فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهی ما با چیزهایی که توی این فیلم هست خاطره داریم
پشتی قرمز
فرش لاکی
پنکه
استکان و نعلبکی
و پتوهایی که مادرا توی خونه پهن میکردن و خودشون ملافه میگرفتن دورش…
ما انقدر خاطرات مشترک داریم که انگار هممون داخل یه خونه زندگی کردیم…
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لبخند... - لبخند....mp3
6M
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه ازاین برنامه لذت بردین و دوس داشتید هرروز بذارم بیایدبهم بگید⬅️@Adminn32
Shahram Shabpareh - Yavash Yavash [320].mp3
8.02M
اهنگ زیبا و خاطره انگیز یواش یواش🤫
از شهراااامممم شب پره
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_نوزدهم توی تمام طول روز هم با خودم فکر میکردم هم حرف میزدم
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستم
داشتم باالهام حرف میزدم که اعظم خانوم رسید وپرسیدچخبره
گفتم الهام چند شبه خواب نما شده ....
اعظم خانوم مشکوک اومد جلو و گفت با سرخاب خواب نما میشه؟؟؟چادر به سر خواب نما میشه ؟؟؟
نیشگونی از بازوی الهام گرفت و گفت دختره چش سفید چه خبره؟؟
گفتم اعظم خانوم،الهام چندشبه توی خواب حرف میزنه
با عصبانیت نگام کرد و گفت اگه خواب نما شده سرخاب از کجا آورده ؟؟؟
گفتم رفته برای من رو برداشته
اعظمخانوم بهم گفت حبیبه وای به حالت چیزی زیر سر تو باشه
متعجب گفتم وابمنچه این تو این دخترت ...
الهام زبون باز کرد و گفت چندشبه بد خواب شدم خانوم جون هرشب حبیبه منو میگرفته موقع خواب که از خونه نرم بیرون هی خواب میبینم....
اعظم که انگار قانع شده بود گفت باشه حالا برو بخواب..
فردا صبح الهام موقع آشپزیم اومد پیشم ساکت بود و چیزی نمیگفت...همونطور که مرغ ها رو کباب میکردم گفتم الهام چرا نمیری مدرسه ؟
با صدایی که از ته چاه میومد گفت تا پنجم هم که رفتم اقام خیلی غرغر میکردد دیگه نرفتم ...
یهو زد زیر گریه ..گفتم الهام من فقط ۳سال از تو بزرگترم پس میتونیم باهم درددل کنیم...
دوباره شروع کرد به اشک ریختن و گفت اسمش محموده سه ماهه باهم در ارتباطیم ...
بهم قول داده بیاد خواستگاری و منو ببره شهر...
هر جمله ای که الهام میگفت تن و بدن من به لرز میومد، وای خدای من فقط ۳ماه باهم در ارتباط بودن و الهام خودش رو بهش سپرده بود ....
الهام ادامه داد توی خیابون منو دیده بود و از طریق منیژه که دوستمه و با یکی دوتا از پسرای ده دوسته آشنا شده بودم ...
یه روز ظهر منیژه بهم گفت بیا باهم بریم صحرای نزدیک ده و یه مقدار خوراکی ببریم بنشینیم گپ بزنیم منم قبول کردم و رفتم ....
ولی وقتی رفتم دیدم سه تا پسر دارنمیان به سمتمون اولش خیلی ترسیدم ولی منیژه بهم اشاره داد نگران نباش اون مسعوده من میشناسمش....
هرلحظه که نزدیکتر میشدن هی به منیژه میگفتم منیژه بیا بریم بخدا اگه داداشام بفهمن منو میکشن ،کم مونده اسمم بیوفته سر زبونا ....
منیژه گفت اروم باش الهام اینا فقط پسرن ترس نداره که ...تازه منم کلی وقته با مسعود در ارتباطم خیلی پسر لاتی ایه....
خلاصه اونا اومدن نزدیکمون و اول یه مقدار منیژه و مسعود خوش بش کردن بعد منیژه دست منو گرفت برد جلو و گفت اینم از گوهری که گفتم ،الهام ....
مسعود ،دست محمود رو گرفت و اورد جلو و گفت الهام خانوم اینم از دوست ما محموده خیلی پسر خوبیه...اینطوری شد که دوستی ما شکل گرفت و نمیدونم چی شد یهو درمقابل محمود کم آوردم و به خودم اومدم فهمیدم عاشقش شدم ...
محمود هم بهم قول داده بود کارش اگه حتمی بشه میاد خواستگاریم قراره زمستون بره سرکارش و اونموقع با اقام حرف بزنه ...
یکماهیه که محمود بهم میگه اگه منو دوست داری شبا بیا توی کوچه ی بغلی توی اون اتاق مخروبه همدیگه رو ببینیم میگفت من طاقت دوریتو ندارم....
بعد زد زیر گریه و گفت حبیبه بخدا من کاری ندارم به جز اونشب که نتونستم درمقابل خواسته ی محمود بگم نه و خودمو در اختیارش گذاشتم....
و بعد زد زیر گریه...
الهام وقتی این حرف رو زد فهمیدم کار از کار گذشته و این دختر بی عفت شده ...
دوباره ادامه داد و گفت دیشب که خواستم برم نذاشتی میخواستم برم بهش بگم زودتر بیاد خواستگاریم...با این حال دارم افسرده میشم ...
فهمیدم بی راه نمیگه اما محال میدونستم بیاد خواستگاریش ....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستویکم
بهش گفتم الهام این دوستی های خیابونی و پنهونی از پدر مادر فایده نداره اخرش عاقبتش خوب نیست اگه اون واقعا تورو بخواد اجازه نمیده ناموسش وسط کوچه چادرش برداشته بشه ،اجازه نمیده ناموسش نصف شبی برداره از خونه بیاد بیرون الهام عاقل باش
الهام اشکاش بیشتر شد و گفت حبیبه من میترسم ،بهم گفته از ماجرای اونشبمون به کسی چیزی نگم.این حرف الهام لرزه به جونم انداخته بود.در نهایت بهش گفتم الهاممن از موضوعت به کسی چیزی نمیگم فقط میخام خانوم جونتو راضی کنی تا وقتی مرتضی میاد برم تو اتاق خودم بخوابم الهام گفت باشه خودم راضیش میکنم بعدش گفتم الهاماینکار تو اخر عاقبتی نداره حواسم بهت هست دوباره نری پیش این پسره بی غیرت وگرنه میذارم کف دست آقات ..گفت باشه حبیبه دیگه نمیرم.همون لحظه بود که اعظم خانوم اومد توی مطبخ و داد و بیداد راه انداخت مرغ ها جزغاله شدن...اصلا حواسم به غذا نبود کلا سوخته بود ..اعظمخانم کلی باهم دعوا کرد که مردم از سرکار میاد خسته است غذا میخاد بگم عروست سوزونده؟از داد و بیداد اعظم خانم اشکم دراومده بود که الهام گفت مادر من الهام و سرگرم کردم تقصیر من بود اعظم خانوم گفت وای به حالت دوباره بببینم با این دختره هم کلام شدی ..این اگه دختر خوبی بود مامان باباش نمیچسپوندنش به ما...
از تهمتی که بهم زده بود شدیدا قلبم درداومد توی دلم گفتم الهی که خدا نشونت بده معنی حرفت رو....
با چشای اشکی رفتمسمت پله ها ...
امروزدومین هفته ای بود که مرتضی رفته بود اهواز ....خیلی دلم برای طلعت تنگ شده بود ظهر بعد از خودن ناهار و شستن ظرفهاشون چادر گلدارم رو سرم انداختم و رفتم سمت خونه ی طلعت..اولی که در روزدم
زن بابای بهمن در رو به روم باز کرد وگفت به به حبیبه خااااانوم از وقتی شوهرکردی دیگه این طرفها پیدات نشده لابد خونه ی شوهر خیلی خوش میگذره بهت
لبخندی زدم و چیزی نگفتم ،زن خوبی بود برخلاف اونچه که مادرم میگفت ،درواقع چون جاریش به حساب میومد و از خانوم جونم جوون تر بود ،خانوم جونم حسادت میکرد ،گل بست خانوم خیلییی کمک طلعت بود و اتفاقا بهمن رو هم خیلی دوست داشت ولی چون زن بابا بود به چشم بهمن هم نمیومد.....ولی هرچقدر گل بست خانوم خوب بود جاری طلعت بد بود و حسابی توی اون خونه دعوا راه مینداخت و تا دعوا نمیکرد صبحش شب نمیشد.....گل بست خانوم بهم گفت تا مهناز ندیده تو رو و با زبونش نیشت نزده برو پیش طلعت....
رفتم سمت اتاق طلعت ،طلعت داشت لباساشونو میدوخت وقتی منو دید اشک تو چشاش جمع شد و محکم بغلم کرد دستمو گرفت و گفت خوبی حبیبه خواهرکم؟؟؟ با اشک گفتم طلعت تو با خبر بودی از عروسیم ؟زد تو صورتش و گفت به قرآن توی طاقچه قسم نه ....هرکاری کرده خانوم جون کرده ،
آقاجون هم بی کاره بود و بعد از اینکه تو برمیگردی از خونه ی شوهرت و پیشش گلایه میکنی مریض میشه و میگه هراتفاقی برای این دختر بیوفته گناهکار منم که به حرف مادرت گوش دادم ....
اشکم در اومد از حرفم اقاجونم و شروع کردم از زندگیم گفتن ....در نهاااایت اینقدر این پا و اون پا. کردم و اخر قضیه ی الهام رو به طلعت گفتم....
طلعت با شنیدن موضوع زد تو صورتش و با صدایی که دوست نداشت کسی بشنوه گفت حبیببببببه مگه تو عقل نداری دختر ؟؟؟به تو چه که میری جلو دختره رو میگیری فردا هررراتفاقی بیوفته اعظم خانوم از تو ابرو میبره اون که نمبشنیه بگه عروسم خیرخواهی کرده تهمتا تورو نشونه میگیره...
بهش گفتم طلعت اون بچه است نادونه نميفهمه داره چیکار میکنه از داداشش میترسه ،اعظم خانومکه عقل درست حسابی نداره یادش بده اگه عاقل بود خواب نما شدن الهام رو باور نمیکرد
در ثانی اگه فهمیده بود شبا بیدار می موند دخترش نره از خونه بیرون
طلعت زد تو سر خودش و گفت حبیبیه تا کی میخوای ساده باشی مگه نمیگی گفتی سرخاب تو رو برداشته ؟؟؟فردا هرچی بشه میگه تو به دختر من سرخاب دادی به خدا پات رو از این ماجرا نکشی بیرون به جواد میگم ،جواد از ماجرای عروسیت حسابی شکاره اینبار میاد شر به پا میکنه ....
گفتم باشه طلعت تو خودت رو ناراحت نکن دیگه هیچی نمیگم
طلعت گفت دندون رو جیگر بذار شوهرت میاد میبرتت دو روز دیگه این خانواده اینجور که تو تعریف میکنی لیاقت ندارن ...درثانی از دختره زهر چشم گرفتی واسه جدا خوابیدنت....
طلعت موقع رفتنم یه مقدار مغز بادوم بهم داد و گفت بخورم میدونست توی اوم خونه خبری از این چیزا نیست....
عصر که رفتم خونه الهامرو دیدم که داشت دوتا تشک و پتو میبرد توی اتاقم ...
فورا رفتم ازش پرسیدم چه خبره گفت مادرم رضایت داده که من و تو باهم بخوابیم وگرنه نه ...
یاد حرفای طلعت افتادم فورا بهش. گفتم نه نمیخاد تو برو پیش مادرت اینا بخواب....
نصف شب اگه باز میرفت اینبار قطعا پای من هم درمیون بود ....چون نگهبانش من بودم..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قدیما آدامس ها نقش مهمی تو زندگی ما داشتند
علاوه بر مزه و طعم های متنوع از عکس هاشم استفاده میکردیم
کاردستی و کارت بازی و حتی روی دفترها هم میچسبوندیم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#ضرب_المثل
✍اگر را کاشتند سبز نشد
می گویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری می گذشت به زمین خشک و خالی ای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت ساربان گفت چه می کنی مرد؟
چرا حیوان بینوا را می زنی ؟
روستایی گفت چرا می زنم؟
مگر نمی بینی که دارد توی زمین من می چرد و از محصول من می خورد؟
ساربان گفت چه می گویی مرد؟
در این زمین که تو چیزی نکاشته ای به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟
اگر من همه ی زمین را گندم کاشته بودم شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه می کردی؟
اگر را کاشتند سبز نشد..
⚠️ این مثل زمانی استفاده می شود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجه ی قطعی بگیرد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت274
دوباره به دکّان برگشت ،اوقاتش تلخ شده بود. آنجا دلو آبکشی همراه چنگکی که برای بیرون آوردنش بکار میرفت یکماه میشد که در چاه افتاده بود و کارگران اهمیت نمیدادند؛ وقتی شنید در این مدت برای خمیر از جوی سر باز و کثیف خیابان استفاده میشده است کفرش بالا آمد. با عصبانیت لخـ ـت شد،سر طنابی را به کمـ ـر بست و برای بیرون آوردن دلو به چاه رفت . این تصمیم تهوّر آمیز که نشان میداد نیروهای جوانی و کار در وی هنوز نمرده است بیش از هر در روی خود او تاثیر گذاشت . اگر از آن پس تنبلی و بیهودگی را که عرصه ی خیال و روح بر جسمش خیمه زده بود، یکسره کنار می گذاشت کارها سربسر توفیر میکرد ، او اکنون دیگر کاملا به روحیه ی خود آشنا شده بود ؛وقتی که چند روزی پشت سر هم در خانه میماند آنطور میشد که حتی سنگینی اش میآمد شب به شب بیاید و دخل دکّان را تحویل بگیرد ؛گوئی در این میان او زیادی و صاحبان اصلی دکّان همان کارگران بودند. در چند دقیقه ای که طول کشید و او هنوز در چاه بود ، حبیب و شاطر زمان باز حرفشان شد . کار به فحش و دست به یقه کشید ،کارگران آنها را از هم سوا کردند و نگذاشتند بیل و پارو را بجان یکدیگر بشکنند و بیشتر از آن اسباب خلق تنگی ارباب تازه از راه رسیده را فراهم سازند. موضوع اختلاف اینها در اصل بر سر پول نانهای خاصگی بود .پیش از آن همیشه همه جا رسم چنین بود ، یکشاهی صَنّاری که روزانه از پخت نانهای خاصگی گیر شاطر میومد چون مبلغ نا قابلی بود قسمت همون او میشد ، اما از چندی قبل باینطرف به علت بعضی عوامل داخلی و خارجی روز به روز نان شهر خرابتر میشد و در نتیجه تعداد ظرفهای خمیر خاصّه ای که به دکّان می آوردند پیوسته به نسبت عجیبی بالا میرفت ؛ تا آنجا که در شهر خیلی از در دکّان ها به امید عایدی بیشتر کار خود را منحصر به پذیری خاصّه کرده بودند ،اما اینجا در این دکّان ، بر طبق همان رسم قدیم شاطر زمان بگمان اینکه زرنگی کرده است یا آنکه این قانون ابدیست پولها را یکسره به جیب میریخت و به روی خود نمیآورد. آن کسیکه میبایست حرفی به او بزند صاحب دکّان بود که هفته به هفته در دکّان پیدایش نمیشد ، یا اگر میشد ، هیچ نمی پرسید که وضع کارها از چه قرار است . اولین بار که حبیب در لفّاف شوخی مطلب را پیش شاطر عنوان کرد با حرکاتی داش مسلکانه و باد در گلو از وی این جواب را شنید:
_ داداش ، ده سال است که تو پشت این دستگاه ترازو هستی و من یکبار پا در کفشت نکرده بودم که بگویم چطور و فلان . دو روز است که صنّار سه شاهی اضافی گیر من آمده نمیتوانی به رفیقت روا داشته باشی ؟!
این حرف نیشدار که از آن پس دو سه بار دیگر به شکلهای مختلف بین آندو ردّ و بدل شده بود برای حبیب قابل تحمّل نبود . او البته از شاطر دکّان که رفته رفته میخواست حقّ نان و نمک ارباب را فراموش کند و بعلاوه هیچکس را داخل آدم حساب نمیکرد دلخوریهای دیگری هم داشت . از وقتی که گندم خراب شده بود این مرد به کلی یکبار گیشکرده بودمعلوم نبود چه تعمّدی داشت که نانها را یکنواخت و بقاعده نمی پخت . عجله داشت که خاصّه ایها را جلو بیندازد شل کن و سفت کن در می آورد . گاه زود میآمد و قبل از اینکه خمیر ور بیاید دست بکار میشد و گاه دیر که ازدحام مردم سرسام آور میشد و کار دکّان به آخر شب میافتاد . بعضی وقتها نیز از حرف تند یک مشتری بیخود یا حتی از روی عمد عصبانی میشد و دست از کار میکشید ، و همه ی این اداها و اَلَم شنگه ها که اخلاق تازه ی او شده بود به ضرر مـ ـستقیم صاحب دکّان تمام میشد و البته پای آبروی وی نیز به میان میآمد . تنها لوطیگری شاطر زمان در این مدت آن بود که بعضی روزها کَرَم نموده و پنج سیری گوشت کارگران را مهمان میکرد که در دیزی به تنور می گذاشتند می پختند و ظهر در یک لانجین بزرگ دور هم ترید میکردند و میخوردند. آب یخ همیشگی و یک وَهله چای آنها نیز از محل همین عایدی جدید بود.
وقتی که سیدمیران با دلو و چنگک از چاه بیرون آمد حبیب کلاهش را بر سر نهاده ،ترازو را ترک کرده و کناری نشسته بود. از قیافه ی تلخ و ترشش ظاهرا معلوم بود که نمیخواهد دیگر آنجا بماند. کارگران دکّان هیچیک طرف او را نمی گرفتند . سید میران نگاهی به شاطر زمان و نگاهی به او افکند و گفت:
_بسیار خوب، اگر شما بعد از چند سال کار در این دکّان از وجود همدیگر خسته شده اید و با هم اُختِتان نمی شود میتوانید فکر اساسی تری بکنید؛ آیا فی الواقع حبیب نمیتوانی با او بسازی؟
#شوهراهوخانم
#پارت275
معلوم بود که جواب ترازو دار غیر از هیچ چیز دیگری نمی شود و سید میران هم نمیداد،زیرا تصمیم می گرفت از آن به بعد خودش پشت دستگاه بایستد تا هم بیشتر و بهتر بکار و زندگیش برسد و چه اینکه دوستان می فهمند که وی رسما قصد دارند. کناره گیری از ریاست صنفی را دارد،حبیب بی پشت خداحافظی کند رفت و سید میران دو روز ترازو بود، اما چیز غریبی بود،مثل اینکه او را به بیگاری برای غیر واداشته بودند،زورش می آمدش آنجا تلف بشود،بیحوصلگی و کسالت از پای درش میآورد .ازدحام عجیب مردم در ظهر و شب برای گرفتن نان که قبل از آن هرگز در هیچ زمانی سابقه نداشت او را کلافه میکرد، خورشید خیابان که از ساعت نه صبح تا چهار بعدازظهر توی دکّان بود چشمش را می آزرد عضله ی گونه اش بالا جمع کرد. میشد و خمیازه را راه میانداخت ، نانواها که روزگاری مثل زنبوران دور و بر ملکه لحظه ای رهایش نکردند ، حتی آسیابانها هم ، اصلاً پیداشان نبود ، ظاهرا چنین مینمود که بی خبر از او بقصد کاری همه با هم بجائی رفته بودند ، در این روز که او بقدر دو ماه طول کشید چنان از هدف زندگی زد که دلش می خواست به کوه بزند، پشیمان بود که چرا در همان قم و همدان یا جائی ماندگار نشد.
آمد و رفت خیابان،داد و بیداد که برای نوبت از سر و کول همدیگر بالا میرفتند، صدای یکنواخت پارو روی دو شاخه برای او کسلاتی کُشنده در بر داشت، از کار دکّان نیز بدش میآمد و نمیخواست در روی عرق کرده و کثیف آنان بنگرد. ، از کار آن بزّاز کوچک اندام روبروی دکّان تعجب می کند که سال دراز آن کوچکترین احساس می کند با چهره ی جاویدانه بشّاشش در همان گوشه همیشگی دوزانو مینشست و بگز و نیم گز کردن ادامه میداد . آنها که داشتند و آنها که نداشتند بِیکسان حرص میزدند . زندگی با همه ی رنگ و بوی فریبنده و نوش و نیشهایش مثل مجسمه ی بودا همیشه یکحالت را نشان میداد. چه میکوشیدند و زندگی را بدلخواه خود میساختند، و چه مینشستند و فساد یا فنای آنرا مینگریستند نتیجه یکی بود . در آن روزها که او به اصطلاح آمده بود نظری در کلّ اعمال خود بنماید این افکار و احساسات نسبت به همه چیز.
با این وصف فکر هما لحظه ای آسودهاش نمیگذاشت. کسانی که به بیماری مُنُومانی مبتلا می شوند در صحنۀ خیالش جز یک فکر جَوَلان نداشتند. هرجا که میرفت و هرکار که میکرد این زن مثل ستارهای بالای سرش بود. تجرب گذشته ثابت کرده بود که حتی برای یک لحظۀ کوتاه نیز نمیتوانست از او دور بشود، باقی حرفها همه قصه بود. در سفر بیست روزه قم، بیآنکه ارادهای داشته باشد، همه چیز را به هما اقرار کرده بود. بیآنکه نامی از سهطلاق ببرد و باعث برآشفتگی و ناراحتی فوق العادۀ زن جوان بشود گفته بود که اکنون آنها در ظاهر زن و شوهر مزاحم و به اصطلاح بریکدیگر نه شرعاً بلکه قانوناً حرامند. گفته بود که میخواسته برای همیشه وی را از کنار خود دور کند و قسمت نشده است. با او به عنوان یک فرد بیطرف صلاح و مصلحت کرده بود که چه باید بکند؟ زن نیز پاسخ داد که هیچ، باید تا پایان عمر، تا آخر بر سر پیمان خود استوار باشد پس از مراجعه به شهر در اولین فرصت برای عقد او به محضر برود.
آری، او حالا در اولین فرصت میباید به محضر برود و روی کاری که کرده بود قلم باطل بکشد. با همۀ مقدمه چینی هایی که کرده و زن فرشته خو و عزیز خود را در نظر شیخ الاسلام لو نشان داده بود حالا میبایست با عرق رخسار زرد و زارش کفارۀ این اشتباه و ندانم کاری و عجله را بپردازد. به چه رویی حالا میخواست دوباره به محضر برود؟ به چه حسابی تصمیم گرفته شد او را طلاق داد؟ معلوم نبود. اگر او را از خود دور کرده بود حالا از این زندگی پوچ و بی معنی دلخوشی اش بِه چه بود؟ چشمی را که از او برمیداشت به کی یا به چی میتوانست برگرداند؟ او از هما زندگی کسب میکرد که ماه از خورشید نور. گریزگاه او از این زن باز به سوی خود او بود.
با این کیفیت چه می توانم بکند؟ آیا ممکن بود باقطعیت و عزم نوینی دست از آهو و بچه های او بشوئید؟ خودش میدانست از این فکر غیرعملی تر هیچ چیز نبود. لیکن دلش میخواست اگر بیخود هم بود به آن بیندیشد. در سرتاسر زمـ ـستان گذشته ای که به علت درد پا از خانه بیرون نیامده بود این فکر محال مثل یک مزاحم و هذیان آمیز دیده شده دوز خیالات او شده بود. در همان حالتی که بدنش در تب ملایم و شیرینی میسوخت و صدای پا یا خِش خِش لباس پرستار نازنین خود را میشنید مرغ سبکبال اندیشه اش پرمیگرفت و به سرزمینهای دور و نشناخته ای میرفت که مگر همان خیال قادر به بازگرداندنش بود. همچنان که در قصه سلیم جواهری که بارها برای همان نقل کرده بود آن گاو افسانه ای و اسرارآمیز دانۀ شب چراغ خود را در جزیره از بینی روی علف انداخت و با عشق و شیدایی حیوانی دورش گشت، او نیز در دل میاندیشید که دُردانۀ بی همتای خود را. بردارد و به دور، به جزیرۀ گمشده ای ببرد که حتی اندیشۀ داستان پردازان را به آن راه ندهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ايمان دارم
✨که قشنگترین عشق
🌸نگاہ مهربان خداوند
✨به بندگانش است
🌸زندگی را به او بسپار
✨ومطمئن باش تا وقتی
🌸پشتت به خدا گرم است
✨تمام هراس های دنيا
🌸خندہ دار است
🌸شبتون زیبا و در پناه خدا 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صـدای🕊🌸
سوت ڪتری
بساط گرم چایے دلبرانه
ببین، بشنو 🕊🌸
سرآغازے جدیداس
دوبارہ صبح و
گنجشڪ و تـرانـه 🕊🌸
سلام و درود بہ دوستان
صبحتون بخیر و شادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بازم قصه ی چای و نقل های عطردار و
رد نور روی فرش قرمز دستبافت...
چقد تو این دوره زمونه جای خونه هایی با درهای چوبی و شیشه های رنگی خالیه...
خونه هایی با فرش و پشتی های همرنگ و ردیف شده کنار دیوار...
خونه هایی با حیاط های بزرگ و باصفا و حوض وسط حیاط...🍃🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش می شد دوباره به کودکی برگشت و تمام آن صحنه ها ولحظه ها را از نو تجربه کرد......
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12637631949852.mp3
4.18M
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه ازاین برنامه لذت بردین و دوس داشتید هرروز بذارم بیایدبهم بگید⬅️@Adminn32
خانه پدربزرگ را دوست داشتم
ظهرکه می شد بوی غذا تمام اتاق را پر می کرد
آفتاب روی سفره ی مادربزرگ پهن می شد وطعم غذا را دلچسب تر می کرد
کاش آنوقتها هیچ وقت تمام نمی شد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6028286289869018252.mp3
4.13M
بریم که کلی انرژی بگیریم با یه اهنگ شاد مازنی🧚♀
آها بوگو👂❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#درخواستی_اعضا
May 11
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستویکم بهش گفتم الهام این دوستی های خیابونی و پنهونی از
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستودوم
الهام نه آورد و گفت اینجوری نميذارن تنها بخوابی گفتم باشه اگه اجازه ندادن میام پیش شما....
همون لحظه اعظم خانوم اومد گفت من که کاری بهش ندارم بگو تنها بخوابه ....اون لحظه انگار دنیا رو بهم داده بودن رفتم توی اتاق خودم و اونشب رو با ارامش خوابیدم دیگه دست و پای کسی به صورتم نمیخورد...
و اینکه دیگه کاری به الهام هم نداشتم و یه قول حبیبه دیگه برام شذ نمیشد یکدهفته ی دیگه هم به همین منوال گذشت و هفته ی اینده قرار بود مرتضی بیاد رسم ما اینه که وقتی کسی عروس میشه حنا میندازه اون روز طلعت بهم گقت حبیبه شوهر تو شهر رفته است و توی شهر هزار جور زن و دختر رو دیده برو یکم به خودت برس مثل اطلاح دست پا صورت و حنا انداختن..منم به توصیه ی طلعت رغنم انجام دادم ولی روم نمیشد توی خونه بگردم
یکماه از عروسیم گذشته بود ولی خانومجونم و اقام هنوز نیومده بودن خونمون ....حتی سراغ منو نگرفته بودن که حبیبه در چه حالی....
قبل از اینکه مرتضی بیاد خواستم برمدیدنشون ولی به خاطر حنایی که روی دست پام انداخته بودم و اصلاح کرده بودم روم نشد برم....
شبی که مرتضی قرار بود بیاد ارومو قرار نداشتم هربار با خودم فکر میکردم بالاخره انتظار تموم شد مرتضی میاد و من رو از این خونه که شده زندانم رها میکنه ،منو میبره اهواز میشم خانوم خونه ی خودم ....
توی اتاقمون هیچی نبود تنها فقط دوتا تشکبود تشک ها رو مرتب کردم و هی با خودم میگفتم الان میرسه مرتضی ،
تا اینکه چشمام گرم شد و کم کم خوابمگرفت ....
صبح وقتی بیدار شدم دیدم مرتضی کنارم دراز کشیده ،مشخص بود تازه رسیده بود که اینهمه عمیق خواب بود ....
دوست داشتم منم بخوابم ولی با یاد اوری حرف اعظم خانوم که بهم گفته بود ناهارت اماده باشه که فردا نیستم مثل برق گرفته ها بلند شدم و رفتم توی مطبخ .....
هوا به شدت گرم بود و توی مطبخ داشتم خفه میشدم بوی روغن و پیاز سرخ شده گرفته بودم....همون موقع بود که در خونه رو زدن...
قبل اینکه من بخوام برم آمنه رفت در رو باز کرد و با صدای همیشه ارامشبخشش به کسی که پشت در بود میگفت بفرمایید داخل،
دیدم بله خانوم جونمه و بچه ها....فهمیده بود مرتضی اومده برای همین اومده بود خونمون....
خانوم جونم هرچقدر از من بدش میومد از مرتضی خوشش میومد اگه حرفی. میزدی که در حقم خوب نکردی فورا شروع میکرد به گریه و زاری که چیکار باید بکنم که نکردم.....
چون کسی خونه نبود امنه راهنماییش کرد به طرف اتاق خودش و زهرا....
از امنه خوشم میومد با اینکه هیچی پول توی دستش نبود ولی زهرا رو فرستاده بودمدرسه تا درسخوان بشه برخلاف اعظمخانوم که کلی طلا به خودش آویزون کرده بود و زندگیو اتاقش کثیف بود .....
دست وصورتم رو شستم و رفتم سمت اتاقم دیدم مرتضی هنوز خوابه رفتم سمت اتاق امنه ....
خانوم جونم با دوتا از ابجی های کوچیکم اومده بود رفتم دستش رو گرفتم و بوسیدم به هرحال مادرم بود ...
موقعی که امنه رفت پذیرایی بیاره خانوم جونم شروع کرد به گله کردن
دختره یکماهه عروسی کرده حتی نگفت برم ببینم این پدر مادر زنده ان مرده ان حالشون چطوره....
با تعجب بهش گفتم ااااا خانو جون اخرین بار خودتون بهم سیلی زدید دیگه نیام ...
خانوم جونم اخمی کرد و با طعنه به حنای روی دستم اشاره کرد و گفت اره والا نفهمیدیم سرت شلوغه ....بعض گلومو چنگ زد که همون لحظه بود صدای مرتضی از پشت سرم اومد که سلام میداد.....خانومجونم بلند شد و سر و صورت مرتضی رو بوسید هی میگفت داماد عزیزم....از حرکتهای خانومجونم در مقابل مرتضی و اعظم خانوم تعجب میکردم ...
با دیدن مرتضی منم سلام دادم که مادرم طعنه زد یعنی زن و شوهر هنوز همدیگه رو ندیدن؟؟؟ بیخال حرف خانوم جون شدم و صدای پاکت هایی که توی دست مرتضی صدا میداد توجهم جلب شد،
درست حدس زده بودم مادرم میدونست مرتضی با سوغاتی اومده دوتا پاکت پر بود از مواد غذایی خارجی که هرکسی توی اون زمان با دیدنشون دلش میرفت چه برسه مادر من ،وقتی مرتضی اونا رو داد دست بچه ها تعریف های خانوم جونم تمومی نداشت،تنها تمرکزم رو این بود که با حرفهایی که واقعیت نداره بیشتر از این حالمو بهم نزنه و بره....فقط میخواستم از مرتضی زودتر بشنوم که کی قراره بریم....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوسوم
همون لحظه بود که خانم از مرتضی پرسید مادر بلاخره خونه گیرت اومد حبیبه را ببری با خودت؟
مرتضی کمی من من کرده و گفت: آره مادرجان یه خونه نزدیک سوپری پیدا کردم محله باصفایی داره یه خونه دوره ای که.....
هنوز حرف مرتضی تمام نشده بود که خانم جونم گفت خونه دوره ای؟؟؟ خونه دوره ای که امنیت نداره مادر....
مرتضی که انگار بدش اومده بود دیگه چیزی نگفت....
تا اینکه خانوم جونم خودش گفت همونم خوبه جوونای الان کی میتونه زنش رو همراه خودش ببره توی شهر ؟خیلی هم همت کردی ....حبیبه نشنوم شکایت کردی از مرتضی به خاطر خونه یا......
خوب میدونستم که خانوم جونم به خاطر دل مرتضی داره این حرف ها رو میزنه وگرنه خونه ای دوره ای توی شهر اصلا امنیت نداره اونم برای یه دختری مثل من که خودم تنها بودم.....
بعد هم مادرم شروع کرد به تعریف و تمجید از اعظم خانم واقعاً این همه تعریف کرد از اعظم خانوم کردن منو به عذاب درمیآورد.....
موقع رفتنش وقتی مرتضی نبود دست خانم جونم گرفتم و گفتم خانوم جون فکر نکن پدر من نیازمنده یا این بچهها ندیده چند شکلات و بند و بساط تو اون پاکت ها هستند ....پدر من خیلی هم داره خواهش می کنم این همه تعریف و تمجید از مرتضی و خانوادش انجام نده ....من که میدونم تو چرا داری این حرف ها رو میزنی...
خانم جونم دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت بله باید هم دست مادرت رو بگیری و چشماتو تند کنی بهش، از طلعت یاد گرفتی.... بشکنه این دست که نمک نداره و اجازه داد که تو با یه مرد ازدواج کنی که پولداره و دستش تو جیب خودشه و وگرنه یکی زن یکی می شدی مثل بهمن آس و ندار.....
گفتم زن بهمن شدن آس و ندار بودن صد شرف میارزه به کسی که نشناسی چه جور آدمیه خانم جونم چشماشو سرخ کرد و گفت حبیبه ساکت شو تو از این مرد مگه چی دیدی هنوز دو روز هم باهاش زیر یک سقف نبودی نکنه حرفهای جواد مختو زده بشنوم صدات از توی این خونه بلند شده آقا جونت میگم بیا یه گوله حرومت کنم
به خانومجونم گفتم همیشه که نباید از شوهر باشه ....انقدر تعریف از اعظم خانوم نکن اونحور که تو فکر میکنی نیست ....
خانوم جونم رو راهی خونه کردم و رفتم پیش مرتضی که توی اتاق بود ....
دست خودم. نبود از وقتی اونجوری جلو خانواده اش مورد مسخره قرار گرفتم دلم ازش چرکی بود ...
ولی مرتضی که شوق دیدنم رو داشت آغوشش رو برام باز کرد و فاصله ی بینمون رو از بین برد.....
عصر مرتضی بهم گفت اگه وسیله ای چیز. دارم جمع کنم چونکه قراره پس فردا بریم اهواز .....
از حرفی که زد داشتم بال در میاوردم اهواز رفتنم مساوی بود با آزادی داشتنم....
توی اون خونه چیزایی مثل ایمان و نماز و تمیزی نبود اگر از آمنه و دخترش بگذریم ،فقط تنها چیزی که بود خاطرخواهی بین اعضای خانواده اشون بود.....عشقخواهر برادری بین اعضای چ خانواده و پدر مادر و بچه ها زیاد بود.....
مرتضی از وقتی اومده بود رفته بود توی اتاق پدرش و با خواهراش سرگرم بود مخصوصا زیبا که کلی سوغاتی داشت ....
هرموقع موقع غذا میشد حالم بد میشد کنارشون غذا بخورم هیچکس بهداشت رو رعایت نمیرد ولی با خودم گفتم این دیگه اخرین شامه اینجام....
شب شده بود و منتظر مرتضی بودم بیاد اتاق....ولی وقتی اومد بهم گفت قراره شب با دوست هاش بره کوه ....بی توجه به نظر من لباسش رو عوض کرد و بهم گفت دوستم داره بیدار باشم تا وقتی برمیکرده و رفت.....
بغض گلومو فشار میداد منی که تازه عروسشم نباید شب اول اومدنش تنهام میذاشت مرتضی هنوز حنای روی دست من رو هم ندیده بود....
هربار از این پهلو به اون پهلو میشدم اما خبری از مرتضی نشد
از اومدن مرتضی دیگه نا امید شده بودم ....
خوابم برد ...همونطور که حدس میزدم صبح شده بود و مرتضی نیومده بود...
بازهم شیطون رو لعنت کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم و روونه ی مطبخ اعظمخانوم شدم ...
ولی کفش های مرتضی که افتاده بود دم اتاق اعظم خانوم توجه ام رو جلب کرد
اونقدر اون اتاق همه چیش بهمریخته بود و همه تو هم بودن که رغبت نمیکردم برم سمتش....فقط فهمیدم که مرتضی اومده ولی پیش من نیومده.
آمنه رو دیدم که زیردرخت نخل تو حیاط نشسته بود و داشت سبزی پاک میکرد.
زن تمیز و با ایمانی بود اکثر روزها هم رنگ سفید پوشیده بود ....از کنارش نسشتن حال دلم خوب میشد ،رفتم پیشش نشستم ..
امنه با همون صدای ارومش شروع کرد به صحبت کردن...
۲۳سال پیش بود که پدر مرتضی،حسین یه شب اومد خونه ی داداشم سعید و مثل همیشه شب نشینی داشتن...
اونموقع حسین مرتضی و امیر رو داشت بچه های دیگه هنوز به دنیا نیومده بودن....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f