نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #طلاق #قسمت_دوم جواهر چپ و راست میرفت میگفت از وقتی طلاق گرفتی این خونه
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_سوم
یکم اومد نزدیکترمو خوب براندازم کرد
از اینهمه نزدیک بودنش ترسیدم یکمی خودمو عقب کشیدم ،بهم گفت نترس کاریت ندارم من عاشق زنمم فقط مادرشوهرت هرچی درمورد امشب ازت پرسید بهش چیزی نگو ،بگو باهم بودیم..از حرفایی که زد تعجبم بیشتر شد و توی دلم خوشحال شدم که ابراهیم کاری به کاریمنداره
دوباره ادامه داد،مادرم میخواد منیژه رو به خاطر بچه نیاوردنش از خونه بیرون کنه که من نمیذارم اونی که مشکل داره منم نه منیژه ی بی گناه ...پس اونقدرا هم که فکر میکردم ابراهیم بی رحم نبود و اتفاقا خیلی هم احساس داشت ،
فردا صبح که بیدار شدم با صدای داد و هوار مادرشوهرم جست بلندی زدم ورفتم بیرون
داد و هوار میکرد که عروس تازه و چشم و گوش بسته که نیستی پاشو به من کمک کن نون بپزیم برو جارو کن و....
تموم غر غر های مادرشوهرم رو به خاطر حرفهای دیشب ابراهیم به جون خریدم
داشتم توی گرمای مطبخ آشپزی میکردم که یهو نیشگون سختی از بازوم گرفته شد مادرشوهرم بود که زیر گوشم گفت هرچی دیشب اتفاق افتاده رو برام بگو دیشب پشت در اتاقتون وایساده بودم صدات نمیومد دختره ی بی کس و کار...شروع کردم به هق زدن و هرچی ابراهیم بهم گفته بود بهش بگم رو گفتم ،گفتم باهم بودیم
زد تو صورتم و گفت به من دروغ نگو دختره ی چش سفید
از پایین در داشتمنگاهتون میکردم ابراهیم یه چیزایی تو گوشت گفت اونا رو بهم بگم و محکمتر زد به پهلوم
گفتم خانوم جان بخدا که همین بود
اینبار یقه ام رو گرفت انداختمم توی انباری و گفت تا راستشو نگی نمیذارم بیرون بیای....
ولی من به خاطر خودمم که شده بود نباید چیزی به مادرشوهرم میگفتم
اگه میگفتممعلوم نبود شب که ابراهیم برميگرده چه بلایی سرم بیاره .پشت در داد زدم خانم توروخدا منو ول کن به خدا من کاری نکردم چرا منو زندانی کردین ولی هیچ صدایی از بیرون نیومد.نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم و نور خیلی تو به صورتم تو دیدم مادرشوهرم بود که با داد و بیداد اومد توی انباری و بلندم کرد و گفت زودتر پاشو برو توی اتاقت دختره بی همه چیز دروغگو اگه از جریان امروز چیزی به ابراهیم بگی حسابت با کرام الکاتبینه
منم که ترسیده بودم و از طرفی که داشتم تو رفتم توی اتاقم محکم درو بستم نزدیکای اومدن ابراهیم بود... ابراهیم وقتی اومد خونه مستقیم رفت توی اتاق مادرش اما با صدای داد و بیداد برگشت پیش من و گفت وای به حالت اگه حرفی به مادرم بزنی اونوقت کاری به سرت میارم که با پای خودت برگردی خونه بابات ....
اونشب هم با درد گرسنگی و ضعف خوابیدم ...صبح با بوی خیلی خوبی از جام بلند شدم دیدم یه زنی بالا سرم نشسته با لبخند داره نگام میکنه و یه سینی صبحونه هم جلوم گذاشت ،نمیفهمیدم کیه ولی توی این دنیا لبخند زدن به من عجیب بود
با همون لبخند مهربونش گفت بخور برای تو آوردم میدونم مرضیه(مادرشوهرم)نذاشته از دیروز چیزی بخوری ،از شرم و بغض سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم ،ادامه داد:چقدر هم سنت کمه ،ابراهیم خودش به این وصلت راضی نبود ولی از بس مرضیه زیر گوشش خوند مجبور شد ،میدونم تو و ابراهیم باهم نیستید دخترجان،ولی من بهت میگم باش شاید ابراهیم هم صاحب پسر شد...گفتم خانوم شما کی هستی ؟گفت من منیژه ام
و بلند شد رفت ..واقعا این منیژه بود؟هوو بود؟چرا انقدر مهربون بود ؟پس ابراهیم حق داشت اینقدر سنگشو به سینه بزنه زن به این زیبایی داشت و مادرش میخواست به خاطر بچه نیاووردنش طلاقش بده ،ولی چرا بهم گفت با ابراهیم باش ؟مگه مشکل از خودش نبود !؟..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_چهارم
تقریبا یکماه میشد که از ازدواجم میگذشت و زندگی آرومی داشتم
نیش و کنایه های مرضیه رو به جون میخردم ولی حاضر بودم اینکه کسی کاری به کارم نداره رو ازم نگیرند،ابراهیم شبا یه گوشه میخوابید و صبح الطلوع میگرفت سر کارش یه شبایی هم دور از چشم مرضیه میگرفت پیش منیژه البته نیمه های شب میرفت که مادرش فکر کنه شب رو توی اتاق من خوابیده ،تقریبا همه چی خوب بود تا اینکه یه روز در خونمون رو زدن و صدای جواهر رو میشنیدم که داره میاد تو خونه
قلبم تند تند میزد جواهر اینجا چیمیخواست!؟از سر محبت و دلتنگی که با من کاری نداشت حتما دوباره برامخواب دیده بود ،کلی خودمو آروم کردم و با استرس رفتم بهش سلام کردم ونیش کنایه هاش شروع شد ،
دختر اینهمه سال بزرگ کردم که سراغی ازمنگیره؟ندونه دارمچکار میکنم؟چی میخورم ؟چی میپوشم ؟خواهراش چیکار میکنن؟
منظورشو نرم نرمک گرفتم ،سطح مالی ابراهیم تقریبا خوب بود پولدار به حساب میومد نسبت به ما
جواهر زیرچشمی متوجهم کرد که زن یه ادم شدی که پول داری و باید به من و بچه ها هم برسی و پول بدی همین که مادرشوهرم رفت بیرون نیشگون محکمی از بازوم گرفت و گفت اینهمه بزرگت نکردم که چیزی بهم نرسونی برو یه لباس و یه مقدار خوراکی بیار ببرم برا خواهرات دختره ی چش سفید یادت رفته کجا بودی!؟با من من گفتم ولی من که از خودم پولی ندارم سرم غرید و گفت فیروزه به خدای احد و واحد امروز دست خالی برم بیرون مادرشوهرت رو پر میکنم برا اینه که بهشون نگفتم تو چقدر نحسی..وقتی اسم نحس بودنم رو آورد دست و دلم لرزید ،دوباره شروع بدبختی هام بود
فورا بلند شدم ورفتم توی اتاقم و تنها لباسی که قرار بود به عنوان نو عروس بپوشم ولی هرگز نپوشدم رو گذاشتم تو پاکت سیاه و از ته چمدونم یه مقدار میوه هایی که منیژه به دور از چشم مرضیه بهم داده بود و یه مقدار پولی که ابراهیم گذاشته بود توی طاقچه رو برداشتم و پشت سرم قایم کردم و به بهانه ی بدرقه ی جواهر تا دم در رفتم دنبالش و فورا انداختم تو بغل جواهر گفتم بردار این تنها چیزی بودکه داشتم توروخدا برو تا مادرشوهرم ندیده ....
جواهر زیر چشمی برام نازک کرد و گفت چه مادرشوهرم مادرشوهرمی میکنه بدبخت زن عموی خودمه ...
گفتم هرچی تو بگی جواهر فقط برو
دوست نداشتم دوباره آرامشم بهم بخوره هرچی بود توی خونه ی ابراهیم آروم بودم
داشتم با خودم فکر میکردم مهم نیست که ابراهیم قیافه نداره مهم اینه که حداقل از لحاظ مالی در آسایشم شاید اگه یه بچه بیارم واقعا زندگیم عوض شه ،،ولی ابراهیم از من بچه نمیخواد اصلا منو نمیخاد , نیم نگاهی هم به من نداره وقتی منیژه به این زیبایی رو داره ...
اون فقط با من ازدواج کرده که به مادرش ثابت کنه مشکل از خودشه نه منیژه و منیژه رو طلاق نده ...با خودم گفتم چقدر بدبخت شدی فیروزه ...
یهو با صدای کوبیده شدن در از جا پریدم و به خودم اومدم . ابراهیم بود که پشت در بود ....با سر ورویی بهم ریخته و داغون وارد شد
من که از ابراهیم هنوز شرم داشتم چیزی نگفتم ولی منیژه مثل پروانه اومد به استقبالش و خواست سر و صورت خونیش رو تمیز کنه و بره تو اتاقش ولی از چشم مرضیه دور نموند و مثل همیشه با نیش و کنایه گفت دلجویی و آرامش از همسر سهم عروس جدیده برو تو اتاقت منیژه قبلا هم بهت اخطار دادم من از اینا بچه میخوام...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
من خودم با اینکه دهه هفتادی بودم اما تجربشو داشتم وای وقتی می خریدی و می آوردی خونه انگار مدال المپیکو بردی...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#ضرب_المثل
🔺همین آشه و همین کاسه
بعضی ضربالمثلای فارسی تاریخچه ترسناکی دارن
مثلا «همین آشه و همین کاسه» واقعا ترسناکه ماجراش
توی دوره شاه عباس صفوی، حاکم اراک آدم به شدت ظالم و مزخرفی بوده، تا حدی که دختر مردم رو به بهانه خراج میبرده به کاخ خودش به کنیزی و...
یه بار چندتا از رعایای اراک میرن اصفهان پیش شاه از والی اراک شکایت میکنن
شاه هم والی رو فرا میخونه به اصفهان بهش امر میکنه دیگه دست از ظلم برداره و اگه بشنوه دوباره این کارو کرده حسابشو میرسه
والی برمیگرده اراک و میفهمه کیا چغلیشو به شاه کردن
همه اون بدبختا رو با خانواده گردن میزنه
خبر به شاه عباس میرسه و شاه عباسم ولات همه ولایات و احضار میکنه
یه دیگ بزرگ آش بار میذارن و والی اراک (عراق اون موقع) رو میارن و زنده میندازن تو دیگ
وقتی حسابی میپزه و گوشت والی قاطی مواد میشه نفری یه کاسه ازون آش میده دست والیا
میگه این آشو بخورین برگردین ولایتتون و با مردم درست رفتار کنین
اگه از هر ولایتی خبر برسه که ظلم کردین از این به بعد همین آشه و همین کاسه
✍️آقا سید حبیب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴سالروز شهادت جانسوز نهال گلشن دین ، نور دیده زهرا ، سپهر دانش و بینش ، امام محمد باقر(علیه السلام ) رابه محضر صاحب الزمان(عج) تسلیت عرض میکنیم.🏴
شب بخیر دوستان عزیز🌹🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صُبح است
بیا دوباره پرواز کنیم
دروازه دل به دوستی باز کنیم
دیروز که
رفت رفته را غم نخوریم
یک روز دگر به شوق آغاز کنیم...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبحمونوباخوندن جرایدقدیمی شروع کنیم😄
یه دختر ۲۰ ساله از شوهر ۱۶ ساله ش شکایت کرده که میره با بچه های کوچه بازی میکنه😅
دیگه ازدواج با پسر کوچیکتر از خودت همین داستانا رو هم داره😉
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کاش ماشین زمان وجود داشت
تا به گذشته سفر میکردم
قدم در کوچهها و خانههای قدیمی میگذاشتم
کنار پدربزرگ و مادر بزرگ مینشستم
چای میریختم
و گپ میزدیم و گپ میزدیم
آنقدر که چایم سرد میشد و دوباره میریختم...❤
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی آسون نیست ارزش داره... - زندگی آسون نیست ارزش داره....mp3
7.12M
صبح 5 تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح 🎈
#لذت_اشپزی
یه دنیا آرامش و حس خوب😌
🍳🌭🍔🍕🥘🫕🥮🍩🍪
https://eitaa.com/joinchat/884146481C3e3dd3599f
4_5825782911189651065.mp3
1.42M
[..برای تمام عمرم
خدایا کدِ ۷۶۰۰ ♥️🌱]
آقای امام حسین
آقای امام رضا، کدِ ۷۶۰۰
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #طلاق #قسمت_چهارم تقریبا یکماه میشد که از ازدواجم میگذشت و زندگی آرومی
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_پنجم
با خودم گفتم ابراهیم که اینهمه منیژه رو دوست داره چرا انقدر بچه ننه است ؟
مگه نمیتونه با مادرش دعوا کنه ،قضیه چیه
تا اینکه همون لحظه با چشمای به خون نشسته فریاد زد بسه دیگه مادر من هی من هیچی نمیگم ،زدن لت و پارم کردن تو به فکر بچه ای
اونقدر بحث بینشون بالا گرفت و بالا گرفت تا اینکه یکدفعه مرضیه کاری که نباید میکرد و کرد،یک سیلی محکم زد به منیژه و گفت اگه تو یه بچه میاوردی الان اوضاع ما این نبود ،منیژه نقطه ضعف ابراهیم بود .....
ابراهیم گفت باشه تو بچه میخوای من ترتیبشو میدم
همین که بچه به دنیا اومد دیگه اسم من و منیژه رو نمیاری دیگه کاری با ما نباید داشته باشی ،یک لحظه فهمیدم دستم کشیده شد و ابراهیم بود که من که تا اون لحظه توی شک بودم رو میبرد سمت اتاق و بلند فریاد میزد تایکماه بعدی خبر بارداری شو میاد بهت میده ..تازه فهمیده بودم ابراهیم توی چه فکریه
و این وسط من بودم که گرفتار کارهای مرضیه میشدم
از ترسم عرق سردی نشست رو پیشونیم
ابراهیم در اتاق و بست و گفت خودت که دیدی نمیخواسنم کاریت داشته باشم ولی الان دیگه مجبورم
بهتره دختر خوبی باشی و باردار بشی
فقط اشک روانه ی صورتم میشد و هیچ حرفی نمیزدم
با تعجب برگشت و بهم گفت تو شرعا زنمی نميفهمم اشکات به خاطر چیه...ابراهیم دستی تو موهاش کشید و گفت چه بخوای چه نخوای باید باهام راه بیای من از این اوضاع خسته شدم فکر نکن من راضی به این وصلت بودم قلبم از تپش تند تند میزد فقط تونستم لب باز کنم و بگم تا شب بهم مهلت بدین آقا ابراهیم ...پوفی کشید و رفت درو محکم بهم زد حالا من بودم و یک دنیا فکر و خیال
هرچی ساعت بیشتر میگذشت بیشتر استرس میگرفتم خورشید غروب کرده بود و یکی دوساعت دیگه ابراهیم میومد خونه ..به دور از چشم مرضیه رفتم توی اتاق منیژه ،منیژه همینکه منو دید زد تو صورت خودش و گفت دختر تو اینجا چیکار میکنی اگه مرضیه ببینتت دعوات میکنه
آروم گفتم من میترسم،و شروع کردم به گریه کردن،منیژه قصه رو فهمید و بهم گفت با اینکه سختمه به هووم این حرفا رو بزنم ولی کاری که ابراهیم بهت میگه رو بکن ،هم خودت با بچه آوردن پیش مرضیه ارج و قرب میگیری و تو سری خور نمیشی
هم ابراهیم یه دلیل داره که دیگه طلاقت نده
بچه رو بیار خودتو راحت کن هم منو ....و اینجاشو با گریه گفت ...گفتم تو چرا ؟با دلخوری ادامه داد من بچه دار نمیشم ،ولی منو ابراهیم عاشق همیم دوست نداریم به خاطر بچه از هم جدا شیم ...تو هم مطمعنا دوست نداری برگردی پیش جواهر و دوباره بری خیاط این و اون بشی و کلفت زیر دست دختراش....
گفتم نه،گفت پس برو به خودت برس که ابراهیم نزدیک اومدنشه...وقتی منیژه اسم طلاق رو بهم برد با خودم گفتم من دیگه نمیخام برگردم پیش جواهر اگر موندن من در گرو بچه دار شدنمه بچه رو میارم سریع رفتم سمت اتاقم و خودم رو از این آشفتگی در آوردم و دستی به سر و صورتم کشیدم
منتظر اومدن ابراهیم شدم ابراهیم وقتی اومد اولش از دیدنم تعجب کرد ولی سری تکون داد و گفت انگار حرفام روت اثر گذاشته دختر
بعد هم همینطور که آروم آروم غذاش رو میخورد گفت خوبه زرنگ شدی ،دختر زرنگ باید بدونه اگه میخواد زودتر از این قضایا نجات پیدا کنه باید بچه بیاره ،پس زودتر دست به کار شو سرم رو انداخته بودم پایین و به حرفاش گوش میدادم ،.بعد هم سینی رو برداشتم بردم مطبخ ،وقتی اومدم ابراهیم نبود
از پشت پنجره نگاهی انداختم به اتاق منیژه و از کفشایی که پشت در بود فهمیدم ابراهیم رفته اونجا نمیدونم چرا ولی انگار برای اولین بار بود که حسادتم میشد به منیژه ،از اینکه یکی اینهمه هواشو داره..ممنتظر موندم ولی ابراهیم نیومد و خوابم برد
دم دم های سحر بود که احساس یکی بالا سرمه ،ابراهیم بود که هرلحظه خودش رو بهم نزدیکتر میکرد ...از اون شب به بعد تقریبا هرشب ابراهیم نیومد پیشم و در انتظار خبر بارداری من دو هفته میگذشت..تقریبا ابراهیم هرشب پیشم بود و دوهفته بود که هم منیژه هم مرضیه میدونستن این روزا قراره خبر بارداریم رو بشنوند
توی همون روزا بود که دوباره سر و کله ی جواهر پیدا شد
بازهم ازم باج میخواست میگفت اگه میخوای آرامشتو بهم نزنم یه چیزی بده ببرم برای خواهرات
منم فورا هرچی ابراهیم برام اورده بود رو بهش میدادم و راهشو بهش نشون میدادم بره زودتر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_ششم
ولی اون روز وقتی اومد خونمون انگار یه بو هایی برده بود که رابطه ی من با ابراهیم خوبه برای همین بهم گفت میبینم داری میشی خانوم خونه
داری کم کم جا میگیری مبارکا باشه خانوم
ولی باید بیشتر هوای من و خواهرتو داشته باشی اونا دارن میرن مدرسه وسایل میخوان لباس میخوان....گفتم جواهر من که از خودم درامد ندارم هرچی هم ابراهیم میاره خیلی هاشو مرضیه بر میداره به اونچه که دارم بهت میدم راضی باش،جواهر بازومو محکم تو مشتش گرفت و گفت بلبل زبونی نکن دختره ی نحس هرچی بهت میگم بگو باشه وگرنه زندگی رو برات جهنم میکنم
دیگه زدم به سیم آخر و گفتم مثلا میخوای چیکار کنی؟؟؟برو بهشون من نحسم میبینی که دوماهه توخونشونم و کسی نمرده ،این از کوتاه فکری شما خاله زنکاست....اونقدر با حرص گفتم که تموم بدنم میلرزید ،جواهر چشماش گرد شده بود
گفتم الانم چیزی ندارم بهت بدم برو بیرون
بر خلاف انتظارم خیلی آروم بلند شد و گفت خداحافظ فیروزه ی بیچاره ..و رفت سمت اتاق منیژه ...عرق سردی نشست رو پیشونیم گفتم خدایا چیکار به منیژه داره این زن خدایا خسته ام از دربه دری ..بعد یکساعت جواهر از اتاق منیژه بیرون اومد رفت آخرین لحظه نگاهی بهم انداخت و گفت گذرت میوفته به دباغ خونه ..اینکه میدونستم چی به منیژه گفته تموم وجودمو پر کرده بود از استرس همون وقت بود که با خودم گفتم کاش ی چی بهش داده بودم تا در دسر جدید نداشتم ولی دیگه کار از کار گذشته بود و جواهر دشمنیش رو گرفته بود...نمیدونم از استرس زیاد بود یا چی یه دفعه هرچی تو معده ام بود هجومآوردن به بالا و حالم بد شد..روزها که میگذشت کمتر منیژه رو میدیدم و مرضیه مجبورم میکرد برم مطبخ غذا درست کنم و بیشتر حالم بد میشد ...
از یه طرف بیرون نیومدن منیژه از طرفی جدیدا از بوی غذا حالم بد میشد
تا اینکه یه روز که داشتم پیاز ها رو سرخ میکردم فشارم افتاد و افتادم روی زمین اونقدر حالم بد شد دیگه هیچینفهمیدم...
به خودم که اومدم ابراهیم بالا سرم بود و صدام میزد
اولین بار بود که چشم های ابراهیم همون مرد ۳۵ساله ی عاشق هووم رو نگران میدیدم...با صدای ضعیفی گفتم خوبم...
صدای مرضیه رومیشنیدم که میگفت دختره ی لوس اداشه که غذا نپزه
همون لحظه بود که بازم حالم بد شد و بازهم محتویات معده ام....
یک آن مرضیه چشماش برق. زد وگفت ابراهیم نکنه حامله است این دختر؟
و صدام زد هی دختر کی ماهیانه بودی؟
توی اون اوضاع بدم باید به مرضیه هم جواب میدادم وقتی دید جواب نمیدم به ابراهیم گفت فردا میریم دکتر
ابراهیم با تعجب نگامکرد و گفت واقعا تو....!؟قبل از اینکه حرفشو ادامه بده منیژه از اتاق رفت از اتاق بیرون و ابراهیم فوری رفت دنبالش....احساس میکردماز روزی که جواهر باهاش حرف زده رفتارشبا من عوض شده و حالا هم اگه باردار باشم نمیدونم رفتار منیژه چیه....اون شب آخر شب وقتی ابراهیم اومد توی اتاق پیشم شده بود مثل بچه ای دبستانی از شوق فردای مدرسن خوابش نمیبرد و هر از گاهی میومد بالا سرم نگام میکرد و دوباره میخوابید
مرضیه دم به دقیقه میومد پشت در و ازم میپرسید که خوبم یا نه احساس تهوع ندارم یا نه..چی میشد اوضاعم همیشه همین بود؟اونشب رو هر ۴نفرمون یه گوشه از خونه بیدار بودیم ،من تو فکر این که با بچه آوردنم نمیرم پیش جواهر
مرضیه تو فکر نوه دار شدن،ابراهیم تو فکر طلاق ندادن منیژه با بچه اوردن من
و منیژه ,,, نمیدونم به چی فکر میکر که تا صبح چراغ اتاقش روشن بود
نمیدونم خوشحال بود یا ناراحت ولی صبح وقتی اماده رفتن بودیم خواست همرامون بیاد ولی مرضیه بهش گفت بشینه خونه
وقتی رفتیم دکتر با یه ازمایش و چندتا سوال گفت من باردارم ولی چون تازه توی هفته ی دومم به مراقبت خیلی نیاز دارم ابراهیم از خوشی رو پاهاش بند نبود من و مرضیه رو برد جگرکی و بهمون جیگر داد
همونجا بود که حرف خیلی عجیبی از مرضیه شنیدم و احساس خطر کردم..مرضیه که خیلی سرخوش بود گفت دور پسر عزیزدردونه ام بگردم که اینهمه زود دختره رو حامله کردی من که میدونستم مشکل از تو نیست از اون زنیکه است
حالا که پسر دار شدی خداروشکر و یه زن کم سن هم گرفتی که چند برابر منیژه جوونی داره وقتش نیست منیژه رو بفرستی خونه باباش یه نون خور ازمون کم بشه؟با حرفی که زد از تعجب دهنم باز موند ولی طولی نکشید که ابراهیم کوبید رو میز و صداش رفت بالا ..از اینکه این حرف برسه به گوش منیژه ترس داشتم ممکن بود حسادت کنه و بخواد بچه رو ازم بگیره اونوقت من بودم که میسوختم،برای همین گفتم مرضیه خانوم اون یه زن تنهاست نگید اینجوری خدا رو خوش نمیاد .احساس کردم ابراهیم یه لحظه از حرفم جا خورد و با توجه بهم نگاه کردو یه لبخند ملیح اومد رو لبش..اولینباری بود که میدیدم ابراهیم داره بهم توجه میکنه .
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در حوالی این دنیا؛
نه صادق به زندگی هدایت شد،
نه فروغ از ناامیدی به امید رسید،
و نه سهراب قایقی ساخت
تا به شهر رویاهایش رسد!
قلم و کاغذ کارشان بازیست با ذهن،
تا روزمان را به شب
و ماهش دلخوش کنند!
خوشبخت باشید…
همان باشید که میخواهید
اگر دیگران آن را دوست ندارند
بگذارید دوست نداشته باشند
ولی تو همیشه همانی باش
که خودت دوست داری…
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#دلانه
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود؛ جعبهی کادو را که باز کردم، از خوشحالی بالا و پائین میپریدم و فریاد میزدم... آخ جون... آتاری!
آن روزها هر کسی آتاری نداشت؛ تحفهای بود برای خودش!
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دستهی خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن.
مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب میکردم و هر چه میگذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم. خوشحالترین کودک دنیا بودم...
تا اینکه یک روز خانهی یکی از اقوام دعوت شدیم؛ وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش میگفتند میکرو.
آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود.
خیلی...! بازیهای بیشتری داشت؛ دستهی بازی دکمههای بیشتری داشت؛ بازیهایش بر عکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت.
تا آخر شب قارچخور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم.
به خانه که برگشتیم دیگر نمیتوانستم آتاری بازی کنم.
دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه میکردم. همش به این فکر میکردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند.
امروز که در انباری لای تمام خرت و پرتهای قدیمی آتاریام را دیدم فقط به یک چیز فکر کردم...
ما قدر داشته هایمان را نمیدانیم.
آنقدر درگیر مقایسه کردنشان با دیگران میشویم تا لذتشان از بین برود و دلزدهمان کند. داشتههای دیگران را چوب میکنیم و میزنیم بر سر خودمان و عزیزانمان
و به این فکر نمیکنیم داشتههای ما شاید رویای خیلیها باشد. زندگی به من یاد داد مقایسه کردن همه چیز را خراب میکند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#شوهراهوخانم
#پارت296
میرزا نبی که رنجش و دلآزردگی کلی دوسش را تشخیص داده بود محض شوخی گفت:
- نکند بعد از بیست سال میخواهی بروی و دوباره با هاشم شریک بشوی، یا این که دکانی روبهروی دکانش باز کنی؟
گویندۀ این کلمات با آنکه از پس رفتن کار دوست خود و فروش باغ و زمین او آگاهی داشت با خود اندیشید:
- یقیناً از روی اطمینانی است که چنین قصدی داری. کسی از کار دیگران چه آگاه است. شاید پول و پلهای دارد.
با دقت تازهای سید میران را نگاه کرد و از روی سالوس صوفی مسلکانه افزود:
- بله، وقتی نظر پروردگار شامل حال مخلوقاتش باشد کِرم کوچکی هم که زیر سنگ میلولد بیروزی نمیماند. در زندگی برای هر فرصتی پیش میآید، منتهی شخص باید از آن خوب استفاده کند؛ باید ظرفیتش را داشته باشد. و یک نکتۀ مهم دیگر این است که برای آدمهایی به سن ما که دیگر از تکاپو و جوش و خروشمان گذشته است تغییر کسب به همان سادگی که نهال جوانی را از زمینی به زمین دیگر مینشانند و میگیرد میسر نیست؛ مگر آنکه پول و پلهای یا سرمایۀ کلانی در اختیار داشته باشیم. البته سرمایۀ معنوی مذهب است، کاری به این نداریم، اما پول که ود همه چیز هست، حتی جوانی و کامرانی (از روی کنایه به آهو خانم و دختر جوانش که مثل دو کبوتر هم نشسته بودند چشمک زد.) حتماً آیه نیامده که مانند زمانهای پیشتر آدم همان کار و پیشهای را انتخاب کند که پدرش کرده بود. میگویی مردم برای کار و زندگی دستهدسته یار و دیار خودشان را ترک میکنند و به این شهر روی میآورند؛ حرفت را رد نمیکنم؛ نود و پنج درصد کارگران نانواخانه و آسیابها یا ملایری و تویسرکانی هستند یا اصفهانی و از ولایتهای دیگر. در میان آنها تک و توک به بچههای سراب خودمان و خیلی به ندرت به شهریها برمیخوریم. چرخچیها و درشکهچیها از دم ترک هستند. خرکداران، خاککشها، گالهداران و به طور کلی مقنیها از دهات اصفهان. تهرانیها بیشتر در گاراژها یا روی اتومبیلها کار میکنند. و اگر از موردهای استثنایی بگذریم و غریبههای انگشتشماری را که در این شهر به نوایی رسیدهاند کنار بگذاریم میبینیم که همۀ این گروهها، برعکس اینکه میگویند کرمانشاه شهری غریب نواز است، وضع چندان تعریفی و دلپذیری را نمیگذرانند. همشهریان ما دربارۀ دوستان کارگر خود میگویند: فلانی آمد پولی که زرنگترین افراد این جماعت میتوانند ذخیره کنند، با همۀ نخوریها یا دزدیها و گرگیها مساوی است با خرج و کرایۀ برگشت آنها فقط تا پشت دروازۀ ولایت خودشان چرا، البته غیر از تجربههای تازهای که از دیار غربت فراگرفتهاند این دلخوشی را هم دارند که با سر و وضع آراستهتری به شهر خود برمیگردند. دو روز میمانند و روز سوم باز به بهانهای کوس دیار دیگری میکوبند و زن و فرزند یا کسان نزدیک خود را به امان خدا میگذارند.
میرزا نبی به تعارف آهو خانم از خیاری که در بشقاب چینی پیش دست او نهاده شده بود یک دانه برداشت با چاقو مشغول پوست کندن شد و در همان حال ادامه داد:
- همین بعد از ظهری در قهوهخانۀ احمد میان شیرعلی با ولیالله نادری آسیابانش دعوا بود. باربر ولیالله بارِ دکان را عوض آسیاب به علافخانه یا جای دیگر برده یکجا فروخته خالی را وسط خیابان ول کرده و مثل کچوی رفیقت سر زیر آب کرده است. موضوع، تاوان آردِ برده شده بود. ولیالله میگفت به من ربطی ندارد؛ شیرعلی میگفت کارگر تو بوده است، من آرد میخواهم. – قصد من از اول این بود که ناهار را به اینجا بیایم، تا این دم غروبی اصلاح ذاتالبین کردیم؛ به نحوی که سه بار از آرد خورده شده به ضرر این و سه بارش به ضرر آن باشد؛ تا وقتی که خود باربر کار کند و خُرد خُرد تاوانش را پس بدهد.
#شوهراهوخانم
#پارت297
سید میران سر بلند کرد و با تعجب میرزا نبی را نگریست:
- مگر باربر را گرفتهاند؟
- نگرفتهاند، خودش آمده بود. برعکس کچوی کار تو، او عوض اینکه پول آردها را بردارد و از شهر خارج شود. در ده روزی که غیبش زده به یکی از خانههای کوچۀ جبوری رفته، ته جیبش که بالا آمده بیرون آفتابی شده است. ولیالله نامردی نکرده و جلوی انبار ارزاق حسابی از کار درش آوردهاست. اما چه فایده به او گفتم احمق بیشعور با این پول لااقل میخواستی برای خودت زنی بگیری تا برای همیشه از رنج تنهایی و این گونه کثافتکاریها آسوده شده باشی. جواب داد: اگر زن گرفته بودم آن وقت چه طور میتوانم کار کنم و پول را پس بدهم؟ با همۀ حماقت و نادرستیاش این حرفش پر بیدلیل نیست. کارگران ما با همۀ جان کندن سال به دوازده ماه آن قدر درمیآورند که وصلۀ یک شکم خودشان بکنند، چه جای آنکه زنی بگیرند و خانمانی بهم بزنند. گرفته پشیمان، نگرفته آرمان. البته نه اینکه بگویی دل من به حال آنها سوخته است، در دنیا به عقیدۀ حقیر هر نصیب و قسمتی دارد که به گفتۀ شاعر نه کم میدهند ور نستانی به ستم میدهند، منتهی مقصودم این است که اگر تو از غریبههای این شهر صحبت میکنی، مشهدی، چشمت به این نفرین شدهها هم باشد. دل داشتن و به رودخانه زدن خوب است، ا ما از گدار پرسیدن بهتر. گفتی که قصد داری کار و کسب دیگری پیش بگیری. هرچند من در خور این هم حرف دارم – چه مانعی دارد، همین شهر آب در نیاورده است. اگر کسی در شهری که زادگاه آبا اجدادی اوست و عمری آنجا گذرانیده نتواند کار و کسب کند به یقین در شهر دیگر نخواهد توانست. آخر من نمیدانم آدمی در وضع توچرا باید چنین فکرها را در مغز بپروراند؟ چه اتفاقی افتاده که این طور تو را از همه چیز بَری و بیزار کرده است؟ چه معجزهای لازم است بشود تا باز تو را بحال اولت برگرداند؟ من نمیدانم، آدم زمین خودش را بفروشد تا برود زمینهای دیگران را سیاحت کند؟! در این مسافرت قمی که امسال کردی چه سحری بود که این چنین دماغ تو را از شور گشت و گُدار پر کرد؟ هاشم نانوا را برای من مثال میآوری؛ دوست عزیز، یکی چشم گاو است. صحبت از سارابیگ و امثال و اقران او بکن که همان طور سربهزیرِ آب کردند و بعد از بیست سال هنوز اثری از آبادشان نیست. آنها که به شهر غریب میروند و صاحب چیزی میشوند من و تو نیستیم مشهدی. یا لااقل میبایست خیلی زودتر به این فکر افتاده باشی. عیب و علت را از کار و کسب میگیری، حال آنکه بیپرده بگویم، عیب و علت همه از خود توست؛ باری به هر چهت و بیقید شدهای؛ زندگی و هست و نیست را سرسری گرفتهای و من حقیقتش را بگویم، حیران ماندهام که این چه بدبختی است بیخ ریش تو را گرفته، آخر ببین، مگر این خاکها را که وسط حیاط پر و پخش است پاییز گذشته برای این نگفتی بیاورند که پشتبام خانه را اندود کنی؟ پس چرا نکردی؟! سرتاسر زمـ ـستان و بهار، فصل بارندگی، صحن این حیاط را شولِهزار کرده بود و تو همین طور خونسرد نشسته بودی! سر این حوض را چرا در یخبندان زمـ ـستان ندادی بپوشانندکه شکست بر ندارد و میراب محل برای آن که آب به خانۀ زیر دست برسه کمـ ـرش را سوراخ نکند؟!
آهو در پناه چادر به گفتههای مرد اضافه کرد:
- چرا کتیبۀ جلوی این ایوان را نمیگویی که وقت پایین آمدن چیزی نمانده بود خون زن شکم پری را به گردن ما بگذارد؟! خوب، اگر پشتبام به موقع اندود شده بود این پیشآمد که اتفاق نمیافتاد. هنوز که هنوز است این مرد به فکر درست کردنش نیفتاده است. کسی که هلال ماه نو را در چشم دریدۀ یک عایشه ببیند باید هم زندگیش را اِکبیر بگیرد. (منظور باطنی آهو از این گفته که البته نمیخواست آن را فاش سازد حرامی بودن هما در خانۀ شوهرش بود ولی از این مطلب گذشته، سید میران از چنان صفتی نه تنها دور نبود بلکه آشکارا بدان مباهات میکرد.)
میرزا نبی جلوی پوزخند خود را گرفت و به طور جدی کفت:
- بله، و من هم همین را میگویم دوست عزیز، بیقیدی و خونسردی هم حدی دارد. این تنبلی شریفانهای که در جسم تو رسوخ کرده است شاید مانند پردۀ خاکآلود روی میوهجات بتواند روحت را از فساد مانع شود اما روزبهروز از محیط زندگی و جمع دوستان دورترت میسازد. نتیجه چیست، نتیجه این که تو از همۀ زندگی و خوب و بد آن بریده و به یک چیز چسبیدهای، این زن، که هم پدر و مادر، دوست و برادر، و هم فرزند هست و نیست تو شده است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا بابت همه چیزهایی که
به صلاحمون نبود و نشد شکرت❤️
شبتون بخیر🌑
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح
بویِ زندگی🌸
بویِ راستگویی
بویِ دوست داشتن و
بویِ عشق و مهربانی میدهد...♥️
الهی روزگارتون مثلِ صبح
سرشار از عطرِ خوشِ زندگی باشد...🌱
صبح بخیر🌿
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به یاد مادربزرگ
با پنجاه تومنیهای توی جوراب گره زدش
با لقمه پنیرایی که روش نعنا خشک میپاشید
با مشماهای رنگی که جلوی تلویزیون سیاه سفیدش مینداخت
تا به قول خودش برنامهها رنگی شن، که بمونیم و نریم.
ای چرخ ز گردش تو خرسند نی اَم...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f