eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر که باشی یه چمدون داری که توش پارچه کت شلواری دومادی پسرت،یا ترمه و روتختی مخمل عروسی دخترت رو گذاشتی. مادر که باشی تلفن رو برمیداری حال بچت رو میپرسی.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیست کمی این پا و اون پا کرد و گفت؛ دخترجان،تو ...تو چ
نگاهی بهش انداختم وگفتم ولی الله...نگام کرد،گفتم؛ حواست کجاست آقا؟ ببین یه وقت نامحرمی این اطراف نباشه.بی میل باشه ای گفت و نگاهی به اطراف انداخت،وقتی وارد آب گرم شدم تموم تنم جون تازه ای گرفت، با دستام همه جامو با دقت شستم،به زیر آب رفتم به یکباره،به نیت غسل از آب اومدم بیرون،چندبار این کار رو تکرار کردم... آب بخاطر گرم بودنش زلال نبود،خدارو بخاطر نعمتش شکر کردم که تو قلب جنگل،از دل زمین ،چنین گرمایی سرریز شده.لباس های تمیز از بقچه رو درآوردم،همینکه روسری رو از تنم جدا کردم صدای ولی الله رو پشت سرم شنیدم. جانم تازه عروسم!لباسامو پوشیدم،واقعا سبک شده بودم،ولی خان چادرشب و از درخت جدا کرد و لباس هاشو درآورد، مرد قد بلند و چهارشونه من وقتی داخل آب شد نمیتونستم چشم ازش بردارم،بازوهای ورزیده ای داشت و سینه ستبر و آفتاب سوختش بدجوری خودنمایی میکرد؛صدام کرد؛ به چی نگاه میکنی ها؟ یادت رفته چنددقیقه پیش منو از یه نگاه خشک و خالی محروم کرده بودی؟برو بچرخ ببین یه وقت نامحرم نیاد نگاش به این ریش و پشمام بیفته!!با این حرفش چنان زدم زیر خنده که اشک از چشمام جاری شد!همونجا لقمه ای نون و پنیر خوردیم و با سرعت بیشتری راه افتادیم به سمت ولایت شون.باید تا قبل از تاریکی هوا از جنگل خارج میشدیم،خوبی ولایتشون این بود که جنگل و دریا بهم خیلی نزدیک بود، از ارتفاعات پایین اومده بودیم و به دشت رسیدیم، از ده های مختلف رد میشدیم،هرکس و که میدید باهاشون سلام و علیک داشت،مردم نسبت به سنش به اندازه ی یه مرد مسن بهش احترام میزاشتن.میدیدم که بعضی هاشون با دیدن من پچ پچ میکردن.انگار می‌دونستن که غریبه ام. کنار یه چشمه ایستاد تا اسب ها آب بخورن،پرسیدم، چقدر مونده تا برسیم به ده تون؟ولی خان جواب داد؛ چیزی نمونده،نزدیکیم.تپش قلب گرفته بودم...نمیدونستم چی درانتظارمه،خودمو سپردم دست خدا و به راهمون ادامه دادیم‌. بالاخره رسیدیم، ده خوش آب و هوایی بود،عده ای از مال دارها از ییلاق دام هاشون رو آورده بودن، محل شلوغ بود،همه با ولی خان سلام وعلیک میکردن و با تعجب به من خیره شده بودن،چشمه ای با یک حوض بزرگ تو وسط محل داشت و زن و بچه کنارش جمع بودن و مشغول پر کردن کوزه ها و شستن .با رد شدن مون صدای پچ پچ ها شروع شد ‌ به یه سربالایی رسیدیم میشد گفت که بالای محل بود،کلک چوبی اینجا هم به عنوان در استفاده میشد، بالای تپه ای یه خونه ی گلی تقریبا دو طبقه به چشم میخورد،وارد حیاط شدیم،طویله ی خیلی بزرگی آخر حیاط دیده میشد نشون دهنده ی تعداد زیاد گاوها بود؛همینطور که با اضطراب حیاط و تماشا میکردم صدای دختربچه ای اومد؛ خانم جان ،ولی خان امده،فکر کردم کلفت خونه شون هست،ولی خان نگام کرد و گفت؛ سودابه است،دختر کوچیکم. دختری حدودا ده ساله بود،جثه ی تقریبا کوچیکی داشت،اومد کنارمون ایستاد و زل زد به من.همزمان از بالای ایوون زنی حدودا چهل ساله،کوتاه قد و کمی چاق،با چشم وابروی بور اومد پایین،حدس میزدم فاطمه باشه.از پله ها بالا رفتیم، دختر دیگه ای اومد کنار فاطمه ایستاد،قد بلند و لاغر...روبه ولی خان گفت؛ سلام آقا.ولی خان گفت؛ سلام محبوبه،حالتون چطوره؟برگشت رو به فاطمه و گفت؛ شما چطوری فاطمه خانم؟ فاطمه انگار کر و لال شده بود بدون هیچ جوابی خیره شده بود به من.ولی خان وقتی جوابی نشنید راه افتاد به سمت داخل،همینطور که میرفت صدا زد؛سودابه...این خانم گلچهره است،کوچیک مار شماست.اینجا می مونه‌‌.معلوم بود که به در گفت تا پنجره بشنوه.سلامی دادم و بدون منتظر موندن جوابش آروم راه افتادم دنبال ولی خان.نگام کرد و گفت؛هرچی شنیدی جوابی نمیدی فقط به خودم بگو باشه؟ سری به معنی باشه تکون دادم،صدای جیغی از بیرون اومد؛هردو سراسیمه به بیرون رفتیم؛فاطمه بی‌حال افتاده بود تو بغل محبوبه،سودابه گریه میکرد، نمیدونستم چکار کنم،ولی خان کوزه آب و برداشت و کم کم ریخت روی صورتش،فاطمه به هوش اومد،با دیدن دوباره ی من با صدای بلند زد زیر گریه.دختراش هم کنارش نشستن و همدیگرو بغل گرفتن و شروع به گریه کردن.برای لحظه ای از خودم بدم اومد،چرا از ولایت غریب اومدم تو آشیونه ی این بیچاره ها‌... درمونده به ولی خان نگاه کردم؛ روی یکی از زانوهاش نشست کنار فاطمه و گفت؛ خانم تو خودت میدونی که این دفعه بنج و بار و که جمع کردیم خاتون نمیزاشت دوباره بدون زن برگردم جنگل. من میدونم که می‌خواست اون صغری عفریته رو بزاره تو دامن مون،اما ایندفعه دیگه چندسال قبل نیست.خیالت و راحت کنم این زن کاری به تو و بچه هات نداره‌ خدامون و شکر کنیم که شر اون دختره ی چشم دریده از سرمون کم شده‌الانم پاشو،یاعلی بگو و فکر دخترات باش‌. تو زندگیت و حقت محفوظ،این و الان گفتم و دیگه تکرار نمیکنم.اشاره زد دنبالش رفتم داخل. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی بہ همین آسانی می گذرد... ابرهای آسمان زندگی گاهی می بارد، گاهی هم صاف بدون ابر بدون بارندگی... هر جور کہ باشی می گذرد روزها را دریاب...😊🌸 شبتون خوش💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در این صبح دل ‌انگیز🌸 و خوش آبان🍂 برایت آرزو دارم چو باران، آبی و زیبـا بباری شادمانه روی گرد غم برایت آرزو دارم سعادت را طراوت را بهشت و بهترین بهترین ها را ❤️ صبح چهارشنبہ تون زیبا و شاد 🌸 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هالووین داشتیم وقتی هالووین مُد نبود😎 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
حال پاییزی.... - حال پاییزی.....mp3
4.19M
صبح 10 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستویک نگاهی بهش انداختم وگفتم ولی الله...نگام کرد،گف
گفت؛خاتون الانا پیداش میشه؛فعلا هستم تا بیاد و ببینم چی تو آستینش داره،آروم که شدن میرم سراغ کارا. با ناراحتی یه گوشه کز کرده بودم،هنوز صدای فین فین کردن دخترا میومد. صدای از بیرون اومد، بلند شدم و از لای در نگاه کردمزنی قد بلند،با شونه هایی پهن و دستای مردانه،داس به دست و چکمه به پا،با صورتی عبوس وارد حیاط شد،ولی خان که توی حیاط بود به کنارش رفت؛پیشونیش رو بوسید و مشغول حرف زدن شدن... این زن خاتون بود،مادرش...کمی نگذشته بود که ولی خان صدام زد؛ گلچهره با صدایی لرزون جواب دادم؛بله...آمدم. با سستی از ایوون گذشتم و به حیاط رسیدم،زن با اخم رو صورتش به من خیره شد:سرمو پایین انداختم و گفتم؛سلام.بدون جواب دادن به من ،روبه ولی خان گفت:آیت بزغاله کیه زنگوله به گردن دنبال خودت راه انداختی تو محل ولی الله؟ولی خان گفت؛ خاتون این زن عقدیمه،گلچهره اینجا باید بمونه،پسری ام قرار باشه خدابهم بده ،این زن برام میاره خاتون که تنفر از چهره اش میبارید گفت؛زنمه! همین مونده.فعلا به مردم میگم کلفت آوردیم،کسرمون یه دختر اندر کجایی بیاد تو این خونه؛کسری میدونی چیه؟آخر انقدر رفتی ماه به ماه موندی که قالبت کردن!این بیشتر از یک ماه نمیمونه‌ نگام کرد و گفت: این خونه ی یه آدم بزرگ،مثل شما نیست که هرکی از یه ولایت برسه دختر و تقدیم کنن و یاعلی. اینجا قانون و قرار داره،نون میخوری کار میکنی؛اگر نه جات تو طویله است.‌‌ نگاه کردم ببینم موقع اینهمه تحقیر ولی خان کجاست؛اما ندیدمش کنار خودم،رفته بود به بقیه اسب هاش سربزنه‌. خاتون از کنارم گذشت ولی خان اومد کنارم،نامحسوس دستی به صورتم کشید و گفت؛خاتون زن مستبدیه،اما نگران نباش،من کنارتم.اگرم چیزی بهت میگه و حرفی نمیزنم نمیخام جلو دیگران غرورش بشکنه و خورد بشه.فعلا از قلبم باخبر بشن جبهه میگیرن و باهات دشمنی میکنن.هردو به سمت ایوون رفتیم. صدای گریه فاطمه میومد،خاتون با تحکم گفت؛ با آبغوره گرفتن چیزی درست نمیشه،وقتی نه ساله باهم خواهر برادر شدین،همینم میشه.توام مثل خیلی های دیگه.خداتو شکر کن این غربتی اومد و بجز کلفتی کاری ازش برنمیاد.نگاهی به ولی خان کردم، با اخم های توهم گره خورده به سمت اتاق رفت، نگاهی به فاطمه انداخت و گفت؛ خاتون مگه عروست نمیدونست که یکساله شب و روز برام نزاشتی که زن بگیرم؟این کارا چیه دیگه؟چتونه؟ خاتون سینه سپر کرد و رو به ولی ایستاد و گفت؛ میدونه پسر، خوبم میدونه، گفتم بهت زن بگیر اما نه این طور زنی،تو از کم طایفه ای نیستی،کم سرمایه ای نداری،به اندازه تموم ده تو این روستا حق آبه داری،اشاره میزدی تموم دخترای ده برات سر و دست میشکونن،الانم اشکالی نداره! گفتم که،میگیم کلفت خونمون،فعلا صداشو در نیار تا ببینم چی میشه.ولی خان پوزخندی زد و گفت؛ یکبار برای آخرین بار میگم گلچهره زن منه،پسری ام اگه قرار باشه برام بدنیا بیاره این زن...بشنوم کسی از کلفتی حرف زد حسابش با خودشه،الانم اتاق بزرگ بالا رو خالی کنین همونجا می مونیم.خاتون با طعنه از کنارم رد شد،می‌شنیدم که با غر غر از پله ها پایین میره،محبوبه با تنفر بهم خیره شده بود و سودابه با ترس به پدرش. فاطمه از جاش بلند شد و رو به دختراش گفت؛ محبوبه و سودابه برین بالا اتاق و جمع کنین کوچیک مار بره تو اتاقش .با تعجب برگشتم به سمتش،یه سردی خاصی تو صورتش دیده میشد.دخترا رفتن،اومد از کنارمون رد شه؛روبه ولی خان گفت؛ میگی که زنته،مبارکه...من هم زنتم،یادت نرفته که.تا الان هرچی که بود،از این به بعد به گردنت حق جدیدی هست،هرچی برای اون هست باید برای من باشه، میدونی که چی میگم؟اتاق من رو هم بلدی.بعد هم با خشم عجیبی از در گذشت.ولی خان درمانده بهم نگاه کرد؛پرسیدم؛ منظورش چیه ولی الله؟چشماشو ازم دزدید و گفت؛ میدونی که رسم براین که مردی که دوتا زن داره به گردنشه که حتی یک ارزن هم بین شون مساوی تقسیم بشه.تا اسم اتاق و شنید با این حرف تله ام گرفت.گفتم؛یعنی منظورش اینه که یک شب با من و یک شب با اون سر کنی؟ولی خان سری به نشونه تایید تکون داد.حس بدی بهم دست داد اما به خودم نهیب زدم،اون زن اولشه،هرچی که باشه حق با اون.به اتاق بالا رفتم و دخترا رو مشغول کار دیدم،سودابه گریه میکرد،محبوبه با دیدنم اخماشو تو هم کشید و گفت؛ ای خواهر جان اخماتو پاک کن،هرکی به این روز دچارمون کرد خدا بدونه و خودش.منظورش و فهمیدم اما چاره ای نداشتم،خرت و پرت هارو بیرون بردن،با پرت شدن جارو به کف اتاق فهمیدم که باید تمیزش کنم.به نحو احسن اتاق و تمیز کردم،پتو و بالشی برداشتم و سعی کردم استراحت کنم تا خستگیم در بره. چشمام گرم نشده بود که با صدای فریاد خاتون به خودم اومدم؛ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
27.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز که براتون دنبال محتوا بودم یهو چشمم این کلیپ و محتوا رو دید چشام قلبی شد،طبیعت زیبا باشه آشپزی تو طبیعت باشه دست‌پخت مادربزرگ باشه فکر کنم دیگه چیزی کم نیست‌. خدا رحمت کنه مادربزرگ من هیچوقت مرغ رو سرخ نمیکرد همیشه با پیاز زیاد آب پز میکرددستاشو پیراهن زیبای گل گلی شو که دیدم یاد مادربزرگم افتادم،خدا همه ی اونایی که هستن رو حفظ کنه اونایی که نیستن رو بیامرزه. دعوتتون میکنم به دیدن دقیقه ای‌ حال خوب😍❤️ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
980_24407412371785.mp3
7.58M
🎶 نام آهنگ: دیوانه میرقصد 🗣 نام خواننده:‌ معینِ جان❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
وقتی از معماری ایرانی حرف میزنیم دقیقا از چی حرف میزنیم ؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستودو گفت؛خاتون الانا پیداش میشه؛فعلا هستم تا بیاد و
بلند شو دختره ی هرزه...شب بیداری هاتو کمتر کن اینجوری دم غروب لش نکنی تو خونمون رزق و روزی مونو بسوزنی...یالله پاشو. دستپاچه بلند شدم،خدایا این زن چه جور آدمی بود.آروم گفتم؛ببخشید خاتون خسته بودم.دستاشو به کمر زد و گفت؛ برو مرغ و خروسارو بکن تو لونه اشون.چشمی گفتم و راه افتادم،تعدادشون خیلی زیاد بود اما من بچه ی روستا بودم و تو کار وارد.کار و انجام دادم،رفتم کنارش و گفتم؛ بازم کاری دارین انجام بدم براتون؟به اتاقک کوچیکی اشاره کرد و گفت؛ گالشمون هنوز از ییلاق نیومده،اون اتاقشه،شیر چندتا گاو تازه تازه زاییده اونجاس.برو ماست درست کن، وای بحالت اگه خوب نماسیده باشه.به سمت اتاقک تاریک رفتم،شیر هنوز داغ بود،الان اگه مایه میزدم ماست ترش میشد،اومد بالاسرم و گفت؛ چرا نشستی هنوز؟گفتم؛ شیر هنوز داغ ننه،ماست ترش میشه.خیره نگام کرد و گفت؛ خوبه پس تو اون خراب شده یه چیزایی یاد گرفتی.آخه تو کجا بودی افتادی به گردن پسر من؟ننه بابا نداشتی؟بغض گلومو گرفته بود،جواب دادم؛ دارم خاتون،من هم ننه بابا دارم،هم تیر و طایفه.قسمتم این بوده.با تندی ازم روبرگردوند؛همونطور که میرفت صداشو شنیدم که گفت؛ ننه بابا داشتی اینجا کارت چی بود هرزه‌.آهی کشیدم و مشغول شدم.تواون تاریکی تا میتونستم بغض مو خالی کردم،خدایا غصه ندیدن بچه امو بخورم یا گیر افتادن تو دست این زن؟هوا تاریک شده بود،کارم تازه تموم شده بود که صدای سم اسب شنیدم،باصدای ولی خان به بیرون کمی سرک کشیدم،نمیخواستم جلوی چشم خاتون آفتابی شم.اسب رو به طویله برد و رفت بالا.من هم پشت سرش آروم از پله ها میرفتم بالا،صداش رو شنیدم که سراسیمه پرسید؛خاتون گلچهره کجاست؟خاتون با تحکم همیشگی جواب داد؛ از غروب تا حالا داره یه دبه ماست درست میکنه.سلام دادم،ولی خان با دیدنم نفس شو داد بیرون.فاطمه و بچه هاش به حالت قهر رفته بودن تو اتاق. ولی خان صدا زد؛ فاطمه شام حاضره؟ فاطمه از در اومد بیرون،همینطور که رو به مطبخ میرفت گفت؛ الان سفره رو ميندازم بیاین‌.نمیدونم چرا از سکوت و عقب نشینی این زن میترسیدم.هرچی باشه خودمم یه زن بودم و میدونستم انقدر زود نباید با این مسئله کنار میومد.پشت سرش به مطبخ رفتم،مشغول ریختن غذا بود، آروم گفتم ؛ کمک نمیخای؟نگام کرد و هیچی نگفت. با سکوتش ،ظرف غذاهایی که میریخت رو گذاشتم رو سفره.با اومدن بقیه مشغول شدیم،اما چه خوردنی،هرکسی تو فکر فقط چندلقمه ای به دهان گذاشت. بعداز شام دخترا سفره رو جمع کردن،ولی خان به اتاق بالا رفت تا استراحت کنه ،با وجود خاتون و فاطمه جرات نزدیک شدن بهش رو نداشتم!خاتون رو به من گفت؛پشت طویله یه رگه از آب رودخونه میگذره،ما از اون آب واسه شستن و نظافت استفاده میکنیم،عادت نداریم زن و دخترامون برن لب چشمه تو دید مردم باشن،آب چشمه هم مشتی حسن برامون میاره برا خوردن یا خودم میره.الانم تشت و خاکستر و بردار و برو ظرفارو بشور.تشت بخاطر دیگ مسی سنگین شده بود،به سختی بلندش کردم و به سختی تا لب آب رسوندمش،همه جا تاریک بود،یاد مارجان افتادم،اگه بود نمیزاشت تو این تاریکی بشینم؛بیچاره آقاجان فکر میکردن از دست حلیمه خاتون وکدخدا راحت شدم،نمی‌دونستن یه خاتون بدتر از قبلی منتظرمه.آهی کشیدم.‌..امروز چرا تموم نمیشد..انگار از صبح تا الان هزار سال طول کشید برام‌.ظرفا رو شستم،سرم رو برگردوندم ولی خان و دیدم.تشت و برام بلند کرد و گفت؛بریم بخوابیم گلچهره جان.خسته شدی. یاد چیزی افتادم؛گفتم؛نه ولی الله ،امشب نه. امشب برای فاطمه سخت میشه،عذاب میکشه؛بزار کمی عادت کنه‌.چندشبی رو باهاش سر کن،بعداز اون هم نوبتی. ولی خان اخماشو تو هم کشید و گفت؛ گلی تو که میدونی چندساله که زن وشوهر نیستیم.برام سخته،نمیتونم‌،فاطمه هم بالاخره عادت میکنه.دستاشو گرفتم و گفتم؛ این ظلم در حقش ولی.به حرفم گوش کن،دخترات بزرگن می‌فهمن نمیخام تو رو به چشم یه آدم خودخواه ببینن.ولی خان باشه ای گفت؛باهم راه افتادیم به سمت خونه،خاتون رو ایوون بود و بااخم بهمون نگاه می‌کرد.ولی خان با دودلی گفت؛ فاطمه کجاست خاتون؟خاتون جواب داد؛ با دخترا تو اتاق غمباد گرفتن.ولی خان گفت؛ دخترا رو امشب ببر پیش خودت، من تواتاق فاطمه میخابم امشب.خاتون با تعجب نگاهی به من انداخت؛ مکثی کرد و رفت به داخل،صداش اومد که دخترا رو صدا کرد و برد به اتاق خودش.ولی خان با چشمایی ناراحت به سمت اتاق فاطمه رفت،لحظه آخر خواست برگرده که با دستم هلش دادم سمت اتاق.بالاخره رفت و در وپشت سرش بست...خواستم به بالا برم،خاتون سر رام سبز شد و گفت؛ فک میکردم بچه سالی،اما نه ! میبینم خوب واردی!اینطور بلد بودی که یه مرد زن دار و بیچاره کردی...سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم.به سمت اتاق رفتم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یک زمانی تنها سرگرمی ما بودند اگه واکمن هم داشتیم خیلی لاکچری بودیم😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🖇 زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و... ✿ سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت: حالا برو و آن پرها را برای من بیاور. آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. ❗️ مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه باهاش خونه نساختی، نصف عمر که هیچ، همه عمرت بر فنا بوده و هس😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوسه بلند شو دختره ی هرزه...شب بیداری هاتو کمتر کن
اونشب تا صبح بخاطر تنهایی و سرگذشتم گریه کردم،بالش و روی پام گذاشتم و تو غربت برای پسرم لالایی خوندم و از ته دل نالیدم.یکساعتی خوابیده بودم که با سر و صدای خاتون بیدار شدم،هوا گرگ و میش بود و آفتاب کامل طلوع نکرده بود، با سردردی که ناشی از گریه ی دیشب بود،به پایین رفتم،دخترا خواب بودن، کنار آب رفتم و دست و صورتم رو شستم، به سمت مطبخ رفتم،صدای ولی خان از اونجا میومد،ناشتایی میخورد.سلام کردم و گوشه ای نشستم،ولی جوابمو داد و گفت؛یوسف دیروز از ییلاق حرکت کرد،فردا میرسن دشت.فاطمه مثل برج زهرمار شده بود،ولی خان که دیشب پیشش بوده،باز نمیدونم چش شده بود.خاتون گفت؛ ولی الله امسال خیلی عقب افتادیم،مردم مال هاشون و از ییلاق آوردن،کدخدا پیغام داد زمین تون رو هرچی سریعتر درو کنین، مردم چقدر گاوهاشون و ببندن؟ولی خان گفت؛ میدونم خاتون‌.خیالت راحت امروز کار زمین پایین و تموم میکنم،زمین بالا بمونه وقتی یوسف و اکبر اومدن کمکمون شن. الان میرم کارگرارو میبرم،گلی و فاطمه،برای سی نفر غذا درست کنین...ظهر میان میبرن دشت.تا بیام غروب میشه...تو دلم آهی کشیدم،چطور باید با خاتون سر کرد. فاطمه به طور غیر مستقیم کارا رو بهم نشون میداد.خاتون به حیاط رفت،سودابه و محبوبه دور حیاط میچرخیدن و براش چندتا خروس گرفتن،خاتون سرشون رو برید و همه رو داخل تشت گذاشت جلوم. باید پاکشون میکردم.از رودخونه پشت طویله آب گرفتم و آتیش کردم و دیگ آب و گذاشتم روش تا داغ بشه...تا آب ها به جوش بیاد حیاط و آب و جارو کردم. خاتون نامحسوس کارهامو زیر نظر داشت،خودمو با کار سرگرم میکردم تا کمتر باهاشون چشم توچشم شم.یکی یکی خروس هارو برای چندثانیه توآب داغ میزاشتم و میگرفتم تا پراشون کنده بشه.یکساعتی مشغول پر کندن و تمیز کردن داخلشون بودم.اطرافمو تمیز کردم و بعداز شستن شون کنارآب، همه رو بردم مطبخ تحویل فاطمه دادم.خواستم کمی استراحت کنم که از بیرون صدای زنی اومد؛ خاتون رو صدا میزد،کنجکاو گوشه ای ایستادم،زنی همسن و سال خاتون اومد داخل حیاط ،رو به خاتون احوالپرسی کردن،فاطمه و بچه هام اومدن و باهاش روبوسی کردن،از شباهتش حدس زدم نسبتی با فاطمه داشته باشه...خاتون رو به زن گفت؛ خیر باشه ماه ننه،اول صبح این طرفا؟زن گفت؛ چه خیری خاتون؟ از دیروز تو ده ولوله افتاده ولی خان اومده با یه زن غریب،اونم چه زنی ،همسن دختراش،شما که خبراز دل شکسته ی فاطمه داشتین،دخترم چه گناهی داره آخه؟ اون روز که خواستین عقد برادرشوهرش کنین گفتی خیالمون راحت باشه.این بود حرفت خاتون؟خاتون با اخم رو به زن گفت؛ سر صبح اومدی تو حیاطم صداتو انداختی روسرت بگی چند منه؟چرا سر دخترت هوو آوردیم؟نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ خدا نخواست و عمر پسرم به دنیا نبود،نخواستیم ناموس مون زیر دست ناکس بیفته،پسربچه ی بیست سالمو و داماد نکردم و دخترت و با سه بچه عقدش کردم،منت بر سرت گذاشتم که اینکار و کردم،الانم که دیدی ،پنج تا دختر برامون آورده،بعد اون خدابیامرزم که نتونست دل ولی الله و بدست بیاره،الانم میگم عروسم بود و همچنان هست،توام بودی همینکارو میکردی. از همین راهی که اومدی برگرد... زن با گریه نگاش کرد و گفت؛ اگه قرار بود هوو سرش بره،کاش همون موقع میاوردمش خونه خودم،خونه نشین و عزادار شوهرش میشد بهتر بود‌.نوه ام خواستگار داره،چه وقت اینکارا بود آخه‌.تو که میخاستی خواهرزادتو براش بگیری ؛خودتم حریفش نشدی خاتون.خاتون به دست ماه ننه رو به بیرون هل داد و با عصبانیت فریاد زد؛ این حرفا به تو نیومده زنیکه،سر صبحی اومدی آتیش زیر خاکستر و روشن کنی،یا الله زود برو خونتون تا بیشتراز این خار و خفیفت نکردم جلوی دخترت. زن با گریه از حیاط بیرون رفت،خاتون رو نفرین میکرد و به راهش ادامه می‌داد. فاطمه مثل یه مجسمه به رو به رو خیره شده بود،خاتون فریاد کشید؛برین به کاراتون برسین،امروز با اینهمه کار فقط همین و کم داشتم.یادشون رفته چقدر اومدن تمنا کردن دخترشون رو برا اون خدابیامرز بگیریم. لعنت بر شیطون...همگی درسکوت کامل به کارامون ادامه دادیم،خاتون منو به طویله فرستاد تا پهن هارو تمیز کنم.. بعداز اون به مطبخ رفتم،احساس می‌کردم فاطمه و دخترا از قصد دل به کار نمیدن،نمیدونم از اول اینطوری بودن یا با دیدن من اینطوری شدن،ظهر دوتا کارگر اومدن و غذا هارو بردن سر زمین.خاتون هم بعداز رسیدن کارا راه افتاد سمت زمین تا سرکشی کنه کارا رو.فاطمه و دخترا تو مطبخ نهار خوردن،من و صدا نزدن،بعداز خوردن شون داخل شدم و دیدم تو یه بشقاب کمی غذا اضافه‌ اومده.بدون هیچ حرفی غذامو خوردم و تمام ظرف هارو شستم،بعدازظهر کمی استراحت کردم.خاتون از دشت برگشت؛ اومد داخل خونه،صدام زد؛ دختر کجا موندی؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدا هرگز دیر نمی‌کند هر آنچه که نیاز داری، در زمان درستش به تو می‌رسد. شبتون خوش💫🧡 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌿🌷آرزو میکنم در این صبح دل انگیز چشمانتون را به روی خوشبختی،آرامش و معجزه باز کنید صبح آخر هفته تون زیبا🩷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر های ما خاص ترین و تکرار نشدنی ترین مادرهای تاریخ اند....❤️ میل و کاموا پایِ ثابت خانه هایشان بود و دوستت دارم هاشون رو با بافته هایی از جنس عشق نشون می‌دادند.... چقدر شیرین بود و دلگرمت میکرد،این واقعی ترین حالت دوست داشتن بود😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از زندگی لذت ببر... - از زندگی لذت ببر....mp3
6.05M
صبح 11 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوچهار اونشب تا صبح بخاطر تنهایی و سرگذشتم گریه کرد
بدو بدو به پایین رفتم.خاتون گفت؛ آب و بزار پشت اتاقک،میخام حمام کنم.گفتم؛چشم خانم...اما ببخشید میپرسم،ده شما حمام نداره؟پشت چشمی نازک کرد و گفت؛چرا داره،اما میبینی که آب داریم،هرموقع که خلوته همینجا حمام میکنیم...حالا حرف و کم کن کاری که بهت گفتم و انجام بده.آتیش درست کردم و دیگ ها رو گذاشتم،سطل به سطل آب ریختم داخل دیگ ها و صبر کردم تا گرم بشن.رفتم تو خونه،خاتون و صدا زدم؛ ننه خاتون آب آمادست.خاتون که به پشت اتاقک میرفت گفت؛ بیا دستی به سر وتنم بکش دختر.نفس مو با شدت بیرون دادم،رفتم کنارش و اول شروع کردم به صابون زدن سرش،تا میتونستم خوب سرش رو کف مالی کردم و شستم،همینکه آب ریختم رو سرش شروع به بد و بیراه گفتن کرد؛ دختره ی احمق سوزوندی منو،سردش کن.بعداز کیسه کشیدنش حسابی خسته شدم...از اون طرف خاتون خیلی تمیز شده بود و صورتش گل انداخته بود،آبی به پاهاش زدم و حوله رو به دستش دادم.تا لباس هاشو بپوشه تند و فرز دیگ هارو خالی کردم و تکیه به دیوار دادم تا آب شون بره. لیف و کیسه هم شستم و پهن کردم.خاتون نگام کرد و گفت؛ خوبه،کار نکرده نیستی،حداقل به درد این کارا میخوری...غروب ولی خان خسته و کوفته از دشت برگشت،کار زمین پایین تمام شده بود،موقع شام گفت؛فردا یوسف و اکبر میرسن، جابجا شدن میریم کار زمین بالا رو می‌رسیم.امشب خسته ام،میرم بخوابم. همگی تو مطبخ بودیم،دوباره ظرف ها رو جمع کردم و رفتم لب آب تا بشورمشون‌ با دیدن ولی خان تعجب کردم. تشت و از سرم کشید پایین و گفت؛ بیا کنارم ببینم...نگاش کردم،با خجالت سرش و انداخت پایین و گفت؛روم نمیشه دیگه بهت بگم تازه عروس...دوروز اومدی انقدر ازت کار کشیدن که خسته ای...میدونم. لبخندی زدم و گفتم؛اشکالی نداره ،تا به هم عادت کنیم طول میکشه...خودم خواستم. ولی خان منو تو بغلش فشرد و گفت؛میشینم تا ظرفارو بشوری باهم بریم اتاقت. گفتم؛ نه ...دوشب دیگه هم کنارش بمون،بعدازاون بیا سمت من.ولی خان اخمی کرد و گفت؛ یعنی چی دوشب دیگه بمونم؟ دیشب و که موندم چه اتفاقی افتاد که امشب بیفته؟گلچهره من نمیتونم،زجر میکشم...سختمه. فاطمه زن خوبیه اما من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام.توام شدی خاتون؟دستاشو فشردم و گفتم؛ بخاطر من ولی الله... کمی به دلش راه بیا.ولی خان توچشمام زل زد و گفت؛به دلش راه میام به شرطی که توام به دلم راه بیای...و بعد بوسه ای طولانی به لبام زد...هردومون بعداز چندروز تو آغوش هم حل شده بودیم که باصدای داد خاتون از جا پریدیم،ولی خان لباساشو مرتب کرد و سریع بلند شد و تو تاریکی پنهون شد،من هم سراسیمه جواب دادم؛ بله ننه ...اومدم...خاتون گفت؛ کدوم گوری موندی پس؟ دوتا بشقاب اینهمه وقت تلف کردن داشت آخه‌سریع وسر سری ظرف ها رو شستم و به داخل رفتم.فاطمه نگاهی موشکافانه بهم انداخت و به اتاقش رفت. خاتون دخترا رو صدا زد و گفت؛از این به بعد کنارمن میخوابین هرشب...به اتاقم رفتم،نموندم تا ببینم ولی خان کی به اتاق فاطمه میره.اونشب از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد...صبح زود بیدار شدم و به پایین پله ها میرفتم،از کنار اتاق فاطمه رد میشدم که صدای خاتون و شنیدم که به فاطمه میگفت؛ اینارو خودت باید بدونی فاطمه،تازه عروس نیستی که، دوشب این زن و تنها میزاره میاد کنار تو،حالا تو میگی...لا اله الا الله...فاطمه با صدای آروم گفت؛ این از سیاست شون خاتون... اگر نه من برای ولی خان با این در هیچ فرقی ندارم،تو این نه سال کجا بوده که حالا اومده،نه خاتون...گول این اومدناشو نخور!خاتون گفت؛ کمی زنیت به خرج بده دختر، باهاش حرف بزن،به دلش راه بیا.فاطمه جواب داد اما نشنیدم سریع از اونجا دور شدم.... پس اونقدرام که فکرشو میکردم مظلوم و بی زبون نبود.ولی خان مَشغول ناشتایی خوردن بود،با دیدنم گفت؛ امروز یوسف و خانوادش از ییلاق میان، برادرم مثل خودمه،اما صنم...گول ظاهرشو نخور،سعی کن زیاد باهاش گرم نگیری... خواستم حرفی بزنم که خاتون و فاطمه وارد شدن.ناشتایی خوردم و بدون اینکه کسی بهم بگه رفتم سراغ کارام. صدای زنگ و تال و هی هی گالش اومد، ذوق وصف نشدنی دیدن گاوهای بزرگ و کوچیک که بعداز شش ماه به دشت اومده بودن همه مون رو خیره به راه کرده بود.بالاخره اومدن...سگ گالش و پشت سرش گاوها...بعداز اونهاهم دو پسرجوون و یک زن و مرد که حدس میزدم یوسف و صنم باشن از روی اسب‌ پیاده شدن.ولی خان مشغول گله گاوها شد، مردی قد بلند ولاغر، نزدیک اومد،خاتون اسپند به دست نزدیک رفت و برای همه اسپند دود کرد.یوسف خان خندید و گفت؛ ننه میدونم که برا گاوها اسپند دود کردی نه برای ما.جلو رفتم،سلام کردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f