فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ايمان دارم
✨که قشنگترین عشق
🌸نگاہ مهربان خداوند
✨به بندگانش است
🌸زندگی را به او بسپار
✨ومطمئن باش تا وقتی
🌸پشتت به خدا گرم است
✨تمام هراس های دنيا
🌸خندہ دار است
🌸شبتون زیبا و در پناه خدا 🌸
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صـدای🕊🌸
سوت ڪتری
بساط گرم چایے دلبرانه
ببین، بشنو 🕊🌸
سرآغازے جدیداس
دوبارہ صبح و
گنجشڪ و تـرانـه 🕊🌸
سلام و درود بہ دوستان
صبحتون بخیر و شادی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بازم قصه ی چای و نقل های عطردار و
رد نور روی فرش قرمز دستبافت...
چقد تو این دوره زمونه جای خونه هایی با درهای چوبی و شیشه های رنگی خالیه...
خونه هایی با فرش و پشتی های همرنگ و ردیف شده کنار دیوار...
خونه هایی با حیاط های بزرگ و باصفا و حوض وسط حیاط...🍃🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش می شد دوباره به کودکی برگشت و تمام آن صحنه ها ولحظه ها را از نو تجربه کرد......
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12637631949852.mp3
4.18M
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه ازاین برنامه لذت بردین و دوس داشتید هرروز بذارم بیایدبهم بگید⬅️@Adminn32
خانه پدربزرگ را دوست داشتم
ظهرکه می شد بوی غذا تمام اتاق را پر می کرد
آفتاب روی سفره ی مادربزرگ پهن می شد وطعم غذا را دلچسب تر می کرد
کاش آنوقتها هیچ وقت تمام نمی شد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_6028286289869018252.mp3
4.13M
بریم که کلی انرژی بگیریم با یه اهنگ شاد مازنی🧚♀
آها بوگو👂❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#درخواستی_اعضا
May 11
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستویکم بهش گفتم الهام این دوستی های خیابونی و پنهونی از
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستودوم
الهام نه آورد و گفت اینجوری نميذارن تنها بخوابی گفتم باشه اگه اجازه ندادن میام پیش شما....
همون لحظه اعظم خانوم اومد گفت من که کاری بهش ندارم بگو تنها بخوابه ....اون لحظه انگار دنیا رو بهم داده بودن رفتم توی اتاق خودم و اونشب رو با ارامش خوابیدم دیگه دست و پای کسی به صورتم نمیخورد...
و اینکه دیگه کاری به الهام هم نداشتم و یه قول حبیبه دیگه برام شذ نمیشد یکدهفته ی دیگه هم به همین منوال گذشت و هفته ی اینده قرار بود مرتضی بیاد رسم ما اینه که وقتی کسی عروس میشه حنا میندازه اون روز طلعت بهم گقت حبیبه شوهر تو شهر رفته است و توی شهر هزار جور زن و دختر رو دیده برو یکم به خودت برس مثل اطلاح دست پا صورت و حنا انداختن..منم به توصیه ی طلعت رغنم انجام دادم ولی روم نمیشد توی خونه بگردم
یکماه از عروسیم گذشته بود ولی خانومجونم و اقام هنوز نیومده بودن خونمون ....حتی سراغ منو نگرفته بودن که حبیبه در چه حالی....
قبل از اینکه مرتضی بیاد خواستم برمدیدنشون ولی به خاطر حنایی که روی دست پام انداخته بودم و اصلاح کرده بودم روم نشد برم....
شبی که مرتضی قرار بود بیاد ارومو قرار نداشتم هربار با خودم فکر میکردم بالاخره انتظار تموم شد مرتضی میاد و من رو از این خونه که شده زندانم رها میکنه ،منو میبره اهواز میشم خانوم خونه ی خودم ....
توی اتاقمون هیچی نبود تنها فقط دوتا تشکبود تشک ها رو مرتب کردم و هی با خودم میگفتم الان میرسه مرتضی ،
تا اینکه چشمام گرم شد و کم کم خوابمگرفت ....
صبح وقتی بیدار شدم دیدم مرتضی کنارم دراز کشیده ،مشخص بود تازه رسیده بود که اینهمه عمیق خواب بود ....
دوست داشتم منم بخوابم ولی با یاد اوری حرف اعظم خانوم که بهم گفته بود ناهارت اماده باشه که فردا نیستم مثل برق گرفته ها بلند شدم و رفتم توی مطبخ .....
هوا به شدت گرم بود و توی مطبخ داشتم خفه میشدم بوی روغن و پیاز سرخ شده گرفته بودم....همون موقع بود که در خونه رو زدن...
قبل اینکه من بخوام برم آمنه رفت در رو باز کرد و با صدای همیشه ارامشبخشش به کسی که پشت در بود میگفت بفرمایید داخل،
دیدم بله خانوم جونمه و بچه ها....فهمیده بود مرتضی اومده برای همین اومده بود خونمون....
خانوم جونم هرچقدر از من بدش میومد از مرتضی خوشش میومد اگه حرفی. میزدی که در حقم خوب نکردی فورا شروع میکرد به گریه و زاری که چیکار باید بکنم که نکردم.....
چون کسی خونه نبود امنه راهنماییش کرد به طرف اتاق خودش و زهرا....
از امنه خوشم میومد با اینکه هیچی پول توی دستش نبود ولی زهرا رو فرستاده بودمدرسه تا درسخوان بشه برخلاف اعظمخانوم که کلی طلا به خودش آویزون کرده بود و زندگیو اتاقش کثیف بود .....
دست وصورتم رو شستم و رفتم سمت اتاقم دیدم مرتضی هنوز خوابه رفتم سمت اتاق امنه ....
خانوم جونم با دوتا از ابجی های کوچیکم اومده بود رفتم دستش رو گرفتم و بوسیدم به هرحال مادرم بود ...
موقعی که امنه رفت پذیرایی بیاره خانوم جونم شروع کرد به گله کردن
دختره یکماهه عروسی کرده حتی نگفت برم ببینم این پدر مادر زنده ان مرده ان حالشون چطوره....
با تعجب بهش گفتم ااااا خانو جون اخرین بار خودتون بهم سیلی زدید دیگه نیام ...
خانوم جونم اخمی کرد و با طعنه به حنای روی دستم اشاره کرد و گفت اره والا نفهمیدیم سرت شلوغه ....بعض گلومو چنگ زد که همون لحظه بود صدای مرتضی از پشت سرم اومد که سلام میداد.....خانومجونم بلند شد و سر و صورت مرتضی رو بوسید هی میگفت داماد عزیزم....از حرکتهای خانومجونم در مقابل مرتضی و اعظم خانوم تعجب میکردم ...
با دیدن مرتضی منم سلام دادم که مادرم طعنه زد یعنی زن و شوهر هنوز همدیگه رو ندیدن؟؟؟ بیخال حرف خانوم جون شدم و صدای پاکت هایی که توی دست مرتضی صدا میداد توجهم جلب شد،
درست حدس زده بودم مادرم میدونست مرتضی با سوغاتی اومده دوتا پاکت پر بود از مواد غذایی خارجی که هرکسی توی اون زمان با دیدنشون دلش میرفت چه برسه مادر من ،وقتی مرتضی اونا رو داد دست بچه ها تعریف های خانوم جونم تمومی نداشت،تنها تمرکزم رو این بود که با حرفهایی که واقعیت نداره بیشتر از این حالمو بهم نزنه و بره....فقط میخواستم از مرتضی زودتر بشنوم که کی قراره بریم....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوسوم
همون لحظه بود که خانم از مرتضی پرسید مادر بلاخره خونه گیرت اومد حبیبه را ببری با خودت؟
مرتضی کمی من من کرده و گفت: آره مادرجان یه خونه نزدیک سوپری پیدا کردم محله باصفایی داره یه خونه دوره ای که.....
هنوز حرف مرتضی تمام نشده بود که خانم جونم گفت خونه دوره ای؟؟؟ خونه دوره ای که امنیت نداره مادر....
مرتضی که انگار بدش اومده بود دیگه چیزی نگفت....
تا اینکه خانوم جونم خودش گفت همونم خوبه جوونای الان کی میتونه زنش رو همراه خودش ببره توی شهر ؟خیلی هم همت کردی ....حبیبه نشنوم شکایت کردی از مرتضی به خاطر خونه یا......
خوب میدونستم که خانوم جونم به خاطر دل مرتضی داره این حرف ها رو میزنه وگرنه خونه ای دوره ای توی شهر اصلا امنیت نداره اونم برای یه دختری مثل من که خودم تنها بودم.....
بعد هم مادرم شروع کرد به تعریف و تمجید از اعظم خانم واقعاً این همه تعریف کرد از اعظم خانوم کردن منو به عذاب درمیآورد.....
موقع رفتنش وقتی مرتضی نبود دست خانم جونم گرفتم و گفتم خانوم جون فکر نکن پدر من نیازمنده یا این بچهها ندیده چند شکلات و بند و بساط تو اون پاکت ها هستند ....پدر من خیلی هم داره خواهش می کنم این همه تعریف و تمجید از مرتضی و خانوادش انجام نده ....من که میدونم تو چرا داری این حرف ها رو میزنی...
خانم جونم دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت بله باید هم دست مادرت رو بگیری و چشماتو تند کنی بهش، از طلعت یاد گرفتی.... بشکنه این دست که نمک نداره و اجازه داد که تو با یه مرد ازدواج کنی که پولداره و دستش تو جیب خودشه و وگرنه یکی زن یکی می شدی مثل بهمن آس و ندار.....
گفتم زن بهمن شدن آس و ندار بودن صد شرف میارزه به کسی که نشناسی چه جور آدمیه خانم جونم چشماشو سرخ کرد و گفت حبیبه ساکت شو تو از این مرد مگه چی دیدی هنوز دو روز هم باهاش زیر یک سقف نبودی نکنه حرفهای جواد مختو زده بشنوم صدات از توی این خونه بلند شده آقا جونت میگم بیا یه گوله حرومت کنم
به خانومجونم گفتم همیشه که نباید از شوهر باشه ....انقدر تعریف از اعظم خانوم نکن اونحور که تو فکر میکنی نیست ....
خانوم جونم رو راهی خونه کردم و رفتم پیش مرتضی که توی اتاق بود ....
دست خودم. نبود از وقتی اونجوری جلو خانواده اش مورد مسخره قرار گرفتم دلم ازش چرکی بود ...
ولی مرتضی که شوق دیدنم رو داشت آغوشش رو برام باز کرد و فاصله ی بینمون رو از بین برد.....
عصر مرتضی بهم گفت اگه وسیله ای چیز. دارم جمع کنم چونکه قراره پس فردا بریم اهواز .....
از حرفی که زد داشتم بال در میاوردم اهواز رفتنم مساوی بود با آزادی داشتنم....
توی اون خونه چیزایی مثل ایمان و نماز و تمیزی نبود اگر از آمنه و دخترش بگذریم ،فقط تنها چیزی که بود خاطرخواهی بین اعضای خانواده اشون بود.....عشقخواهر برادری بین اعضای چ خانواده و پدر مادر و بچه ها زیاد بود.....
مرتضی از وقتی اومده بود رفته بود توی اتاق پدرش و با خواهراش سرگرم بود مخصوصا زیبا که کلی سوغاتی داشت ....
هرموقع موقع غذا میشد حالم بد میشد کنارشون غذا بخورم هیچکس بهداشت رو رعایت نمیرد ولی با خودم گفتم این دیگه اخرین شامه اینجام....
شب شده بود و منتظر مرتضی بودم بیاد اتاق....ولی وقتی اومد بهم گفت قراره شب با دوست هاش بره کوه ....بی توجه به نظر من لباسش رو عوض کرد و بهم گفت دوستم داره بیدار باشم تا وقتی برمیکرده و رفت.....
بغض گلومو فشار میداد منی که تازه عروسشم نباید شب اول اومدنش تنهام میذاشت مرتضی هنوز حنای روی دست من رو هم ندیده بود....
هربار از این پهلو به اون پهلو میشدم اما خبری از مرتضی نشد
از اومدن مرتضی دیگه نا امید شده بودم ....
خوابم برد ...همونطور که حدس میزدم صبح شده بود و مرتضی نیومده بود...
بازهم شیطون رو لعنت کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم و روونه ی مطبخ اعظمخانوم شدم ...
ولی کفش های مرتضی که افتاده بود دم اتاق اعظم خانوم توجه ام رو جلب کرد
اونقدر اون اتاق همه چیش بهمریخته بود و همه تو هم بودن که رغبت نمیکردم برم سمتش....فقط فهمیدم که مرتضی اومده ولی پیش من نیومده.
آمنه رو دیدم که زیردرخت نخل تو حیاط نشسته بود و داشت سبزی پاک میکرد.
زن تمیز و با ایمانی بود اکثر روزها هم رنگ سفید پوشیده بود ....از کنارش نسشتن حال دلم خوب میشد ،رفتم پیشش نشستم ..
امنه با همون صدای ارومش شروع کرد به صحبت کردن...
۲۳سال پیش بود که پدر مرتضی،حسین یه شب اومد خونه ی داداشم سعید و مثل همیشه شب نشینی داشتن...
اونموقع حسین مرتضی و امیر رو داشت بچه های دیگه هنوز به دنیا نیومده بودن....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه عکس واقعا نوستالژی از دختربچه های کلاس اولی در سال ۵۹
روسری هایی که از قدشون بزرگته ، فقط قیافه دومی از چپ مطمئنم الان یا نماینده مجلسه یا خانم مدیر 😄
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#دوستانه_طور❤️
برایت آرزوهای ساده میکنم.
آرزو میکنم شبها خوابهای خوب ببینی،
و صبحها سر حوصله ملافههای سفید را مرتب کنی،
پنجرهی اتاقت را باز کنی،
و هنگامی که چایت را مینوشی،
آفتابی لطیف روی گونهات بنشیند.
آرزو میکنم به کسی که دوستش داری بگویی دوستت دارم،
و او با لبخندی عاشقانه نگاهت کند.
آرزو میکنم کتابهای خوب بخوانی،
آهنگهای خوب گوش کنی،
عطرهای خوب ببویی،
با آدمهای خوب حرف بزنی،
و فراموش نکنی که هیچوقت دیر نیست،
بودن کسی که دوست داری باشی…
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت276
فقط در این صورت بود که می توانم راحت دل آهی بکشد و بگوید که به سعادت و آرزوی خود رسیده است. آرزویی که فناشدن در عشق را زندگی جاویدان میدانست. فقط در این صورت بود که اگر همه چیز به پایان برسد،نمیداد. اما افسوس که این تصورات را که خود زاییده تنبلی بودند با هزاران فرسنگ فاصله داشتند. آنروزها منتهای آرزویش این بود که همیشه بیمار و تبدار باقی بماند و هرگز خوب نشود تا از کنار محبوبش ساعتی جوید باشد. بیماری او بهانۀ خوبی برای در خانه ماندنش بود. زن زیبا و فرشته خو، زمانی که طول و عرض اطاق را طی میکرد، بر بالینش مینشست و برمیخاست، گویی هوا را لطیف میکرد، صدای پایش مانند سیرِنها آهنگ سحرکننده ای دربرداشت که روان خستۀ عاشق را نـ ـوازش میداد. در اطاق، روی فرش، کفش های سرپایی را که منگوله های مخملی می پوشید و ناخن های پایش را رنگین می کرد. قدمی که برمیداشت و میگذاشت در طول اندامش موج ملایمی از ناز و شکوه و دلربایی پریان محبـ ـوس برقص درمیآید، که بیننده را سرمـ ـست میکرد. یک نگاه چشمان درشتش وقتی که از کنار طاقچه سربرمیگرداند، به همت عالم میرزید. پرستاری های او در فصلی که گذشته بود چون خاطره های ابدی از روزگار شیرینی که هرگز نمی شد در نظرش مانده بود. رخسار او و حسن روزافزونش گل همیشه بهاری بود که از باد خزان رنگین تر میشد.
بعد که پشت ترازو روی صندلی نشسته بود به زیر و بالای کسب خود نیز میاندیشید. سنگهای توزین را روی هم میچید و چینهای ضخیم ابروانش گره میخورد. چه راهی پیدا می شود که روزانه یک یا دو تومان بر دخل دکان بیفزاید؟ شاید اگر فکر می کنم راهی میجست. آیا میست نان را به مشتری کمتوان یا گران بدهید؟ که نه. او خود توجه داشت که دستش در کشیدن کمی چرب بود و کاری هم به آن نمی توانم بکند. همان روز اولی که آنجا ایستاده بود دو تومان کمتر از روزهای معمولی دخل آورده بود. نان را از کفه ترازو کاملاً به زمین نرسد و صدا نکند می توان بردارد و به دست نمی آورد. نانوایی از نظر ا و، در عمل، انگور فروشی نبود که بشود ترازو را به زمین زد و از هر سیر دو مثقال به مشتری کم داد. برحسب عادتی که از قدیم داشت و از پاکدلی مردانه و همچنین عقیدۀ مذهبی اش سرچشمه می گرفت، کشیدن نان او حتی نمی خواست به کفه ای که نان در آن نگاه کند. اینکار را نادرست و از نظر مذهبی مکروه میدانست. می گفت که چشم کاسب باید همیشه به کفه باشد که سنگ را در آن می گذارند. تا خود او پشت دستگاه ترازو بود این راه بسته مینمود. هر ترازدار دیگری نیز که میآورد غیر از این نبود و نمیست باشد، زیرا قبل از آن او و دکانش در میان مردم به طور کلی و نانواخانه بالاخص به تمام سنگ بودن، خوبی نان و نمونۀ درستی معروف بود و بعد از آن نیز میباید باشد. پس چه می توانم بکند؟ آیا میست به آسیابان مزد میتوانی کمتری بدهی؟ در این زمینه، نه تنها او بلکه همه افراد و اعضاء صنف را به عنوان تلاش خود را کرده و به اصطلاح زور خود را زده بودند. چیزی که مسلم بود، در تمام مدت چندسالی که او ریاست صنف را داشت و پیش از آن حتی زمانی که آسیابانها مثل مـ ـستعمره های انگلیس تحت لوای نانواخانه بودند و خبازباشی تسمه از گرده آنها میکشید صنف آنها روش تدافعی داشتند. خیلی که کاربُر و زرنگ بودند میباید کاری کنند که مزد بالا نرود، والا وقتی که میرفت دیگر پایین آمدنی نبود. هیچ وقت در هیچ زمانی دیده نشده بود که نانوایی بگوید مزد آسیابانش زیاد است و میخواهد آن را کمتر کند، بلکه همیشه این آسیابانها بودند که از کمی مزد یا خرج بار ناله بودند و این در و آن در میزدند و عاقبت هم پیش میبردند. أخرین عریضه دست جمعی آنها که نوشته بودند به دلیل بالارفت مخارج ضرر می کنند و بیایید رای هنوز در دوایر ادارۀ اقتصاد در جریان بود. ترازنامۀ دوران گذشته و بخصوص یکسال اخیر به خوبی نشان دهنده این حقیقت بود که چون حریف همیشه دست بالا را از پیش میرفت حرفش را میگرفت. اگر اینها آتش بودند حریف آب و اگر سنگ بودند او کلنگ بود. از روزی که کار نانواخانه به دست اقتصاد افتاده بود آسیابانها با خطری که کرده بودند میدانی یافته بودند. به علاوه، آنها برای سیلو نیز گندم خُرد میکردند. دولت و گاهی تجار از شهر به ولایات دیگری که معلوم نبود کجاست آرد صادر میکردند. روزگاری بود که دوباره آسیابان برای نانوا بازی درمیآورد، همچنان که نانوا نیز به نوبۀ خود برای مردم بازی درمیآورد. پس با این اوضاع و احوال کم کردن مزدِ بار آرزو و اندیشه خام و مهمی بیش نبود. تنها یک راه دیگر باقی میماند، کارگران، که شکست یا بدبختانه اینجا نیز سگک کمـ ـربند روی آخرین سوراخ خود بود. نانواخانه باهمۀ تشتت خود در همان سال اول تشکیل اتحادیه در همین زمینه میخ خود را محکم بکوبد که به این سختها شلشدنی نبود. بر آسیابانها که اصلاً به این مطلب نیندیشیده بودند و نمیخواستند بیندیشند آنها را هرگز عکس آنها را
#شوهراهوخانم
#پارت277
نمیگرفتند. صنف نانوا باهمۀ حاتم بخشیها و ریخت و پاشهای همیشگی ش که به لوطی ترنی صنف شهر مشهور بود برای مزد کارگر میزانی معین کرده بود که از آن میستند کمترند و بیشتر نه. اگر شاطر یا حتی خمیرگیر دکان کارش را وِل میکرد و میرفت نانوا میتوانست به وسیلۀ شهرداری یا مقامات مقتدرتر نه تنها او را جبراً برسرکارش برگرداند بلکه خلافی کلانی هم برایش درست کند. زیرا این موضوع مربوط به نان مردم بود و در آن زمانه بلبشو نان یعنی خون. بی جهت نبود که اعضای صنف به طور مخفی هر ماه به عنوان مخارج لازم از هر دکان یک تومان جمع میکردند و به مصرف میرسانند. آنها اگر حریف آسیابانها نمیشدند آنقدر بود که تلافی غوره را سر کوره درآورند. و اگر از نظر فرد او به طور تنها بگیریم، این یک کوته نظری پست و شریرانه بود که او نیز مانند پوست سگ به روی خودش بکشد و همۀ انسانها، دوستان، کارگران و حتی اقوامش را از دور خود بتراند. از همۀ اینها گذشته، بهار بود و فصل کاروجنب و جوش، کارگر چه غمی داشت که بیکار بشود. همان پیش آمدی که تصادفی یا از روی حساب قبلی او را مجبور کرد که بیاید پشت ترازو بایستد خود را برایش مشکلی داشت واقعاً چرا میباید به آن مغنی حبیب را از دست داده باشد. آیا این هم چند سال خدمت صادقانه او بود که به وی داد؟ بی که بپرسد دردش چیست، حرف اصلیش کدام است. او که چیزی به زبان نیاورده بود اما اگر مانند سایر مشاغل بیشترتلاش میکرد حق داشت در گذشته او با خالو کرم در خصوص چنین امکانی صحبت کرده بود. درست بود اینگونه صحبتها که همیشه پس از نهار پیش میآمد و از تأثیرات معجزهآسای معده بر مغز بود هرگز به طور جدی مطرح نشده بود، اما آنچه مسلم بود خسورهاش از یک چنین کاری اگر عملی میشد، کلاهش را به هوا میانداخت و از ته دل. حاضر به هر نوع یاری او بود. طبقهای اظهار کدخدا او میتوانست باغ بزرگ سفیدچغا یا موریچی یا آسیاب ده زکی یا سراب نیلوفر را اجاره کند. اگر اینها را نخواست یا نشد بستان بردارد، گاوداری و کشت وزرع کند. همۀ این صحبتها قبلاً شده بود و در هیچ یک از این کارها او آدم بی سرشته یا ناواردی نبود که در پنجۀ مردم و افراد اسیر شود و نکند چه کند. همین قدر که نسیم فرح انگیز صحرا گرد تیره شهر و خیابان را از چهرۀ فرسودۀ او پاک میکرد آنوقت چه کارها که نمیتوانست بکند. زنها و بچه ها را برمیداشت، بنیه زندگی و علاقه مندی های مختصر شهری را می کند و برای همیشه می برد. اما نه، مسلماً او نمیباید از کاروکسب دیرین خود دست بشوئید. دکان برسر جای خود باقی بود و کار میکرد و او در حالی که در ده سکنی داشت هر چند روز یکبار به شهر میآمد و به کارها سرکشی مینمود. آیا زندگی عکسی نیست که باید هر دفعه آن را با حالت های پسندیده تری گرفت؟ آیا او از میرزا نبی که نانوا بود آسیاب ملکی خود را نیز میگردانید، رعیتی داشت قاچاق فروشی نیز میکرد کمتر بود؟ غیر از این بود که تا آن زمان کوتاهی و سستی همه از جانب خود وی بود؟ صرف نظر از ضرورت زندگی که فعالیت های دیگر را میطلبید او اصولاً از شهر و قیل و قال آن خسته شده بود. زندگی پرقید و بند و محدود برایش هیبتی زشت و خشن گشته بود. دل وازده اش مثل مرغ قفس یاد صحرا و هوای آزاد میکرد. درودشت که رنگ اندیشه ها و عوالم انزواجویان او را داشت با روحش بیشتر همآهنگ بود. محیط پرآوای شهر نالۀ سه تار عشقش را از صفا میانداخت. حالهای آن صحرا و باغ میان آرزوها و رؤیا حسرت بار او با پیوند جوانی دوباره ایجاد میکرد. در ده پیمان عمر گنجایش بیشتر داشت. هوای شهر با موقعیت نامطلوبی که هر لحظه بر وخامتش افزوده میشد دیگر قابل استنشاق نبود، وقتی که نمیشد خرمن گندم را به خانه نزدیک کرد آیا بهتر بود خانه را نزدیک خرمن گندم برد؟ آیا نشاندن یک درخت دیگر عمر دیگر کفاف نمیداد که میوه اش را بچیند،کاشتن یک کَرت سبزی، یا حتی به هم زدن کوتهای بدبوی جالیز به همۀ این کاسبی های گندزدۀ شهری نمیل کرد؟ تماشای کِرمی در خاک یا پرنده ای بر درخت بر غُرولند درشکه چی، از چپ و راست پشت میزنشینان غم حرف این و آن را نداشت یا نداشت؟ نقشۀ رفتن به ده به نظر میآمد که بدفکری نباشد. تنها اشکالی که در این میان وجود داشت مدرسه رفتن بچه ها بود، که میتوانستند نروند. کلارا که مهمانی بیش نبود و آنروز یا فردایش دیگری صاحب و صاحب اختیارش میشد. اگر خدا میخواست و او خانواده را به ده میبرد از وجود خرجهای کمـ رشکنی که هما برایش میتراشید و زاییدۀ تمدن آلوده و هردمبیل شهری بود خلاص میشد. زنهای او مانند خودش از رگ و ریشه کُرد وبزرگ شد ده بودند. هما به این امر که برگشتی به اصل بود نه تنها راضی بلکه از ته دل خوشحال بود، خاطره شبهای مهتابی، دوشیدن شیر از گوسفندان یا رقص چوپی دور شعله آتش در زوای روح زنانهاش انگشتان ظریفی بود که با سیمهای چنگ بازی میکرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم برایتان
در پس تمام نرسیدن ها ، نداشتن ها
از یاد نبری رویاهای قشنگت را
که هر تمام شدنی
به معنای پایان زندگی نیست ...🤍
شبتون ستاره بارون💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸صبح آمـدہ
🌿بر پهنـهٔ آفاق گذر ڪن
🌸پلڪے بزن و
🌿بر رُخ ِ دلـدار نظر ڪن
🌸این پیلـهٔ
🌿خمیازہ گیِ صبحگهان را
🌸با خنـدهٔ
🌿پروانگیات دست بہ سر ڪن
🌸سلام صبحتون
مملو از شادے و آرامش و مهر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی خوب تو دو جمله خلاصه میشه:
لذت بردن از روزهای خوب
صبر کردن در روزهای بد !
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻عروسی هم عروسیای قدیم
🔹تمام عروسی ها توی خونه بود، حیاط رو میشستن و فرش میکردن و میز و صندلی میچیدن... خانوم ها تو خونه و آقایون تو حیاط
از بعدازظهر عروسی شروع میشد
ضبط داشتن با نوار کاست... آهنگ ها پشت هم پخش میشد، گاهی نوار کاست رو عقب جلو میکردن که آهنگ مورد علاقه شون پخش بشه و یه صدای «قیدخجئلقطدمئبب » از ضبط شنیده میشد...
🔸شیرینی های عروسی «پاپیون و زبان» بود، میوه هم سیب و خیار هنوزم که هنوزه وقتی سیب و خیار رو با هم میخورم یاد عروسی های قدیم میفتم...
شام دو سیخ کوبیده بود با پلو و گوجه و یه بسته کره با کاغذ روش و نوشابه کانادا زرد از اون شیشه ای باریک ها توی ظرف های ملامین، چقدر هم که خوشمزه بود😍😋
🔹بعد از تموم شدن مراسم، خودمونی ها بسته به میزان معرفت شون میموندن و ظرف میشستن و جارو میکشیدن و تو جمع کردن بساط کمک میکردن😊
درسته که عروسیای قدیم به نسبت الان خیلی ساده برگزار میشد اما به همه واقعا خوش میگذشت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12680674763079.mp3
5.44M
صبح 24 خرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غذای_سنتی
#کله_جوش
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
عضو کانال دوممونم بشید👆👆😍
Asheghe Zarat Manam Majnon Didarat Manam.mp3
7.86M
عاشق زارت منم مجنون دیدارت منم
بیماربیمارت منم من
🎶🎶🎶🎶🎶🎶🎶
اومدی مستم کنی ازبی کسی خستم کنی
اینجوری وابستم کنی تو
اهنگ زیبا وخاطره انگیز از جناب ♡معین♡
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انقد که این چندروز من این اهنگ رو گوش کردم و حس خوب گرفتم صدای کل اعضای خونه در اومده 😄
شما به اندازه گووشش کنید😉❤️
48.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_اول
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم توی رای گیری دیروز افسانه سلطان و شبان رای آورد 🦋
کمال تشکر دارم ازهمه ی اونایی که تونظرسنجی شرکت کردن و اونایی که تو دلشون نظردادن😄❤️
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سوپری #قسمت_بیستوسوم همون لحظه بود که خانم از مرتضی پرسید مادر بلاخره
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوچهارم
اونشب شب نشینی شون مثل همیشه نبود و بیشتر از همیشه طول کشید فردا صبح وقتی مثل همیشه بلند شدم برم غذا بار بذارم برای زن داداشم ،سعید و زنش توی هال نشسته بودن و انگار میخواستن حرفی رو باهام بزنن...
سعید بی مقدمه گفت آمنه دیشب حسین تورو از من خواستگاری کرده ...وقتی این حرف رو زد تعجب کردم چون حسین زن و بچه داشت ،
سعید ادامه داد ....تنها دلیلش برای زن دوم اینه که میگه اعظم زبون درازه ،خونه اش کثیفه ،به خودش نمیرسه و این ماجراها....
الان دیشب هم به من قول داده اگه تو زنش بشی اعظمرو طلاق میده ولی آمنه حرف برادرت رو زمین ننداز جواب بله بده به حسین که تو با حسین خوشبخت میشی....
میدونستم سعید این حرف ها رو میزنه که فقط یه مقدمه چیده باشه و در واقع من حق انتخاب نداشتم و باید جواب بله رو میدادم چون یتیمبودم و بی سرپرست و به خاطر لاغری زیادم اصلا خواستگاری نداشتم و زن داداشم هم خدا خواسته بود که هرچه زودتر من روونه ی خونه ی شوهر بشم....
آمنه ادامه داد .....
اگه میخواستم با حسین ازدواج کنم باید هوو رو تحمل میکردم برای همین به سعید گفتم شرطم اینه که فقط یه اتاق جدا داشته باشم و آشپزخونه ام جدا باشه ...
بعد به سمت اتاقش اشاره کرد و گفت شد همین که الان تو داری میبینی تنها سرمایه ی من از این زندگیه
وقتی وارد زندگی حسین شدم فهمیدم حسین حق داشته زن بگیره چون اعظم علاوه بر زبون درازی خیلی بی ایمان بود و صدای الله اکبر از این خونه بلند نمیشد و پاک از نجس تشخیص داده نمیشد توی این خونه ،و بدترین چیز اینکه اعظم قلیونی بود و اصلا حسی به شوهر نداشت ....
حسین از اینکه با من بود شاد شده بود احساس میکردم روحیه اش عوض شده حتی بعضی وقت اون بود که برای نماز اول صبح بیدارم میکرد،از زندگی کنار حسین واقعا راضی بودم .....
تا اینکه زهرا بعد یکسال حامله شدم و به خاطر ضعیف بودن تن و بدنم نایی برای راع رفتن نداشتم همیشه مریض بودم و افتاده بودم گوشه ی اتاق.....
حسین دایم مراقبم بود و شبا دست میکشید روی سرم و سعی میکرد با حرفاش روزها رو تند تر برام بگذرونه،توی اون مدت اعظم اصلا اعتنایی به ما نداشت حتی یه بار نشد اعتراضی هم به حسین داشته باشه ولی وقتی ویار بارداریم زیاد شده بود برای اولینبار بود که اعظم میومد دم در اتاقمون.....
وقتی دیدم اعظم با یه کاسه از حلیم وایساده از خوشحالی بال در اوردم و حلیم رو با ولع خوردم اونشب قبل از اومدن حسین اعظماومد داخل اتاقم....
دقیقا نمیدونم چی شد که خوابم برد ولی وقتی نیمه ی شب بیدار شدم دیدم حسین کنارم نیست و توی تاریکی خودم تنهام....
کمرم تیر میکشید و درد داشتم دست به کمر رفتم بیرون از اتاق حتی نمیدونستم ساعت چنده؟
وقتی رفتم بیرون دیدم کفش های حسین دم اتاق اعظمه....
بعد یکسال شاید اولین یا دومین باری بود که میدیدم حسین رفته توی اتاق اعظم ...
حلیم اوردن اعظم و خواب رفتن من و رفتن حسین به اتاق اعظم بی دلیل نبود....
به خاطر فشار روانی که روم اومده بود یهو دیدم بین پام خیس شد و کیسه ی آبم پاره شد زیر همین نخل نشستم و کمک خواستم ،اونشب رو هیچ وقت یادم نمیره ،زن زائو بودم و درد میکشیدم داد میزدم اعظم از اتاقش بیرون نیومد که نیومد ،خودمو کشون کشون رسوندم خونه ی سعید داداشم....
زهرا رو اونجا به دنیا اوردم دو روز بعد که حسین دیده بود من نیستم میاد از سعید سراغم رو میگیره
سعید برای اولین بار پشتم در میاد و میزنه تو گوش حسین که خواهرمو بهت دادم که بعد دو روز سراغشو بگیری کجاست؟؟ درد داشته باشه کسی نباشه آب دستش بده؟
حسین درجوابش هیچ حرفی نداشت بگه فقط یه کلمه گفته بود پیش اعظم بودم...
حسین به خاطر رفاقت با سعید بهش قول میده کوتاهی دیگه صورت نگیره ولی افسوس که زندگی من سیاه تر از این حرفها شده بود ....
حسین بعد از تولد زهرا و اون شب نحس دیگه میلی به بودن با من نداشت ،
احساس میکردم اعظم حسین رو اونشب جادو کرد حسینی که متنفر بود از کثیفی اعظم ۱۷ساله که دیگه از اون اتاق کثیف و در از چرک بیرون نیومده....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_بیستوپنجم
آمنه ادامه داد،
حسین هرروز نگاهش سرد تر و خشک تر از قبل شد نمیدونم چه اتفاقی افتاد اونشب ولی اعظم هرروز باردار میشد و بیشتر از روز قبل چهره اش خوشحال تر میشد...
زهرا ۱۷سالشه ولی هنوز حسین دست نوازش روی سرش نکشیده ،حسین تموم پول هاش رو میداد به اعظم و من هیچ وقت پولی توی دستم ندارم و میام ادویه درست میکنم میفروشم به اهل محل....
بعد دستشرو گذاشت روی دستم وگفت فکر نکن من بدت رو میخوام....نه
ولی اجازه نده تویی که تازه عروسی کفش شوهرت دم اتاق اعظم باشه ،
مثل من عقب نکش هرکاری از دستت برمیاد انجام بده ،
امیر بردار مرتضی هرموقع میاد ده زنش رو میفرسته خونه ی پدرش خودش میخابه توی اتاق اعظم....
این خانواده بنیان درستی ندارند از من به تو نصیحت....
بعد هم سینی سبزی رو برداشت و رفت توی مطبخ....دیدم آمنه بی راه نمیگه اژ وقتی اومدم متوجه شدم همه ی بچه هاش توی اتاقش میمونن،
وقتی امنه این حرف ها رو زد متوجه شدم اعظم درمورد زن گرفتن دوم حسین دروغ به مادرم گفته بود ، ....
صبحونه رو حاضر کردم و رفتم توی اتاقم منتظر موندم مرتضی خودش بیادپیشم ...
ساعت شده بود ده صبح و مرتضی بالاخره اومد ....
خیلی عادی و طبیعی بود و سرحال با دیدن صبحونه گفت با اینکه صبحونه خوردم ولی پیش تو هم میخورم
لبخندی مصنوعی زدم. و گفتم مرتضی خواهش میکنم دیگه شبها من رو تنها نذار
دیگه وقتی از جایی برمیگردی بیا توی اتاق خودمون بخواب ....
مرتضی لقمه ای گذاشت توی دهنش و گفت جایی که نموندم رفتم پیش پدر مادرم ،گفتم باشه ولی من زنتم
مرتضی که انگار عصبانی شده بود گفت خب دیگه دو روز دیگه میریم اهواز این حرفا از سرت میره وقتی شبا تا دیروقت نیومدم و صبح اول وقت رفتم قدر اینجا بودن رو میدونی.....
اصلا متوجه حرف های مرتضی نشدم ....نمیدونستتم چرا این مدلی حرف میزنم ولی توجهم به بوی بدی که ازش میومد جلب شد ....
جواد درست گفته بود مرتضی بوی مواد میداد ...این بو رو قبلا هم از پدرش شنیده بودم....
وقتی مطمعن شدم که بوی مواده فاتحه ی زندگیم رو خوندم ...فقط یککلمه بهش گفتم مرتضی دیشب تا کی کوه بودی ....
عصبانی شد وگفت تو اصلا دنبال دردسری....تا هرموقع که بودم
من باید به تو جواب پس بدم؟؟؟
اگه از الان بخوای پاپیچم بشی پس همین جا بمون شهر اومدن قانون خودش رو داره که تو از اینجا شروع کردی به گیر دادن من....
مرتضی داشت به شعورم هم توهین میکرد ...از سر جام بلند شدم و گفتم با کوه رفتنت مشکلی ندارم ولی با اینکه دارب بوی دود میدی مشکل دارم...اگه میدونی من لایق زندگی شهری نیستم همین جا میشینم...
کاش اون لحظه لال شده بودم و سیاه ترین لحظه ی زندگیم برام اتفاق نمی افتاد ...مرتضی عصبانی شد و با قند دانی که از جنس معدن بود محکم کوبید تو سرم .....تا چند دقیقه نه حس داشتم نه چشمام جایی رو میدید فقط تاریکی مطلق بود ....یهو احساس کردم افتادم از دردی که میپیچید توی سرم چشمام رو باز کردم دیدم آمنه با چشمای اشکی بالای سرم نشسته .....
با استرس داشت باهام حرف میزد و اشک میریخت ،،،،میگفت من بهت گفتم کاری کنی که بیهوشت کنه ؟؟؟یا گفتم با سیاستت جلو برو ها ؟توی اتاق حسین شور محشره ....خواهراش و اعظم میخان طلاقت بدن مرتضی هم میگه میخام ببرمش خونه ی ننه اش تا تکلیفش مشخص بشه ،
دختر چی به مرتضی گفتی؟؟؟
با حرفهای آمنه به قلبم انگار چنگ زدند....با اشکایی که بی صدا میریخت رو گونه ام لب زدم مرتضی بوی مواد میداد آمنه...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
May 11
رژ لبهای بعد تو فقط سو تفاهمه
این رژ لب ۲۴ ساعتی مکهای سبز رنگبود ولی رو لب قرمز میشد اونم چه قرمزی برای پاک کردنش فقط باید لبت و میبریدی 😂🤦♀
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f