🪴پروردگارا در این روز
🌷که نوید بخش رحمت توست
🪴هر آنکه چشم گشود
🌷قلبش سرشار از امید
🪴وزندگیش سرشار از رحمت
🌷و برکت تو باد
درود صبحتون زیبا✋🥰
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعضی غذاها عجیب
خاطره دارن
وقتی درستشون میکنی و
بوش تو خونه می پیچه
کلی خاطره برات زنده میشه
مثل آبگوشت
منو یاد خونه ی عزیزم میندازه
یاد اون وقت ها که صبح زود زنگ
میزد و میگفت ننه آبگوشت گذاشتم
پاشین ناهار بیاید اینجا منتظرم
بعدم یادش میرفت خدافظی کنه
و قطع میکرد وقتی ظهر میشد و می رفتیم
پیشش درو که باز میکردیم روبروی در به پشتی همیشگیش تکیه داده بود و خوشحال از اینکه بچه هاش همه دورش هستن
هنوزم مزه ی آبگوشت و اون ترشی بادمجونهای خوشمزه اش که کنار آبگوشت میاورد زیر دندونمه
این روزا خیلی دلتنگ اون روزام...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم که صبحمونو بادیدن یه کلیپ خاطره انگیزشروع کنیم تک تک عکس نوشته ها روبادقت بخونید که حرفای دلمونه😍
من عاشق این اهنگ معینم چندسال دیگه تو خیابون...🥺
ظهرساعت یک منتظر این آهنگ زیبای معین باشید😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
8.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پلو
#سیب_پلو
#غذای_کرمانشاهی
این غذا به تنهایی مزه بهشت میده
ولی با هرچی دوست داری سرو کن😋
مواد لازمش چی هست!؟ 🍗
۱،۵ پیمانه برنج
۱ عدد سیب زمینی بزرگ
شوید(شبت)
بال مرغ
زعفران غلیظ
آب لیموترش
ادویه: نمک، فلفل سیاه، پودر سیر، پول بیبر(دلخواه)
.چون بال مرغ چرب هست، برای ته دیگ یکق روغن کافیه
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
Moien – Baz Ashegham Bash 128.mp3
8.07M
چند سال دیگه تو خیابون زیر نم دلگیر بارون●♪♫
رد میشی از کنار هم دیگه چشم های تو از غصه ها میگه●♪♫
چند سال دیگه تو خیابون میون اشک و گریه هامون●♪♫
با بغض میگی اشتباه کردی●♪♫
دوست داری به گذشته برگردی●♪♫
باز عاشقم باش حالا که میشه باید دلامون با هم یکی شه●♪♫
حرفامو گوش کن دونه به دونه فردا برامون حسرت میمونه باز عاشقم باش●♪♫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پدر پیرم آلزایمر گرفته است
نه گله آهوان چشمان مادرم را در جوانی اش بخاطر دارد
نه پروانگی اش را در پیری
وقتی که به دورش می چرخدو لقمه در دهانش می گذارد
مادر پروانه ما کم کم دارد آب می شود
مادرم حتی از پدرم کوچکتر شده است
تا به او اعتراض میکنیم که حواسش بخودش هم باشد
به ما اخم می کند و می گوید
خجالت بکشید پدرتان آلزایمر گرفته من که نگرفته ام
او مرا نمی شناسد من که او را می شناسم !
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_سیزدهم به اتاق و اطراف نگاهی کردم ....یه اتاق بود
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_چهاردهم
با خودم گفتم تو کی بیدار شدی که صبحونه خوردی.....
مرتضی گفت رفتم اتاق مادرماینا اونجا صبحونه خوردم منتظر موندیم توهم بیای که نیومدی...
گفتم ولی آمنه برای من صبحونه اورد و منتظر تو بودم ...
مرتضی چینی به صورتش داد و گفت بازم آمنه....
اینبار یکم جدی تر گفتم آمنه که زن بدی نیست چرا ناراحت میشی هربار اسمش میاد ؟
مرتضی اومد کنارم نشست و گفت بیخیالش شو ،از فردا دیگه بیا با ما صبحونه بخور....
متعجب شدم از حرفش ،از فردا؟؟ مگه قراره فردا هم اینجا باشم ...؟؟
مرتضی تعجبم رو که دید گفت چیه تو زن شوهرداری دیگه
گفتم ولی ما تازه عقد کردیم ،عروسی که نکردیم اگه میشه من رو میبری خونه اقا جونم !؟؟
مرتضی دستاشو از دورم باز کرد و گقت چه خبره خونه ی آقات هنوز نرسیده؟؟ نمیخای یه ناهار رو با خانواده من باشی ؟در ثانی ما عروسی کردیم دیگه عقدمون چه فرقی با عروسی داشت ؟؟
فورا جا خوردم ..یعنی چی عقدمون چه فرقی با عروسی داشت؟؟؟
مرتضی بهت من رو که دید نیشخندی زد و گفت مگه خانوم جونت بهت نگفته بود عقد و عروسی مون یکیه ؟؟عروس بی جهاز، عقد و عروسیش یکیه ...
تازه به ماجرا پی برده بودم ...اینکه من شب عقدی اومدم اینجا اینکه توی عقدم اونهمه مهمون دعوت بود همه نقشه خانوم جونم بود ....
کم کم از فریبی که خورده بودم داشتم میلرزیدم که مرتضی تیر آخر رو زد و گفت الانم که دیگه دختر نیستی ...عروس شدی دیگه،مگه عروسا چیکار میکنن دیگه ،شب عروسی شون میرن خونه ی داماد ،....اخه کی دیدی شب عقدی بره خونه داماد ؟؟
توی اون لحظه دنیا رو سرم داشت خراب میشد....
از حرفی که مرتضی بهم زد نتونستم تحمل کنم و اشکم بیرون اومد ناخوداگاه بغض کردم....
وای خدا باورم نمیشد یعنی عقد و عروسیمیکی بود؟؟؟یه مادر چقدر میتونست بد باشه!!!؟؟؟
دستام از اینهمه نیرنگ داشت میلرزید ناخورداگاه شیشه ی مربای توی دستم رو برداشتم پرت کردم ...گچ رو دیوار نارنجی شد ،مرتضی شوک زده از حرکت من تا یک دقیقه هیچ واکنشی نشون نداد بعدش اومد سمتم کنارم نشست و سرزنشگر گفت از زودتر رسیدن به من ناراحتی؟؟
من رو دوست نداری؟؟
دوست داری برگردی خونه ی آقات؟؟
کم کم از حالت سرزنشگرش داشت به عصبانیت تبدیل میشد ....ایندفعه بیشتر گریه کردم و گفتم شما به من گول زدین کدوم دختریه که ندونه شب عقدشه یا عروسیش ؟؟
هق هقم بیشتر شد ...
مرتضی گفت حبیبه ما به پدر مادرت گفتیم خواسته ی خودشون بود ،بی جهیزیه خرج عقد و عروسی با خودمون....
تو چشمای مرتضی نگاه کردم و گفتم مگه من پیاز و سیب زمینی بودم؟؟
برای همینه آمنه سینی صبحونه رو آورده بود؟؟؟ میدونست که چه خبره پس....
مرتضی گفت لازم نکرده بیاره ،من خودم مادر داشتم ....
با خودم گفتم اگه مادر داشتی که به جای امنه مادر خودت تو فکر عروسش بود ولس ترجیح دادم حرفی نزنم الان تنها چیزی که میخواستم رفتن پیش طلعت و بهمن بود....
مرتضی گفت حالا بسه دیگه خودت رو اماده کن بریم پیش بقیه ...
بعد خندید وگفت عروس که نباید چشماش قرمز باشه اونم عروس به این قشنگی ...
دستامو تو دستاش گرفت و گفت تو خیالم هم فکر نمیکردم اعظم خانوم عروس به این قشنگی برام پیدا کنه ....
ادامه دارد......
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کلید نوستالژی
کلید کمد تلویزیون و خوراکیها 😄
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_کوتاه 📜
📌پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد.
شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می گويد؟
✨وزير گفت: به جان شما دعا می کند.
شاه اسير را بخشيد.
📌 وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت:
ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد.
✔️✨✔️پادشاه گفت:
تو راست می گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.
📚«گلستان سعدی»
✨جز راست نباید گفت✨
✨هر راست نشاید گفت✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f