eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستودو گفت؛خاتون الانا پیداش میشه؛فعلا هستم تا بیاد و
بلند شو دختره ی هرزه...شب بیداری هاتو کمتر کن اینجوری دم غروب لش نکنی تو خونمون رزق و روزی مونو بسوزنی...یالله پاشو. دستپاچه بلند شدم،خدایا این زن چه جور آدمی بود.آروم گفتم؛ببخشید خاتون خسته بودم.دستاشو به کمر زد و گفت؛ برو مرغ و خروسارو بکن تو لونه اشون.چشمی گفتم و راه افتادم،تعدادشون خیلی زیاد بود اما من بچه ی روستا بودم و تو کار وارد.کار و انجام دادم،رفتم کنارش و گفتم؛ بازم کاری دارین انجام بدم براتون؟به اتاقک کوچیکی اشاره کرد و گفت؛ گالشمون هنوز از ییلاق نیومده،اون اتاقشه،شیر چندتا گاو تازه تازه زاییده اونجاس.برو ماست درست کن، وای بحالت اگه خوب نماسیده باشه.به سمت اتاقک تاریک رفتم،شیر هنوز داغ بود،الان اگه مایه میزدم ماست ترش میشد،اومد بالاسرم و گفت؛ چرا نشستی هنوز؟گفتم؛ شیر هنوز داغ ننه،ماست ترش میشه.خیره نگام کرد و گفت؛ خوبه پس تو اون خراب شده یه چیزایی یاد گرفتی.آخه تو کجا بودی افتادی به گردن پسر من؟ننه بابا نداشتی؟بغض گلومو گرفته بود،جواب دادم؛ دارم خاتون،من هم ننه بابا دارم،هم تیر و طایفه.قسمتم این بوده.با تندی ازم روبرگردوند؛همونطور که میرفت صداشو شنیدم که گفت؛ ننه بابا داشتی اینجا کارت چی بود هرزه‌.آهی کشیدم و مشغول شدم.تواون تاریکی تا میتونستم بغض مو خالی کردم،خدایا غصه ندیدن بچه امو بخورم یا گیر افتادن تو دست این زن؟هوا تاریک شده بود،کارم تازه تموم شده بود که صدای سم اسب شنیدم،باصدای ولی خان به بیرون کمی سرک کشیدم،نمیخواستم جلوی چشم خاتون آفتابی شم.اسب رو به طویله برد و رفت بالا.من هم پشت سرش آروم از پله ها میرفتم بالا،صداش رو شنیدم که سراسیمه پرسید؛خاتون گلچهره کجاست؟خاتون با تحکم همیشگی جواب داد؛ از غروب تا حالا داره یه دبه ماست درست میکنه.سلام دادم،ولی خان با دیدنم نفس شو داد بیرون.فاطمه و بچه هاش به حالت قهر رفته بودن تو اتاق. ولی خان صدا زد؛ فاطمه شام حاضره؟ فاطمه از در اومد بیرون،همینطور که رو به مطبخ میرفت گفت؛ الان سفره رو ميندازم بیاین‌.نمیدونم چرا از سکوت و عقب نشینی این زن میترسیدم.هرچی باشه خودمم یه زن بودم و میدونستم انقدر زود نباید با این مسئله کنار میومد.پشت سرش به مطبخ رفتم،مشغول ریختن غذا بود، آروم گفتم ؛ کمک نمیخای؟نگام کرد و هیچی نگفت. با سکوتش ،ظرف غذاهایی که میریخت رو گذاشتم رو سفره.با اومدن بقیه مشغول شدیم،اما چه خوردنی،هرکسی تو فکر فقط چندلقمه ای به دهان گذاشت. بعداز شام دخترا سفره رو جمع کردن،ولی خان به اتاق بالا رفت تا استراحت کنه ،با وجود خاتون و فاطمه جرات نزدیک شدن بهش رو نداشتم!خاتون رو به من گفت؛پشت طویله یه رگه از آب رودخونه میگذره،ما از اون آب واسه شستن و نظافت استفاده میکنیم،عادت نداریم زن و دخترامون برن لب چشمه تو دید مردم باشن،آب چشمه هم مشتی حسن برامون میاره برا خوردن یا خودم میره.الانم تشت و خاکستر و بردار و برو ظرفارو بشور.تشت بخاطر دیگ مسی سنگین شده بود،به سختی بلندش کردم و به سختی تا لب آب رسوندمش،همه جا تاریک بود،یاد مارجان افتادم،اگه بود نمیزاشت تو این تاریکی بشینم؛بیچاره آقاجان فکر میکردن از دست حلیمه خاتون وکدخدا راحت شدم،نمی‌دونستن یه خاتون بدتر از قبلی منتظرمه.آهی کشیدم.‌..امروز چرا تموم نمیشد..انگار از صبح تا الان هزار سال طول کشید برام‌.ظرفا رو شستم،سرم رو برگردوندم ولی خان و دیدم.تشت و برام بلند کرد و گفت؛بریم بخوابیم گلچهره جان.خسته شدی. یاد چیزی افتادم؛گفتم؛نه ولی الله ،امشب نه. امشب برای فاطمه سخت میشه،عذاب میکشه؛بزار کمی عادت کنه‌.چندشبی رو باهاش سر کن،بعداز اون هم نوبتی. ولی خان اخماشو تو هم کشید و گفت؛ گلی تو که میدونی چندساله که زن وشوهر نیستیم.برام سخته،نمیتونم‌،فاطمه هم بالاخره عادت میکنه.دستاشو گرفتم و گفتم؛ این ظلم در حقش ولی.به حرفم گوش کن،دخترات بزرگن می‌فهمن نمیخام تو رو به چشم یه آدم خودخواه ببینن.ولی خان باشه ای گفت؛باهم راه افتادیم به سمت خونه،خاتون رو ایوون بود و بااخم بهمون نگاه می‌کرد.ولی خان با دودلی گفت؛ فاطمه کجاست خاتون؟خاتون جواب داد؛ با دخترا تو اتاق غمباد گرفتن.ولی خان گفت؛ دخترا رو امشب ببر پیش خودت، من تواتاق فاطمه میخابم امشب.خاتون با تعجب نگاهی به من انداخت؛ مکثی کرد و رفت به داخل،صداش اومد که دخترا رو صدا کرد و برد به اتاق خودش.ولی خان با چشمایی ناراحت به سمت اتاق فاطمه رفت،لحظه آخر خواست برگرده که با دستم هلش دادم سمت اتاق.بالاخره رفت و در وپشت سرش بست...خواستم به بالا برم،خاتون سر رام سبز شد و گفت؛ فک میکردم بچه سالی،اما نه ! میبینم خوب واردی!اینطور بلد بودی که یه مرد زن دار و بیچاره کردی...سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم.به سمت اتاق رفتم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_بیستودو به شوخی گفتم پس آقاجان تنها بخوابه ؟ اون خندید و
صدای احمد آقا رو همه شنیدیم که گفت معصومه خانم پیغام فرستاده نرگس خانم بره پیشش کالسکه دم دره چی بگم ؟ همه تعجب کردن بانو خانم گفت : خدا مرگم بده نکنه ناراحتی داره که نرگس و می خواد ….. آقاجان تو فکر رفته بود شاید او هم همین فکر به سرش زده بود …..من هاج و واج مونده بودم یعنی من برم خونه ی فرمانفرماییان ؟ نمی دونستم من باید تصمیم بگیرم یا آقاجان باید اجازه بده که بالاخره آقاجان گفت : دخترم نرگس خانم اگه شما صلاح می دونید برین و گر نه پیغام میدیم وقت مناسب نبود . گفتم هر طور شما صلاح می دونین من حرفی ندارم اجازه با شماس .. آقاجان دستی به سرش کشید و بعد ریش شو خاروند……. این یعنی اینکه او دلواپس شده و گفت پس محمود آقا بگین کالسکه منتظر باشه …..چای رو یک دفعه سر کشیدم و از جا بلند شدم و با عجله رفتم که حاضر بشم رقیه هم دنبال من اومد… همین طور حرف می زد که : نگران بچه ها نباش مثل چشمام ازشون مواظبت می کنم ببین خانم چی میگه بیا به من بگو حتما یه طوری شده که فرستاده پی تو آخه چرا تو ؟ چرا من نه ؟ چرا بانو خانم نه ؟ گفتم آبجی چی بپوشم بد نباشه ؟ گفت صبر کن و بدو رفت ….همیشه همین طور بود زود تصمیم گرفت و انجامش می داد صبر نداشت ….خیلی زود با یک دست لباس قشنگ برگشت تا اون بیاد من یکی از لباسهای خودمو پوشیدم و آماده شدم هر چی گفت اینو بپوش قبول نکردم بهش گفتم آبجی من نرگسم ..همینی که می بینی هستم هر کس می خواد بخواد هر کس نمی خواد نخواد …و راه افتادم.به حیاط که رسیدم بی اختیار چشمم دنبال اون گشت …یک لحظه با نگاه تمام حیاط را به دنبالش گشتم ….ولی یا نبود یا من ندیدمش به هر حال این کارم باعث شد که احساس کنم گناه کیبره کردم … با دیدن کالسکه همه چیز از یادم رفت اون زمان فقط خانواده های ثروتمند و اشرافی کالسکه سوار می شدن البته توی شهر هم بود ولی نه به این شیکی و قشنگی…..اون زمان بیشتر مردم عادی درشکه سوار می شدن چون کرایه ی اون نصف کالسکه بود و سوار شدن به کالسکه یک جور فخر بود و حالا من توی شیک ترین کالسکه ی شهر نشسته بودم و می رفتم خونه ی فرمانفرماییان ….. لذتی که از اون سواری می بردم رو نمی تونم بگم انگار داشتم پرواز می کردم دلم می خواست تا قیامت برم دیگه تو سرم نه غم بود نه بچه و نه حتی اینکه بخوام بدونم خانم با من چیکار داره …….. بالاخره رسیدیم در بزرگی باز شد و کالسکه رفت توی حیاط …(حالا فهمیدم چرا آقاجان داشت در بزرگ برای خونه می گذاشت ) چه حیاطی و چه عمارتی حالا خونه ی آقاجان به نظرم هیچ اومد من اولین بار مبل و میز ناهار خوری دیدم تابلوی بزرگ …….تا سر گرم تماشا شدم …خانم با خوشحالی از طبقه ی بالا اومد ….خودشو انداخت تو بغلم و بغض کرد دیگه حتم پیدا کردم که مشکلی داره منو با خودش برد توی یک اتاق بسیار زیبا ….تعارف کرد روی مبل بشینم راستش با اکراه نشستم می ترسیدم برای چی نمی دونم….. او نشست و بعد من … …خانم ازم پرسید : چطوری ؟ خوبی ؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود یه بهانه پیدا کردم تا تو رو ببینم من الان نباید بیام خونه ی آقاجون اول باید پا گشا بشم ……..آقاجون می خواد کار بنایی تموم بشه بعدا خوب بگو چیکار می کنی ؟ گفتم شما بگو خوبی ؟مشکلی نداری ؟ خیلی خوب و خوشحال گفت : آره الحمدولله خوبه خوبم …پرسیدم راستی برا چی گفتی من بیام ؟ خندید و گفت برای اینکه ببینمت دلم تنگ شده بود …….گفتم راستی فقط برا همین پی من فرستادی ؟ (همین طور که ما حرف می زدیم یکی چایی می اورد یکی شیرینی یکی میوه که تا حرفمون به اینجا رسید جلوی من پر شده بود از خوراکی ) گفت : خوب نه گفتم که کارم بهانه بود ….راستش هر کی اون کارای دست تو رو دیده دلش خواسته می دونم چقدر عزت نفس داری اگه دلت نمی خواد قبول نکن ولی اگه دوست داری براشون بدوز پرسیدم چی بدوزم ؟ همون چیزایی که برای من دوختی ….. پته دوزی ….سوزن دوزی گلدوزی هاتو همه دوست داشتن باور کن تو اون همه جهاز من بیشتر از همه اونا به چشم اومد… خیلی قشنگ بود هر چی بدوزی خوبه فقط به خوبی مال من باشه کافیه ……. گفتم : البته که می دوزم ولی می ترسم به خوبی مال شما نشه چون من اونا رو برای شما که خیلی دوست داشتم دوختم ….خانم چشماش برق زد و گفت الهی فدات شم نرگس تو خیلی خوب و مهربونی آره که میشه عزیزم تو بدوز اونش با من…. اونجا با خانم احساس راحتي نمي كردم، انگار نه انگار با هم نزديك دو سال دوست بودیم و تلاش او هم برای صمیمیت دوباره فایده نداشت و هر چی اصرار کرد من بچه ها رو بهانه کردم برگشتم و قرار شد وقتی چیزایی که خواسته بود دوختم اونو خبر کنم.خانم همین طور به من اصرار می کرد که نهار بمونم ولی توی اون خونه معذب بودم و زود برگشتم … ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f