eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_صدوپنجاهوهفتم دیدی با چه پر رویی جلوی دوست و آشنا و فامیل منو
به خاطر جلب رضایت اون بود که همه ی تلاشم رو کردم و کار ازش یاد گرفتم و یادم اومد که حتی موقعی که خیلی نزدیک به من می نشست و با من کار می کرد کوچکترین عمل بدی انجام نداد که ناراحتم کنه نریمان همون آدمیه که می تونم بهش اعتماد کنم حتی اگر اونطور که من دلم می خواد دوستم نداشته باشه ولی دیگه دست خودم نبود و نمی تونستم اونو از فکر و دلم بیرون کنم آره می خواستم که کنارش باشم مقدار زیادی راه رفته بودم ترسیدم دوباره بارون بگیره برگشتم به طرف عمارت باید از کنار ساختمون کارگری رد می شدم به  نزدیک ساختمون که رسیدم  شالیزار رو دیدم که با یک بسته توی دستش داره میره به طرف خونه اش برام دست تکون داد و بلند گفت خانم کجا رفته بودی ؟ پرسیدم خانم بیدار شده ؟ گفت نه خوابن من اومدم به بچه ام شیر بدم بفرمایید داخل گفتم کسی دنبالم می گشت ؟ گفت نه خانم همشون توی پذیرایی دارن با هم حرف می زنن امروز هیچکس از خونه نرفته بیرون بهم رسیدیم و گفتم مزاحم نیستم ؟می تونم بچه هات رو ببینم ؟  گفت وای آره خانم چرا نمیشه چای قربان همیشه این موقع حاضره بفرما خوش اومدی شالیزار و قربان خیلی خوشحال بودن و ازم پذیرایی کردن و منم مدتی  با بچه های اونا سرم گرم شدم سه تا بچه ی شیرین و خواستنی اینکه توی این مدت هنوز اونا رو از نزدیک ندیده بودم از خودم و بی توجهی به اطرافم بدم اومد وقتی با یک کار به این سادگی می تونستم اون زن و مرد رو خوشحال کنم چرا دریغ کردم نمی دونم.بعداز اینکه شالیزار بچه اش رو شیر داد راه افتادیم تا بریم عمارت همینطور که کنار هم راه می رفتیم  اون گفت خانم ؟ اولی که تو اومدی اینجا فکر می کردم برای من کمک آوردن حالا چند ماه بیشتر نگذشته که داری خانم خونه میشی حیرت زده بهش نگاه کردم و پرسیدم برای چی این حرف رو می زنی ؟ گفت به جون بچه هام قسم اتفاقی شنیدم اصلا نشنیده بگیر گفتم نه خب طبیعی که بشنوی چون توی یک خونه با هم زندگی می کنیم می خوام بدونم چی شنیدی ؟ گفت قربون دختر پیش خودت بمونه همینطوری من بده هستم یک وقت خانم نشنوه و بهم بگه خبر چین گفتم نه خاطرت جمع باشه نمیگم گفت داشتم چای می بردم توی اتاق شنیدم دارن در مورد تو حرف می زنن فقط اینو شنیدم که ساراخانم از آقا نریمان پرسید تو مطمئنی پریماه رو می خوای ؟ اونم نه گذاشت و نه برداشت خیلی رک و پوست کنده گفت از هیچی توی زندگیم بیشتر از این مطمئن نبودم خودم با گوش خودم شنیدم به خدا خوشحال شدم تو دختر خوش قلبی هستی آقا نریمان هم خیلی مرد خوبیه گفتم باشه شالیزار ممنونم تو از در عمارت برو من میرم از جلوی گلخونه میام ناهار آماده اس ؟ گفت بله خانم همه چیز حاضره با حرفایی که شالیزار بهم زد دلم نمی خواست با کسی روبرو بشم برای همین می خواستم از در پشت برم دوباره دچار هیجان شده بودم و صورتم داغ شده بود سرمو بردم رو به آسمون تا قطرات سرد بارون به صورتم بخوره و خنک بشم قدم هامو تند کردم و تا به پشت عمارت رسیدم نریمان رو دیدم که جلوی پنجره ی اتاق من رو به گلخونه ایستاده یک لحظه ایستادم مثل این بود که ازش خجالت می کشیدم شایدم نمی خواستم اون متوجه ی حال من بشه خواستم برگردم که منو دید اومد جلو و گفت مثل اینکه بارون دوست داری ؟ کجا رفته بودی ؟چرا هر وقت بارون میاد راه میفتی ؟ آخر خودتو سرما میدی ؟ گفتم نه بارون زیاد نیست رفتم توی باغ قدم زدم بارون  خیلی کمه حتی خیس نشد گفت منم بارون رو دوست دارم اصلا کی دوست نداره ؟ میای با هم یکم قدم بزنیم ؟ گفتم آخه نگران خانم هستم اگر بیدار بشه منو صدا می کنه گفت عمه سارا هست مراقبه گفتم چه حرفی؟لبخندی زد و گفت خصوصیه میای ؟ گفتم باشه بزنیم و آروم کنار هم راه افتادیم به طرف استخر تا اونجا هیچ کدوم حرف نزدیم وقتی رسیدیم نریمان همینطور که دستهاشو توی جیب کتش کرده بود رفت روی لبه ی استخر و گفت چند میدی همین الان خودمو بندازم توی آب خندم گرفت و گفتم چند می گیری نندازی ؟الان وقت مریض شدن نیست گفت پریماه باور کن دارم خل میشم نمی دونم با زندگی چیکار کنم ؟ گفتم تو نمی دونی با زندگی چیکار کنی ؟ پس من چی بگم ؟ گفت ببین از وقتی که تو توی زندگیم اومدی هر غصه ای داشتم به تو گفتم و خیلی خوب تونستی آرومم کنی چرا حرفای خودت رو قبول نداری ؟ اگر اون حرفا از ته دلت بود چرا خودت بهش عمل نمی کنی ؟ همش آشفته و بیقراری اوقاتت تلخه نمی خندی گفتم نه اینطوارم که تو میگی نیست از لبه ی استخر اومد پایین و بهم نزدیک شد و گفت چیه ؟ اون چیزی که داره ناراحتت می کنه چیه ؟بهم بگو تو که همه ی راز دلت رو بهم می گفتی از چی این همه ناراحتی ؟گفتم نمی دونی ؟ برام آسون نبود که اون صحنه ها رو ببینم و به روی خودم نیارم یادت رفته ؟چطوری یحیی منو زد به دیوار وخیلی چیزای دیگه. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f