🌹سلام بہ صبح
❤️سلام بہ زندگے
🌹سلام بہ مهربانے
❤️سلام بہ مهر و دوستے
🌹سلام بر عشق
❤️و سلام بہ شما دوستان عزیز
🌹روزتـون بےنظیر
🌹صبح زیباتون بخیر و شادے
❤️روزگارتون بر وفق مراد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
13.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کیا یادشونه؟؟؟😄
تیپ تیپ سه تیپه عروس ما خوشتیپه
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5920069035453581032.mp3
10.12M
❣انسان صاحب شناخت
کلید واژه اعتماد به نفس شناخت خود است
فایل صوتی فوقالعاده از
استاد عرشیانفر
حتما گوش کنید❌❌
#عرشیانفر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_سوم پدرم همون اول مخالفت کردوگفت دیگه تو این خونه پیداشون نش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_چهارم
من و رضا عقدکردیم وخیال طاهره راحت شدکه به زودی من ازاون خونه میرم یه کم ازاراذیتش روکمترکرده بودخیلی خوشحال بودم که خودم بچه اخری هستم وخواهری ندارم که بعدازمن زیردست طاهره بیفته من ورضا پنج ماه عقدبودیم تواین مدت دریغ ازیک محبت یاکادوازطرف رضا انگاراونم به من هیچ حسی نداشت وبه اجبارخانواده اش ازدواج کرده بود البته برای من مهم نبودوزیاداهمیت نمیدادم رضا یه مغازه اجاره کرده بودوتوکارضبط باندفروشی وبستن سیستم بودتومدتی که عقدبودم طاهره به اجبارپدرم مختصرجهیزیه ای برام تهیه کرده بودکه هیچ کدومش مطابق میل من نبودوبیشترسلیقه خودش بودوهرچی که ارزون بودمیخرید نزدیک عروسی جهیزیه من روبردن واخرهفته ام مراسم عروسی برگزارشد خیلی دوست داشتم توی مراسم عروسیم مادرم باشه ولی اون ازدواج کرده بودوشوهرش بهش این اجازه رونمیداد طاهره نذاشت برای عروسی خاله وداییم رودعوت کنیم وبیشترفک فامیل خودش روگفته بودشب عروسیم بغض سنگینی راه گلومروبسته بودتوسن هفده سالگی پرپرشدن ارزوهام روداشتم میدیدم وخیلی راحت ازدنیای دختری خودم خداحافظی کردم وشدم یه خانم متاهل مجیدیک هفته اول بعدازازدواجمون مرتب میرفت مغازه بعدازاون هروقت دوست داشت میرفت هروقتم دوست نداشت نمیرفت دنبال رفیق بازی گاهی پیش میومدتاپنج صبح خونه نمیومد وپیش دوستاش بودوقتی هم میومدتابعدظهرمیخوابیداین شده بودکارهرروزرضا.هیچ پولی نداشتم گاهی بامادررضا صحبت میکردم وازش میخواستم بارضاصحبت کنه راهکارمادرش برای خوب شدن رضا این بودکه من بچه داربشم که به زندگیش امیدواربشه وبخاطربچه بره سرکار منم سنی نداشتم توسال هشتادویک هفده سالم بودفکرمیکردم حق بامادرشه واگربچه داربشیم رضا بهترمیشه ومیچسبه به زن زندگیش غافل ازاینکه اینهاهمش بهانه است وکسی که دنبال رفیق بازی وموادباشه باهزارتابچه ام درست نمیشه بااصرارمادر رضا من خام حرفهاش شدم وباردارشدم دوران خیلی سختی روداشتم رضا سرکارنمیرفت وپولی نداشتیم که حتی من سونوگرافی برم وشایدجزمعدودکسانی باشم که تازمان به دنیاامدن بچه ام نمیدونستم پسریادختر!!توی هفت ماهگی طاهره بازم به اجبارپدرم وبرای بستن دهن مردم یه مقداری سیسمونی برام اوردکه مثل جهیزیه ام طبق نظرخودش هرچی ارزون وبدردنخور بودخریده بود توسن هجده سالگی بودم که ارمان پسرم به دنیاامدبرخلاف نظرمادررضا بودن ارمان هم باعث نشدکه اون دست ازکارهاش برداره وسربه راه بشه این وسط فقط بجزخودم یه طفل معصوم روهم گرفتاراین زندگی سخت کرده بودم اعتیادرضابهم ثابت شده بودولی خودش انکارمیکردکم کم اخلاق رفتاررضاعوض شده بود ارمان نزدیک یکسالش شد که رضا دیگه باخیال راحت دوستاش رومیاوردخونه وتانصف شب موادمیکشیدن ومن مجبوربودم تواتاق حبس باشم تااینابرن هروقتم اعتراض میکردم خانواده اش پشتش رومیگرفتن وچنان دادبیدادراه مینداختن که من ازگفتن حرفم پشیمون میشدم تایکبارکه دیگه خسته شده بودم به برادرم گفتم وازش کمک خواستم وبرادرم یه کتک مفصل رضا رومیزنه که مثلاادبش کنه ولی همون باعث شدرضابدتربشه وحالادیگه باکوچکترین اعتراض من شروع میکردبه زدنم وازلج من بساط پهن میکردوجلومن وبچه شروع به کشیدن میکردبااینکه پدررضاخودش هم اعتیادداشت ولی مخالف رفیق بازی واعتیادرضابودسرهمین موضوع یه روزباخانواده اش دعوای سختی کردن که پدرش یه اجر سمتش پرت میکنه خوردبه شیشه اتاق ودرست افتادکنارم ازترس فقط میلرزیدم خیلی شانس اوردم به سرم نخوردهمین موضوع باعث شدکه رضادنبال خونه باشه وبعدازچندروزبهم گفت وسایلهاروجمع کن یه خونه چهل وپنج متری پیداکردم وقتی رفتیم تواون خونه صاحبخونه بالاسرمون بود رضا به خاطراعتیادش ورفیق بازیش کارنمیکردکه بتونه کرایه خونه بده بعدازدوماه کرایه ندادن جوابمون کردن وبازدنبال خونه بودیم هردفعه هرجارواجاره میکردچندماه بیشترتحملمون نمیکردن ومثل خانه به دوشهای ازاین خونه به اون خونه اسباب کشی میکردیم همون به ذره وسایلم که داشتیم توی این جابجایی هاداغون شدبودفرش پتوهام بااتیش سیگارزغال منقل اکثراسوخته بودیادمه فقط یه جاصاحبخونه دلش به حالمون سوخت وگذاشت یکسال بمونیم تواین مدت چندبارقهرکردم رفتم خونه بابام ولی طاهره پسرم روراه نمیدادوهردفعه مجبوربودم بخاطرارمان برگردم اون زمان برادرام کوچیک بودن وضع مالی خوبی نداشتن که بتونن کمکم کنن داداش بزرگمم که درامدانچنانی نداشت وخودش باپدرم زندگی میکردهردفعه ارمان رونگاه میکردم مادرشوهرم رونفرین میکردم که باعث شدارمان روبه دنیابیارم بانداری بدبختی خانه به دوشی رضو میساختم تااینکه ارمان شیش سالش شدویکی ازمشتریهای رضابهش پیشنهادمیده که یه خونه ویلایی دارن که گوشه حیاطش یه سوئیت خالی داره ومامیتونیم بریم اونجازندگی کنیم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خان_کباب
موادلازم :
گوشت 🥩 یک کیلو
دنبه 🐑 ۱۵۰ گرم
پیاز 🧅 نصف
فلفل دلمه ای رنگی 🫑 نصف
جعفری 🌿 یک دسته کوچک
فلفل سبز 🌶 دو عدد برای داخل مواد
گوجه 🍅 ۴ عدد
نمک 🧂 به مقدارلازم
فلفل سیاه 🍾 به مقدارلازم
پاپریکا 🍾 به مقدارلازم
نکته : هنگام پخش کردن گوشت روی پرده پی کمی از کناره ها را باز بگذارید.
درکنار این کباب گوجه کبابی و فلفل سبز کبابی توصیه میشود.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قشنگ ترین چشم ها
چشم های سیره ! سیر از همه چی ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #مریم #قسمت_چهارم من و رضا عقدکردیم وخیال طاهره راحت شدکه به زودی من از
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مریم
#قسمت_پنجم
دراصل دلش برای رضا سوخته بودومیخواست کمکش کنه تاترکش بده.
من خیلی خوشحال بودم رفتیم توی اون خونه که کلاسی وپنج متربودتمام وسایل روچیدم دورش ویه جای خالی وسطش داشت برای نشستن وخوابیدن رضا اونجاهم ادم نشدورفیقاشومیاوردازدسط یه چادرمیزدکه مثلا من معلوم نشم وخودش بادوستاش انورچادرمیکشیدم ومن ارمان هم اینورچادربایدتحملشون میکردیم تاصبح من تواون مدت رفتم باهربدبختی بودکلاس ارایشگری یادگرفتم وتویه سالن کارمیکردم ...یه روزکه عروس داشتیم میخواستم برم سالن ارمان روگذاشتم پیش رضا رفتم هرچندبیشترمواقع باخودم میبردمش صاحب سالن وضعیتم رومیدونست ولی اون روزشلوغ بودوسپردمش دست رضل وقتی برگشتم خونه دیدم ارمان رنگش پریدوتمام لباسهاش خیس باترس دویدم سمتش گفتم چی شده سرایدار گفت بس شماکجایدنرسیده بودم که بچه خفه میشد لبه استخرداشته بازی میکردپاش لیزخوردافتادتواب بغلش کردم به رضا لعنت میفرستادم کارکه نمیکرد بماندعرضه چندساعت نگهداری بچه ام نداره من مجبوربودکارکنم تاخرج شکممون رودربیارم بخاطرتمام اتفاقات ورفیق بازی رضا ازاونجاهم بیرونمون کردن هیچی نداشتیم که بخوایم باهاش خونه اجاره کنیم یه گردنبندتومدتی که کارکرده بودم وذره ذره پس اندازکرده بودم تاخریده بودمش رو رضا به زورازم گرفت فروخت یه خونه کرایه کرد ولی بعدازدوماه ازاونجاهم بیرونمون کردن وبازاواره شده بودیم خیلی التماس مادررضا کردیم که بذاره برگردیم تویه طبقه ازخونش وزندگی کنیم ولی قبول نمیکردمیگفت من جلوهمسایه هاابرودارم خلاصه دیگه طاقت نیاوردم مگه ظرفیت ادم چقدره تواون سن سال کم این همه مصیبت بدبختی کشیده بودم یه دعوای حسابی با رضا کردم ارمان هم گذاشتم رفتم خونه پدرم گفتم دیگه نمیکشم صبرم تموم شده میخوام طلاق بگیرم طاهره برخلاف همیشه خیلی خوشحال شدگفت خیلی سختی کشیدی بچه رونیارطلاق بگیربیا اون سال ارمان بایدمیرفت مدرسه چندماهی درگیرکارهای طلاقم بودم که فهمیدم بچه روکسی نبرده ثبت نام کنه برای مدرسه کلی التماس پدرم کردم که بذاره برگردم وآرمان روثبت نام کنم وقتی هم برگشتم رضا رام نمیدادمیگفت توکه نمیخوای بمونی برای چی برگشتی الکی گفتم امدم بمونم دادگاه سه ماه مهلت داده بودفکرامون روبکنیم من ارمان روثبت نام کردم وراهی مدرسه شد یه هفته مونده بودبه مهلت دادگاه مادررضادعوتمون کردتولدآرمان بودمنم براش کیک خریدم وقتی رضا فهمیدگفت چرابدون اجازه قبول کردی نذاشت بریم خودم شام درست کردم وتوسکوت خوردیم ارمان گریه میکردکه تولدش روخراب کردیم ساعت ده شب میخواستم ارمان روبخوابونم که صبح بتونه بیداربشه وبره مدرسه که رضا یهو دست ارمان روگرفت کیک برداشت گفت بریم خونه مادرم گفتم دیروقته اونازودمیخوابن من نمیام ارمان هم گریه میکردکه بایدبریم این وسط من یه کتک مفصل خوردم ارمان بارضا رفتن خونه مادرش منم چمدونم روبستم برگشتم خونه پدرم بازم طاهره باروی خوش ازم استقبال کردولی روزی که میخواستم حکم طلاق روبگیرم طاهره رفتارش عوض شدگفت این طلاق بگیره من نمیتونم تحملش کنم برگرده سرخونه زندگیش فهمیدم تمام مدت فیلم بازی میکرده که من روبه این نقطه برسونه وبعدرنگ عوض کنه ...پدرمم باوقاحت تمام بیرونم کردحال خیلی بدی داشتم نه راه پس داشتم نه راه پیش
اون زمان هرچهارتابرادرم ازدواج کرده بودن بماندکه پدرم برای اوناهم کاری نکردبودوبازحمت وتلاش پشتکارخودشون تشکیل زندگی داده بودن مستقل شده بودن.
برادربزرگم ازخانومش خواهش کردکمکم کنه ومن رفتم خونه برادربزرگم وبه ناچاراونجا موندم وتودلم ازخدای خودم شاکی بودم بخاطرچنین پدری وگناه مابچه هااین وسط چی بودگاهی هم به اینده نامعلوم آرمان فکرمیکردم ولی تواون شرایط واقعانمیتونستم کاری کنم ویادمامان خودم افتادم که اونم خیلی جنگیدبرای موندن ولی تحملش تموم شدبه اجباررفت دقیقا سرنوشت مادرم روپیداکرده بودم اونم بعدازطلاق رفته بودخونه برادرش بااین تفاوت که من پدرداشتم که رام نمیدادولی مادرم کسی رونداشت یه مدتی که خونه برادرم بودم ازبیکاری سرباربودن بدم میومدازسالن قبلی هم که پیشش کارمیکردم خیلی دورشده بودم وتوسالنهای دیگه ام به این راحتی بهم کارنمیدادن تحصیلات منم تاسوم راهنمایی بودومجبوربودم برم فروشندگی کنم یه جامشغول به کارشدم دوسه روزی ازمشغول شدنم میگذشت که رضا محل کارم روپیداکرده بودامدانقدردادبیدادکردابروریزی راه انداخت وبه صاحب مغازه میگفت شمابه زنم کاردادید و نمیذارید برگرده سرخونه زندگیش .
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چه حسی از تصویر گرفتید؟
برای دوستان دهه شصتیتون حتما بفرستید تا انرژی مثبت بگیرند...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
دو روباه وسط روستایی با هم دعوا می کردند و مردم هم جمع شده بودند به تماشا، همه تعجب می کردند و جویای علت می گشتند.
جغدی از بالای درخت تماشا می کرد و می خندید، یکی پرسید:" تو چرا می خندی ؟"جغد گفت: "پشت این دعوا جریانی هست این ها همگی در یک منطقه هستند و هرگز با هم دعوا نمی کننداین دعوا ساختگی هست و آنها شما را مشغول کرده اند تا بقیه روباه ها بتوانند راحت مرغ و خروس هایتان را ببرند."
وقتی مردم به خانه هایشان برمی گردند داد و بیداد بلند می شود یکی می گوید خروسم نیست ،دیگری فریاد می زند مرغم کو ؟ از هر گوشه ای صدای آی داد بلند می شود. جغد هم سرش را تکان می دهد و به باور شان افسوس می خورد ، چون اینکار چند بار تکرار شده بود!
پی نوشت : مراقب دعوای روباه ها باشیم...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f