بيدار شو
امروز از زندگى
از عطر صبح لذت ببر🥰
گلايه و تلخى را بسپار به نسيم
تا با خودش ببرد😇
زندگى پُر است از شادىهاى كوچک
آنها را درياب...😍🍃
درود یاران جان صبح آدینه تون پر نشاط
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از سریالهای ماندگار زمان ما روزی_روزگاری بود
و یکی از قشنگترین سکانسهای این سریال ، سکانس مرگ_قلی_خان بود فقط باید دید و لذت برد.
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
جمعه پاییزی.... - جمعه پاییزی.....mp3
5.08M
صبح 21 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتوسه نیم ساعتی که گذشت هادی با نعمت وطلا برگشت.نعمت توی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوچهار
غروب که هادی برگشت با دیدن من لبخند محوی زد ،احساس میکردم از برگشتنم خوشحاله اما به روی خودش نمیاره.
روزها به سرعت می گذشت، اما کمردرد من خوب نشده بودو بیشتر وقتا از شدت کمردرد نمیتونستم راه برم.
ننه جان مدام به هادی غر میزد که منو ببره شهر پیش دکتر! اما هادی اهمیت نمی دادو میگفت خودش خوب میشه.
ننه جان که دید هادی به حرفهاش گوش نمیکنه رفت و از حاج رحیم برام روغنی گرفت تا باهاش کمرمو چرب کنم.
نمیدونم روغنی که حاج رحیم داده بود تاثیر داشت یا محبت های ننه جان،اما کمردردم کمی بهتر شده بودو مثل قبل اذیتم نمیکرد.
به کمردرد،به کتک خوردن ها،به توی رختخواب افتادن ها و به غمها و غصه هایی که هربار دلمو به درد می آوردن، خلاصه به زندگی که داشتم عادت کرده بودم و تمام دلخوشیم، بچه هام و ننه جان بود.
گاهی با خودم فکر میکردم اگه محبت های ننه جان نبود،من خیلی وقت پیش ها توی اون خونه دق کرده بودم و مرده بودم.
سرمای پاییز از راه رسیده بود و نعمت یک سال ونیمه بود که من دوباره باردار شدم.فشار حاملگی کمردرد منو بیشتر کرده بودو گاهی از شدت درد اشکم در می اومد.
همزمان با من پروین و بدری ومنیر هم حامله بودن.
خدایار از شنیدن خبر بارداری منیر خیلی خوشحال بود و برای منیر گردنبند خیلی قشنگی خریده بود.مادرم مدام نذرو نیاز میکرد خدا به منیر پسر بده تا به قول خودش چراغ خونه منیر بشه.
محصولات صحرا رو که فروختیم، هادی تصمیم گرفت خونه کبری خانوم رو بخره.از شنیدن این موضوع خیلی خوشحال بودم. چون خونه کبری خانوم اتاق های بیشتری داشت و منم میتونستم اتاقی رو به عنوان اتاق مهمونخونه انتخاب کنم.
اما هادی برای خرید خونه پول کم داشت.با اینکه توی ده ما میشد پول خونه رو توی چندتا قسط بدی، اما دلم نمی خواست به کسی بدهکار باشیم و هرچی پس انداز داشتم دادم به هادی تا کامل پول خونه رو بدیم.
بعد از خرید خونه کبری خانوم دیوار و برداشتیم تا دوتا خونه بهم راه داشته باشه.خونه کبری خانوم حیاط بزرگ مربع شکلی داشت که با چندتا پله اتاق ها از کف حیاط جدا شده بودو گوشه سمت چپ حیاط زیر زمین وانباری و طویله بود.ازسمت چپ ایوون دوباره سه تا پله میخوردبه سمت بالا و اتاق بزرگی بود که من تصمیم داشتم اونجا رو اتاق مهمونخونه کنم و از همه مهم تر مطبخ گوشه سمت راست ایوون بود و دیگه لازم نبود برای آماده کردن غذا من تا حیاط برم.
با خرید خونه کبری خانوم هیچ فرش و زیراندازی نداشتیم توی اتاق ها پهن کنیم. دوباره با ننه جان شروع کردیم به فرش بافتن. فرشی که توی اتاق بزرگ خونه داشتیم رو آوردیم و توی اتاق جدید انداختیم و بساط کرسی رو تو خونه جدید راه انداختیم.
توی خونه کبری خانوم جای لوله بخاری داشت و هادی برای خونه یه بخاری نفتی خریده بود.
بچه ها از دیدن بخاری ذوق زده بودن و مدام بالا و پایین میپریدن.با دیدن خوشحالی بچه ها،غصه هام ازیادم میرفت ودعا میکردم توی این خونه فقط صدای خنده و شادی باشه.
ننه جان برای خواب بچه ها رو با خودش به خونه قدیمی میبرد و من و هادی توی خونه جدید می خوابیدیم.
رشته بری و کنار گذاشته بودم تا زودتر بتونیم فرشو تموم کنیم و توی اتاق بندازیم.
اما بارداری و رسیدگی به بچه ها وانجام کارهای مربوط به طویله و انجام کارهای خونه باعث می شد بیشتر ننه جان پای دار قالی باشه.
ماهها به سرعت میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود.اینقدر که باردار شده بودم دیگه خودم میتونستم حدس بزنم که کی وقت زایمانمه و از صبح دبه های آب وجلوی آفتاب گذاشته بودم.
برای طلا با پارچه هایی که توی خونه بود، عروسکی درست کرده بودم و دستش داده بودم تا مشغول بازی شه و نعمتم گذاشتم کنارش تا مواظبش باشه.
موقع زایمان همش صلوات میفرستادم که این آخرین بارداریم باشه و از خدا میخواستم دیگه بهم بچه نده.
ننه جان با خنده بچه رو گرفت و گفت خداروشکر قمرتاج بچه دختره،دیگه طلا تنها نمیمونه.
بچه رو که بغل کردم از خدا خواستم سرنوشت بچه هامو پراز شادی بنویسه وهیچ وقت ناراحتیشونو نبینم.
هادی اسم دخترمونو هاجر گذاشت.با کمک هایی که ننه جان توی نگهداری بقیه بچه ها میکرد، نگهداری از هاجر در کنار کارهای خونه برام راحت تر بود.
چیزی به زایمان منیر و پروین هم نمونده بود. بهمین دلیل مادرم فقط دوروز خونه ما موند، از طرفی حالمم بهتر بود.
به محض اینکه سرپا شدم،دوباره کنار ننه جان قالی میبافتم و بعضی روزها هم رشته میبردیم.
دلم میخواست با پولهایی که از فروش رشته و شیر در میارم، برای طلاو هاجر گوشواره بخرم.
خدا به منیر پسری داده بود که اسمشو محمد گذاشته بود و خدایار دوباره بخاطر دنیا اومدن فرزند جدید سه روز توی خونه ش مهمونی گرفت.
مادرم بیشتر از هرکسی خوشحال بودو این خوشحالی توی حرفهاش پیدا بود.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورش_شیش_انداز
(گیلانی)
شیش انداز یه خورش کاملا گیاهی و فوق العاده خوشمزه گیلانیه که درست کردنش خیلی راحته.
ترکیب طعم گردو و ترشی رب انارو رب آلوچه به همراه بادمجان و عطر خوب گلپر از این خورش یه ترکیب بی نظیرساخته.
مردم گیلان در گذشته برای اینکه خورش رنگ تیره تری پیدا کنه یه کفگیر آهنی به نام"اَسّام" رو حرارت میدادن و داخل خورش درحال جوش میذاشتن تا به مروررنگ خورش رو تیره ترکنه.
برخی از مردم در گذشته براین باوربودن که استفاده از اسام علاوه بر خوش رنگ کردن خورش باعث تامین آهن مورد نیازبدنشون هم میشه.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Dj-At - Aram-4.mp3
32.11M
#پادکست لاو زیبا قدیمی
☇مروری بر خاطرات☇
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پیشنهاددانلود❌❌
این حروف رو با نخود و لوبیا و عدس روی مقوا درست میکردیم میبردیم مدرسه
جالب اینجاست تا برسیم به مدرسه همش می ریخت
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتوچهار غروب که هادی برگشت با دیدن من لبخند محوی زد ،احس
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوپنج
چون هادی بد دل بود، زیاد نمیذاشت به خونه خواهرهام برم و تواون سه روزی که خونه منیر مهمونی بود، هادی اجازه نداد من برم.منم بخاطر اینکه هادی ناراحت نشه، حرفی نزدم و صبر کردم تا منیر به خونه مادرم بیاد و اونجا بچه شو ببینم.
دلم میخواست حالا که دیگه بچه ها دارن بزرگتر میشن، کتک خوردن منو نبینن.
هادی به شهر رفته بود و برای بچه ها لباس نو خریده بود،بچه ها از خوشحالی بالا و پایین میپریدن وذوق میکردن.
وقتی لباس های بچه هارو داد، پلاستیکی هم دست من داد و گفت اینو برای تو خریدم. توی پلاستیک لباس و چادرو روسری وجوراب و شلوار بود.
همیشه هادی برام لباس میخرید و توی انتخابهاشم خوش سلیقه بود.روسری و بلوزی که هادی خریده بودو دادم به ننه جان و گفتم اینهارو هادی برای شما خریده.بالاخره محمد به سن مدرسه رفتن رسید،من چون اولین بچه م بود که میخواست ازم دور بشه خیلی نگران بودم و همش بهش سفارش میکردم.
محمد هم چون خیلی بچه ی آروم و حرف گوش کنی بود،پشت سرهم چشم میگفت و حرف دیگه ای نمیزد.
چون خودم آرزوی درس خوندن داشتم ،مدرسه رفتن محمد برام اتفاق خیلی بزرگی بود.تا ظهر که محمد برگرده صلوات فرستادم و براش دعا کردم. محمد که اومد خونه دورش حلقه زده بودیم و اون از کارهایی که تو مدرسه انجام داده بود میگفت و کتاب و دفترهایی که بهش داده بودن و نشون ما میداد.از اینکه محمد از مدرسه خوشش اومده بودو تصمیم داشت درس بخونه خیالم راحت شدو خدارو شکر کردم.احساس میکردم زندگی داره روی خوششو بهم نشون میده و از ته دلم از زندگیم راضی بودم.بافت فرش تموم شده بود واونو توی اتاق مهمونخونه انداخته بودیم.چون پشتی نداشتیم چند تا بالش درست کردم و دور تا دور اتاق چیدم. اما رویه بالشت ها کهنه ورنگ و رو رفته بود.مردی توی ده بود که پارچه بار الاغ میکردو برای فروش به روستاهای اطراف میبرد.تصمیم گرفته بودم مش صفر که اومد برای بالشت ها پارچه بخرم.هنوز هوا اونقدری سرد نشده بودو بیشتر مردای ده توی صحرا بودن.نزدیکای ظهر بود که مش صفر با الاغش توی کوچه داد میزد تا بقیه برن و ازش پارچه بخرن .زود چادرمو سرم انداختم و رفتم توی کوچه.بیشتر پارچه های مش صفر قشنگ بودن و من از دیدنشون سیر نمیشدم .اما آخر پارچه ای رو با زمینه سفیدو گلهای خیلی ریز رنگی انتخاب کردم و خریدم.
پارچه رو به ننه جان نشون دادم و توی کمد قایمش کردم تا بعدا برای بالشت ها رویه بدوزیم.غروب که هادی اومد مثل همیشه حوصله نداشت وتوی خودش بود.وقتی اومد توی خونه از ننه جان پرسید امروز مش صفر اومده بود توی ده.با شنیدن این حرف انگار کسی قلبمو از جا کندوحرکت خون توی تنم متوقف شد.اینقدر ترسیده بودم که به زور نفس میکشیدم. از لحظه ای که هادی سوال پرسید تا لحظه جواب دادن ننه جان برام هزار سال طول کشید.دلم میخواست ننه جان نگام کنه تا با اشاره بگم که به هادی راستشو نگه! اما ننه جان نگاهی به هادی کردو گفت آره ننه جان چرا میپرسی؟چیزی میخواستی بخری؟
هادی نگاهی به من انداخت و گفت مگه من هر هفته نمیرم شهر، چرا هرچی میخوای نمیگی خودم بخرم؟میخواستم بگم دلم طاقت نیاورد تا اونموقع صبر کنم واینقدر دلم برای اتاق مهمونخونه ذوق داشت که نتونستم صبر کنم. اما زبونم نمیچرخیدو فقط یه ببخشید ضعیف از توی گلوم خارج شد.
هادی گفت همونموقع که پارچه میخریدی من بالای سرت بودم و داشتم نگات میکردم.
هادی داشت دروغ می گفت و اصلا اونجا نبود.هم من و هم خودش میدونستیم که داره دروغ میگه! اما نمیدونستم کی به هادی گفته بود من از مش صفر پارچه خریدم و سعی میکردم بخاطر بیارم اون لحظه کی توی کوچه بود.
وقتی هادی مطمئن شد که من از مش صفر پارچه خریدم با خونسردی بلند شدو از اتاق رفت بیرون.تا پاشو از اتاق گذاشت بیرون، نفس آسوده ای کشیدم وخداروشکر تقریبا بلندی گفتم.ننه جان که متوجه ترسم شده بود گفت برو پارچه ها رو بیار بزار رو طاقچه که هادی اومد نشونش بدی، فکر نکنه میخواستی ازش پنهان کنی.
منم زود دویدم و پارچه هارو گذاشتم روی طاقچه، اما به محض اینکه برگشتم هادی با بیل اومد توی اتاق و اولین ضربه رو به سرم زد.
ننه جان جیغ بلندی کشیدو اومد به طرف هادی که هادی رو کنار بکشه، اما با اون تن لاغرش زورش به هادی نمی رسید و هادی تندو تندو با بیل توی سرو بدن من می کوبید.
دردش خیلی زیاد بودو شوری خون رو توی دهنم حس میکردم .ننه جان توی سرو سینه خودش میکوبیدو همش میگفت خجالت بکش، مش صفر جای بابای قمرتاجه، اما هادی میگفت من با خریدن پارچه آبروشو تو محل بردم وبا این کارم به بقیه فهموندم که هادی برای خونه هیچی نمیخره.صدای جیغم به ناله تبدیل شده بودو احساس میکردم الانه که مغز سرم بریزه توی دهنم بچه ها یه گوشه وایساده بودن وبا گریه کتک خوردن منو تماشا میکردن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی راه می رفتی باهاش به خاطر آزاد بودن قسمت عقب و سبک بودنش ... می زد به پاشنه پا و یه صدای خیلی باحالی تولید میکرد...😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
دوستی با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا بود ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند. طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد.
همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی بود. اما به نظر میرسید که دوستم بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم کنجکاو از او میپرسند: «فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟» دوستم با قاطعیت به آنها جواب داد: «نه! اصلاً! اتفاقاً وقتی از چیزی عصبانی می شد و فریاد می زد، خیلی وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما هسمر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است.»
پی نوشت : میگویند زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر پول توجیبی مون رو میانداختیم تو قلک پسانداز شه که هرچه دوست داشتی باهاش بخریم. البته من که به مرحله پس انداز نمیرسید همش با موچین یا قیچی کوچیکا در میاوردم🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کدوم یکی از این اسباب بازیارو داشتی؟؟
بفرس برا همبازی بچگیت😍❤️
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتوپنج چون هادی بد دل بود، زیاد نمیذاشت به خونه خواهرهام
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوشش
ننه جان هادی رو نفرین میکرد که الهی دستت بشکنه و شیرمو حلالت نمیکنم.اما انگار اینبار هادی قصد کوتاه اومدن نداشت وبرای همین شروع کردم به التماس کردن وهمش میگفتم غلط کردم تا شاید دلش به رحم بیادو ولم کنه.
بیچاره ننه جان با اون بدن ضعیفش خودشو روی من مینداخت تا هادی از زدن من دست برداره.هادی که انگار خسته شده بود نفس نفس زنان بیل رو برد بالا و آخرین ضربه رو دوباره توی سرم زد.احساس کردم توی سرم داغ شد وآب داغی از چشم راستم روی صورتم ریخت.
بدنم درد زیادی داشت، اما دستمو به سمت چشمم بردم و روی چشمم کشیدم. با دیدن خونی که از چشمم می ریخت وحشت کردم وشروع کردم به جیغ زدن.هادی که رد خون روی صورتمو دید باخونسردی نشست بالای اتاق وگفت بخدا اگه اینبار با آبروی من بازی کنی زنده ت نمیزارم.
با دردی که توی سرم پیچیده بود,هرلحظه هزار بار جونم به لبم می رسید,اما نمی مردم.احساس میکردم تمام سرم با درد شدیدی مثل نبض میزنه و هر لحظه ممکنه که ازشدت درد بترکه.
ننه جان گاهی خودشو میزدو گاهی هادی رو نفرین میکردو گاهی قربون صدقه من می رفت.
بچه ها با ترس دورم نشسته بودن وگریه میکردن و التماس میکردن که از جام بلند شدم.
صورتم داغ داغ شده بود وچشمم میسوخت و با تمام مقاومتی که میکردم بخاطر التماس و نگاه نگران بچه ها ازجا بلند شدم که حالم بهم خوردو از حال رفتم.
با درد زیادی چشمامو بازکردم، از فشاری که روی صورتم و دور چشمم احساس میکردم میشد فهمید که چشمم ورم کرده.
آفتاب بی جون پاییز تا نیمه های اتاق اومده بودو بوی تاس کبابی که ننه جان بار گذاشته بودو بخارش از در دیگ روی گردسوز بالا می رفت اتاق رو پر کرده بود.
از پنجره گلیم شسته شده ای رو که از خون بینی و دهان وچشم من کثیف شده بود رو دیدم.انگارهنوز هادی داشت بابیل توی سرم می کوبید و درد توی سرم بیشتر می شد.شروع کردم به گریه کردن و نفرین کردن هادی.
حدود نیم ساعتی که گذشت ننه جان اومد توی اتاق آستین لباسش تا آرنج بالا بودو جای کبودی روی ساق دستش مشخص بود.
با دیدن من اومد به سمتم و شروع کرد روی زمین سجده کردن و خدارو شکر گفتن و بعدم شروع کرد به قربون صدقه رفتن من و نفرین کردن هادی.
با صدایی که خودمم به زور میشنیدم پرسیدم بچه ها کجان؟ننه جان گفت محمد رفته مدرسه و عباس با هادی رفته صحرا،طلا رو هم با خودم بردم سرچشمه تا ظرف ها رو بشوریم و الانم توی حیاط با نعمت دارن بازی میکنن.
ننه جان گفت قمرتاج اگه به هوش نمی اومدی من میمردم.پنج شبانه روزه که نه خواب دارم نه خوراک.اگه چشماتو باز نمیکردی من دق میکردم و شروع کرد به گریه کردن.
با شنیدن حرفهای ننه جان انگار کسی قلبمو توی دستش گرفته بودو فشار میداد. به سختی نفس میکشیدم و سعی میکردم گریه نکنم تا درد چشمم بیشتر نشه.نمیدونستم تو این پنج روز مادرم سراغی ازم گرفته یا نه،اما میدونستم حتی اگه میفهمیدن هم براشون اهمیتی نداشت و مادرم بازم میخواست نصیحتم کنه که مرد خدای دوم زنه و هرکاری بکنه حق داره.
احساس میکردم پیش چشم بچه هام خوار و خفیف شدم و غرورم له شده.بغض داشت خفه م میکردو بیشتر نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع کردم به گریه کردن.
هفت روز از اون شب شوم گذشته بود که مادرم انگار نگرانم شده بودو به دیدنم اومد.
وقتی منو توی رختخواب و با اون حال و اوضاع دید شروع کرد به گریه کردن و پرسید که چی شده؟دلم نمیخواست براش توضیح بدم چی شده، چون آخرسر میدونستم چی میخواد بگه ،امابا اینحال گفتم برو در تک تک خونه های این روستا رو بزن، ببین کدومشون شوهرشون با بیل زده توی سرشون و از چشمشون به جای اشک خون بیرون زده.
مادرم لابلای گریه هاش پرسید مگه چیکار کرده بودی؟داشت دنبال چیزی می گشت تا بگه من مقصرم و حق با هادی بوده.دلم شکسته بودو حرف زدن با مادرم بیشتر دلمو می سوزوند. از دیدن حال و روزم دل سنگ برای من آب میشد، اما مادرم میخواست قانعم کنه که تقصیر من بوده که کتک خوردم.
برای همین پتو رو روی سرم کشیدم و آروم آروم گریه کردم.مادرم که دید من حرفی نمیزنم رو کرد به ننه جان و ننه جان هم با شرمندگی همه چیزو براش تعریف کرد و لابلای تمام حرفهاش مدام میگفت من شرمنده شما شدم گوهرخانوم .روم سیاهه بخدا و گاهی هم بخاطررفتار هادی معذرت خواهی میکرد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شب شد💖💫
دلها به فردا امیدوار شد؛
چشم ها پر از خواب شد،
همه میگویند که زندگی سر بالایی
و سرازیری دارد
اما من می گویم: زندگی هر چه که هست، جریان دارد؛
می گویم: تا خدا هست و خدایی
می کند، امید هست؛
فردا روشن است؛
شبتان آرام،فردایتان روشن 💖💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍁امروز صبح صدا بزن
☀️و به خورشید بگو :
🍁صبح پاییزت پــربار
☀️از خوشیها سرشار
🍁و خداگونه و خوشحال
☀️و پر از آرامش و خوشی
🍁دم گوش تمام ثانیهها نجواڪن
☀️ڪه از روح پر از مهر خداسرشارے
🍁ڪه تو از اول پاییز، بهاری
☀️ارے تو خدا را داری
ســــــ🍁ـــلام
صبح پاییز شنبه تون بخیر 🍁
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کدومش خاطره داری؟؟
راستی شما از چه شامپویی استفاده میکردید😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خودت باش... - خودت باش....mp3
5.38M
صبح 22 مهر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_شصتوشش ننه جان هادی رو نفرین میکرد که الهی دستت بشکنه و ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصتوهفت
مادرم که ساکت به حرفهای ننه جان گوش میکرد،پتو رو از روی صورتم زد کنارو گفت قربونت برم مادرجان، هادی کار بدی کرده درست، من به بابات میگم باهاش حرف بزنه! اما تو چرا بدون اجازه شوهرت رفتی توی کوچه! چرا بدون اجازه شوهرت برای خونه چیزی میخری که آخرو عاقبتش بشه این؟!خب اونم مَرده مادر، غرور داره، غیرت داره، آخه تو کی میخوای این چیزارو بفهمی...
مادرم با محبت این حرفهارو میزد وگاهی سرمو میبوسیدو موهای بیرون زده از زیر روسریمو نوازش میکرد. اما نمیدونم چرا احساس میکردم حرفهاش مثل یه چاقو توی قلبم فرو میره و قلبمو زخم میکنه.شاید انتظار داشتم ازم حمایت کنه و بگه بلایی به سر هادی میاره که دیگه جرات نکنه دست روی من بلند کنه و یا حتی نصیحتم نکنه.اما تمام عکس العمل مادرم همین بود که میخواست به بابام بگه با هادی صحبت کنه.
نزاشتم حرفهای مادرم تموم شه و دوباره پتو رو روی سرم کشیدم و بحال خودم دوباره اشک ریختم.
توی تمام مدتی که توی رختخواب بودم، هادی حتی نگاهمم نمیکردو ذره ای پشیمونی توی رفتارش نبود.احساس میکردم بی ارزش ترین زن دنیا هستم و احساس پوچی میکردم.اززندگی و تمام بدبختی هاش که همه یکجا روی سر من ریخته بود خسته شده بودم. دلم میخواست بمیرم.ننه جان هاجرو روی پاش میخوابوندو داشت زیرلب وآروم آروم با خودش حرف میزد.
ازجابلندشدم وآروم رفتم توی حیاط، سوزو سرمای آبان ماه تا مغز استخونم رفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن.
باد سردی میومد و خاک حیاطو با خودش جابجا میکرد.ازروی ایوون حیاط خونه رو تماشا کردم و اونروزی رو بخاطر آوردم که با خرید خونه دعا کردم فقط توی این خونه شادی باشه.
اززندگیم خسته شده بودم وتنها راه نجاتم از این زندگی مرگ بودو راه دیگه ای نداشتم.توی انباری رفتم و روسریمو محکم دور گردنم گره زدم.
اینقدر گره روسری ومحکم کردم که به سرعت خونی که توی سروصورتم جمع شدو احساس کردم وبدنم شروع کرد به گزگزکردن وسِر شدن.لحظه به لحظه زندگیم جلوی چشمم می اومدو از تصمیمی که گرفته بودم راضی بودم.همه جارو تار میدیدم. دستها و بدنم هرلحظه سردتر میشدو صورتم داغ تر.احساس کردم بازهم خون ازچشمم روی صورتم ریخت.توی اون لحظه فقط به فکر خلاص شدن خودم از زندگیم بودم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم.انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد که حس کردم ننه جان داره میاد به سمتم و سعی میکرد گره روسری رو باز کنه.
با جون کمی که توی دست هام بود،نمیزاشتم ننه جان روسریو از دور گردنم بازکنه، اما تو اون حال قدرت ننه جان از زور من بیشتر بودو با باز شدن گره از روی گلوم شروع کردم به سرفه کردن.
ننه جان که دید نفس میکشم و هنوز زنده م، بی حال گوشه انباری افتادو نفس نفس زنان با من دعوا میکرد که این چه کاریه که میخواستی انجام بدی.
دلم برای ننه جان می سوخت.دلم برای خودم میسوخت.احساس میکردم سایه سیاهی روی زندگیم افتاده وتازمان مرگ من هرگز این سایه سیاه کنار نمیره.کمی که حالم بهتر شد،شروع کردم دادزدن سر ننه جان که چرا ولم نمیکنه و نمیزاره بمیرم.
اززندگی و هادی و پدرو مادرم و همه دنیا شاکی بودم و یکجا همه حرصمو سرننه جان خالی کردم و با دادو بیداد بهش میگفتم که ولم کنه و بزاره به حال خودم باشم.
ننه جان فقط نگاهم میکردو حرفی نمیزد. وقتی دیدکمی آروم شدم، بی حرف کمکم کردو منو برد توی اتاق و دوباره منو توی رختخواب خوابوند.
همینطور که اشک می ریخت گفت میخواستی خودتو بکشی تا بچه هات بی مادر بزرگ شن؟فردا بیفتن زیر دست نامادری واز دست اون زجر بکشن؟فکر خودتو نکردی، فکر بچه هاتم نبودی؟دختر جان شاید ناراحت بشی ازحرفم، اما تو باید زنده بمونی تا مثل مادرت برای دخترهات مادری نکنی.تا با قوی بودن خودت به بچه هات یاد بدی قوی باشن.خودکشی کارآدمهای ترسوی بی عرضه س، نمیگم هادی رو عوض کن، نه ننه جان چون هادی عوض نمیشه،اما تو بچه هاتو خوب بزرگ کن.
با اومدن همسایه ها و بدری و خاتون و زری خانوم و بهجت خانوم که همه بخاطر شغلش مشاطه صداش میکردن،همه که حدود ده پونزده نفر بودیم به سمت خونه زن هاشم که اسمش نیره بود،به راه افتادیم.
هوا گرم بود و راه هم به نسبت کمی طولانی بود.
مادرم بی اندازه خوشحال بود و از همه جلوتر راه میرفت. منم خوشحال بودم که هاشم داره عروسی میکنه. چون میترسیدم بخاطر مشکلش کسی بهش زن نده و هاشم تا آخر عمر تنها بمونه.
به کوچه ای که خونه عروس توش بود رسیدیم و زری خانوم به دستور مادرم شروع کرد به ضرب زدن.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
28.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#لوبیا_پلو
(گیاهی)
ناهار امروزمونم همراه بشیم بااین زن و شوهرمزرعه دار تو طبیعت زیبای تالش با یه لوبیا پلوی گیاهی که محصولاتش تماما از مزرعه ی خودشونه و ته دیگ جذابی هم داره.
پیشنهاد خیلی خوبیه برای وقتایی که میخوایم غذای بدون گوشت درست کنیم😍
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادتونه بقال و راننده تاکسی ها جای پول بهمون از اینا میدادن؟😍😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f