#داستان_شب 💫
🖇 زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...
✿ سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت: حالا برو و آن پرها را برای من بیاور. آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد.
❗️ مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اگه باهاش خونه نساختی، نصف عمر که هیچ، همه عمرت بر فنا بوده و هس😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اندکی خاطره بازی😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوسه بلند شو دختره ی هرزه...شب بیداری هاتو کمتر کن
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_بیستوچهار
اونشب تا صبح بخاطر تنهایی و سرگذشتم گریه کردم،بالش و روی پام گذاشتم و تو غربت برای پسرم لالایی خوندم و از ته دل نالیدم.یکساعتی خوابیده بودم که با سر و صدای خاتون بیدار شدم،هوا گرگ و میش بود و آفتاب کامل طلوع نکرده بود، با سردردی که ناشی از گریه ی دیشب بود،به پایین رفتم،دخترا خواب بودن، کنار آب رفتم و دست و صورتم رو شستم، به سمت مطبخ رفتم،صدای ولی خان از اونجا میومد،ناشتایی میخورد.سلام کردم و گوشه ای نشستم،ولی جوابمو داد و گفت؛یوسف دیروز از ییلاق حرکت کرد،فردا میرسن دشت.فاطمه مثل برج زهرمار شده بود،ولی خان که دیشب پیشش بوده،باز نمیدونم چش شده بود.خاتون گفت؛ ولی الله امسال خیلی عقب افتادیم،مردم مال هاشون و از ییلاق آوردن،کدخدا پیغام داد زمین تون رو هرچی سریعتر درو کنین، مردم چقدر گاوهاشون و ببندن؟ولی خان گفت؛ میدونم خاتون.خیالت راحت امروز کار زمین پایین و تموم میکنم،زمین بالا بمونه وقتی یوسف و اکبر اومدن کمکمون شن.
الان میرم کارگرارو میبرم،گلی و فاطمه،برای سی نفر غذا درست کنین...ظهر میان میبرن دشت.تا بیام غروب میشه...تو دلم آهی کشیدم،چطور باید با خاتون سر کرد.
فاطمه به طور غیر مستقیم کارا رو بهم نشون میداد.خاتون به حیاط رفت،سودابه و محبوبه دور حیاط میچرخیدن و براش چندتا خروس گرفتن،خاتون سرشون رو برید و همه رو داخل تشت گذاشت جلوم.
باید پاکشون میکردم.از رودخونه پشت طویله آب گرفتم و آتیش کردم و دیگ آب و گذاشتم روش تا داغ بشه...تا آب ها به جوش بیاد حیاط و آب و جارو کردم.
خاتون نامحسوس کارهامو زیر نظر داشت،خودمو با کار سرگرم میکردم تا کمتر باهاشون چشم توچشم شم.یکی یکی خروس هارو برای چندثانیه توآب داغ میزاشتم و میگرفتم تا پراشون کنده بشه.یکساعتی مشغول پر کندن و تمیز کردن داخلشون بودم.اطرافمو تمیز کردم و بعداز شستن شون کنارآب، همه رو بردم مطبخ تحویل فاطمه دادم.خواستم کمی استراحت کنم که از بیرون صدای زنی اومد؛ خاتون رو صدا میزد،کنجکاو گوشه ای ایستادم،زنی همسن و سال خاتون اومد داخل حیاط ،رو به خاتون احوالپرسی کردن،فاطمه و بچه هام اومدن و باهاش روبوسی کردن،از شباهتش حدس زدم نسبتی با فاطمه داشته باشه...خاتون رو به زن گفت؛ خیر باشه ماه ننه،اول صبح این طرفا؟زن گفت؛ چه خیری خاتون؟
از دیروز تو ده ولوله افتاده ولی خان اومده با یه زن غریب،اونم چه زنی ،همسن دختراش،شما که خبراز دل شکسته ی فاطمه داشتین،دخترم چه گناهی داره آخه؟
اون روز که خواستین عقد برادرشوهرش کنین گفتی خیالمون راحت باشه.این بود حرفت خاتون؟خاتون با اخم رو به زن گفت؛ سر صبح اومدی تو حیاطم صداتو انداختی روسرت بگی چند منه؟چرا سر دخترت هوو آوردیم؟نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ خدا نخواست و عمر پسرم به دنیا نبود،نخواستیم ناموس مون زیر دست ناکس بیفته،پسربچه ی بیست سالمو و داماد نکردم و دخترت و با سه بچه عقدش کردم،منت بر سرت گذاشتم که اینکار و کردم،الانم که دیدی ،پنج تا دختر برامون آورده،بعد اون خدابیامرزم که نتونست دل ولی الله و بدست بیاره،الانم میگم عروسم بود و همچنان هست،توام بودی همینکارو میکردی.
از همین راهی که اومدی برگرد...
زن با گریه نگاش کرد و گفت؛ اگه قرار بود هوو سرش بره،کاش همون موقع میاوردمش خونه خودم،خونه نشین و عزادار شوهرش میشد بهتر بود.نوه ام خواستگار داره،چه وقت اینکارا بود آخه.تو که میخاستی خواهرزادتو براش بگیری ؛خودتم حریفش نشدی خاتون.خاتون به دست ماه ننه رو به بیرون هل داد و با عصبانیت فریاد زد؛ این حرفا به تو نیومده زنیکه،سر صبحی اومدی آتیش زیر خاکستر و روشن کنی،یا الله زود برو خونتون تا بیشتراز این خار و خفیفت نکردم جلوی دخترت.
زن با گریه از حیاط بیرون رفت،خاتون رو نفرین میکرد و به راهش ادامه میداد.
فاطمه مثل یه مجسمه به رو به رو خیره شده بود،خاتون فریاد کشید؛برین به کاراتون برسین،امروز با اینهمه کار فقط همین و کم داشتم.یادشون رفته چقدر اومدن تمنا کردن دخترشون رو برا اون خدابیامرز بگیریم.
لعنت بر شیطون...همگی درسکوت کامل به کارامون ادامه دادیم،خاتون منو به طویله فرستاد تا پهن هارو تمیز کنم..
بعداز اون به مطبخ رفتم،احساس میکردم فاطمه و دخترا از قصد دل به کار نمیدن،نمیدونم از اول اینطوری بودن یا با دیدن من اینطوری شدن،ظهر دوتا کارگر اومدن و غذا هارو بردن سر زمین.خاتون هم بعداز رسیدن کارا راه افتاد سمت زمین تا سرکشی کنه کارا رو.فاطمه و دخترا تو مطبخ نهار خوردن،من و صدا نزدن،بعداز خوردن شون داخل شدم و دیدم تو یه بشقاب کمی غذا اضافه اومده.بدون هیچ حرفی غذامو خوردم و تمام ظرف هارو شستم،بعدازظهر کمی استراحت کردم.خاتون از دشت برگشت؛ اومد داخل خونه،صدام زد؛ دختر کجا موندی؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدا هرگز دیر نمیکند
هر آنچه که نیاز داری،
در زمان درستش به تو میرسد.
شبتون خوش💫🧡
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌿🌷آرزو میکنم در
این صبح دل انگیز چشمانتون را
به روی خوشبختی،آرامش و معجزه باز کنید
صبح آخر هفته تون زیبا🩷
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادر های ما خاص ترین و تکرار نشدنی ترین مادرهای تاریخ اند....❤️
میل و کاموا پایِ ثابت خانه هایشان بود و دوستت دارم هاشون رو با بافته هایی از جنس عشق نشون میدادند....
چقدر شیرین بود و دلگرمت میکرد،این واقعی ترین حالت دوست داشتن بود😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از زندگی لذت ببر... - از زندگی لذت ببر....mp3
6.05M
صبح 11 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #رنج_کشیده #قسمت_بیستوچهار اونشب تا صبح بخاطر تنهایی و سرگذشتم گریه کرد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_بیستوپنجم
بدو بدو به پایین رفتم.خاتون گفت؛ آب و بزار پشت اتاقک،میخام حمام کنم.گفتم؛چشم خانم...اما ببخشید میپرسم،ده شما حمام نداره؟پشت چشمی نازک کرد و گفت؛چرا داره،اما میبینی که آب داریم،هرموقع که خلوته همینجا حمام میکنیم...حالا حرف و کم کن کاری که بهت گفتم و انجام بده.آتیش درست کردم و دیگ ها رو گذاشتم،سطل به سطل آب ریختم داخل دیگ ها و صبر کردم تا گرم بشن.رفتم تو خونه،خاتون و صدا زدم؛ ننه خاتون آب آمادست.خاتون که به پشت اتاقک میرفت گفت؛ بیا دستی به سر وتنم بکش دختر.نفس مو با شدت بیرون دادم،رفتم کنارش و اول شروع کردم به صابون زدن سرش،تا میتونستم خوب سرش رو کف مالی کردم و شستم،همینکه آب ریختم رو سرش شروع به بد و بیراه گفتن کرد؛ دختره ی احمق سوزوندی منو،سردش کن.بعداز کیسه کشیدنش حسابی خسته شدم...از اون طرف خاتون خیلی تمیز شده بود و صورتش گل انداخته بود،آبی به پاهاش زدم و حوله رو به دستش دادم.تا لباس هاشو بپوشه تند و فرز دیگ هارو خالی کردم و تکیه به دیوار دادم تا آب شون بره.
لیف و کیسه هم شستم و پهن کردم.خاتون نگام کرد و گفت؛ خوبه،کار نکرده نیستی،حداقل به درد این کارا میخوری...غروب ولی خان خسته و کوفته از دشت برگشت،کار زمین پایین تمام شده بود،موقع شام گفت؛فردا یوسف و اکبر میرسن، جابجا شدن میریم کار زمین بالا رو میرسیم.امشب خسته ام،میرم بخوابم.
همگی تو مطبخ بودیم،دوباره ظرف ها رو جمع کردم و رفتم لب آب تا بشورمشون
با دیدن ولی خان تعجب کردم.
تشت و از سرم کشید پایین و گفت؛ بیا کنارم ببینم...نگاش کردم،با خجالت سرش و انداخت پایین و گفت؛روم نمیشه دیگه بهت بگم تازه عروس...دوروز اومدی انقدر ازت کار کشیدن که خسته ای...میدونم.
لبخندی زدم و گفتم؛اشکالی نداره ،تا به هم عادت کنیم طول میکشه...خودم خواستم.
ولی خان منو تو بغلش فشرد و گفت؛میشینم تا ظرفارو بشوری باهم بریم اتاقت.
گفتم؛ نه ...دوشب دیگه هم کنارش بمون،بعدازاون بیا سمت من.ولی خان اخمی کرد و گفت؛ یعنی چی دوشب دیگه بمونم؟
دیشب و که موندم چه اتفاقی افتاد که امشب بیفته؟گلچهره من نمیتونم،زجر میکشم...سختمه. فاطمه زن خوبیه اما من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام.توام شدی خاتون؟دستاشو فشردم و گفتم؛ بخاطر من ولی الله... کمی به دلش راه بیا.ولی خان توچشمام زل زد و گفت؛به دلش راه میام به شرطی که توام به دلم راه بیای...و بعد بوسه ای طولانی به لبام زد...هردومون بعداز چندروز تو آغوش هم حل شده بودیم که باصدای داد خاتون از جا پریدیم،ولی خان لباساشو مرتب کرد و سریع بلند شد و تو تاریکی پنهون شد،من هم سراسیمه جواب دادم؛ بله ننه ...اومدم...خاتون گفت؛ کدوم گوری موندی پس؟ دوتا بشقاب اینهمه وقت تلف کردن داشت آخهسریع وسر سری ظرف ها رو شستم و به داخل رفتم.فاطمه نگاهی موشکافانه بهم انداخت و به اتاقش رفت.
خاتون دخترا رو صدا زد و گفت؛از این به بعد کنارمن میخوابین هرشب...به اتاقم رفتم،نموندم تا ببینم ولی خان کی به اتاق فاطمه میره.اونشب از خستگی زیاد خیلی زود خوابم برد...صبح زود بیدار شدم و به پایین پله ها میرفتم،از کنار اتاق فاطمه رد میشدم که صدای خاتون و شنیدم که به فاطمه میگفت؛ اینارو خودت باید بدونی فاطمه،تازه عروس نیستی که، دوشب این زن و تنها میزاره میاد کنار تو،حالا تو میگی...لا اله الا الله...فاطمه با صدای آروم گفت؛ این از سیاست شون خاتون... اگر نه من برای ولی خان با این در هیچ فرقی ندارم،تو این نه سال کجا بوده که حالا اومده،نه خاتون...گول این اومدناشو نخور!خاتون گفت؛ کمی زنیت به خرج بده دختر، باهاش حرف بزن،به دلش راه بیا.فاطمه جواب داد اما نشنیدم سریع از اونجا دور شدم....
پس اونقدرام که فکرشو میکردم مظلوم و بی زبون نبود.ولی خان مَشغول ناشتایی خوردن بود،با دیدنم گفت؛ امروز یوسف و خانوادش از ییلاق میان، برادرم مثل خودمه،اما صنم...گول ظاهرشو نخور،سعی کن زیاد باهاش گرم نگیری...
خواستم حرفی بزنم که خاتون و فاطمه وارد شدن.ناشتایی خوردم و بدون اینکه کسی بهم بگه رفتم سراغ کارام.
صدای زنگ و تال و هی هی گالش اومد، ذوق وصف نشدنی دیدن گاوهای بزرگ و کوچیک که بعداز شش ماه به دشت اومده بودن همه مون رو خیره به راه کرده بود.بالاخره اومدن...سگ گالش و پشت سرش گاوها...بعداز اونهاهم دو پسرجوون و یک زن و مرد که حدس میزدم یوسف و صنم باشن از روی اسب پیاده شدن.ولی خان مشغول گله گاوها شد، مردی قد بلند ولاغر، نزدیک اومد،خاتون اسپند به دست نزدیک رفت و برای همه اسپند دود کرد.یوسف خان خندید و گفت؛ ننه میدونم که برا گاوها اسپند دود کردی نه برای ما.جلو رفتم،سلام کردم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#بیج_بیج
عطر بیج میج منو یاد دوران کودکی و مدرسه میندازه.
روزایی که خسته و گشنه از مدرسه میومدم تا درو باز میکردم میدیدم بوی کته و سیب زمینی سرخ کرده و بیج بیج کل فضای خونه رو گرفته.
منم که طاقت منتظر موندن تا وقت ناهار رو نداشتم یا میرفتم ناخنک به سیب زمینی سرخ کردهها میزدم یا یه تیکه نون برمیداشتم و از بیج بیج لقمه میگرفتم
بیج بیج رو تو شهرهای مختلف به اسمهای مختلفی میشناسند بعضیها هم تو بیج بیج تخم مرغ میزنند.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f