نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_دویست آیلار درگیر بود با حس خوب از این به بعد ناز خر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_دویستویک
صدای مازار باز به گوشش رسید و انصافا در آن سکوت شب عجب صدای زیبایی داشت و چه زیباتر روح دخترک را با کلماتش نوازش می کردکامم یک جوری شیرین شده که انگار قبل اومدن تو ، توی زندگیم هیچ تلخی نبوده شیرینی اومدنت همه تلخی ها رو شسته و برده.این مرد با این همه کار بلدی مگه تلخی هم چشیده ؟زبانش که زیادی شیرین است و کلماتش زیادی روشن و انگار در زندگیش تاریکی و تلخی راه نداشته.آیلار دستش را روی حرارت آتش گرفت تا کمی گرم شود و پرسیدچرا یک جوری حرف میزنی که من از حرفات حس می کنم تلخی های زندگیت زیاد بوده.مازار نفس عمیقی کشیدبازدمش را بیرون فرستاد وگفت تلخی ..یک عمر بی مادری بزرگترین تلخی دنیاست که من سالهاست تجربه اش کردم.با چوب کمی قوری را بیشتر به سمت آتش هل دادو ادامه حرفهایش را گفت خانوم جون همه تلاششو کرد که برام مادر باشه ،شهرام زور زد برادری کنه،فرشته سعی کردکه خواهری کنه .بابام جون کند تا هم پدر باشه هم مادر هم خواهر و برادر.به آیلار نگاه کرد و نفسش را آه گونه بیرون داد و گفت ولی هیچ کس برای من مادر نشد .من سالها مادر نداشتم آیلار .دست بردوشیر را توی لیوان ها ریخت و اولی را به دست آیلار داد و گفت:بخور گرم بشی .یک بسته خرما هم گرفتم با خرما بخور.همانطور که لیوان دوم را برای خودش پر می کرد ادامه داد هر وقت اومدم پیش مامان با دل شکسته برگشتم .پسر بودم و غرورم اجازه نمیداد گریه کنم .آه و ناله راه بندازم ولی همیشه دلتنگ و دل شکسته می رفتم.آیلار جرعه ای از شیر داغ را نوشیدوپرسیدمن از تو و مامانت خیلی بدم می اومد تو چی ؟مازار لیوان شیر را میان دستانش گرفت لبخند تلخی زد وگفت راستشو بگم توی عالم بچگی از مادرت بیشتر از همه بدم می اومد مامان بزرگ خدا بیامرز شعله خانوم رو نشونم داد و گفت مادرت اومده تا از این خانوم نگه داری کنه اون پا نداره .منم اوایل فکر می کردم مامانم راستی راستی بخاطر شعله خانوم منو ول کرده.آیلار دستش را دور زانویش حلقه کرد و در خودش جمع شد.مازار لیوان را زمین گذاشت و پرسید سردته ؟ آیلار سرش را تکان داد و گفت یک کم.مازار بلند شد و کمی بعد با یک پتوی مسافرتی برگشت و آن را روی شانه های آیلار انداخت.خودش هم کنارش نشست و قسمتی از پتو را هم روی شانه خودش کشیدآیلار پرسیدبنظرت ما قربانی خودخواهی بزرگترها شدیم ؟مازار به لیوان میان دستانش خیره شد و گفت نمیدونم .از یک طرف میگم اونا بچه داشتن کسی که بچه داره باید پا روی خواسته های خودش بذاره از طرف دیگه میگم آدمها حق زندگی کردن دارن .مگه چقدر می خواستن زندگی کنن که بیشترش فدای ما بشه.آیلار خیره یک تکه زغال گداخته میان آتش گفت من پدر نداشتم تو مادر نداشتنشون خیلی سخته.مازار هم نگاهش به رو به رو بود وقتی که گفت بیشتر اون وقتهایی که مادر لازم داشتم نبود .بابا بود ،خانوم جون و فرشته و شهرام حتی عمه شهربانو بودن اما مادر نبود .لبخندش میان تلخی وشیرینی دست و پا میزد وقتی که گفت مثل اولین باری که عاشق شدم .آیلار کنجکاو سر چرخاند و نگاهش کرد اولین بار کی عاشق شدی ؟مازار سر چرخاند و عمیق به چشمانش نگاه کرد اولین باری که عاشق شدم یک دختر قشنگ توی حیاط خونه اشون نشسته بود و خواهرش داشت موهای بلند سیاهشو براش شونه می کرد .من دلم رفت برای موهاش.ادامه صحبتش تن خنده داشت بماند که چقدر اون دختر و خواهرش سرم جیغ جیغ کردن که چرا بی اجازه وارد خونه اشون شدم.آیلار که این خاطره را خوب به یاد داشت با لبخندی که از یاد آوری خاطرات بر لبش نشسته بود گفت عاشق بودی با سنگ زدی شیشه خونمون شکوندی ؟مازار با صدا خندید طوری که سرش به سمت عقب متمایل شد و میان خنده گفت قبول کن خیلی جیغ جیغ می کردین.آیلار هم پا به پای شوهرش خندید وبعد پرسید بعدش از کی خوشت اومد ؟مازار چرخید وبا صداقت گفت دختر همسایه رو به روی خونه خانوم جون.آیلار منتظر نگاهش کرد تا مازار ادامه اش را بگوید و او گفت همه اش پونزده سالم بودکم مادرمو می دیدم نتونستم باهاش انقدر صمیمی باشم که بهش بگم ازت خوشم اومده وقتی برگشتم شیراز به شهرام گفتم عاشق دختر کوچیکه محمود شدم .شهرام چند سال ازم بزرگتر بود اول کلی بهم خندید و بعدش گفت
واقعا فکر می کنی اونا بهت دختر میدن؟
*
مازار لباس پوشیده و آماده داشت آخرین وسایلش را هم جمع می کردگوشی را توی جیب کتش گذاشت رو به روی آیلار ایستاد از همین لحظه دلتنگش بودحالا که او را برای خودش داشت دیگر تحمل دوریش سخت میشدانگشتش را نوازش وار روی صورت آیلار کشید.چشمان دخترک از لمس پر از احساس شوهرش روی هم افتادمازار نگاهش را روی تمام اجزا صورت همسرش چرخاندبا لحنی که بی میلی اش را برای رفتن به وضوح نشان میداد گفت لعنت به هرچی کار مهم توی دنیاست .آیلار آهسته پرسیدچرا ؟
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_دویست البته یه کارای هم کردم مثلا یه شب آب گرفتم تو مغازه اش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_دویستویک
وقتی می خواست بره جایی راه می افتادم دنبالش و اذیتش می کردم. فقط همینا نبود شروع کردم پشت سرش حرف دراوردن. یه جور وانمود می کردم که انگار چشش دنبال منه و بدش نمیاد با من دوست بشه. نمی دونم چرا اینکار رو کردم انگار می خواستم انتقام جواب ردی رو که بهم داده بود با ریختن آبروش ببرم. وقتی فهمید پشت سرش حرف در میارم اومد سراغم و تهدیدم کرد به خونواده اش می گه که من مزاحمش می شم ولی نگفت. نمی دونم چرا به هیچ کس نگفت من اذیتش می کنم؟ پولی من می دانستم چرا این کار را نکرد. با شناختی که از خانواده مادرم و کل مردم متعصب شهرم داشتم مطمئن بودم اگر مادرم حرفی می زد اول از همه، انگشت اتهام به سمت خودش می چرخید و بعد هم با کلی تحقیر و توهین مجبورش می کردند با خفت و خاری توی خانه بنشیند و قید تمام آرزوهایش را بزند. البته اگر این وسط یک دعوای ناموسی با عواقب پیش بینی نشده درست نمی شد. هر چند هر اتفاقی هم می افتاد بهتر از اتفاقی بود که بیست و هشت سال پیش افتاد. شاید بهتر بود به کسی چیزی می گفت. شاید اگر این کار را می کرد الان زنده بود. کاش آن شب به ایمان همه چیز را گفته بود و جلوی فاجعه را می گرفت.قاضی پرسید:
-بعدش چی شد؟
-یه ماهی همینجوری بود. یه جورای حرفمون داشت توی بازار می پیچید و پشت سرمون کلی شایعه درست شده بود. رویا خانم خیلی عصبی بود. صبح ها دیرتر می اومد سرکار و زودتر می رفت. حتی یه روزایی اصلاً نمی اومد سرکار ولی من خوشحال بودم. پیش خودم می گفتم اونقدری به کارم ادامه می دم که بلاخره مجبور بشه مغازه رو خالی کنه و برای همیشه از اینجا بره. تا اون روز آخر........حمید یک دفعه ساکت شد و به رو به رو خیره ماند. قاضی پرسید:
-اون روز اخر چی شد؟حمید آهی پر از حسرت و پشیمانیش کشید و گفت:
-اون روز رویا خانم وقتی برای ناهار رفت خونه دیگه برنگشت. من کلی منتطر موندم ولی وقتی ساعت از پنج و شش گذشت فهمیدم قرار نیست دیگه بیاد. تا ساعت حدودای ده شب. من تازه می خواستم مغازه رو ببندم که دیدم رویا خانم داره با سرعت می ره سمت مغازه اش برام عجیب بود که اون موقع شب چرا برگشته. گفتم شاید یه چیزی جا گذاشته اومده برداره. دسپاچه و عصبی بود. به سختی کرکره رو بالا داد و رفت تو مغازه منم که بدم نمی ا مد اذیتش کنم سریع پشت سرش رفتم تو معازه ولی وقتی برگشت سمتم خشکم زد. سر و صورتش زخمی بود و حال پریشونی داشت. تا من و دید شروع کرد فریاد کشیدن. صداش خیلی بلند بود ترسیدم کسی صداش و بشنوه و بعد برام شر بشه برای همین برگشتم کرکره رو تا نصفه کشیدم پایین و در مغازه رو هم بستم. یه دفعه به سمتم حمله کرد و همین طور که تو سر و صورتم می کوبید شروع کرد فحش دادن. هی می گفت توی کثافت زندگیم و نابود کردی. بدبختم کردی. بابام من و می کشه. شوهرم بچه ام ازم می گیره و ازخونه پرتم می کنه بیرون. همین طور تو صورتم چنگ می انداخت و بهم فحش می داد. نمی دونم چی شد که یه دفعه هلش دادم عقب.حمید زار زد:
-آقای قاضی به خدا من نمی خواستم بکشمش. به والله نمی خواستم بکشم. اصلاً نفهمیدم چرا اونجوری شد. من فقط می خواستم جلوش و بگیرم که دیگه من و نزنه. من اصلاً محکم هلش ندادم ولی نمی دونم چرا تعادلش و از دست داد و افتاد....دستش را به پشت گردنش کشید و ادامه داد:
-اینجای گردنش خورد به لبه سنگی پیشخون و بعد هم دمر افتاد روی زمین. فکر کردم فقط افتاده. رفتم کمکش کنم که بلند شه. تا برش گردوندم دیدم مرده. چشاش همینجوری وا مونده بود و نفس نمی کشید. به خدا یه قطره خون هم ازش نیومد من اصلا نمی دونم چرا اینجوری شد................ به خدا من نمی خواستم بکشمش.به خدا...........حمید که دیگر توانش را از دست داده بود، دست هایش را روی صورتش گذاشت، در خود جم شد و با صدای بلند شروع به گریه کرد. هم زمان با گریه حمید صدای گریه زنی از پشت سرم بلند شد. به عقب برگشتم. همان زن بود. همان زنی که با بچه هایش در راهرو دادگستری می دوید. زن خیره به صورت حمید زار می زد و زیر لب چیزهای می گفت. دلم برای زن که عمرش را به پای این مرد گذاشته بود سوخت. دلم برای آن بچه های بی گناهی که باید تا ابد ننگ داشتن چنین پدری را بردوش می کشیدن سوخت. دلم برای خودم و روح تکه، تکه شده ام سوخت. دلم برای مادرم که قربانی حسادت و کینه بی دلیل این مرد شده بود سوخت. دلم برای عزیز که هیچ وقت نفهمیدن چه بر سر دخترکش آمده و تا آخرین لحظه عمرش امید داشت خبری از او بگیرد سوخت. باورش برای خودم هم سخت بود ولی حتی دلم برای دایی و آقاجان هم که آبرویشان به تاراج رفته بود هم سوخت. با درد چشم بستم و رو برگرداندم.دادگاه از نظم خودش خارج شده بود و حالا هر کس چیزی می گفت. به دستور قاضی برای حمید آب آوردند و او را روی صندلی نشاندن.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_دویستویک
گفتم آره واقعا نمی تونم ناراحتی اونو ببینم گفت وای منو باش فکر کردم ..ولش کن گفتم نه بگو چی فکر کردی گفت ببخشید فکر کردم به خاطر یحیی ناراحتی لقمه توی گلوم گیر کرد و به زحمت قورت دادم و گفتم من بدون خانم جایی نمیام گفت باشه عزیزم بهشون میگم کجا می خوایم بریم اگر دوست داشت می بریمش نریمان از دیدن طرح های من به وجد اومد و گفت همینه دقیقا این طرح ها به درد آقای سیمون می خوره اینجا زیاد خریدار نداره اونا ازش بدل می سازن که عین اصل هست و خریدارش زیاده تو حالا برای خودمون طرحی بکش که زیاد برلیان بکار نرفته باشه وقتی نریمان این پیشنهاد رو به خانم داد که می خوایم سه تایی بریم سینما چشم های بی فروغش برق زد و گفت آره خیلی وقته که نرفتم سینما دوست دارم میام و اونشب بیش از اندازه به ما خوش گذشت و با وجود اینکه نریمان نگران بود خانم حالش بد نشه ولی اون سر حال و شاداب شده بود رفتیم سینما و بیرون توی یک رستوران عالی غذا خوردیم و برگشتیم به عمارت خانم خوابید و نریمان منو تا در اتاقم بدرقه کرد و همون جا ایستاد گفتم خب برو دیگه می خوام بخوابم گفت میشه زودتر عروسی کنیم ؟ گفتم خدا بخیر کنه توی این سرما ؟ بعدام میخوام یک مدت از عروسی یحیی بگذره گفت عه اسمشو نیار از اینکه یک روزی تو اونو می خواستی حالم بد میشه گفتم یادت نره که توام یک روزی ثریا رو می خواستی میشه این بحث رو تموم کنی ؟ بهت گفتم من بچه بودم همه توی گوشم می خوندن که باید زن یحیی بشم شاید عقلم نمی رسید و فکر می کردم باید همین باشه ولی اگر دوستش داشتم محال بود به این زودی فراموش کنم یعنی چطوری بگم من دوستش داشتم ولی عاشقش نبودم الانم دلم براش می سوزه نریمان واقعیت اینه نمی خوام بهت دروغ بگم تو خودتم از اول می دونستی خواهش می کنم بپذیر و منو برای این موضوع اذیت نکن می فهمم که تو نسبت به یحیی حساسی ولی به روی من نیار بعضی حرفا رو نباید زد اگر منو می شناختی می دونستی که وقتی از یکی دل بکنم دیگه تمومه خب این بهم ثابت شده قبلا هم با یکی از عزیز ترین آدم های زندگیم همین کارو کردم گفت میشه بیام تو اتاقت حرف بزنیم ؟ از جلوی در رفتم کنار و اومد روی صندلی کنار پنجره نشست وبا کنجکاوی ادامه داد اون کی بود ؟گفتم دیگه قرار نیست بگم کی بود مثل وقتی که تو نخواستی بگی اونشب برات چه اتفاقی افتاد و منم نپرسیدم توام نپرس گفت می دونی از همون اولی که تو رو دیدم همیشه دلم می خواست همه چیز رو در مورد تو بدونم یک حس عجیبی داشتم که به طرفت کشیده می شدم شاید قبول نکنی ولی هر اتفاقی که برام میفتاد اول به ذهنم می رسید خودمو برسونم به تو برات تعریف کنم اوایل فکر می کردم به خاطر اینکه خوب گوش می کنی و آرومم می کنی ولی وقتی دیدم خودمم در مورد تو کنجکاوم فهمیدم تو با همه ی آدم های دنیا برام فرق داری پریماه تو می دونی که دروغ نمیگم من هیچکدوم از درد دل هایی که با کردم با کسی نکردم حتی ثریا گفتم پس بهم اعتماد کن بزار همینطوری تا ابد با هم همدل باشیم شک و تردید آدم ها رو از بین می بره می دونی که یحیی هم با همین شکی که به جونش افتاده بود این همه خودشو عذاب داد من دیگه یحیی رو نمی خوام و بهش فکر نمی کنم نریمان این برای آخرین بار بود اگر دوباره بگی جوابت رو طور دیگه ای میدم با لبخندی سرد سرشو تکون داد و به طرف پنجره نگاه کرد و خندید و گفت ای دختر بلا تو می دونی که چی باید بگی و چطور بیانش کنی ولی به منم که عاشقم فکر کن وقتی تو همش از من فرار می کنی معلومه که شک به دلم میفته گفتم تو از من انتظار بی جا داری و من نمی تونم بر آورده کنم ازت فرار نمی کنم دارم کاری رو که درسته انجام میدم بزار عروسی کنیم اونوقت قضاوت کن گفت سه روز دیگه ماه رمضون میاد من عید فطر عروسی می گیرم تو راضی هستی ؟ گفتم باشه قبول حالا برو بخواب من فردا می خوام برم خونه ی خواهر و کاری رو که به پرستو قول دادم انجام بدم.گفت تو فکر می کنی یاد می گیره و می تونه طرح بکشه؟ گفتم نمی دونم منم فکر نمی کنم ولی یک نور امیدی توی زندگیش میشه که یکی دوستش داره و براش وقت می زاره آخه من خودمم نمی دونم چطوری این کارو یادش بدم همینقدر که شروع کنیم معلوم میشه گفت خودم می برمت , گفتم نه تو صبح زود میری من با آقای احمدی میرم و باهاش بر می گردم خواهر چند وقته نیومده می دونم دلگیر شده و فکر می کنه کسی قدر زحمت هاشو نمی دونه باید برم و نزارم غصه بخوره نریمان بلند شد و گفت تو به فکر همه هستی گفتم واقعا ؟ ولی فکر می کنم اینو از تو یاد گرفتم باور کن تو فداکار ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم حرفم رو قطع کرد و گفت البته بعد از آقاجونت درسته ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f