May 11
#عکس_قدیمی 📷
عکس قدیمی و زیرخاکی از جوانان دهه پنجاه، یقه خرگوشی و شلوار دم پاگشاد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
📜#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلچهره #قسمت_بیستوششم به ارومی بیرون رفتم و برای خودم صبحانه حاضر کردم
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلچهره
#قسمت_بیستوهفت
کنارش نشستم و دستمو روی شونه اش گذاشتم چادر سفید گلداری سرش بود سرشو اروم بلند کرد دختری بود شاید هم سن و سال خودم با چشمانی کشیده و سبز رنگ و پوستی سرخ و سفید ابروهای پیوندی و کمونی خدایی خوشگل بود.
با معصومیت توی چشمام نگاه کرد رگه های قرمز و ورم چشمای قشنگش نشون از گریه ی از ته دل داشت و غم عمیقی که تو نگاهش بود نشون از دردی بزرگ.
بالبخند بهش گفتم گریه نکن بسه انشالله بحق صاحب اینجا دست پر ازینجا بری و حاجتتو بگیری.
از شنیدن این حرف آنچنان ذوقی کرد که بی خجالت خودشو تو بغلم رها کرد.
کم کم اروم تر شد و نامم رو پرسید تا جایی که میشد سربسته خودمو معرفی کردم و اونم گفت که اسمش زهراست.و انقدر دختر خون گرمی بود که خیلی راحت باهم دوست شدیم.
منم که چند وقتی بود واقعا تنهایی ازارم میداد و هم صحبتی نداشتم از اشنایی و دردودل باهاش خیلی لذت میبردم.
چند ساعتی کنار هم نشستیم و از هر دری حرف زدیم زهرا هفده سالش بود و پدر و مادرش فوت شده بودند.با چهار تا برادرش زندگی میکرد و دختر فوق العاده شادی بود.
اگرچه نگفت برای چی اینطور گریه میکرده و منم سوالی نکردم که مبادا فکر کنه فضولم ولی اون تا دلتون بخواد سوال پیچم میکرد وقتی فهمید زن چهارم اسماعیلم ومحکم با دست به صورتش زد و گفت نکنه همون زن غریبه هستی که به جای طلب شوهرت همراه اسماعیل و خانوادش شدی.
پس کم و بیش اطرافیان از من و سرنوشتم خبر داشتند.
سرمو پایین انداختم و حرفشو اروم تایید کردم و گفتم اره من همونم.
چشمم به بیرون افتاد و وقتی دیدم نزدیک غروب افتابه عین برق از جا پریدم.
خیلی دیر کرده بودم اصلا نفهمیدم زمان چطوری گذشته بود.
حتما اسماعیل خیلی شاکی میشددلهره و اضطراب به جونم افتاده بود.
میدونستم خیلی شاکی میشن اصلا گریم گرفته بود و به زور جلوی زهرا خودمو نگهداشته بودم.زهرا انگار به آشفتگی درونم پی برده بود گفت چهخبره گلچهره الان باهم میریم من راهو بلدم معطل نمیشی نگران نباش.
اما یاد تذکر های دیشب اسماعیل مبنی بر دیر نکردن که میوفتادم ترس وجودمو میگرفت.
با زهرا با عجله ازکوه به سمت روستا پایین اومدیم و خدایی با میانبری که بلد بود خیلی زود به خونه رسیدم اما هوا تاریک شده بود با اضطراب در زدم.
حبیبه درو باز کرد از طرز برخوردش متوجه شدم که ناراحته داخل رفتم با دیدن طبیب جلوی در تمام تنم لرزید.
سلام گفتم و با عجله داخل شدم خسرو رو دیدم که با پای باند پیچی شده و چشم گریون کنار اتاق نشسته و اشرفو اسماعیلم کنارشن.
چشم اسماعیل که بهم افتاد از نگاهش فهمیدم چقدر عصبیه،دلم برای خسرو ضعف رفت یعنی چی شده بود.با عجله جلو رفتم اما تا خواستم خودمو بهش نزدیک کنم اسماعیل باتندی مانعم شد.
حالم به یکباره دگرگون شد دلم پر میزد براش
قلبم از دردش به درد اومده بود
دیدن اشکاش داغونم کرده بود اما اسماعیل....
اسماعیل و نگاهش وحشت به جونم انداخته بود حتی جرات نکردم سوالی بکنم.
یعنی چه شده بود بچمو.اشرف خسرو رو در آغوش گرفت با حسرت نگاهش میکردم ولی اجازه نزدیک شدن نداشتم.
با بغض خواستم برم داخل اتاق که چشمم به سارا افتاد خوابیده بود جلو رفتم صورت غرق در خوابش را بوسیدم و چند لحظه صورتمو به لپاش چسبوندم و بعد بلند شدم و رفتم داخل اتاق تا صبح گریه کردم.
بعد اون ماجرا اسماعیل یکم باهام سرسنگین شده بود اما خدارو شکر بیخیال غیبتم شد و به جز قهری که در کلام و رفتارش بود دیگه کاری به کارم نداشت.انگار خسرو در نبود من از پله حیاط افتاده بود.
نزدیک به دوماهم پاهاش بسته بود و به هر سختی ای بود نمیزاشتیم راه بره.
اما اسماعیل واقعا رفتارش منو داشت دلسرد میکرد که متوجه شدم علایم بارداری دارم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت.
اسماعیل دیگه شوهرم بود اما ازش خجالت میکشیدم.
اما بالاخره تونستم خبر بارداریمو بهش بدم خیلی استرس داشتم که نکنه این بچمم ازم بگیرند.اما بالاخره که چی باید میگفتم.
برخلاف تصورم اسماعیل از شنیدن خبر بارداریم خیلی ذوق کرد.
اشرف وحبیبه ازشون معلوم بود که خوششون زیاد نیومده اماخودداری میکردند
و روزهای بهتر زندگیه من شروع شده بود البته هنوز خبر نداشتم که روزگار بازم با من سر جنگ داره.
ادامه فردا ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگر الان زمان قدیم بود،دوست داشتی مهمونی خونه کی بری
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#حکایت
حکایتی بسیار زیبا و آموزنده از زبان مسیح نقل میکنند که بسیار شنیدنی است
میگویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیتهای مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است:
مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آنها در باغ به کار مشغول شدند.
کارگرانی که آن روز در میدان نبودند، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گرچه این کارگران تازه، غروب بود که رسیدند، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.
شبانگاه، هنگامی که خورشید فرو نشسته بود، او همه کارگران را گرد آورد و به همه آنها دستمزدی یکسان داد. بدیهیست آنانی که از صبح به کار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: "این بیانصافی است. چه میکنید، آقا ؟ ما از صبح کار کردهایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کردهاند. بعضیها هم که چند دقیقه پیش به ما ملحق شدند. آنها که اصلاً کاری نکردهاند".
مرد ثروتمند خندید و گفت: "به دیگران کاری نداشته باشید. آیا آنچه که به خود شما دادهام کم بوده است؟" کارگران یکصدا گفتند: "نه، آنچه که شما به ما پرداختهاید، بیشتر از دستمزد معمولی ما نیز بوده است. با وجود این، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیدند و کاری نکردند، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفتهایم." مرد دارا گفت: "من به آنها دادهام زیرا بسیار دارم. من اگر چند برابر این نیز بپردازم، چیزی از دارائی من کم نمیشود. من از استغنای خویش میبخشم. شما نگران این موضوع نباشید. شما بیش از توقعتان مزد گرفتهاید پس مقایسه نکنید. من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد میدهم، بلکه میدهم چون برای دادن و بخشیدن، بسیار دارم. من از سر بینیازی است که میبخشم".
مسیح گفت: "بعضیها برای رسیدن به خدا سخت میکوشند. بعضیها درست دم غروب از راه میرسند. بعضیها هم وقتی کار تمام شده است، پیدایشان میشود. اما همه به یکسان زیر چتر لطف و مرحمت الهی قرار میگیرند". شما نمیدانید که خدا استحقاق بنده را نمینگرد، بلکه دارائی خویش را مینگرد. او به غنای خود نگاه میکند، نه به کار ما. از غنای ذات الهی، جز بهشت نمیشکفد. باید هم اینگونه باشد. بهشت، ظهور بینیازی و غنای خداوند است. دوزخ را همین تنگ نظرها برپا داشتهاند. زیرا اینان آنقدر بخیل و حسودند که نمیتوانند جز خود را مشمول لطف الهی ببینند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امام حسین(ع) روز دوم محرم سال 61ه ق به سرزمین کربلا وارد شد. به خاطر همین روز دوم محرم، روز ورود به کربلا نام گذاری شده است. روز دوم، نماد پایداری است. اباعبدالله الحسین(ع) از همان آغاز حرکت با حوادث گوناگونی روبه رو شد. از بی وفایی کوفیان گرفته تا تعقیب شدن از سوی سپاهیان دشمن. با این حال از ادامة راه منصرف نشد و هم چنان استواری ورزید. امام حسین(ع) آموزگار بزرگ پایداری است.
#شب_دوم_محرم
#ورود_کاروان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امشب خواهم اندیشید
تا "خدا" هست،
هیچ لحظه ای
آنقدر سخت نمی شود
که نشود تحملش کرد...!
شدنی ها را انجام می دهم...
و تمام نشدنی هایم را
به "خداوند" می سپارم...
شب بخیر🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﺳﭙﻬﺮﯼ:
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﻫﻤﻪﯼ ﻭﺳﻌﺖ ﺧﻮﯾﺶ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺟﻨﺒﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺗﻤﺎﺷﺎﮔﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺣﯿﺎﺕ...
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﺎیی ﮐﻪ ﺧﺪﺍ میخندد...
💢 سلام؛ صبحتون بخیر 🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانه قصه های مجید 😍
كسى هم هست با قصه مجيد و موزيكش خاطره نداشته باشه؟
روح زنده یادان کیومرث پور احمد و پرویندخت یزدانیان شاد🙏🏻
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f