eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشصتوسه اما مرد رو به رویش همان علیرضای همیشگی بود
علیرضا به چشمهایش نگاه کرد وگفت خوب اینم آخر راه با هم بودن من و تو.بخاطر تمام اذیتهایی که بخاطر من شدی حلالم کن. سر بلند کرد و گفت :اما اگه میشه دلتو باهام صاف کن .خودت دیدی توی این مدتی که برای کارهای طلاق در گیر بودیم هر چقدر پدرم و پدرت مخالفت کردن مقابلشون ایستادم .فقط چون خواستم دل تو رو به دست بیارم و ازم بگذری آیلار همراه نفس عمیقی که کشیدلبخندی زدوگفت من خیلی وقته بخشیدمت علی .برو به زندگیت برس.علیرضا قبل از اینکه به سمت ماشینش بره گفت :آیلار ،اگه یک موقع به چیزی احتیاج داشتی یا کمک خواستی من هستم می تونی مثل گذشته مثل برادر یا مثل یک پسرعمو روی من حساب کنی آیلار با لبخندی که اصلا از صورتش حذف نمیشد گفت :باشه ممنون.برو به سلامت مواظب ناهیدباش.با شادی وارد خانه شد به بانو و جمیله و شعله که در حیاط نشسته بودند سلام بلند بالایی داد بانو با شوق نگاهش کرد پرسید :تموم شد ؟آیلار با ذوقی فراوان گفت :آره طلاق گرفتیم تموم شدو امید را از آغوش جمیله گرفت یک دور در آسمان چرخاند صدای خنده کودک که بالا رفت لپ صورتی دوست داشتنیش را محکم بوسید شعله با خنده گفت :انگار عروسیشه.آیلار با صدای بلند پا به پای امید خندید و گفت :آره والا انگار عروسیمه جمیله با محبت و حسرتی توامان گفت :ان شاءالله عروسیت.سیاوش با یک جعبه شیرینی دم در منزل پدر خانمش ایستاده بودافشین در را به رویش باز کرد با هم وارد خانه شدندشریفه خانوم تا سیاوش را همراه افشین دید سلام و علیک کرد و دلخور رو به سیاوش گفت :چه عجب ،از این طرفا ؟قدم رنجه کردی ؟ سیاوش سر پایین انداخت با لحنی شرمنده گفت اومدم دنبال سحر،البته با اجازه شماشریفه در جوابش چیزی نگفت و او را تعارف به نشستن کرد افشین خواهرش را صدا زد سحر صدای شوهرش را از همان بدو ورودش به خانه شنیده بود با بی قراری مقابل آینه ایستادو به صورتش که در اثر دل تنگی خسته تر از همیشه بنظر می آمد نگاه کردبرای بار دوم که افشین نامش را خواند به سمت در اتاق رفت از اتاق خارج شد جایی که سیاوش نشسته بود درست رو به روی در اتاق او بود سیاوش تا همسرش را دید از جا بلند شدسحر جلو آمد و سلام کوتاهی داد سرش را پایین انداخت انگار آمده بودند خواستگاریش سیاوش نگاه مهربانش را حواله صورت دخترک کرد و بر خلاف او با صدای رسا جواب سلام همسرش را دادافشین از جایش بلند شد و گفت :خوب سیاوش جان من برم بالا به لیلا بگم اومدی.شما هم دو کلمه حرف بزنید ببینیم بالاخره تصمیمتون برای زندگی چیه ؟شریفه از جایش بلند شد و گفت منم برم یک سری به غذا بزنم.شریفه و افشین که از تیر رس دور شدندسیاوش به همسرش نگاه کرد و پرسیدخوب همینجا بشینیم یا بریم توی اتاق کمکت کنم لباس هات رو جمع کنی؟سحر دلخور به سیاوش نگاه کرد و گفت :خیلی دیر اومدی .فکر کنم زیاد تردید داشتی .منم تصمیم خودم رو گرفتم.بهتره از هم جدا بشیم.سیاوش دلخوری سحر را درک می کردسرجایش نشست و با دست به سحر هم اشاره کرد بنشیند و گفت :بشین حرف بزنیم.سحر مقابلش نشست و سر صحبت را خودش باز کرد تا وقتی که فکر می کردیم علی زنده نیست اگه اومده بودی خوب بود .می گفتم امکان برگشت به آیلار براش بود ولی من رو انتخاب کرد اما الان آخه چاره ای جز بودن با من نداری ؟ مجبور بودی بودن با من رو انتخاب کنی .پوزخندی زدگوشه شالش را دور انگشتانش پیچید و گفت :تازه انگار با همین وجود هم خیلی تردید داشتی که این همه تاخیر کردی سیاوش می دانست سحر گله می کند منتظر این حرفها بودپس گفت :سحر من اون روزها حال روحی خوبی نداشتم .از لحاظ روحی داغون بودم .واقعا نمی تونستم تصمیم بگیرم نباید از من توقع انتخاب و ناز کشی توی اون شرایط رو داشته باشی از پارچ کمی آب برای خودش ریخت و گفت :الان هم اگه دیر اومدم دلیل داشتم.میدونستم بهم میگی حالا اومدی ، چون راهی جز بودن با من نداشتی .صبر کردم تا اون اتفاقی که باید بیفته بعد بیام .کمی مکث کرد سحر منتظر ادامه حرفهایش بودسیاوش گفت :علی همون روز توی بیمارستان به من گفت میخواد آیلار رو طلاق بده.گفت میخواد بفرستش دنبال زندگیش.بهم گفت من و آیلار هر تصمیمی که بگیریم احترام میذاره و مخالفت نمی کنه.توی غار خیلی اذیت شده بود و خودش اعتقاد داشت مجازات ظلمی بوده که در حق ما کرده.کمی بیشتر به سحر نزدیک شد و با فاصله کمتری از او نشست و گفت :دیروز طلاق گرفتن و تموم شد .من امروز عمدا اومدم تا بهت ثابت بشه خودم با قلبم خواستم که با تو ادامه بدم.وگرنه خودت هم خوب میدونی برای من کاری نداره دست آیلار رو بگیرم و از این روستا بریم و هر جا که دلمون خواست با هم زندگی کنیم اما من میخوام کنار تو به زندگیم ادامه بدم .با توروز اول که اومدم خواستگاریت بهت گفتم تو انتخاب خودمی. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوشصتوسه گفتم: - ستاره جان هیچ کس ندونه من خوب می دونم سعید
معلوم بود از جوابم خوشش نیامده که دماغش را چین داد و گفت: -باشه بابا به حرکت بچگانه اش خندیدم.این که دلم نمی خواست خانواده ام چیزی از من بدانند از روی ترس نبود.فقط حوصله یک فکر مشغولی جدید را نداشتم. در واقع آنقدر گرفتار  بودم که حتی نمی توانستم یک ثانیه وقتم را با فکر کردن به آن ها تلف کنم چه برسد به دیدن و حرف زدن با آدم هایی که مطمئناً جز انرژی منفی چیزی برایم نداشتند.  نغمه کمرش را راست کرد و گفت: -سحر می خوام یه چیزی بهت بگم.لحن صدایش جدی شده بود و دیگر از آن حالت بامزه ای که موقع غیبت کردن به خودش می گرفت خبری نبود. پرسیدم: -چیزی شده؟نغمه خیره به انگشتانش من، من کنان  گفت: -خیلی با خودم کلنجار رفتم که بهت بگم یا نه ولی فکر کنم حقته که بدونی نگران شده بودم. نغمه ادامه داد: -دو هفته پیش که مامان و بابا رفته بودن مشهد..............سکوت کرد. من هم در سکوت منتظر ماندم تا خودش دوباره به حرف بیاد. نفسی گرفت و گفت: - مامان اتفاقی بابا تو، تو مشهد دیده. آب دهانم را قورت دادم و چیزی نگفتم. در واقع نمی دانستم چه چیزی باید بگویم. در تمام این سالها خیلی به این که پدرم کجاست و چه کار می کند فکر کرده بودم ولی هیچ وقت جرات رفتن و پیدا کردنش را نداشتم. فکر این که با دیدنم و شناختنم من را مثل سگ از جلوی خانه اش براند، بدنم را می لرزاند. من حاضر بودم بمیرم ولی دوباره از طرف آن مرد طرد و تحقیر نشوم.نغمه که هیچ عکس العملی از من ندید، ادامه داد. -رفته بوده برای بچه ها لباس بگیره که اتفاقی سر از مغازه بابات در میاره. مامان می گفت بابات خیلی عوض نشده بود. می گفت تو همون نگاه اول شناختش.می گفت یه پسر جوون بیست و چهار، پنج ساله هم پیشش بوده که بابا صداش می زده. مامان می گفت پسره خیلی خوش قیافه و  مودب بود و .....دیگر به حرف های نغمه گوش نمی کردم. من یک برادر داشتم. یک برادر بیست و چهار، پنج ساله.  حتماً خواهر و برادرهای دیگری هم داشتم. خواهر برادرهای که زیر سایه پدرشان و با دست رنج او زندگی می کردند. دلم می خواست با صدای بلند بخندم نه از خوشحالی از حرص. پدرم بعد از خلاص شدن از شر من چه زود دست به کار شده بود که حالا یک پسر بیست و چهار، پنج ساله داشت. اصلاً توی این همه سال وقتی دست بچه هایش را می گرفته و این ور و آن ور می برده یک بار هم به یاد من افتاده بود؟ آن پسر  یا  دیگر خواهر و برادرهایم می دانند در گوشه ای از این دنیا خواهر دیگری هم دارند؟ یعنی پدرم در مورد من با آن ها حرف زده یا وجود من را مثل راز  کثیفی از زن و بچه هایش پنهان نگه داشته؟ شاید بچه هایش اصلاً نمی دانند که پدرشان قبلاً ازدواج کرده. از نغمه پرسیدم: -بابام، مامانت و نشناخت؟ -نه، یعنی مامان اصلاً جلو نرفته بود که بابات اون و بشناسه. -چرا؟ -گفت ترسیدم اگه من و بشناسه و ازم بپرسه سحر کجاست چه جوابی باید بهش بدم.خندیدم: -یعنی واقعاً زن دایی فکر کرده برای بابای من مهمه من کجام؟ یا بقیه اعضای خونواده از من خبر دارن یا نه؟نغمه شانه ای بالا انداخت و گفت: -نمی دونم. احتمالاً  ترسیده دعوا و دردسری پیش بیاد. تو که مامان من و می شناسی چقدر محافظه کاره حتی به بابا هم نگفته که بابات و دیده. فقط به من گفسرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم و گفتم: -به نظرم زندایی کار درستی کرد که به کسی چیزی نگفت. اصلاً گفتنش چه فایده ای داره. مثلاً قرار بود چه اتفاقی بیفتد. بابای من همیشه می دونست من کجام. اگر می خواست می تونست بیاد دنبالم. می تونست لااقل یه احوالی ازم بپرسه. ولی هیچ وقت این کار رو نکرد. هیچ وقت نیومد ببینه مُردم یا زنده ام این یعنی دلش نمی خواست من تو زندگیش باشم. پس بهتره کثافت گذشته رو هم نزنیم و بذاریم همه چیز همونطوری که هست بمونه.  نغمه که از حرف های من متاثر شده بود از داخل کیف دستیش کاغذی را در آورد و به سمتم گرفت و گفت: - این آدرس مغازه باباته. من از مامان گرفتمش. گفتم شاید بخوای..............میان حرفش پریدم و گفتم: -نه ممنون، هیچ علاقه ای به دیدن اون مرد و بچه هاش ندارم.خودم هم نفهمیدم چرا کلمه بچه ها را اینقدر با حرص و عصبانیت به زبان آوردم. نغمه کاغذ را روی میز عسلی که جلویمان بود، گذاشت و گفت: -وظیفه من بود بهت بگم. این که می خوای چیکار کنی به خودت مربوطه. تکه  کاغذ کوچک را که با خودکار قرمز روی آن چیزهای نوشته شده بود از روی میز برداشتم و بدون آن که محتویات آن را بخوانم  مچاله اش کردم و توی پیش دستی کنار آشغال میوه ها انداختم.ولی شب موقع جمع کردن ظرف ها دوباره کاغذ را برداشتم، صاف کردم  و  لای یکی از کتاب هایم گذاشتم.-یعنی چی هم پات شکسته، هم دستت؟ ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ناخن هاتون رو من گرفتم نه سهیلا خانم گفت باشه جایزه اش مال تو و سه تایی خندیدم و با هم رفتیم سر میز صبحانه آقای سالارزاده قبل از همه اونجا نشسته بود سلام کردم این بار نگاهی خریدارانه به من انداخت چون همیشه از کنارم بی تفاوت مثل شالیزار رد می شد گفت سلام بیا اینجا نزدیک من بشین خانم گفت خدا بخیر کنه محسن حرفی نزنی که ناراحتش کنی گفت نه نه مگه نمیخواد عروس من بشه نباید باهاش حرف بزنم ؟نشستم کنارش و فورا پرسید چند سالته ؟ از لحن حرف زدنش خوشم نیومد و احساس کردم می خواد تحقیرم کنه و یک طورایی تلافی حرفای بقیه رو سر من خالی کنه تصمیم گرفتم این میدون رو بهش ندم با لحن آرومی گفتم تقریبا بیست سال گفت چرا می خوای زن نریمان بشی؟سارا خانم یک چای گذاشت جلوی من و گفت داداش ولش کن خواهش می کنم الان وقتش نیست دیر میشه باید بریم گفتم نه اجازه بدین من مشکلی ندارم جواب میدم ایشون حق دارن در همین موقع نریمان و نادر از بیرون اومدن در حالیکه روی سرشون برف نشسته بود به میز ناهارخوری نزدیک می شدن گفتم راستش خیلی مفصله آقای سالارزاده ماجراهای عجیبی پیش اومد که انشالله یک روز خودم براتون تعریف می کنم ولی خلاصه اش اینه که شما پسر خوبی بار آوردین دست تون درد نکنه نریمان خیلی نجیب با گذشت و فداکاره و بیش از اندازه ی لازم مهربون کافیه رفتار اونو با خانواده اش ببینم بفهمم که چقدر قابل اعتماده برای همین وقتی بهم پیشنهاد داد در موردش فکر کردم گفت اوه عجب ؟ جواب دندون شکنی دادی به نظرم دختر عاقلی میای معمولا دخترایی که از خانواده ی سطح ما نیستن به خاطر پول ازدواج می کنن نریمان اومد اعتراض کنه من بلافاصله جواب دادم پول هم خوبه ولی من هیچوقت توی زندگیم تنگ دستی نکشیدم که پول برام اونقدر ارزش داشته باشه که زندگیم رو فدای اون کنم نریمان با لحن تندی که نه تنها آقای سالارزاده بلکه همه فهمیدن که از سئوالی که کرده بود ناراحته گفت زود باشین راه بیفتیم یکم دیرتر بشه دیگه نمی تونیم بریم خواهر منتظره پریماه شما هم حاضر شو لطفا گفتم من به آقا نادر قول دادم چند تا طرح بکشم اگر خوششون اومد با خودشون ببرن میخوام اونا رو آماده کنم نادر روی یک صندلی نشست و گفت پریماه ما چند روز دیگه میریم تا اون موقع آماده میشه ؟ گفتم بله امروز تمومش می کنم خدا کنه بپسندیدن نریمان پرسید ؟ نادر ؟ تو می خوای طرح ها رو ببری ؟نادر گفت آره کپی شو می برم می خوام به کسی نشون بدم اصلش باشه اگر خوب بود تو بزنی گفتم وقت نشد به شما بگم همینطوری هفته ی پیش آقا نادر ازم خواست منم شروع کردم اصلا نمی دونم چیز خوبی شده یا نه ؟ نریمان گفت میشه الان ببینم؟گفتم آره چرا نمیشه طرح اولیه آماده اس باید روش کار کنم و پردازش بدم یک تعییراتی هم لازم داره از سر میز بلند شدم و با نریمان و نادر رفتیم خانم گفت بیارین منم ببینم اونا با من اومدن توی اتاقم و طرح ها رو دیدن نادر نشست پشت میز من و خوب نگاه کرد و چند تا سئوال پرسید و در حالیکه من منتظر بودم گفت به نظر من که خوب از آب در میاد تو چی میگی نریمان ؟ گفت به نظر منم خیلی خوبه عالیه یک تعییراتی بدم بهترم میشه مثلا این انگشتر نگین هاش خیلی زیاده هم گردون در میاد و خریداش کم میشه دوتا در میون طلا کار می کنیم فاصله اش که زیاد باشه جلوه ی بیشتری داره این گردنبند هم همینطور این کشیدکی به طرف بالا رو حذف کنیم و اینجاشو بکشیم به راست مثل اشک میشه و مروارید روش می درخشه.گفتم باشه الان درستش می کنم این چی این خوبه ؟ گفت آره این خوبه قشنگه میشه به جای زمرد که تو اینقدر بهش علاقه داری مروارید هم کار کرد نادر گفت اصلا چطوره که از هر دوش بزنیم فکر می کنم خانم ها از زمرد بیشتر خوششون بیاد گفتم اگر نظر منو بخواین زمرد توجه رو بیشتر از مروارید جلب می کنه و کسانی که اهل پُز دادن هستن زمرد رو ترجیح میدن هر دو قبول کردن و با هم از اتاق بیرون اومدیم.نریمان گفت پریماه با من بیا گفتم کجا ؟ گفت اتاق مامان بزرگ کارت دارم با تعجب دنبالش رفتم دو شاخ سیم تلفن رو برداشت و تلفن رو وصل کرد گوش داد و گوشی رو داد دست من گفتم می خوای چیکار کنی ؟ گفت صبر کن می ببینی و شماره گرفت دوتا بوق زد و گوشی رو مامانم برداشت و با صدای بلند گفت الو بفرمایید.گفتم مامان ؟ شما کجایین ؟ گفت قربونت برم عزیز مادر فدات بشم دلم برات یک ذره شده گفتم شما کجایین؟گفت آقا نریمان بهت نگفته ؟ خونه ی خودمون آقا نریمان زحمتشو کشید چند روزه وصل شده منتظر تلفنت بودم بهم گفت شما زنگ نزن می خوام پریماه رو خوشحال کنم.به نریمان که با خوشحالی بهم خیره شده بود آهسته گفتم ای وای از دست تو شما خوبین بچه ها خانجون چطورن ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f