#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_صدوهشتادودو
مرد به سمت پسر که بلاخره از دست مشتری قبلی خلاص شده بود رو کرد و گفت:
-ماهان، از اون بلوز شلوار نخی های که جدید آوردیم به خانم نشون بده و رو به من گفت:
-بار تازه امونه هنوز وقت نکردیم بچینیمشون.لبخندی به مرد زدم ولی ذهنم درگیر اسمی بودم که صدا زده بود.ماهان، اسم برادرم ماهان بود..ماهان به سمت اتاقکی که در پشت پیشخوان بود رفت. صدای زنگ موبایل مرد باعث شد دست از فکر کردن به ماهان بردارم. مرد دست از تا کردن پیراهنی که برای عمه خانم خریده بودم کشید و موبایلش را از داخل کشوی زیر پیشخوان برداشت و تماس را وصل کرد.قبل از این که موبایل را به گوشش بچسباند صدای ظریف دختری توی گوشم پیچید:
-بابا پس چرا .............مرد موبایل را به گوشش چسباند و یک قدم از من دور شد. دیگر صدای دختر را نمی شنیدم ولی صدای مرد بلند و واضح بود:
-چشم باباجان برات واریز می کنم.
-......................
-همین الان می ریزم عزیزم.
-........................
-نه دیر نمی یایم. مطمئن باش.
-.................
-باشه، کیک رو هم سر راه می گیریم میاریم. دیگه؟
-....................
-چشم بابا جان. چشم.تلفن را که قطع کرد سرش را به سمت من چرخاند و نگاهش در نگاهم گره خورد. تازه آن موقع بود که فهمیدم در تمام مدت خیره نگاهش می کردم. شرمنده لبخند زدم و گفتم:
-دخترتون بود.مرد با خنده سرش را تکان داد و گفت:
-آره، امشب تولد مامانشونه می خوان سورپرایزش کنن.
-چه خوب، مبارکشون باشه.
-ممنون.
-همین یه دختر رو دارید.نگاهش رنگ شیفتگی گرفت:
-نه، یه دختر دیگه هم دارم.قلبم از تپش افتاد. من را می گفت. در مورد من حرف می زد. ادامه داد:
-این که زنگ زد ته طاقاری خونه اس ولی جز این یه دختر دیگه هم دارم بزرگتره دانشگاه درس می خونه و رو به ماهان که با چند دست لباس برگشته بود پرسید:
-خواهرت چی می خونه بابا؟ماهان لباس ها را روی پیشخوان گذاشت و گفت:
-مدیریت.
-آره، آره، مدیریت می خونه ولی کوچیکه می خواد پزشکی بخونه. شیطونه ها ولی درسش خیلی خوبه مطمئنم قبول می شه.ناامیدی وجودم را پر کرد ولی به زور لبخند زدم:
-خدا حفظشون کنه. مثل این که خیلی دوستشون داری؟
-آره دیگه، جون باباها به جون دختراشون وصله. نه این که پسرم رو دوست نداشته باشما، اینم خیلی دوسش دارم کمک دستمه هم درس می خونه هم کمکم می کنه ولی دختر یه چیز دیگه اس گرمی خونه اس. ماهان خندید و سر تکان داد. اصلاً از این که پدرش این طور از خواهرهایش تعریف می کرد ناراحت نشده بود. معلوم بود آنقدر غرق در محبت پدر و مادر بوده که احتیاجی به حسادت ندارد. دوباره شانسم رو امتحان کردم و پرسیدم:
-پس همین سه تا بچه رو دارید؟با این که معلوم بود از سوالم متعجب شده ولی جواب داد:
-بله همین سه تا رو دارم از دهانم پرید:
-فقط همین سه تا؟طوری نگاهم کرد که انگار با دیوانه ای طرف هست. آب دهانم را قورت دادم و به زور لبخند زدم و مثل احمق ها گفتم:
-منظورم اینه، اینقدر پدر خوبی هستید کاشکی بچه های بیشتری داشتید.اخم کرد و این بار با لحن تندی که می خواست به من نشان دهد که از کنکاش هایم ناراحت شده گفت:
-از پس مخارج همین سه تا بربیام شاهکار کردم.خجالت زده از رفتار احمقانه ام دوباره آب دهانم را قورت دادم و خودم را به دیدن لباس های که ماهان روی پیشخوان باز کرده بود سرگرم کردم.آهی کشیدم و بلوز و شلوار زرد رنگی با طرح باب اسفنجی را انتخاب کردم و به دست ماهان دادم و گفتم:
-این می برم.ماهان بلوز و شلوار را به دست پدرش داد تا بعد از محاسبه قیمت داخل کیسه بگذارد.به مردی که پدرم بود ولی من را به عنوان دخترش به رسمیت نمی شناخت نگاه کردم. بی خود تقلا کرده بودم او اصلاً من را به یاد نداشت.پدرم اصلاً به یاد نداشت که بچه دیگری هم دارد یا شاید واقعاً من را بچه خودش نمی دانست و چون فکر می کرد من بچه ی معشوقه زنش هستم من را به کل از فکرش بیرون کرده بود.اگر شباهت بی حد و اندازه آذین به این مرد نبود شاید خود من هم به این که این مرد پدرم باشد شک می کردم. مگر می شود یک پدر اینطور وجود فرزندش را انکار کند. آن هم پدری به این اندازه مهربان.مرد قیمت لباس ها را گفت و در آخر با کمی کج خلقی اضافه کرد:
- قابل نداره.تشکری زیر لب کردم و از داخل کیفم کارت بانکیم را بیرون آوردم. در یک تصمیم آنی کارت را طوری جلوی چشم پدرم گرفتم که روی آن کاملاً در دیدرس نگاهش باشد. این آخرین امیدم بود.شاید با خواندن اسمم از روی کارت من را به یاد می آورد و عکس العملی نشان می داد ولی ماهان زودتر از پدرش کارت را از دستم گرفت و بدون این که روی آن را نگاه کند داخل دستگاه پوز کشید. رمز کارت را به ماهان دادم و کیسه ی لباس ها را از روی پیشخوان برداشتم و با سرعت از مغازه بیرون آمدم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهشتادویک ساراخانم گفت احمدی با کامی رفته و هنوز نیومده خبر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادودو
از اینکه اون روز حالش خوبه همه خوشحال بودیم نگاهی به من کرد و گفت پریماه ؟ یادته بهت چی گفتم ؟ من تو رو با همین لباس دیده بودم این تقدیر برای تو از قبل نوشته شده بود و راهی هم نداشتی خدا رو شکر که مهر نریمان به دلت افتاد سارا خانم با تعجب پرسید , چی گفته بودین ؟ کی پریماه رو توی این لباس دیدین ؟ خانم نشست رو ی مبل وبا یک لبخند گفت اگر زودتر بهت می گفتم به نظرت مسخره میومد ولی من همچین روزی رو خواب دیده بودم قبل از اینکه پریماه به این عمارت پا بزاره یک دختر چشم رنگی و مهربون خانم با وقار نمی خواستم نگهش دارم ولی یک مرتبه یاد چشم های رنگی اون منو یاد خوابم انداخت و دیگه نذاشتم از اینجا بره فکر می کردم زن کامی بشه نمی دونستم که اون با کس دیگه ای زندگی می کنه نگو این دختر قسمت نریمان بوده گفتم خانم؟ میشه یک خواهش ازتون بکنم ؟ می دونم که همه ازتون خواستن و قبول نکردین ولی دل مهربون شما رو می شناسم یک هدیه امروز به من بدین قول میدم دیگه ازتون چیزی نخوام گفت ببین سارا چه زبونی داره همینطوری منو گول می زنه باشه باشه هر چی بخوای بهت میدم بگو حرف بزن گفتم من دوتا دوست دارم که دلم می خواد توی عقد من باشن خواهش می کنم همین امروز موافقت کنین اونا هم بیان اینجا چون از نبودنشون خیلی ناراحتم انگار یک چیزی گم کردم گفت چرا از من اجازه می گیری ؟ خب خودت دعوت می کردی گفتم ترسیدم شما راضی نباشین میشه فقط یک امروز این اجازه رو به من بدین گفت آره بابا من که حرفی نداشتم گفتم غریبه نباشه دوست تو که می تونه بیاد ولی دیگه برای دعوت دیر شده عاقد داره میاد گفتم مامان اینا که رسیدن به آقای احمدی میگیم بره و اونا رو بیاره به صورتم خیره شد پرسید احمدی ؟ منظورت دخترای سهیلاست ؟گفتم دوست من پرستو و آهو هستن اجازه میدین ؟خیلی جاشون خالیه خواهش می کنم خانم یک مرتبه وا رفت ولی به صورتم خیره شد و یکم فکر کرد و با افسوس گفت چه می دونم به خدا خودمم ناراحتم دلم پیش اون بچه هاست ولی چیکار می تونم بکنم ؟گفتم همین یکبار قول میدم آهی کشید و گفت خیلی خب میگم سهیلا با احمدی بره و اونا رو بیاره باشه ولی یادت نره قول دادی دیگه همین یکبار باشه از خوشحالی پریدم بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم هیچوقت این محبت شما رو فراموش نمی کنم مرسی مرسی واقعا خوشحالم کردین.گفت برو ولم کن بالاخره کار خودت رو کردی سارا خانم با خوشحالی گفت پس من میرم به خواهر خبر بدم بره دنبالشون خدا رو شکر یک قدم به طرف در برداشت و برگشت و برای اولین بار با محبت منو در آغوش گرفت و گفت خوشبخت بشی انشاالله کمی بعد شالیزار در اتاق رو باز کرد و گفت خانم مهمون ها اومدن پرسیدم مامانم اومده ؟ گفت بله اومدن همه اومدن وای چه خوشگل شدی پریماه خانم داد زد برو دنبال کارت صد بار نگفتم که تو حق نداری پریماه صداش کنی ؟ اون دیگه خانم این خونه اس دیدن خانواده ام به خصوص گلرو و پسرش شور و ذوقی بهم داده بود که مدام با صدای بلند می خندیدم پسرش بزرگ شده بود و حالا از دیدن آدم های تازه به گریه می افتاد ولی من اهمیتی نمی دادم و مدتی بغلش کردم تا دل سیر ببینمش و این خوشحالی وقتی کامل شد که پرستو و آهو مثل پرنده هایی که هنوزم باور نداشتن از قفس آزاد شدن با احتیاط اومدن توی اتاقم من یک غریبه بودم ولی اونا نوه های ماه منیر خانم. وقتی اونا رو گفت برو ولم کن بالاخره کار خودت رو کردی سارا خانم با خوشحالی گفت پس من میرم به خواهر خبر بدم بره دنبالشون خدا رو شکر یک قدم به طرف در برداشت و برگشت و برای اولین بار با محبت منو در آغوش گرفت و گفت خوشبخت بشی انشاالله کمی بعد شالیزار در اتاق رو باز کرد و گفت خانم مهمون ها اومدن پرسیدم مامانم اومده ؟ گفت بله اومدن همه اومدن وای چه خوشگل شدی پریماه خانم داد زد برو دنبال کارت صد بار نگفتم که تو حق نداری پریماه صداش کنی ؟ اون دیگه خانم این خونه اس دیدن خانواده ام به خصوص گلرو و پسرش شور و ذوقی بهم داده بود که مدام با صدای بلند می خندیدم پسرش بزرگ شده بود و حالا از دیدن آدم های تازه به گریه می افتاد ولی من اهمیتی نمی دادم و مدتی بغلش کردم تا دل سیر ببینمش و این خوشحالی وقتی کامل شد که پرستو و آهو مثل پرنده هایی که هنوزم باور نداشتن از قفس آزاد شدن با احتیاط اومدن توی اتاقم من یک غریبه بودم ولی اونا نوه های ماه منیر خانم این همه محرومیت دیدم اشک به چشمم اومد واقعا ظاهر آدما اینقدر مهمه ؟ کاش می تونستیم که به درون هم پی ببریم و ارزش انسان ها به صفای باطنشون بشناسیم همینطور که منو و پرستو همدیگر رو بغل کرده بودیم گفت دیدی گفتم نریمان خیلی وقته عاشق توست اینو یادت نره اون عزیزترین آدم زندگی منه می دونم که چه احساسی داره
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوهصتادوپنج باید تکلیف این موضوع رو روشن کنم تا حالا کار می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_صدوهشتادودو
با خوشحالی گفتم واقعا ؟ تو می خوای دوش به دوش تو کار کنم ؟گفت تو خیلی با استعدادی گفتم وای نریمان نمی دونی چقدر خوشحال شدم فکر کنم بتونم از پسش بر بیام گفت چرا ؟ مگه تو الان زن من نیستی ؟ گفتم خیلی خب حالا که چی و با سرعت رفتم به طرف عمارت دویدم آروم گفتم خب دیگه ولم کن و با عجله رفتم و خودمو رسوندم به اتاقم نفسم داشت بند میومد با اینکه از این کارش خوشم اومده بود ولی بشدت خجالت می کشیدم و نمی دونم چرا نمی تونستم علاقه ام رو بهش نشون بدم دستم رو گذاشتم روی قلبم و آروم گفتم احمق چرا مثل عقب مونده ها رفتار می کنی ؟ خودم جواب دادم تا وقتی بهم نگه که دوستم داره نمی تونم بهش ابراز علاقه کنم همین , باید بهم بگه که یکی زد به در اتاق فورا گفتم بله سارا خانم بود گفت پریماه ؟ در رو باز کردم و گفتم بفرمایید عمه خانم خوابید ؟ گفت آره سرشو گذاشت خوابش برد خیلی نگرانش هستم فردا هم باید بریم این سفر تموم شد ولی من کاری برای مادرم نکردم حالا برم اونجا با دکترش حرف بزنم ببینم چیکار میشه کرد راستی این هدیه های توست دست من بود برات آوردم مبارکت باشه لباس عوض کن بیا دور هم باشیم امشب نباید زود بخوابیم شب آخره تازه عقد توام بوده .گفتم مرسی چشم الان میام آخه دیدم هیچکس توی پذیرایی نبود گفت الان میان دیگه مادر خوابه و همه رفتن منم قهوه درست می کنم و دور هم می خوریم تا در اتاق رو باز کرد نریمان پشت در بود با خنده گفت اِ عمه توی اتاق زن من چیکار دارین ؟ ساراخانم هم خندید و گفت آرزو بهر جوانان عیب نیست هیچی بابا طلا هاشو دادم مال تو نخواستیم گفتم الان لباسم رو عوض می کنم میام نریمان گفت میشه عوض نکنی همین خوبه خیلی بهت میومد گفتم آره ولی پایینش خیس شده یکم هم گلی باید تمیزش کنم دستشو به چهار چوب در گرفت و گفت پریماه تو معذبی ؟ گفتم نه برای چی ؟ گفت نمی دونم اینطوری احساس کردم باشه من میرم زود بیا و در رو بست رفتم جلوی آینه و گفتم دختر بد حالا اون یک چیزی ازت خواست این همه کار برای تو کرد خیلی بی چشم و رویی قبلا باهاش بهتر بودی چرا الان داری اذیتش می کنی سرمو شونه زدم و تصمیم گرفتم با همون لباس برم من و نریمان شام نخورده بودیم وقتی رفتم به پذیرایی دیدم کامی و نریمان پشت میز ناهاری نشسته بودن و تند وتند غذا می خوردن منو که دید فورا بلند شد و با دهن پر صندلی کنارشو رو کشید وگفت بیا اینجا حتما گرسنه شدی وقتی شام خوردیم خواهرو نادرم از راه رسیدن و از اون ساعت تا نیمه های شب دور هم بودیم گفتیم و خندیدم و شوخی کردیم و کامی و نادر سر بسر من و نریمان می ذاشتن و ما هم جواب می دادیم و می خندیدم نادر صدای خوبی داشت برامون خوند و بالاخره اونشب برامون خاطره انگیز شد وقتی به رختخواب رفتم حس تازه ای پیدا کرده بودیم اینکه باورم شده بود که همسر نریمان شدم یک حس لذت بخش و رویایی انگار من واقعا عاشقش شده بودم به یحیی فکر کردم الان داره چیکار می کنه ؟ آیا من اصلا عاشق اونم بودم ؟ یا از روی عادت و اینکه مدام توی گوشم می خوندن که پریماه مال یحیی ست به این بارو رسیده بودم وگرنه نمی تونستم این قدر زود و ناگهانی فراموشش کنم.آقای سالارزاده با نیلوفر اونجا بودن نادر از دور که چشمش افتاد به اون گفت ببین چیکار می کنه از رو نمیره الان من چیکار کنم تو بگو نریمان گفت آروم باش اومده تو رو ببینه جلوی دختره خرابش نکن اون که بالاخره کار خودشو می کنه ، اینم روی همه ی کاراش عمه سارا گفت آره من نگران مادرم اون نمی تونه این وضع رو تحمل کنه تو رو خدا با بابات حرف بزن اقلا این دختر رو نیاره اونجا مادر رو راحت بزاره مثلا چی می شد اینو نمیاورد توی عقد تو و درد سر درست نمی کرد گفت چشم ولی بد نیست شما هم الان بهش سفارش کنین تقریبا دوساعت طول کشید تا اونا رفتن در همین فاصله نادر اومد کنار منو گفت پریماه من طرح ها ی تو رو می برم به نظر من ایده هات خاص و خیلی ظریف و با احساس هستن اگر نظر آقای سیمون هم همین باشه تو باید حتما بیای اونجا و از نزدیک با اون طرح ها آشنا بشی مبادا مثل زن های ایرون خودتو اسیر کنی به نظر من تو استعداد زیادی توی این کار داری نباید حرومش کنی.گفتم اتفاقا نظر نریمان هم همینه اون می خواد که من کار کنم حالا تا ببینیم چی میشه دیگه داره دستم خوب میشه دوباره شروع می کنم اگر نریمان موافق بود طرح ها رو براتون می فرستیم گفت مراقب نریمان از گزند بابام باش اگر تونستی نزار بهم نزدیک بشن گفتم خیالت راحت باشه تا اونجایی که بتونم کمکش می کنم حدس می زدم که چرا نادر اون حرفا رو به من می زد آقای سالارزاده وقتی منو توی فرودگاه دید خیلی پدرانه و با محبت بغلم کرد و بوسید و سعی داشت باهام گرم بگیره و شاید این نادر رو ناراحت کرده بود
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f