eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام صبحتون عالی☘️ 💖الهـی روزیتون فراوان 🌼 💖وجودتون پر مهر خندہ هاتون همیشگے 🌼 💖وجدانتون آروم دستتــــــون بخشنــدہ🌼 💖و همراهتون دعاے خیر باشہ🌼 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی ظهوری مجری پیشکسوت تلوزیون‌ در گذشت. جنگ هفته از بهترین برنامه های تلوزیون. از دهه شصت و هفتاد بود که مرحوم ظهوری اجرا می‌کردند. روحشون شاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آرزو میکنم.... - آرزو میکنم.....mp3
4.31M
صبح 19 شهریور کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_بیستوهفتم یادم بود که یه جای خاطراتش مینا نوشته بود که "پ"
با خودم فکر کردم چرا تا حالا از جزئیات مرگ مینا چیزی نپرسیدم؟ چی شد که تصادف کرد؟ کجا تصادف کرد؟ با کی بود ؟ اصلا اگه تصادف نبوده باشه چی؟ اگه حسام بویی برده باشه چی؟ یعنی حسام؟ نه ممکن نبود، حسام عاشق مینا بود، حلقه اش هنوز گردنشه. عکساش هنوز به دیوار این خونس. این فکرا داشت دیوونم میکرد. عصر اون روز رفتم کنار الاله نشستم و براش از بچگیای خودم و مینا گفتم و سعی کردم ازش یه چیزایی بپرسم که بفهمم رابطه مینا و حسام چه جوری بوده ولی الاله که انگار قصدمو فهمیده بود چیزی نگفت و مثل همیشه به من روی خوش نشون نداد و تیرم به سنگ خورد. اون شب وقتی با حسام تنها شدیم بهش گفتم دیشب خواب مینا رو دیدم، حسام نگام کرد و گفت خب چی دیدی؟ تعریف کن. گفتم درست یادم نمیاد، فقط یادمه ایران بودیم، تو باغ باباجونم بودیم. داشتیم تاب بازی میکردیم ولی یهو دیدم مینا نیست. یه کم مکث کردم و پرسیدم حسام چی شد که مینا تصادف کرد؟ میشه برام تعریف کنی؟ حسام نگاه عمیقی بهم کرد و گفت نه، دوست ندارم در موردش حرف بزنم‌. گفتم خواهش میکنم حسام بگو دیگه، مینا خواهر منم بوده ها. حسام گفت ااااا خواهرت بوده؟ خداروشکر یادت افتاد مینا خواهرت بوده. راستشو بگو چیشده که یادت افتاده یه خواهری ام داشتی؟ تو از وقتی اومدی اینجا فقط خواستی هرچی از مینا مونده از جلو چشم برداری. انگار میخواستی پاکش کنی از همه جا. همیشه یه جوری در مورد گذشته ات حرف میزدی که از مینا چیزی نگی. به غیر از این چند وقته که نمیدونم چت شده تو از وقتی اومدی چهار کلوم در مورد مینا گفتی؟ در موردمینا پرسیدی؟ اسمشو به زبونت اوردی؟ یه فاتحه براش خوندی؟حالا چی شده که چند وقته یادت افتاده یه مینایی ام بوده. هی مینا مینا میکنی؟ سوال میپرسی؟ خواب میبینی؟ از مرگش میپرسی ؟از زنده بودنش میپرسی؟ راستشو بگو چی شده که مینا مهم شده؟ گفتم این حرفا چیه؟ من هر کاری کردم به خاطر تو بود، میخواستم فراموش کنی، میخواستم کمتر اذیت شی،حسام گفت اگه میخوای فراموش کنم پس این سوالا چیه؟ گیر گرده بودم، نمیدونستم چی بگم، گفتم چند وقته همش دارم خواب مینا رو میبینم، نمیفهمم چرا دائم دارم خوابشو میبینم. یهو برام مردن مینا سوال شد، گفتم شاید یه چیزی تو مرگ مینا باشه که تو نمیدونی. حسام گفت هیچی تو مرگ مینا نیست ، مینا همین جلوی خونه ، اخر شب، ماشین زد بهش و در رفت. یکی از همسایه ها که دیده بود گفت راننده اش زن بوده، همه تو گزار پلیس هست.اگه ام باور نداری برو از همه همسایه ها بپرس، همشون یادشونه، مدارک بیمارستانشم هست.تو پوشه مدارکاست، برو ببین. از بیمارستانم میتونی بپرسی. گفتم مینا اخر شب تو خیابون چی کار میکرده؟ حسام گفت با من بحثش شد، دیر اومدم خونه،بحثمون شد ، زد بیرون. گفتم زیاد باهم دعوا میکردین؟ حسام گفت اینا رم از روی نگرانی خواهرانه ات داری می پرسی؟ ترجیح دادم چیزی نگم. نمی دونستم چقدر از حرفای حسام درسته.رفتم تو پوشه مدارکو نگاه کردم، پرونده بیمارستانش بود. همه چیز همونجوری بود که حسام میگفت.چند روز بعد از یکی از همسایه ها که تو اسانسور دیدمش پرسیدم شبی که مینا فوت کرد اونا خونه بودن یا نه، چیزی متوجه شدن یا نه؟ اون گفت که اون شب بیرون بوده و خیلی دیر وقت اومده ولی فرداش از همسایه ها شنیده که مینا جلوی خونه تصادف کرده. و گفت چند تا از همسایه ها خودشون اونجا بودن. انگار حسام راست میگفت و تو مرگ مینا هیچ رازی نبود. ولی دلم اروم نمیگرفت، تصمیم گرفتم برم سراغ پویا،چند روز بعد رفتم کافه همین که وارد شدم و چشم امیر به من افتاد از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت سلام بفرمایید، گفتم با پویا کار داشتم گفت اون پشته الان میاد. بهش گفتم تو مینا رو یادته؟ سرشو انداخت پایین و گفت اره زیاد اینجا می اومد، حیف شد، خدا رحمتش کنه. بعد رفت پویا رو صدا کرد. پویا اومد و رو به روم نشست و گفت بله با من کاری داشتین؟ طبق اون چیزی که باخودم قرار گذاشته بودم تصمیم گرفتم بهش یه دستی بزنم. گفتم مینا همه چیزو در مورد رابطه تون بهم گفته بود، حتی میدونم که خیلی وقت بود میخواست که ازت جدا شه و این رابطه رو تموم کنه ولی تو تهدیدش میکردی. من فقط اومدم المان که بفهمم خواهرم چرا و چه جوری مرده؟فقط اومدم المان که بفهمم خواهرم چرا و چه جوری مرده؟ پویا با بهت نگام کرد و بعد گفت این حرفا چیه خانوم من اصلا نمیدونم چی داری میگی؟ گفتم باشه پس من همه چیو به شوهرش میگم. یهو یه چیزی به ذهنم رسید، گفتم بهش میگم که اون عطرو تو براش خریدی. مینا قبل مردنش همه چیو با همه جزییاتش برام نوشته. من گفتم نمیخوام اونا رو نشون شوهرش بدم ولی باید بفهمم اون شب چی شده؛ تو کشتیش؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لوه کباب یه غذای اصیل مازندرانیه‌ که تو چندسال اخیر اصلا بهش توجه نشده و متاسفانه کم کم داره به فراموشی سپرده میشه. لوه در گویش مازندرانی به معنای دیگ و لوه‌ کباب به معنای کباب دیگی است. لوه کباب رو معمولا با گوشت گوسفندی درست میکنن و راز خوشمزه ترشدن‌ لوه کباب پیازفراوون‌ هست.بریم‌ که بااین‌ خانوم زیبا یه غذای اصیل روتجربه کنیم. بریم که بسازیمش😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5958482724732798105.mp3
12.01M
گرید به حالم کوه و در و دشت از این جدایی می نالد از غم این دل دمادم فردا کجایی سفر بخیر سفر بخیر مسافر من گریه نکن گریه نکن به خاطر من •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این آلبوم های چسبی رو یادتونه؟ چقدر خاطره لابه لای برگ هاش خوابیدن انگار دیروز این عکس ها برداشته شده اما سال ها از رفتن آدم های توی آلبوم می گذره شما هم از این آلبوم ها داشتین؟ قدر همو بدونیم تا وقتی هنوز تو آلبوم ها مون می بینیم خودمونو یه روزی یکی یکی می ریم و به خاطره ها گره می خوریم به هم مهربانی کنیم عشق بورزیم سادگی کنیم و ساده عشق کنیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مرجان #قسمت_بیستوهشتم با خودم فکر کردم چرا تا حالا از جزئیات مرگ مینا چ
پویا با عصبانیت زد رو میز و گفت برو بابا تو مثل این که خل و چلی؛ اون شب جلو چشم خودم ماشین بهش زد اون وقت تو میگی من کشتم؟ گفتم تو ام اونجا بودی؟ از کجا معلوم کار خودت نبوده،شاید هلش دادی زیر ماشین، راستشو بگو‌، چرا تو باید اون وقت شب جلوی خونشون باشی؟ چون مینا دیگه نمیخواست باهات باشه کشتیش؟ مینا از علاقه افراطی و دیوونه بازیات برام گفته بود ، گفته بود میترسه یه بلایی سرش بیاری. بالاخره ام کار خودتو کردی. پویا که معلوم بود کلافه و عصبی بود گفت چرت و پرت نگو بابا من واسه چی بکشمش من دوسش داشتم. من بعد از مرگ مینا کارم به روانپزشک کشید اون وقت تو میگی من کشتمش؟ گفتم باشه تو نکشتیش، تو رو به روح مینا قسم بگو اون شب چی شد. پویا گفت نه ازت میترسم نه تهدیدای الکی و ابکیتو جدی گرفتم، فقط میگم چون روح مینا رو قسم خوردی، بعد ادامه داد چند روز بود ندیده بودمش، اون شب بهش تلفن کردم گفتم من پایین خونتون تو پارکم ، میدونستم شوهرش هنوز نیومده، ماشینش جلوی در نبود، گفتم بیا یه لحظه ببینمت، براش یه چیزی گرفته بودم، گفت نمیام ، بچه ها خوابن ، نمیتونم تنهاشون بزارم، گفتم یه دقیقه بیا زود برو،گفت برو پویا دست از سرم بردار ، شوهرم شک کرده، دارم زندگیمو از دست میدم، تو رو خدا دست از سرم بردار، بزار زندگی کنم، حسرت یه خواب راحت به دلم مونده،پویااهی کشید و ادامه داد هرچی التماسش کردم، گفتم یه لحظه بیا پایین و زود برو، گفت نمیام، هر لحظه ممکنه شوهرم برسه. دیوونه شده بودم، فکر اینکه دیگه نبینمش داشت روانیم میکرد، میخواستم هرجور شده اون لحظه ببینمش.دل تنگش بودم، خودخواه شده بودم و جز خودم به هیچ کس فکر نمیکردم، دیدم هر چی التماسش میکنم نمیاد ،میکنم نمیاد ،گفتم نیا باشه نیا من میام، میام زیر پنجره تون خودمو خلاص میکنم، اون وقت مجبوری بیای جنازمو جمع کنی، مینا گفت دیگه از تهدیدات نمیترسم هر غلطی میخوای بکنی بکن ، فقط دیگه دست از سرم بردار. پویا مکثی گفت یه چاقو برداشتم رفتم جلوی خونشون ، یه کم وایسادم بعد با سنگ زدم به پنجره شون، مینا اومد دم پنجره ، چاقو رو نشونش دادم و اشاره کردم بیاد پایین، چند لحظه بعد اومد پایین، عصبانی بود و حسابی ترسیده بود، میگفت چرا اومدی اینجا؟ هر لحظه ممکنه حسام سر برسه. برو ازینجا، بهش گفتم بی رحم من برات شعر گفتم کادو خریدم نمیخوای یه لحظه بیای بشنوی؟ به خدا کاری ندارم، شعرمو برات می خونم و میرم. مینا گفت باشه اینجا وانستا، بریم تو پارک. رفتیم تو پارک ، شعرمو براش خوندم ، عصبانی بود گفت من نه خودتو میخوام نه کادوتو نه شعرتو من فقط زندگیمو میخوام، ارامش میخوام، اگه دوسم داری دست از سرم بردار، کاری نکن ازت متنفر بشم. گریه اش گرفت ، گفت ولم کن ، التماسم کرد، گفتم باشه برو دیگه کاریت ندارم. گفتم خودم با دلم کنار میام، عادتش میدم به نبودنت، به ندیدنت، نمیخواد التماس کنی.مینا رفت، منم همونجا نشستم رفتنشو نگاه کردم، یه ده دقیقه‌ یه ربعیَ که گذشت دیدم برگشت عصبانی بود، هق هق میکرد، اومد سمتم گفت حالا خوب شد؟ حالا خیالت راحت شد؟ الان دیدی منو؟ شعرتو خوندی؟ مگه چاقو نیاورده بودی با خودت؟ خب مرد باش بکش خودتو، چرا نمیکشی ؟ چرا نکشتی؟ ازت متنفرم، برو بمیر مینا گریه میکرد و منو میزد و فحش میداد، سعی کردم آرومش کنم، سعی کردم بغلش کنم. گفت به من دست نزن، دیگه به من دست نزن من ازت متنفرم ؛ اومدم بگیرمش دویید سمت خیابون، تا پا گذاشت تو خیابون یه ماشین با سرعت زد بهش ، مینا رو کاپوت غلت خورد و افتاد زمین و دورشو خون گرفت . من یخ کرده بودم، همونجا تو پارک نشستم زمین و چشمامو گرفتم. فقط صدا میاومد‌ ، صداها تو سرم میپیچید صدای یه مرد که گفت یا ابوالفضل ، مینا مینا. پویا سکوت کرد ،‌تو چشماش پر از اشک بود، گفت من مینا رو دوست داشتم،حاضر بودم بمیرم تو پاش یه خار نره ولی خدا خواست جلوی چشمام پر پر بشه و یه عمر عذابش باهام بمونه. نمیدونی من بعد از اون شب چی کشیدم، چقدرنمیدونی من بعد از اون شب چی کشیدم، چقدر دارو خوردم ، نه شب دارم نه روز، عذاب مردن مینا و بی مادری بچه هاش تا اخر عمر باهامه ، میدونم خونش گردن منه، میدونم دیگه عاقبت بخیر نمیشم، میدونم تا اخر عمرم باید تقاص گناهمو پس بدم، ولی به روح خودش قسم من عاشقش بودم. اشکای پویا صورتشو خیس کرده بود. معلوم بود داره راست میگه . حالش ترحم برانگیز بود ولی دلم براش نمیسوخت. ادامه فردا ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دهه ی َشصت اینا بهترین کیف های مدرسه بود ! هر روز با یه دستمال، خاک و کثیفی هاشو پاک میکردیم ! از دنیا فقط همین کیف رو داشتیم ❤ یادش بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 "حارث محاسبی" یکی از بزرگترین عارفان آیین تصوف در قرن سوم هجری بود که در بغداد زندگی می کرد و از کرامات او اینگونه نقل شده است که چهل سال تمام روز و شب پشت به دیوار به صورت دو زانو می نشست و عبادت خداوند متعال را می کرد، چون علت این کار را از او جویا شدند گفت :"شرم دارم هنگام عبادت در پیشگاه حضرت حق بنده وار ننشینم. " روزی حارث به نزد" جنید بغدادی "مهمان بود و جنید متوجه شد که شیخ گرسنه است، پس به شیخ تعارف می کند که طعامی برایش آماده کند. محاسبی قبول می کند و جنید غذای ماکولی را که شب قبل از عروسی یکی از بستگانش آورده بود در پیش شیخ می نهد. حارث دست پیش می برد و به سختی لقمه ی کوچک از غذا را برمی دارد و در دهان می گذارد، اما هر چه می کند لقمه از گلوی او پایین نمی رود و در نهایت مجبور می شود لقمه را از دهانش خارج کند، پس شیخ باناراحتی قصد رفتن از خانه ی جنید را می کند. جنید که شاهد صحنه بوده، سراسیمه مانع خروج شیخ از خانه شده و علت را جویا می شود. حارث می گوید :"آن طعام از کجا بود؟" جنید می گوید :"از خانه ی خویشاوندی." حارث در پاسخ می گوید :"مرا با خدای عزوجل نشانی است که لقمه ی مشکوک و شبهه آمیز در گلویم گیر می کند و پایین نمی رود. "پس جنید عذر خواسته و خواهش می کند فردا شیخ مجدداً به نزد او بیاید. روز بعد جنید برخلاف روز قبل، پاره ای نان خشک را که متعلق به خودش بود به عنوان غذا برای شیخ می آورد و شیخ آن نان خشک را همچون طعامی بهشتی با اشتها فراوان می خورد و به جنید رو کرده و می گوید :"چیزی که پیش درویشان آری، چنین آر." منبع :تذکرة الاولیا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f