صبـح ها هدیهٔ نابی سـت بـه تـو
نفست گرم ،دلت گرم ، جهانت زیبـا
ســـ🥰✋ــلام
صبحتون سرشار از خیر و برکت الهی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
18.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاش میشد زندگی تکرار داشت! بعد میزدیم عقب و از اول تجربه میکردیم همون حسای واقعی رو ...❤️🩹
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حس خوب... - حس خوب....mp3
5.45M
صبح 8 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_پانزدهم گفتم؛چیزی نشده،فقط معصومه کمی از ننه خاتون برا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_شانزدهم
ولی خان هنوز نرفته بود،به کل یادم رفته بود امروز قرار بازار داشتیم،اومد کنارم و گفت؛عروس تموم نشد کارت؟ بریم کمی چشمت دنیا رو ببینه.زودی کارامو کردم و چادرمو سر کردم،از معصومه خداحافظی کردیم و پیاده راه افتادیم...کوچه های تنگ و باریک،مردمایی که بدون هیچ لهجه ای فارسی غلیظ صحبت میکردن،دخترایی که بعضی هاشون خیلی به خودشون رسیده بودن، خیلی ها سرخاب و سفیداب کرده بودن و من چقدر دلم میخاست سرخاب داشتم!کمی که رفتیم،رسیدیم به یه مغازه،قسمتی از مغازه برنج بود،با دیدن برنج و استشمام بوی برنج من و ولی خان هردو بهم نگاه کردیم،بوی آشنا میداد.
مرد پیری نشسته بود،صندوقی کنار دستش بود و قفل بزرگی بهش زده بود،ولی خان پرسید؛ بهم گفتن شما طلا میفروشین؟
پیرمرد با خوشرویی گفت؛ آره پسرم،چند مثقال طلا میخای؟ چی میخای؟تو دلم واقعا خوشحال شدم، چشمای پر از ذوق مو به چشمای ولی خان دوختم،نگاهمو خوند و گفت؛ عروس شدی اما چیزی برات نگرفتم،امروز میخام جبران کنم،شرمنده دیر شده.دستاشو گرفتم...پیرمرد صندوقچه رو باز کرد،گردنبند زیبایی آورد بیرون،به شکل اشک چشم بود و طرح الله روش هک شده بود،نشون داد و گفت؛ این برای عروس خانم مناسب،به همراه یک انگشتر زیبا که همونجا ولی خان به دستم کرد.از مغازه بیرون اومدیم،ازش تشکر کردم،سوار درشکه شدیم و کمی گشتیم،خیلی خوش میگذشت،ولی خان برعکس سن و سالش مثل یه جوون هجده ساله پر از شور و شوق بود،ظهر به یه جیگرکی رفتیم وهمونجا ناهارمون رو خوردیم.همینطور که قدم میزدیم گفتم؛ولی خان ،من شهر و خیلی دوس دارم. لبخندی زد وگفت؛چرا؟ گفتم؛ اینجا هرکس هرطوری که دوس داره زندگی میکنه،مردم چشم و هم چشمی ندارن باهم،زن و شوهرا راحت دست همو میگیرن و میچرخن،خیلی کارای دیگه که تو ولایت نمیتونیم!ولی خان سری تکون داد و گفت؛ درسته،اما هر جایی خوبی و بدی خودشو داره.اون روز به یه لباس فروشی رفتیم،پیراهن و شلوار و روسری و هرچیزی که لازم داشتم رو خریدم.
دستمون پر بود و برگشتیم به خونه.معصومه با دیدن مون اومد به سمتم،همینکه چادرمو در آوردم متوجه دست و گردنم شد.بهم تبریک گفت،آهی کشید و گفت؛ این چندمدتی که اینجا هستین تا میتونین زندگی کنین،رفتین ولایت راه درازی در پیش دارین.ولی خان با حرفش اخماشو تو هم کشید و گفت؛ یه عمر به اجازه خودمون نبودیم،باقی رو هم دلبخواهمون نباید زندگی کنیم؟معصومه انگار ناراحت شده بود،هردو ساکت شدن و رفتن تو فکر.نمیدونستم دلیل این رفتارشون چیه.باید سر فرصت از معصومه میپرسیدم.
به زیرزمین رفتم و بقچه مو باز کردم، لباس هامو تا کردم و بقچه رو بستم.کاش میشد همینجا موند...حس ناشناخته ای نسبت به رفتن ولایتشون داشتم.سه روزی گذشته بود، تو این مدت معصومه منو با همسایه ها آشنا کرده بود،همه چی شون با مردم ده ما فرق میکرد،دغدغه هاشون چیزایی دیگه ای بود،اینجا دختراهم درس میخوندن،در صورتی که تو ده ما،خیلی زود دختراشون رو به خونه شوهر میفرستادن.
مشغول آماده کردن آش بودیم،درباز شد و عباسعلی با دست پر وارد شد،به استقبالش رفتیم و بارها رو ازش گرفتیم،عباسعلی چای خورد و خستگی در کرد، از ده پنیر و نون محلی و برنج وچیزهای دیگه برای معصومه فرستاده بودن...کاری نداشتم،به زیر زمین رفتم که زن و شوهر بعدچند روز خلوت کنن و گپی بزنن،کمی نگذشته بود که خواستم به مستراح برم،از جلوی در میگذشتم که ناخواسته صداشون رو از داخل خونه شنیدم؛ صدای معصومه اومد که با نگرانی پرسید؛+حالا چی میشه به نظرت؟
من دلم نمیاد به خان داداش بگم اینارو ،خودت بگو عباسعلی جواب داد؛ به من ربطی نداره،توام چیزی نگو،بالاخره یه جوری باهم کنار میان،گلچهره دختر خوبیه.فقط من چیزی از ازدواجش به خاتون نگفتم، به نظرم اونام نگن بهتره...همینطوریش قشقرق به پا کرده،وای به حال اون موقع که بدونه بچه داره!معصومه گفت؛ ماه پشت ابر نمی مونه،داداش و که میشناسی رک و راسته،از کسی ام نمیترسه!خاتون که حریف داداش نمیشه،این دختر بیچاره چه جوری باید باهاش سر کنه...صدای پا اومد،پشت بندش علی اومد توی حیاط،سریع رفتم پایین پله ها و برگشتم سر جام.متوجه نمیشدم اینهمه هول و هراس از یک زن برای چیه.خودش میخواست ولی خان دوباره ازدواج کنه،خواهرزاده اش نشد یکی دیگه،این که دیگه اینهمه ترس و واهمه نداره!
کمی صبر کردم و رفتم بالا کمک معصومه،با هم شام رو آماده کردیم،پرسیدم؛ داداش عباسعلی از ولایت خبری نیاورد؟حالشون خوب بود؟معصومه همونطور که پیاز هارو خرد میکرد گفت؛ چرا نباشه دخترجان،خداروشکر همه چی فراوونی، برنج و گوشت و ماست و کره همه از خودشون،زمین و خانه و مال و هال فراوون!خاتون فقط یه پسر میخاد،که فاطمه اینطور که پیداست پسر بیار نیست!
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
14.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#اشکنه_گوجه
مواد لازم :
پیاز 🧅 یک عدد
کره 🧈 ۵۰ گرم
سیب زمینی 🥔 یک عدد
گوجه رنده شده 🍅 چهارعدد
مرزه خشک 🌱 مقداری
رب 🥫 یک قاشق
رشته 🫓 یک دسته
تخم مرغ 🥚 ۲ عدد (دل بخواهی)
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Shahyad - Parvardegar [www.AppAhang.com].mp3
12.3M
پروردگارا آخه خدایا این چه عشقی سوزونده دله ما را
تو این دو رنگی های دنیا این چه عشقیه شکسته دله ما را
قصه عشق منو تو بگو تاکجا رسیده
کدوم عاشق تویه دنیا غمه مارو نشنیده
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر...سخت ترین رمزگشایی همین الله اکبر گفتنای بلند مادر سره نماز بود ..
اون لحظه چنان اضطرابی میگرفتیم که حد نداشت ..اخرشم متوجه نمیشدیم و بعد نماز قشقرقی بپا میشد که نگو ...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_شانزدهم ولی خان هنوز نرفته بود،به کل یادم رفته بود امر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_هفدهم
پرسیدم؛ ببخش که میپرسم،دخترای برادر خدابیامرزتون هم با مادرشون هستن؟
میخواستم بدونم با چندنفر قرار رو به رو شم!معصومه جواب داد؛ نه! خاتون هر سه رو شوهر داد،عفت و ملیحه بچه دارن،راضیه هم باردار...محبوبه خواستگار داره،عباسعلی دیشب میگفت خاتون منتظر ولی خان بره ولایت تا ببینن تکلیف چیه.پرسیدم؛ معصومه جان، تو چرا نرفتی روستا؟ نکنه بخاطر ما موندی؟معصومه با یه آه بلند دست از کار کشید...گفت؛ نه دختر جان،من هم مثل تو سرگذشت زیادی دارم... فراری ام،از زادگاهم ،قوم و خویشم،از همه ی گذشتم.کنجکاو شدم،پرسیدم؛ چرا فراری؟مگه چی شده تو گذشتت؟اشک تو چشماش پر شد،خواست حرفی بزنه که زهرا وارد مطبخ شد و غذا خواست،گوشه ی چشمش رو با روسریش پاک کرد و گفت؛ داستانش مفصل،فعلا براشون شام رو ببریم تا رسوامون نکردن.شام رو خوردیم و مثل هرشب سرگرم بچه ها بودیم..
ولی خان براشون لباس خریده بود و هردوشون با ذوق لباساشون رو پوشیده بودن و بهمون نشون میدادن.رفتیم پایین برای خواب...ولی خان از جلد اون مرد با هیبت بیرون اومده بود،یه گوشه ای نشست و زل زد به من،با خنده پرسیدم؛چیزی شده ولی خان؟اشاره ام زد که نزدیکترش شم، به پشت سرم رفت و گیسوهای بافته امو باز کرد،همینطور که با دستاش موهامو پریشون میکرد گفت؛ تو خلوت مون بهم نگو ولی خان، بگو ولی الله،بگو ولی...کیف میکنم اسممو از زبونت میشنوم تازه عروسم.
برگشتم به سمتش؛ با دستام صورتش رو گرفتم؛ته ریشی که رو صورتش داشت و دوست داشتم... من تمام این مرد و دوست داشتم، تازه داشتم میفهمیدم مرد هم میتونه حرفای عاشقانه بزنه،مرد هم میتونه با این هیبتش مهربون باشه.حرفامو به زبون آوردم،سرش رو گذاشت رو پاهامو من از علاقه ام بهش گفتم،با محبت تو چشمام خیره شد و گفت؛ گلچهره نمیدونم چرا از خودم خجالت میکشم که تو این سن عاشق شدم،میترسم از این عشقم بفهمن و سرزنشم کنن...میترسم فاطمه نفرینمون کنه...گلچهره فاطمه دلشکسته است،نمیخام امانت برادرم ازم ناامید باشه،اگه قبول کردم به حرف خاتون زن بگیرم،از خودم مطمئن بودم که چقدر سردم و با این زن هم مثل فاطمه برخورد میکنم.نمیدونستم عاشق میشم،نمیدونستم انقدر بیتاب میشم...میترسم گلی ،میترسم بریم ولایت و عشق من به تو باعث بشه ظلم بشه در حق فاطمه و بچه های صغیرش... کمکم کن تو این راه.دلم میسوخت برای مردی که جوونی شو پای خانواده اش داده بود و الان،حتی تو خلوتش هم نمیتونست با خیال راحت عاشقی کنه...رو بهش گفتم؛ ولی جان،عزیز من، خیالت راحت باشه،بهت قول میدم هر اتفاقی که افتاد سکوت کنم.ولی چشمامو بوسید و منو تو آغوشش کشید...صبح چشمامو باز کردم اما ولی الله و کنارم ندیدم،یادم اومد که گفته بود قبل از بیدار شدن به گرمابه میره.معصومه هنوز خواب بود،چای رو حاضر کردم و حیاط و آب و جارو... نمیخواستم سر و صدا کنم تا کمی بخوابن،روز جمعه بود و عباسعلی هم به سرکار نمیرفت.ولی الله برگشت و باهم
مشغول خوردن ناشتایی شدیم.کم کم همه بیدار شدن،عباسعلی مشغول تعمیر گوشه ای از دیوار حیاط شد، همونطور که مشغول بود گفت؛ ولی خان ،خاتون پیغام داد دخترت خواستگار داره،پاییز نزدیکه و علوفه دام ها هنوز کارش مونده،کارگرم زنش تازه زاییده و رفته ده خودشون،خلاصه که دست تنهاست ..گفت زودتر بری.ولی خان نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت؛ خودمم همین نیت و داشتم،پاییز کارامون زیاده،این مدتم نبودنم باعث شد خیلی دست تنها باشن،از اون طرفم اسب و قاطرام دست سلیمان موندن،همین یکی دو روزی باید راه بیفتیم.
نمیدونم چرا تپش قلب گرفتم!معصومه سریع گفت؛ خان داداش،تو تنها برو،گلچهره رو بزار پیش ما بمونه،کاراتو که رسیدی بیا دنبالش!ولی خان خیره نگام کرد و گفت؛ نمیتونم گلچهره رو بزارم معصومه...اون باید همرام باشه.هرچند که به خانوادش قول دادم دوماهی رو تهران نگهش دارم،اما میبینی که!همه چی درهم شده.عباسعلی گفت؛خاتون کمی ناراحت شد وقتی شنید خودت بدون اینکه به کسی بگی زن عقد کردی،من خیلی از خانومی گلچهره گفتم براش،اما خاتونِ دیگه،حرفش یک کلام.ولی خان با شنیدن این حرف اخماشو تو هم کشید و گفت؛ بار اول هم نخواستم حرف برادرم رو زمین بزنم، برای من این حرفای خاله زنکی مهم نیست،توام به این خاله خان باجیا بها نده عباسعلی. معصومه خندید وگفت؛ بالاخره زندگی همین؛با خوب و بدش باید ساخت...آدم نمیدونه چی در انتظارشه،بهتره بهم خوبی کنیم چون فقط خوبی برای آدم می مونه!
یادم اومد این جمله رو قبلا هم چندباری از ولی خان شنیده بودم.رو به معصومه پرسیدم؛ این حرف و شما خیلی بکار میبرین،چقدرهم به دل میشینه...معصومه ناراحت شد و گفت؛ آره...این حرف و پدر خدابیامرزم همیشه بکار میبرد،اما حیف ! اونکه باید نشنید!
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلیل نصف کتک هایی که نسل ما خورد؛
شیطونک😄
اگه میخورد تو چشمش چی؟ 😕😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار میکنم تا سفارش ها را به موقع برسانم .
دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .مرد داستان ما اگر گاهی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کند نمی توان سریع و موثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسانها نیز همین است .باید اندکی تامل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم زندگی ترکیبی است از تناقض هاست.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f