eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
دهه شصت اینجوری همو بلاک میکردند😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_سیزدهم آینه رو بدستم دادن،خدای من چقدر تغییر کرده بودم
کارا که تموم شد،معصومه گفت؛ گلچهره جان میخام چیزی بهت بگم، لازمه که من اینا رو بهت بگم.جواب دادم؛بگو خواهرجان،گوش میکنم،چیزی شده؟ خطایی از من سر زده؟معصومه گفت؛ نه اصلااا... تو که مثل پنبه ی پاکی ،چه خطایی عزیزم،فقط یک مسئله ای هست که نمیدونم داداش باهات درباره اش صحبت کرده یا نه،خب هرچی باشه مرد، از جزئیات خبر نداره.گفتم؛ داری نگرانم میکنی خواهر، بگو هرچی که هست.معصومه ادامه داد؛ راستش ما کوچیک بودیم که آقامون فوت کرد،تموم امورات خونه افتاد دست ننه خاتون. خاتون موند و رسیدگی به زمین های کشاورزی و بیش از صدتا گاو وخیلی کارای دیگه که فقط از عهده مرد بر میاد،تو ولایت ما،وقتی مرد بزرگ و اسم و رسم داری فوت میکنه،دیگه کسی جرات نمیکنه به خواستگاری زنش بره،غیر این باشه،این کار یه جور بی احترامی حساب میشه. سختی روزگار از ننه خاتون یه زن مستبد و خشک ساخته.گفتم؛ من باید چکار کنم؟ معصومه لبخندی زد و گفت؛ تو هنوز واسه درک بعضی چیزا خیلی کوچیکی،تو این چندروز متوجه شدم یه جورایی خیالت راحت شده که ننه قصد گرفتن زن دوم برای ولی الله رو داشته، اینکه با دیدنت زیاد تعجب نمیکنن!اما داستان برعکس اون چیزیه که تصور میکنی،ننه خاتون قصد داشته خواهر زادشو برای داداش به نامزدی بگیره،آخرین باری که ولایت بودم خوشحال بود از اینکه داداش قبول کرده به گرفتن زن دوم.ترسیده نگاش کردم و گفتم؛ یعنی ولی خان هم میخواسته با دخترخاله اش ازدواج کنه؟معصومه گفت؛ نه ،داداش روحش از این ماجرا خبر نداره،ننه خودش برای ما تصمیم میگیره،ازدواج منو عباسعلی هم حاصل این تصمیم گیری ها بود.خداروشکر راضی ام از زندگیم،اما میخام اینو بهت بگم که تو منو و داداش رو دیدی فقط،اما ما دوتا اخلاقمون به آقای خدابیامرزمون رفته، ننه خاتون شبیه ما نیست... معصومه گفت مطمئن باش ننه از اینکه داداش سر خود دست تو رو گرفته و آورده ولایت خونش به جوش میاد.مخصوصا وقتی کاری که بخاد و نتونه پیش ببره.با ناامیدی نگاش کردم و گفتم؛ نمیشه نریم ولایت؟ ولی الله قبول میکنه به نظرت؟معصومه گفت؛ نه دخترجان،نصف بیشتر اون مال و اموال به ولی خان رسیده، باید بهشون رسیدگی کنه،این کار نشدنیه.اضطراب گرفته بودم؛ پرسیدم؛ من باید چکار کنم؟ چه جوری برخورد کنم که ننه خاتون ازم راضی باشه؟معصومه دستامو وگرفت و گفت؛ فقط سرت به زندگی خودت گرم باشه دختر،به حرف هیچکس گوش نده،سعی کن سکوت کنی و زیاد جلو چشمش نباشی تا براش عادی بشه.حرفاش حالمو خراب کرده بود،معصومه که دید دمق شدم صدام کرد؛گلچهره جان،هنوز که مهمان مایی،گفتنیا رو باید بهت میگفتم، خدا بزرگ، نترس،تا شوهرت پشتته دنیا توی مشتته... و بعد با صدای بلند به حرف خودش خندید!باید با ولی خان صحبت میکردم،کاش خدا کمکم کنه تو غربت...علی پسر معصومه تو کوچه بازی می‌کرد که افتاد و پاش پیچ خورد،مردی تو خونه نبود،بچه بی قراری میکرد،معصومه ناچارا اکرم خانم و صدا کرد و باهم بچه رو لنگان لنگان بردن پیش شکسته بند.من و زهرا خونه تنها بودیم،هوا گرم بود،زهرا حوصلش سر رفته بود و بهم گفت؛ زندایی اجازه بده موهاتو شونه بزنم،تو رو خدا اجازه میدی؟نخواستم دلش رو بشکونم،بافته های موهامو باز کردم و زهرا با شونه ی چوبی مشغول شونه زدن موهام شد، صدای سوت زدن شنیدم. چشمم افتاد به پشت بوم همسایه،یه مرد جوون از اون بالا نگام میکرد، سریع چارقدمو برداشتم و سرم کردم.ترسیده بودم، صدا زد؛ یکم دیر شده واسه پوشوندن خانم خوشگله! خیلی وقته اینجا نشستم...تو دلم به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف یه بچه گوش کردم،خیالم راحت بود که اینجا برعکس ده ،دیوار و دروازه داره...با اخم نگاش کردم و گفتم؛ خودت ناموس نداری که چشم میدوزی به زن و بچه مردم؟مرد خندید و گفت؛ دیدن همچین لعبتی لیاقت میخاد،که نصیب ما شد!موندن بیشتر و جایز ندونستم و دست زهرا رو گرفتم و رفتم داخل خونه.در و بستم،کمی آرومتر که شدم از زهرا خواستم به کسی چیزی نگه اگه بفهمن مارو تنبیه میکنن، زهرا هم با خوشحالی قبول کرد.کمی نگذشته بود که اکرم و معصومه برگشتن؛علی حالش بهتر شده بود و به گفته ی معصومه شکسته بند،پاهاشو جا انداخته بود.اکرم خانم گفت؛خب دیگه من برم خونه،داداشم منتظرمه،تنها مونده... پس اون جوون داداش اکرم خانم بود. شب ولی خان برگشت، بعداز شام مثل همیشه به زیر زمین رفتیم تا بخوابیم، دستاشو باز کرد و منو تو آغوشش جا داد،بوسه ای به پیشونیم زد و پرسید؛ تازه عروس،چه میکنی با غربت؟ سختته؟ لبخندی زدم و گفتم؛ با وجود مردی مثل تو و خواهر مهربونی مثل معصومه،تا الان که خیلی خوب بوده برام،اصلا احساس غریبگی نکردم،فقط ...ولی خان چشماشمو ریز کرد و گفت؛فقط چی؟چی شده؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مریم و میتیل یکی از فیلم های خاطره انگیز دهه ۷۰ هستش و بچه های دهه های ۶۰ و ۷۰ با آن خاطره های زیادی دارند. بازیگر تقش اصلی این فیلم که مریم نام داشت ، نقش او را نیاز طارمی ایفا کرده است. او متولد آذر ۱۳۶۴ و فارغ التحصیل رشته معماری می باشد. نیاز ازدواج  کرده و اکنون صاحب یک فرزند دختر است. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 استادی با شاگردش از باغى ميگذشت چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد. با گريه فرياد زد : خدايا شکرت ! خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى . ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت. استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یکی ازاینا داشتیم،روشنش میکردیم میرفت تو کوچه میفتاد دنبال مردم😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه با این نوستالژی خاطراتت زنده شد، سلام :))) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_چهاردهم کارا که تموم شد،معصومه گفت؛ گلچهره جان میخام چ
گفتم؛چیزی نشده،فقط معصومه کمی از ننه خاتون برام گفت،از اینکه ممکنه اونجا کمی برام سخت باشه بودن...شاید به راحتی منو نپذیرن!ولی خان حلقه دستش رو دورم محکمتر کرد و گفت؛ من هستم،تا پای جونم هم کنارت هستم و هم مثل کوه پشتتم.خیالت راحت گل قشنگ من...میدونی،گمان نکنم تو اطرافیانم کسی باشه که انتخابی به این قشنگی داشته،تو ازهمه لحاظ کاملی، هم زیبایی و هم جوان، مثل یه میوه ی تر و تازه ای،یه غنچه ای که تازه داره شکفته میشه... آخ گلی ...هرچی نگات میکنم سیر نمیشم،هرچی بوت میکنم،بغلت میکنم عطشم بیشتر میشه...آروم گفتم؛ یعنی..تو فقط تا جوانم دوسم داری؟اگه من اتفاقی برام بیفته خدای ناکرده،اونوقت...ولی خان خودشو عقب کشید؛با تعجب گفت: واقعا تو همچین فکری میکنی رو من گلی؟ من پسر هجده ساله نیستم که نتونم غریزه امو کنترل کنم،گلی من سی و پنج سالمه،یکبار ازدواج کردم، مرد نیستی که درکم کنی،زمانی که بیست و چندساله بودم،تو اوج جوانی و نیاز...ازدواج با زن برادرم باعث شد تا چندسال سرکوب بشم،از تعداد انگشت دستت کمتر برای فاطمه شوهری کردم،اما هربار بعدش پناه بردم به جنگل؛تا مدت ها از خودم متنفربودم، این اواخر که حس میکردم که از مردونگی افتادم... دلم برای خودم و جوانی مو هیبت و هیکلم میسوخت...گلچهره، دل که سفره نیست پهنش کنی... فاطمه گناهی نکرده،برادرم ازم خواسته،اما من قبل از عقدش ازش خواهش کردم،گفتم که بمون و خانومی کن،بچه هاتو بزرگ کن،تو به ننه بگو که راضی به این ازدواج نیستی،اما نمیدونم چش شده بود،حرفمو زمین زد و گفت وصیت اون خدابیامرز حتما باید بجا آورده شه!از خودم و احوالم غافل بودم،پناه آوردم به جنگل،هم صحبتم اسبم بود... تا تو رو دیدم،دوباره دلم زنده شد،قلبم لرزید،وقتی توآغوشم گرفتمت،فهمیدم که با داشتنت میتونم از هر مردی مرد تر باشم... تو برای من فرق میکنی.نمیزارم از من بگیرنت.با حرفاش دلم گرم شده بود، خداروشکر کردم بابت داشتن همچین مردی،روح من زخم خورده بود،حرف های ناحق شنیده بود،ولی الله با محبتش،نوازشش و حرفاش مرهم زخم روحم میشد.چشم هام گرم نشده بودن که زیر گوشم گفت؛ فردا خونه می مونم،آفتاب که اومد چاشت میبرمت بازار،هم گردش و هم یه کاری دارم باهم انجام بدیم.چشمام و روهم گذاشتم و سعی کردم بخوابم. روی هم گذاشتم تا بخوابم ...اما دلم،آهی از ته دل کشیدم،جیگرم سوخته بود انگار.... درسته که ولی خان باعشقش کمبود محبتم رو جبران میکرد،اما من مادر بودم...ساعتی نبود که یاد بچم نیفتم،شبی نشد که قبل خواب بهش فکر نکنم...نمیخواستم ولی خان متوجه اشکام بشه...تو دلم خدارو صدا زدم،ازش گله کردم،دلم برای مصطفی تنگ شده بود،بوی تن بچم، تازه زبون باز کرده بود.مهر مادریم رو صرف کی میکردم،چشمای قشنگش که شبیه به خودم بود...آخ خدا...مگه من چندسالمه، تو این سن کم ،تنها دل خوشیم فرسخ ها ازم دور بود.با گریه خوابم برد،صبح زود با سردرد بدی بیدار شدم،چشمام سنگین بودن.معصومه با دیدنم با خنده گفت؛ ای دختر جاان ...معلومه نخوابیدی تا صبح ها! سکوتم رو که دید نزدیکم شد و پرسید؛ ببینمت؟چیزی شده گلچهره؟از دلتنگیم برای مصطفی گفتم براش،از اینکه مادر بود و درکم میکرد دوری از اولاد چه سخته ...معصومه هم کنارم نشسته بود و رفته بود تو فکر.عباسعلی اومد تو حیاط،تو دستش یه ساک بود،سلام دادم و پرسیدم؛ داداش کجا میرین بسلامتی؟عباسعلی خندید و گفت؛ شوهرت مارو راهی سفر کرده چطور خودت خبر نداری؟پرسیدم؛ سفر؟چه سفری؟معصومه پرید وسط حرفمون و گفت؛ عباسعلی برو دیرت میشه از اون طرف سخت میشه برات. راه بیفت آقا.عباسعلی خداحافظی کرد و رفت.پرسشگرانه به معصومه خیره شدم،خندید و گفت؛هوا روشن شده بریم ناشتایی بخوریم برات میگم.همزمان ولی خان هم بیدار شد،منتظر موندیم تا اونم اومد سر سفره،از معصومه پرسید؛ عباسعلی راه افتاده معصومه؟جواب داد؛ آره دادش،همین الان رفت.ولی خان سری تکون داد و چای شو سر کشید.گفتم؛نمیگین کجا رفته عباسعلی؟ولی خان گفت؛ کمی خرجی و خرت و پرت فرستادم ببره ولایت، مطلب پیغام فرستادن براشون بود.پرسیدم؛پیغام؟چه پیغامی؟ولی خان ادامه داد؛ ننه و فاطمه باید بدونن زن گرفتم، نمیخوام دوره بیفته برام خواستگاری،ننه یه کم حرفش یک کلامه، طول میکشه تا کنار بیاد.فکرم مشغول بود،پس معصومه درست میگفت.بعداز صبحانه مشغول شستن لباس ها شدم،دلم برای چشمه و آب و هوای ولایت تنگ شده بود. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهے دفتر امشب رو با آرامش ببندیم و دلتون بے بغض و آروم باشه الهی آمین به امید فردایے بهتر🌸 شبتون پر از عشق به خداے مهربان💖💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
صبـح ها هدیهٔ نابی سـت بـه تـو نفست گرم ،دلت گرم ، جهانت زیبـا     ســـ🥰✋ــلام  صبحتون سرشار از خیر و برکت الهی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش میشد زندگی تکرار داشت! بعد میزدیم عقب و از اول تجربه میکردیم همون حسای واقعی رو ...❤️‍🩹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f