً کاری بکارش ندارم! باشد تا پشت پای جهالتهایش را بخورد. ولی فقط یک چیز را خواستم بدانم که او در این دو شب کدام گوری بوده است.
هما از ترس خود را در صندوقخانه ی اطاق خورشید پنهان کرده بود. طرف صحبت مرد همین زن و اکرم بود که دستهایش را جلوی در گرفته مانع ورود او شده بود. خورشید چون روز جمعه بود بسرکار نرفته بود. شوهرش آقاجان از یکهفته پیش کارگر آسیاب شده بود و شبها بخانه نمیآمد. خورشید گفت:
_ این دو شب را او بخانه ی دوست شوهرش میرزا نبی رفته بوده.
اکرم با نیشخند پوشیده و پر فنّ و فعل خود از پشت خورشید آهسته زمزمه کرد:
_ رفته بود زن بدبخت او را به پیشواز مرگ بفرستد. بیچاره خیال کرد که شوهرش میخواهد این را بگیرد.
این مطلب پس از مرگ هاجر شایعه ای بود که در دهان زنها افتاده بود و منشأ آن نیز مَه قلی نوکر خود میرزا بود که پیش آهو درددل کرده بود:
_اربابم هما را که دید یادش رفت پی دکتر برود.
اینمرد با آنکه چهل سال از عمرش میگذشت هنوز زن نگرفته بود. مانند دختران اداهائی داشت که ناشی از کمـ ـروئی خاصّش بود. با چشمهای بسته و رنگ روی تغییرکرده از شرم سر را بیکسو انداخته و افزوده بود:
_ ننه مشهدی بایرام، میخواهی حرف مرا باور کن میخواهی نکن، خانم از هرسین که آمد چیزیش نبود، این زن را که دید هول کرد.
و این دیگر از خاصیّت کشف و الهام مخصوص زنان بود یا اینکه خبر کلاغ آورده هرچه بود معلوم نشد و شاید هم هرگز معلوم نشود؛ می گفتند، میرزا نبی در مطبخ بازوی لخـ ـت هما را گرفته و زیر گوشش گفته است: طلاقت را بگیر خودم منّتت را دارم.
آنچه که میتوانست دلیل بر دروغ بودن محض این شایعه باشد این بود که هما در لحظه ی ورود بخانه ی دوست شوهرش پیراهن آستین کوتاه تنش را بیرون آورده و جامه ی خانگیش را که در بقچه همراه داشت پوشیده بود. پس از بیرون آمدن از خانه ی مطربها او ابتدا قصد داشت بخانه ی ننه بی بی که دامادش مرد ساده و سالمی بود و با اینکه اصلاً شاید نماز بلد نبود بخواند هیچکس در پاک طینتی اش شک نمیکرد برود. لیکن برخورد تصادفی اش با میرزا نبی که از هرسین برگشته بود فکر دیگری در مغزش زایاند؛ فکری همامآب که با همه ی نادرستی اش میتوانست حسد شوهر را بنفع خود برانگیزد. آنچه که میتوانست دلیل بر راست بودن شایعه ی گفته شده باشد این بود که میرزا نبی با اینکه مرد تندروی نبود و حرفهایش فقط حرف بود، از لحاظ میل و هـ ـوس دریای عمیقی در دل داشت که عمق حقیقی آن را فقط خود خدا میدانست، که او هم بکسی نمی گفت. بقول آهو، از آن نترس که هایهو دارد، از آن بترس که سر بتو دارد؛ مردی که سرش میرفت نمازش نمیرفت، چنانکه ظاهر حالش نشان میداد، آنقدرها هم آدم صاف و بی آزاری نبود که چشم دلش از جنس ماده سیر باشد. بیش از هرکس سید میران و بعد از آن هاجر، قبل از آنکه بمیرد، میدانستند که او تا چه اندازه برای یکزن ترگل ورگل و بچّه سال که مثل شیرماهی بدام افتاده در بغـ ـل دم تکان بدهد دلش لک زده بود. او البتّه از تارُتُوف اِغواگر و ریاکاری که مُولیِر در داستان خود توصیف کرده است فرسنگها بدور بود؛ یک آدم معمولی و سهل است نیمچه صوفی با خدائی بود که مردم رویهمرفته قبولش داشتند.
امشب
آرام و بــے صدا
به تنهاییم تڪیه داده
و رویــاےِ داشــتنت را
رج به رج
خواهــم بافت
#شبت_بخیر 💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🕊صبح را
🕊شادی را
🕊و رنگ ها را
🕊به زندگی دعوت کن
🕊که می گذرد مثلِ باد
🕊این بهارِ عمر
🌾سلام صبحتون بخیر🌾
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند:
شما چطور شصـــت سال با هم زندگی کردید؛
گفتند :
ما متعلق به نســـلی هستیم که،
وقتی چیزی خرابـــــ میشد؛
تعمیــــرش میکردیم نه تعویضــــــش!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح 🎈
#لذت_اشپزی
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
چقدر قشنگه انگار وسط فیلم قصه های جزیره ای🥲
MohammadReza Shajarian - Rendan Mast (128).mp3
3.78M
مستان سلامت میکنند❤️
استاد والامقام شجریانِ جان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اینم عکس ارسالی دوست عزیز باسلیقه مون😍
برای خرید کتاب اینجا پیام بدید😍👇
@Fa1374sh
با دیدن این عکس چه حسی پیدا میکنید؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_یازدهم طلعت که دید اشکم دم مشکمه اومد جلوم پشت مه
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_دوازدهم
خانوم جونم اومد نزدیکم و گفت حبیبه بخوای آبرومو ببری میدمت دست آقا جونت بعد هم سرزنشگرانه اومد نزدیکم شد و گفت دختره بیچاره قدر خوبی های مادرت رو بدون این طلعت از این خوشی ها نداشت که کدوم دختریه که شب عقدش نخواد بره خونه ی شوهرش؟؟
الانمزود خودت رو جمع و جور کن مراسم دیگه تمومه باید بری ...
دستی به سر و صورتم کشیدم موهامو مرتب کردم و همراه خانوم جونم رفتم بیرون زنها با دیدنم باز کل کشیدن نیم ساعت دیگه که گذشت اعظم خانوم اومد یه پارچه ی سبز رنگ که نشون از تربت کربلا بود وروی سر همه ی دخترا مینداختن به نشون از خوشبخت شدنشون،انداخت ....
بعد هم جاریم یه دستمروگرفت و از در پشت حیاطمون رفتیم از خونه بیرون و مرتضی رو دیدم که توی کوچه منتظر ایستاده ....از خونه ی ما تا خونه ی اعظمخانوم راهینبود برای همین دوتا کوچه رو که رد کردیم رسیدیم خونه شون....در خونه که باز شد جاریم گفت خب دیگه ماموریت من تموم شد بعد هم چشمکی به مرتضی زد و رفت ....
حیاط خونشون تاریک تاریک بود اولین بار بود خونشون رو میدیدم...یه خونه ای که حیاطش دوره ای بود و انگار سه تا خونه تو حیاطش درست شده بود ...
چون اتاق ها با فاصله ی مشخصی از هم بودن یکی شون خیلی قدیمی بود یکی هم نو بود و انگار همون اتاقی بود که مرتضی ساخته بود ....یکی دیگه هم چندتا اتاق کنارهم بود و اون هم به نسبت قدیمی بود ....اولین قدمی که برداشتم پام خیس شد ...توی ورودی خونشون یه گود بود از آب وگل....مرتضی که دستم رو گرفته بود تک خنده ای کرد وگفت حواست کجاست....بیا از این طرف...
من و داشت راهنمایی به طرف همون اتاق های جدید ...قلبم داشت تند تند میکوبید به سینه ام ....کاش طلعت باهام اومده بود ...تو همین فکرا بودم که دیدم در اتاق قدیمی ها از اونطرف خونه باز شد و یه زن با یه دختر که بهش میود ۱۷ساله باشه اومدن بیرون....
مرتضی وایساد ،یکم این پا اون پا کرد انگار میخواست که حرفی بزنه ،
در اخر وقتی دید زن و دختر دارن بهمون نزدیک میشن سریع گفت چندان محل نده...
از حرفی که زد تعجب کردم مگه اون کی بود؟...
زن که بهش میومد ۵۰سالش باشه با لبخند و چشمانی پر از خوشحالی اومد و بلند گفت ماشالله ماشالله به عروسم ...
بعد هم نقل و نبات میریخت روی من و مرتضی و بلند بلند صلوات میفرستاد و میگفت چشم ما روشن دخترش هم با لبخند نگاهمون میکرد....
از این همه برخورد خوب و مهربون واقعا خوشحال شده بودم بعد زن که لاغر اندام بود و چهره ی خیلی آرومی هم داشت اومد صورت من و مرتضی رو بوسید و بهم گفت خوش امدی ،خوش قدم باشی عروس نازم ،درسته مادر تنی مرتضی نیستم ولی به اندازه دختر و پسر خودم دوستش دارم ....تو هم نور چشم مایی..الهی که قدمت پر خیر و برکت باشه ....
تازه میفهمیدم کیه ،زن دوم پدر مرتضی بود برای همین میگفت زیاد محل نده ولی این زن خیلی خوش برخورد بود حداقل تو نگاه اول ،دخترش هم همینطور زن رو کرد بهم و گفت اینجا همه صدام میزنن آمنه اینم دخترم زهراست ....هرموقع هرچیزی لازم داشتی بهم بگو دخترم ...
توی ذهنم داشت میچرخید که چرا توی مراسم نبودن ...
بعد هم قرآن توی دستش رو بالا آورد و من و مرتضی رو از در اتاق رد کرد وگفت ورودتون با قرآن باشه که برکت داره ...
از دیدن آمنه واقعا خوشحال شدم ولی انگار مرتضی ناراحت بود...
هنوز اهالی خونه نیومده بودن و تنها کسی که خوش آمد بهم گفته بود آمنه و دخترش زهرا بودن ....تنها من توی اتاق بودم و مرتضی که تنها صدایی که از من شنیده بود بله ی سر سفره ی عقد بود....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حرفه و فن فقط اونجا که سالاد الویه درست میکردیم 🤩😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#ضرب_المثل
💢تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
🔸️این بیت از جمله ابیات شیخ اجل سعدی شیرازی است و به پاداش کار نیک اشاره دارد.
میگویند ماجرای زیر انگیزهی سرودن آن بوده است.
🔹️متوکل خلیفهی عباسی فرزندخواندهای خوش سیما به نام "فتح" نام داشت که بسیار به او علاقهمند بود. خلیفه دستور داده بود که تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی به او آموختند تا نوبت به شناوری و شناگری رسید (قابوس نامه، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، برگ ۲۰) روزی که فتح در رود دجله شنا میآموخت موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد و با آن که غواصان و شناگران به دجله ریختند و همه جا را گشتند هیچ اثری از او نیافتند. به نوشتهی خواجه نظامالملک: « چون خبر به متوکل رسید آنچنان پریشان شد که از فرط اندوه گوشهی عزلت گرفت و سوگند خورد که تا او را به هر حال که باشد پیدا نکنند و نیاورند طعامی نخورد.» پس از مدتی مرد ماهیگیری به دارالخلافه آمد و پیدا شدن جوان گم شده را مژده داد و چون فتح را نزد خلیفه آوردند او چگونگی واقعه را اینگونه شرح داد: پس از آن که مدتی در آب غوطه خوردم و دیگر چیزی نمانده بود که دیگر خفه شوم موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد و چون چشم باز کردم خود را در حفرهی عمیقی از دیوارهی دجله دیدم. ساعتها با اندیشه گرسنگی و تشنگی سپری کردم که ناگهان چشمم به سبدی از نان افتاد که روی آب دجله رقصکنان میگذرد. دست دراز کردم و نان را برداشتم و خوردم. هفت روز بدین منوال گذشت و من با نانی که هر روز بر سبدی میرسید زندگی کردم ( قابوس نامه، برگ ۲١). روز هفتم این مرد ماهیگیر که از آن محل میگذشت مرا در حفره یافت و با تور ماهیگیریاش بالا کشید و نجات داد. در ضمن در سبد نان که هر روز در ساعت معینی بر روی دجله میآمد عبارت "محمد بن الحسین الاسکاف" دیده میشد. متوکل چون این سخن بشنید فرمان داد تا در شهر و حومه بگردند و کسی را با آن نام یافته و نزد او بیاورند. سرانجام پس از جست و جوی بسیار محمد اسکاف را یافته و نزد خلیفه آوردند. محمد در پاسخ به پرسش خلیفه که چرا نان ها را روی دجله روانه میکردی گفت: من از ابتدای تشکیل خانوادهام هر روز مقداری نان برای کمک به فقیران کنار میگذارم تا اگر مستمندی پیدا شود با آن رفع گرسنگی کند یا آن که به خانه ببرد و با اهل و عیالش صرف کند. ولی چند روزی بود که کسی به سراغ نان نمیآمد. از این رو من هم نانها را به دجله میانداختم تا حداقل ماهیهای دجله بینصیب نمانند. خلیفه او را مورد نوازش زیاد قرار داد و از مال دنیا بینیاز کرد. خواجه نظامالملک مینویسد: خلیفه پرسید غرض تو از این کار چه بود؟ گفت: شنیده بودم که نیکویی کن و در آب انداز که روزی بر دهد. متوکل گفت: آن چه شنیدی کردی و آن چه کردی ثمرهی آن یافتی. سپس آن مرد را در بغداد پنج پاره ده ملک داد و آن مرد بر سر دههای خود رفت و سخت محتشم شد (قابوس نامه، برگ ۲۲). سعدی نیز با نظر به این حکایت به آن اشاره می کند و از جمله میسراید:
🔻حکیمی این حکایت بر زبان راند
دریغ آمد مرا مهمل فرو ماند
به نظم آوردمش تا دیر ماند
خردمند آفرین بر وی بخواند
تو نیکویی کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
که پیش از ما چو ما بسیار بودند
که نیک اندیش و بد کردار بودند
بدی کردند و نیکی با تن خویش
تو نیکوکار باش و بد میندیش
که سعدی هر چه گوید پند باشد
حریص پند، دولتمند باشد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸شب با تمام پیچیدگی اش
💫چه ساده ، آرامش می بخشد ؛
🌸کاش ما هم
💫مثل شب باشیم ...
🌸پیچیده ولی
💫آرام بخش دلها....!!
شبتون بخیر و در پناه خدا🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبح شـد
🌷زندگی در می زند
🍃مهربانی، شوق، شـادی
🌷پشت در منتظر است
🍃بازکن پنجره را که خداوند
🌷ز شوقِ من و تو می خندد
🌸ســــلام صبحتون بخیر🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لذت تابستون به خشک کردن شوید نعنا و گل محمدیشِ🤗
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما تو قدیما موند🥲
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دمپخت
مواد لازم:
۵۰۰ گرم گوشت تکهای
۳ پیمانه برنج(مخلوط دودی و ساده)
۲ عدد پیاز
۲ ق غ رب گوجه
۳ حبه سیر
زردچوبه، نمک، فلفل، زعفران
۵ عدد هویج
بادمجون سرخ شده، پیاز داغ، گشنیز به مقدار لازم
گوشت دو ساعت بپزه کافیه، مابقیش لابلای پلو دم میکشه
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
6.mp3
8.09M
ازخون جوانان وطن لاله دمیده 🌷
استاد بزرگ آواز ایران زنده یاد شجریانِ جان❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما هم کاغذ این کیکها رو میجوییدین یا من تنها بودم 😂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_دوازدهم خانوم جونم اومد نزدیکم و گفت حبیبه بخوای آ
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_سیزدهم
به اتاق و اطراف نگاهی کردم ....یه اتاق بود که درش به اتاق دیگه باز میشد انگار اونجا اتاق خواب بود از اتاق خواب بود که توی اون دوتا تشک پهن بود و مقداری مواد خوراکی روی میزی گذاشته بودن ،توی این اتاق همه چیز نو و جدید بود....
بوی گچ تازه که به دیوارا کشیده شده بود نشون از نو شدن اتاق ها بود ...
هنوز همونطور سرجام نشسته بودم و به اطراف نگاه مینداختم که صدای مرتضی رو کنار گوشم شنیدم که میگفت مورد پسندته عروس من؟....با شنیدن صداش قلبم به تپش افتاد مرتضی صورتی کشیده داشت و لاغر داشت ولی نحیف نبود ...چشم مو مشکی بود و این به نظرم جذابش کرده بود...توی چشماش برق شادی بود ولی توی دل من هزار دلهره بود توانایی نگاه کردن به چشماش رونداشتم....
مرتضی دستم رو بین دستاش گذاشت و زمزمه کرد استرس داری؟...جوابی که نشنید گفت حبیبه ...گفتم کاش بیشتر باهم حرف زده بودیم ...
مرتضی منو به خودش نزدیک کرد و با خنده گفت خب باهم حرف میزنیم زمان که از دست نرفته ...از اینکه مرتضی اینهمه ملایمت داشت ، برعکس آقام که همیشه باهامون عصبانی بود، خوشحال شدم...شاید آقام هم با خانوم جونم اینطوری بود کسی چه میدونست....
انگار ویژگی مثبتش رو پیدا کرده بودم ...
مرتضی هربار منو بیشتر به خودش نزدیک میکرد و تلاش میکرد که با من حرف بزنه حتی مرتضی سن من رو هم نمیدونست....از چادر سفیدم شروع کرده بود و هربار سوالی ازم میپرسید یه تکه روکنارم میذاشت وقتی رسید به روسریم یک مقدار این پا و اون پا کردم ولی مرتضی بهم اجازه نداد بیشتر معطلش کنم و دستم رو پایین برد و با تعجب گفت حبیبه؟؟ سرم رو انداختم پایین که دوباره شروع کرد و گفت شرم عروسم رو هم دوست دارم...
شاید اونشب برای من که یه دختر چشم و گوش بسته و پاک بودم قشنگترین شب زندگیم بود ولی همیشه باخودم میگم ای کاش مرتضی اجازه داده بود شیرینی این خاطره تا همیشه همراهم باشه.....
همیشه با خودم حسرت اون شب رو میخورم و میگم اگه راهنما داشتم یا اگه طلعت قبلش باهام حرف زده بود و بهم گفته بود نباید اجازه بدم از دنیای دخترونگی بیرون بیام شاید اتفاق های بعدش رخ نمیداد.....
همیشه حسرت یه مادر راهنما به دلم موند ...
من دختری چشم و گوش بسته بودم که از بعد ازدواج چیزی نمیفهمیدم پس دلم رو سپردم مرتضی ...اونشب شرعا و عرفا زنش شدم ...مرتضی خوابش برده بود ولی من بیدار بودم و منتظر بودم زودتر صبح بشه برم پیش طلعت ...
ولی کم کم چشمام خواب گرفت و صبح با صدای در زدن بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم دیدم مرتضی نیست ...نمیدونستم کجا رفته دستی به سر و صورتم کشیدم و در رو باز کردم ...
با لبخندی به پهنای صورت آمنه روبرو شدم که مجمعی از صبحونه برام آورده بود ...با لبخند وتشکر مجمع رو ازش برداشتم و بهش گفتم بیاد داخل اتاق،،
ولی امتناع کرد و گفت میره غذا بپزه ....
نگاهی به حیاط انداختم که حالا صبح شده بود یه درخت نخل بزرگ وسط حیاط بود و کف حیاط کاملا گلی و خاکی بود ...
فقط آمنه و زهرا توی حیاط بودن زهرا داشت با شلنگ به درخت های توی باغچه آب میداد و آمنه توی آشپزخونه...
راستش یک مقدار ناراحت شدم ،اگه آمنه زن دوم بود پس چرا اعظم خانوم خودش برای عروسش صبحونه نیاوررده بود...نگاهی به طرف اتاق های دیگه انداختم که به نسبت اتاق های آمنه قدیمی نبود....چندتا دمپایی و کفش دم اتاق بود ..ترجیح دادم تا مرتضی میاد از اتاق بیرون نرم و صبحانه رو باهم بخوریم ...کم کم داشتم احساس ضعف میکردم ولی مرتضی هنوز نیومده بود،تصمیم گرفتم صبحونه ام رو بخورم لقمه ی اولی رو گذاشتم دهنم که در اتاق باز شد و مرتضی اومد داخل ، مرتضی که زیادی خوشحال بود بهم گفت اووه الان چه وقت صبحونه خوردنه؟؟میدونی من کی خوردم؟؟
با تعجب گفتم خوردی؟؟کی!!؟ولی من که از اول صبح بیدار بودم...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f