فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی از گذشته ها..🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهودو من همون روز که اونو به خونه ی بخت بردم فهمید
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوپنجاهوسه
یعنی چی بیاد اینجا ؟گفتم حرف نزن جواب منو بده ، یادش میدم خوبم یادش میدم شورشو درآوردی تو مگه به من صد دفعه قول ندادی ؟ پس چی شد ؟ چرا هنوز مشروب می خوری نمی دونی چقدر کوکب ناراحته ؟ زندگی زن و بچه رو سیاه کردی بسه دیگه اگرم اون بخواد بیاد من نمی زارم قلم پاشو میشکنم اگر پاشو تو خونه ی تو بزاره ، چون دیگه به قولت هم اعتمادی ندارم.سید حبیب آدم خوبی هستی قبول نجیب و مظلومی قبول اولاد پیغمبری قبول.ولی بی مسئولیت و بی عرضه و سست اراده ای پولم نداری و این برای یک مرد خیلی بده،خوب حالا تو فقط یک دلیل بیار که من بزارم کوکب بیاد خونه ات،اول که سرشو انداخت پایین ولی بعد گفت چرا یه دلیل دارم ما زن و شوهریم دوتا بچه داریم یه بچه ام تو راهه باید بریم و زندگیمونو درست کنیم.گفتم زندگی ؟ تو به این وضع که درست کردی میگی زندگی؟ دلیل تو اینه که بچه داری ولی من میگم به خاطر بچه ها نمی زارم کوکب بیاد.گردنشو کلفت کرد و گفت مگه من میدم بچه های منو ببره اگر میاد بیاد اگر نمیاد من با بچه هام میرم.گفتم برو وردار این بچه هاتو ببر ببینم چه جوری بزرگشون می کنی اینم که به دنیا اومد برات می فرستم.پس رفتم
زائو زنی بود از من خیلی بزرگ تر دلم براش سوخت که هنوز با این سن و سال داشت می زایید و تو دلم گفتم خدا خیرت بده اوس عباس که دست از سر من برداشتی.زن بیچاره اونقدر زاییده بود که دیگه نا نداشت زور بزنه.ازش پرسیدم بچه ی چندم توس ؟گفت دهم. چند سال داری ؟گفت نمی دونم مثل اینکه پنجاه و دو سال.تو دلم گفتم من که الان چهل و دو سال دارم اینقدر از زاییدن دور شدم این بد بخت چی می کشه خیلی دلم سوخت اون حتی با اون زندگی پر زرق و برقی که داشت نمی دونست چند سال داره و وقتی هووی جوون و آبستن اونو دیدم بیشتر به حال اونو و هوو شو و هر چی زنه تاسف خوردم.دلم می خواست کله ی اون مرده رو که شوهر اینا بود از تنش جدا کنم آرزو کردم روزی برسه که زن ها هم بفهمن که فقط برای مرد به دنیا نیومدن و حقی برای خودشون قائل باشن،بالاخره بچه رو گرفتم ولی تو نمی دونی چه حال بدی داشتم فکر می کردم اون بچه برای چی داره به دنیا میاد و این زن چی کار می تونه برایش بکنه وقتی خودش پا به سن گذاشته و اینقدر ناتوانه.کارم که تموم شد و می خواستم برم.بهم گفتن دم در منتظر شما هستن.خوب این کار همیشه خیلی اتفاق می افتاد.من سریع رفتم یک آقایی اونجا منتظر من وایساده بود .منو که دید سلام کرد ولی قبل از اینکه من بتونم جواب بدم شوهر اون زائو اومد دنبالم که پولتونو نگرفتین.من که گفتم بهت.اصلا از دست کسی پول نمی گرفتم همه روز بعد میفرستادن در خونه این بود که بازم ناراحت شدم و بهش گفتم من پولی کار نمی کنم برو باهاش چند تا دیگه بچه درست کن . با غیض و عصبانیت به اون آقا گفتم اگر زن شما مریض من نیست برو دنبال کس دیگه من شما رو نمی شناسم، بیچاره دید که من خیلی عصبانیم با تردید.گفت خانم گلکار اومدم ببرمتون بیمارستان یه زائوی بد حال داریم داره از دست میره عجله کنین.زود سوار شدم و با هم رفتیم به بیمارستان سینا نزدیک چهار راه حسن آباد،اون زمان مثل حالا سزارین نبود و اگر بچه با زائو دچار مشکل می شد و قابله ماهر نبود هر دو از دست می رفتن.من که رسیدم دکتر ولی زاده جلوی راهرو منتظر من بود.دکتر ولی زاده گفت: من دو دفعه دیدم ولی واقعا نفهمیدم که شما چه کار می کنین که بچه میاد ؟گفتم اول یک کم بهم آب بدین که گلوم خیلی خشک شده..آب رو تا ته سر کشیدم و بعد یک ساعتی هم با اونا حرف زدم و از تجربیاتم براشون گفتم دکتر ولی زاده منو تا دم در بدرقه کرد و خواهش کرد که ماشین بیمارستان منو برسونه.دلم می خواست تنها باشم یک حس غریبی وجودم رو گرفته بود و نمی خواستم برم خونه اون موقع نمی فهمیدم چرا به اون حال افتادم…. گیج و منگ شده بودم حال بدی بود که حتی درست با دکتر خدا حافظی نکردم و پیاده از بیمارستان راه افتادم بی هدف می رفتم و با خودم فکر می کردم یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار با دکتر ولی زاده کار کردم …به جز قدرتی که خدا به من داده بود چی می تونست باشه که پای من تو بیمارستان کشیده بشه و این آخرین باری نشد که میومدم بیمارستان شاید بگم هر هفته یکی از بیمارستان ها میومدن دنبالم و منم بدون ترس می رفتم چون دیگه می دونستم از عهده ی این کار بر میام.وقتی رسیدم خونه طبق معمول هم خسته و هم گرسنه بودم.ساعت نزدیک ده شب بود من کلید انداختم و رفتم تو صدای کوکب اومد که گفت عزیز جان اومد.موندم کوکب اون موقع شب اونجا چیکار می کنه یک لحظه قلبم فرو ریخت و خودمو آماده کردم که امشب هم باید شاهد دعوای اونو حبیب باشم.خودش اومد جلو و گفت عزیز آقاجون اومده ناراحت نمیشی
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انسان موفق کسیه که
در تاریکی چراغی روشن کنه
نه اینکه منتظر طلوع خورشید باشه
شبتون خوش 🌙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🍃🌸آخر هفته تون پراز امید
امیدوارم امروز آغازی باشه
براے زیاد شدن
برکت و نعمتهای الهی💕
خانه ی امنِ آرزوهاتون پر از
شکوفه های اجابت🌸🍃
و گردش روزگار بکامتون باشه🌸🍃
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز هفدهم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عاشق خودت باش... - @mer30tv.mp3
4.19M
صبح 9 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوسه یعنی چی بیاد اینجا ؟گفتم حرف نزن جواب منو ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوپنجاهوچهار
گفتم وا اومده ؟ اگه ناراحت بشم چیکار می خوام بکنم ؟خیلی خوب،باز ظاهر شد اینم مثل فتح الله غیب میشه و رفتم تو اتاق. با خودم گفتم حالا اومدن اوس عباس از دعوای کوکب بهتره.اوس عباس هم مثل بقیه جلوی پام بلند شد رفتم نشستم کوکب و حبیب و اکبر و ملیحه دورش نشسته بودن و گل می گفتن و گل می شنیدن.صورتشون خندون بود.گفتم خوش اومدی.کوکب ببین شام داریم من خیلی گشنمه.گفت آره الان براتون میارم من برای داداشم و ملیحه درست کردم برای شما هم نگه داشتم.با اینکه دلم نمی خواست به صورت اوس عباس نیگا کنم ازش پرسیدم ، خوب چیکار می کنی اوس عباس ؟ رو براهی؟ بازم که لاغر تر شدی.گفت هیچی.شما خوبی ؟ من کاری نمی کنم گفتم منم خوبم الهی شکر.بعد رو کردم به حبیب و گفتم شما چطورین آقا حبیب ؟من با خودم گفتم حالا حالا ها اینجا پیدات نمیشه.گفت ببخشید عزیز جان اومدیم با کوکب که ازتون معذرت خواهی کنیم ولی شما نبودین که آقا جون اومد نشستیم تا شما بیاین هر دو خیلی ناراحتیم که دیشب با اون وضع رفتیم.به خدا خودم بیشتر ناراحت شدم ببخشید دیگه تموم شد به کوکب قول دادم به شما هم قول میدم.گفتم آره ؟ تموم شد ؟ اوس عباسم درست به موقع رسی.هر دو تا شون فهمیدن من چی میگم.اوس عباس یه خنده ی زورکی کرد و خودشو زد به مظلومی گفت نه دیگه عزیز جان من توبه کردم دیگه لب نمی زنم خیالت راحت.من مشغول خوردن شام شدم و تو دلم گفتم من که خیالم راحت بود تو برو فکر خودتو بکن.بعد که شامم تموم شد از اوس عباس پرسیدم یه کار قبول می کنی ؟ ولی با شرایطی که من میگم ؟گفت هر کاری داری رو چشمم انجام میدم بگو گفتم یادته می خواستی خونه ی کوکب رو بسازی ؟حالا وقتشه البته من می دونم خرج داری و دستمزد تو رو میدم اکبرم کمک می کنه خود حبیب هم هست اگه می تونی دست به دست هم بدیم و خونه رو بسازیم.خیلی خوشحال شد و چشماش برق زدو گفت خودم اگر داشتم واسش می ساختم ولی هر کاری ازم بر میاد می کنم.گفتم نه می دونی که حساب کتاب من درسته نمی خوام یه عمر بیای پیش منو طلب کار باشی برو برآورد کن و بگو چقدر میگیری تا خونه رو ساخته شده تحویل بدی.مصالح با من کار از تو ببین دستمزدت چقدر میشه به من بگو.کوکب گفت عزیز جان این چه کاریه ؟ گفتم عیب نداره اینم برای اینکه حبیب قول داده دیگه لب به نجسی نزنه من بهش جایزه میدم ولی اگر دوباره کرد جایزه رو پس میگیرم گفته باشم.اینو به شوخی گفتم و همه خندیدم و اوس عباس شاد و شنگول راه افتاد که بره.دم در که رسید وایساد و دیدم داره با اکبر پچ و پچ می کنه ، فهمیدم بی پوله .. آخه اخلاقشو می دونستم.خودمو زدم به اون راه و صدا کردم اوس عباس بیا راستی پیش پرداخت ندادم صبر کن برم بالا بیارم و رفتم دو تومون برداشتم و اومدم پایین. همین طور که روی پله بودم خودمو دراز کردم و دادم بهش اونم فورا گرفت و گفت نه لازم نیست باشه بعدا می گیرم. گفتم اینم زیاد نیست برای اینکه بدونی رو حرفم هستم باشه پیشت بعداً حساب می کنیم. پس حتما فردا برو سر زمین و بر آورد کن ..دستشو گذاشت روی چشمش و گفت روی چشمم و رفت.دو روز بعد کوکب یه دختر به دنیا آورد که اسمشو زینت گذاشت . دیگه با سه تا بچه حقش بود که بره تو خونه ی خودش به حبیب هم که امیدی نبود.خلاصه اکبر و آقاش خونه رو شروع کردن من پول می دادم و اکبر مصالح می خرید . کار بسرعت پیش رفت خود حبیب هم کمک می کرداز اینکه می دیدم کوکب خوشحال و امیدوار شده.احساس خوبی داشتم وقتی ساختمون اومد بالا و سقف زده شد اوس عباس رفت و چند روز نیومد من چیزی نگفتم ولی این کار تکرار شد نزدیک پول گرفتن میومد و باز غیب می شد.دو روز کارمیکردوسه روز تعطیل و من باز خودمونفرین می کردم که چرا خودمو دست اون دادم اون می رفت و هر وقت بی پول می شد میومدوباز من حرص وجوش میخوردم نمی خواستم غرورشو بشکنم ولی انکار غروری هم براش نمونده بود.اکبر می گفت توی خونه ی اجاره ای میشینه ووضع خوبی نداره.از طرفی هم دلم براش میسوخت.واقعا نمی دونستم باید چیکار کنم؟ چند بار تصمیم گرفتم برم وحالشو جابیارم ولی بازم با صبری که خدا بهم داده بود تحمل کردم.اینکه یکباراون رفت وده روزی سرکارنیومدزمستون تو راه بود و من دلم شور می زد از دستش خیلی عصبانی بودم تا اینکه یک روز صبح زنگ در خونه به صدا در اومد ملیحه رفت درو باز کرد و صدا زدعزیزجان آقاجون اومده. من یک رادیو کنار تختم داشتم و بیشتر وقت ها روشن بودچشموکه ازخواب بازمیکردم اول اونو روشن می کردم و دلم به همون خوش بودرادیو رو خاموش کردم و رفتم پایین.خیلی از دستش عصبانی بودم چون خیلی بیشتر از اونی که کار کرده بود از من گرفته بودولی بازم داشت منو اذیت می کرد راستش دیگه دلم نمی خواست سکوت کنم چون من عادت نداشتم که بی حساب خرج کنم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#زرشک_پلو_بامرغ
مواد لازم :
✅ مرغ
✅ هویج
✅ پیاز
✅ فلفل دلمه ای
✅ رب گوجه
✅ زرشک
✅ زعفران
✅ نمک،فلفل،زردچوبه
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_241645627555971107.mp3
3.8M
#هر_روز_یک_جزء
🛑📖 #تندخوانی(تحدیر) جزء هفدهم قرآن کریم
⏱زمان : ۳۱ دقیقه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سیزده بدر نزدیکه،اینارو از کمد بکشین بیرون!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوچهار گفتم وا اومده ؟ اگه ناراحت بشم چیکار می خو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوپنجاهوپنج
اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته بودآروم گفتم چی شده اوس عباس؟ اُقر بخیر رفتی حاجی حاجی مکه ؟
به جای اینکه جواب منو بده خیلی با پر رویی گفت عزیز جان یه کم پول بده لازم دارم فردا میام سر کار.رفتم نشستم رو در گاهی اتاق کنار پنجره بهش گفتم تو الان منو شکل چی می بینی ؟ گفت تو هنوز همون جور خوشگلی و گفتم بسه دیگه خجالت بکش …من بهت میگم منو چه جوری می بینی شکل الاغ؟ خیلی شبیه ام ؟ گفت این چه حرفیه می زنی؟گفتم یه سئوال کردم جواب بده فقط یک کلام بگو قراره من خرج تو و زنت رو بدم ؟ اگر این طوره تکلیف خودمو بدونم.گفت نه به خدا دخترم مریض شده و پول نداشتم ببرمش دکترگفتم بگو ببینم به من مربوط میشه؟ بد کردم تو رو راه دادم تو خونه ام ؟ بد کردم بهت کار دادم؟ خیلی خوب هر چی خوردی بسه دیگه تموم شد تو پول بیشتر کارو گرفتی و هنوز نصف کارو تموم نکردی برو اینم روی همه ی قبلی ها من چوب اشتباه خودمو میخورم.اوقاتش تلخ شد ولی بازم گفت این کارو نکن عزیز جان قول میدم تا بیست روز دیگه تمومش کنم زیادیم پول نمی خوام فقط می خوام خودم بسازم خونه ی بچه مو اگر می خوای الانم پول ندی نده دست خالی میرم از یه جایی دیگه تهیه می کنم.گفتم پس برو اگر امروز اومدی سر کار که اومدی اگر نیومدی کارو میدم به یکی دیگه با ناراحتی رفت و درو زد بهم.اصلا ناراحتش نشدم دلم خیلی از دستش پر بود و هنوز دق و دلمو خوب خالی نکرده بودم.ولی شب که اکبر اومد گفت می دونی عزیز جان؟ امروز آقام اومد سر کار و تا همین الانم اونجا بود، خیلی کارا جلو افتاد.منم یه کم پول دادم به اکبر و گفتم از پیش خودت بهش بده نگو من دادم الان اون منو شکل اسکناس می بینه می ترسم منم خرج کنه.خلاصه درد سرت ندم تا آخر آبان خونه ی کوکب تموم شد؛چند بار از کوکب پرسیده بودم که حبیب بازم می خوره گفت وا ؟ نه عزیزجان اصلا ولی زود چشمش رو ازم می دزدید و من دورغ رو از نگاهش خوندم چون اون عادت به این کار نداشت. می دونستم چرا می خواد از من پهنون کنه فقط برای این بود که شوخی منو جدی گرفته بود و می ترسید خونه اش نیمه کاره بمونه.این بار اوس عباس به قولش عمل کرد و از صبح زود می رفت و تا آخر شب کار می کرد، منم هر شب برای اون و اکبر شام می فرستادم سر کار تا گرسنه نمونن و کارو تموم کنن ولی خودم نمی رفتم.خونه ی کوکب که تموم شد، من نفس راحتی کشیدم دیدن برق شادی توی چشم بچه ام هم دستمزد من بود. کوکب با ذوق و شوق اثاث شو جمع کرد تا به خونه ی خودش ببره می گفت عزیز جان وقتی وارد خونه شدم احساس کردم اونجا قلبم آروم می گیره و دیگه ناراحتی من تموم میشه.یعنی میشه یک روز من ببینم حبیب دیگه لب به نجسی نمی زنه. به روی خودم نیاوردم که تو بند رو آب دادی گفتم چرا که نه مادر به خدا ایمان داشته باش همه چیز درست میشه تو حالا برو تو خونه ی خودت ببین چقدر همه چیز فرق می کنه.تا روزی که می خواست اثاث کشی کنه نیره صبح زود اومد دنبال ما که سه تایی با ملیحه بریم کمک کوکب من حاضر می شدم که صدای زنگ در اومد…نیره رفت در و باز کرد و اومد پیش من و گفت عزیز جان نرو با ما بیا می ترسم آقاجون اونجا باشه … آخه نیره تنها کسی بود که بعد از من اصلا آقاشو نبخشیده بود و دلش نمی خواست اونو ببینه چون هرگز نتونست اون کارایی که اوس عباس با من کرده بود فراموش کنه گفتم ببینم کیه اول؟شاید نرم رفتم دم در دیدم یه خانم میون سالیه چشمش به من که افتادگفت خانم سلام رسوندن و گفتن دخترشون دردشه اگه زحمت نیست تشریف بیارین یه نگاهی به ماشین کردم به نظرم آشنا نیومد پرسیدم : زائو مریض منه؟ قبلا پیش من اومده ؟ گفت نه ولی دردشون زیاده گفتن بیام دنبال شماگفتم برین دنبال یکی دیگه من فقط مریض خودمو قبول می کنم گفت ببخشید گفتن حتما شما رو با خودم ببرم لطفا عجله کنین دردش خیلی تنده. گفتم خوب تا حالا پیش کی می بردین الانم برین دنبال همون.به التماس گفت تو رو خدا بیان.دیر میشه والله به خداحالش خیلی بد بود من اومدم راستش رفتیم دنبال قابله ی خودش مریض بود و نتونست بیاد گفتن بیایم دنبال شما.این حرف نقطه ضعف من بود که وقتی می دونستم حال زائو بده. می ترسیدم بلایی سرش بیادو با اینکه دلم نمی خواست برم با اکراه راه افتادم.به نیره گفتم شما ها با داداشت برین و کوکب رو تنها نزارین من زود بر می گردم و خودمو می رسونم.وقتی رسیدم زائو دردش زیاد بود و خاطرم جمع شد که زود تموم میشه و با اعتماد به نفسی که داشتم رفتم بالای سرش.خیلی مغرور انه کارمو شروع کردم شاید چون تا اون موقع هیچوقت به اشکالی بر نخورده بودم اونقدر به خودم می بالیدم. بهت بگم واقعا خیلی از خودم راضی بودم.دستکش دستم کردم و شکمشو معاینه کردم ولی چیزی که همیشه زیر دستم احساس می کردم نبود.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم سلام خیلی خوشحال شدم تونستم دوباره باهاتون صحبت کنم و براتون پست بذارم از امشب کانال به روال سابق به فعالیتش ادامه میده😍❤️
اینم پست های جاافتاده ی کانال خدمتتون❤️😍
دوستدارشما خواهر کوچیکتون🥲
@Adminn32
اون کانالمونم که به عشق خودتون دایر شد😍👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1563165270C0a837baa76
تک تک رنگهاش زیباست😍🤌🏻
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود!
پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟
جواب داد: نه!
گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟
گفت: نه!
پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ...
جواب داد: نه!
پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!
دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روزگارِ سادگیها و دلهایِ خوش...
کاش میدونستیم چه روزای خوبی داشتیم
حیف حیف که گذشت و نفهمیدیم چجوری گذشت...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد دوران کودکی بخیر 🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوپنج اوس عباس رفته بود تو اتاق و اون بالا نشسته
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوپنجاهوشش
اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو روی شکمش کشیدم هیچی نفهمیدم.اونجا کمی دلهره پیدا کردم. نبضشو گرفتم خیلی تند می زد و دردش خیلی زیاد بود می دونستم که باید خیلی نزدیک باشه ولی بازم من دچار تردید شدم.اون دختر جوون که بچه ی اولش هم بود با درد شدید، عرق می ریخت ولی از اومدن بچه خبری نبود.آخر سرش داد زدم زور بزن ناله نکن. بیچاره با تمام قدرت به خودش فشار آورد ولی بازم نشد چندین بار تکرار کردیم ولی هیچ خبری نشد.حالا هر کاری از دستم بر میومد می کردم ولی بازم بچه به دنیا نمی اومد و راستش دیگه منم به شدت دستپاچه شدم و یاد دکتر ولی زاده افتادم می خواستم بگم برین دنبالش ولی بازم صبر کردم (چون خونواده ی مذهبی بودن نمی خواستن دکتر مرد باشه).کم کم نبض داشت کند می شدوقتی ضربان قلب بچه رو کنترل کردم هم چیزی نفهمیدم صدا ها قاطی بود و اصلا معلوم نمی شد خوبه یا نه.گیج بودم و در مونده و خودم مثل بارون عرق می ریختم.لحظه ها به کندی می گذشت و اون جا هر دقیقه برای من یک ساعت طول می کشید.البته بچه ی اول همیشه سخت تر به دنیا میومدولی این بار خیلی طول کشید و نبضش بازم کندتر شد هر چی به شکمش دست می زدم نمی فهمیدم کجای بچه اس هیچوقت دچار چنین مشکلی نشده بودم. برای اولین بار بود که احساس عجز و ناتوانی می کردم یک لحظه با خودم گفتم اگر نشه و خطری براش پیش بیاد چی میشه ؟شاید هم اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم انگار هیچی بلد نیستم.دستمالی برداشتم تا عرقم رو خشک کنم و با خودم گفتم می دونی چیه نرگس خیلی به خودت مغرور شدی داشتی خودتو از دست می دادی و فکر می کردی همه چیز از توست در حالیکه قبلا می دونستی کس دیگه ای که کمکت می کنه سرم و بلند کردم و گفتم خدایا سزای نا فرمونی منو از این دختر جوون نگیر نجاتش بده.فقط از تو می خوام بازم بهم کمک کنی.بدون خجالت اشکهام ریخت و دستپاچه وحشت زده مونده بودم. با خودم گفتم نرگس نترس خدا بهت کمک می کنه حتما صداتو شنیده.که صدای فریاد دختر بلند شد و من گفتم آهان داره میاد زور بزن و با فشار دوم بچه اومد یک پسر بود گفتم خدایا شکرت. بچه رو گذاشتم روی پارچه دیدم بازم هست اونم که یک دختر بود گرفتم ولی بازم بود و بالافاصله سومی هم که اونم دختر بود به دنیا اومد سه قلو. باورم نمی شد این تاخیر برای این بود و اینکه من از روی شکم نمی فهمیدم کجای بچه اس و ضربان قلب رو هم تشخیص نمی دادم؛سه تا بچه کوچولو هر کدوم یک کیلو وزن داشتن فریاد شادی توی خونه پیچید باورشون نمی شد.هر سه تا بچه و زائو رو مرتب کردم و در تمام مدت بدنم می لرزید کارم که تموم شد هر کس از من تشکر کرد گفتم برین صدقه بدین که خطر بزرگی از سرتون گذشت و خدا فقط بهش کمک کرد.یک ساعتی هم نشستم تا مشکل برای زائو پیش نیاد.چون تا اون موقع تجربه ی سه قلو نداشتم وقتی هم به خونه رسیدم تو فکر بودم و غمگین اصلا حوصله نداشتم کسی هم خونه نبود وضو گرفتم و ساعتی با خدا راز و نیاز کردم. دستم رو، رو به آسمون بلند کردم و گفتم خدایا من همیشه بنده ی تو بودم و هستم دیدم که چقدر به من کمک کردی و دیدم چقدر بهم نعمت دادی ولی بازم یادم رفت و از خودم دونستم.حالا عاجز و در مونده به در گاهت اومدم؛منو ببخش و بهم یاد بده که به مال تو مغرور نشم ورفتم توی تختم دو زانومو گرفتم توی سینه ام و ساعتی به همون حال بیدار موندم.حس عجیبی نسبت به زندگی و اطرافم پیدا کرده بودم.سال بیست و هشت بود زهرا سه تا پسر و دو تا دختر داشت نیره دو تا پسر و یه دختر و کوکب هم یه پسر و دو تا دختر و یکی هم حامله بود خانواده ی من خیلی بزرگ شده بود همیشه جمعه ها همه توی خونه ی من جمع میشدن دیگ های بزرگ بار میگذاشتیم و بچه ها با هم خوش بودن.من از دیدن اونا خوشحال بودم و هنوز تنها غصه ی من کوکب بود که زندگی بر وفق مرادش نمی چرخید و خودشم با زندگی کنار نمیومدسمنو پزون اونسال رو خیلی مفصل گرفتم.اونشب ربابه اومد گفت آبجی یک دختری سر کوچه ی ما می شینه که خیلی مقبول و خانمه اونو که دیدم یاد اکبر افتادم اسمش عفته.آدرس میدم برو ضرر که نداره شاید خوشت اومد گفتم اکبرزن نمیخواد تا حالا که حرفی نمی زده.گفت وا آبجی چه حرفا می زنی الان بیست و دوسالشه چطور زن نمی خواد.گفتم نمی دونم صبر کن ببین الان خودش بهت میگه.صدا زدم اکبر مادر بیا خاله ات کارت داره.اکبر کنار من و ربابه نزدیک دیگ سمنو نشست و گفت جانم خاله ؟ربابه گفت داشتم به آبجیم می گفتم یه دختر دیدم برات مثل پنجه ی آفتاب خاله می خوای برات برم خواستگاری؟اکبر صورتش از هم باز شد و گفت بروخاله جون عزیزجان که به فکر من نیست اقلا شما یک کاری بکن ربابه زد زیر خنده و گفت الهی قربونت برم من تازه می خواستم تو رو راضی کنم بمیرم که زن می خواستی.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم که در ناباور ترین حالتِ زندگیتون
اون اتفاق قشنگی که فکرش رو هم نمیکنید بیفته...✨
شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌾زندگی درک همین اکنون است
🍃زندگی شوق رسیدن به همان
🌾فردایی است،
🍃که نخواهد آمد
🌾تو نه در دیروزی
🍃و نه در فردایی
🌾ظرف امروز، پُر از بودن توست ..
صبح آدینه بخیر❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعـای روز هجدهم مـاه مبـارک رمضـان
هرروز باهم بخوانیم...❤️
#ماه_رمضان
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین شب قدر ... - @mer30tv.mp3
5.19M
صبح 10 فروردین
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_صدوپنجاهوشش اصلا نمی فهمیدم سر و ته بچه کجاس هر چی دستمو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_صدوپنجاهوهفت
دیدی حالا آبجی ؟ گفتم وا ؟ زن میخواستی ؟ نمی دونم والله چی بگم؟ باشه میریم ببینیم چی میشه ولی گفته باشم اکبر اگر من نپسندیدم نمی گیرمش ها و با هم خندیدیم اکبر هیچوقت حرفی از زن گرفتن نمی زد.ولی خودم می دونستم که دیگه وقتش رسیده،فردا با ملیحه و ربابه و کوکب رفتیم به خواستگاری دختر شیرین و زیبایی که دیدم همونی بود که من برای اکبرم می خواستم یاد خان باجی افتادم که همون جلسه ی اول اگر از کسی خوشش میومد کارو تموم می کردمنم همون جا کارو تموم کردم و قرار شد یک سال تو عقد بمونن تا عفت بزرگ تر بشه و فورا همه ی کاراشو کردم و اونا رو به عقد هم در آوردم.ولی اکبر که عین آقاش کم طاقت بود بعد از شش ماه پیله کردو ما رو مجبور کرد عروسی بگیریم و من که دلم نمی خواست عفت هم مثل من از ازدواج زود صدمه ببینه مجبور شدم این کارو بکنم …. چقدر هم خوب شد چون با اومدن دختری مثل عفت طروات و تازگی به خونه ی ما اومد.اون با سلیقه و مهربون بود به فکر همه چیز بود وقتی من از سر کار میومدم.خونه ای پر از شادی و خنده می دیدم.حالا دلم می خواست همیشه توی خونه باشم.عفت خانم همیشه خوش رو و خندون بود انقدر مهربونی داشت که همه ی ما دوستش داشیم مخصوصا اکبر که عشقش منو یاد روز های اولم با اوس عباس مینداخت.بعد از دو سال خدا تو رو به ما داد تمام دنیای من اکبر بود و بعد بچه ی اون سوگلی من شداسمتو خودم انتخاب کردم و گفتم اسمش باشه منیر.
مامانت که درست عین خودم بود ، رفت یه عکس از تو انداخت و پشتش نوشت عزیز جان دست شما رو می بوسم .. اسم من ناهیده اگر اجازه بدین این اسم رو دوست دارم میشه ناهید بمونم؟
من بلند خندیدم و گفتم عفت خانم شیر مادرت حلالت باشه که درست انتخاب کردم … آره عفت همونی بود که می خواستم یه شیر زن, نه یه تو سری خور …. آخه اسم بچه ی دوم اکبر رو هم من انتخاب کردم و فکر کردم دیگه عفت خانم مخالفت نمی کنه چون خانم رو خیلی دوست داشتم اسمشو گذاشتم معصومه ولی بازم عفت خانم گفت چشم ولی بزارین تو سه جلد باشه و اونو فهیمه صدا کرد.من بدم نمی اومد بر عکس خیلی هم خوشم میومد.اصلا برای همین دوستش داشتم و دلم می خواست جای منو توی کارم هم بگیره بعدها خیلی با خودم بردمش سر زائو …کار منو یاد گرفت ولی هیچوقت این کارو ادامه نداد …عفت همه چیز رو زود یاد می گرفت و با هوش و زرنگ بود یک زن به تمام معنی اون طوری که باید باشه اصلا جَنم داشت.این بود که وقتی برادر عفت خانم ملیحه رو خواست نه نگفتم. عروسی ملیحه هم با اصغر خیلی خوب برگزار شد و اونم به خونه ی بخت رفت.آخه ملیحه و عفت با هم همسال بودن و خیلی هم همدیگرو دوست داشتن با هم می خوردن با هم درد دل می کردن و یک سره در گوش هم می گفتن و می خندیدن و این به من لذت می داد.وصلت دوم هم که پیش اومد خیلی بیشتر بهم نزدیک شدن طوری که از هم جدا نمی شدن تا امروز.سالها گذشت و حبیب همین طور می خورد و می خورد در حالیکه کوکب توی خونه اش جلسه ی قرآن داشت و درس دین و اخلاق می داد و قران تفسیر می کرد,شب شوهرش مست میومد خونه و با وجود اینکه حالا پنچ تا بچه داشت هنوز به خودش نیومده بود، بعضی از وقت ها بچه ها پیش من میومدن و گله می کردن و از دعوا های هر شب اونا می گفتن و من عاجز از این تقدیر و سرنوشت بودم دیگه کاری ازم بر نمی اومد فقط نگران اون بچه ها بودم که چقدر هر شب تن و جونشون می لرزید و نمی تونستن کاری انجام بدن ….راستش کوکب هم نمی دونم می خواست چه نتیجه ای از این کاراش بگیره که هر شب دعوا می کرد و حاضر نبود یک شب خودشو بزنه به بی خیالی.بارها بهش گفته بودم اینقدر سخت نگیر ولی به خرجش نمی رفت که نمی رفت …تا اینکه یک شب خود حبیب خواب دید اونقدر خوابش واضح بوده که همون روز توبه کرد و به طور معجزه آسایی الکل رو کنار گذاشت و من بعد از سالها صورت خندون و دل شاد کوکب رو دیدم و قلبم آروم گرفت ولی این شروع یک طوفان عظیم بود.چند ماه بعد پای حبیب درد گرفت و بعد از مدتی دکترها تشخیص قانقاریا دادن دکتر گفت بر اثر ترک الکل بیماری قند گرفته و کاری نمی شد کرد حتی به اون پیشنهاد کردن برای جلو گیری از پیشرفت بیماریش گاهی الکل استفاده کنه ولی حبیب زیر بار نرفت و همین بیماری باعث شد که یک پاش سیاه بشه.اون بچه ها طفل معصوم هنوز طعم آرامش رو نچشیده بودن که مریضی پدر بدتر شدو دکتر گفت پایش سیاه شده و باید عمل بشه شاید بتونه پا رو نجات بده وگرنه باید قسمتی از پا که سیاه شده قطع بشه.کوکب شبانه روز گریه می کرد و امان همه رو بریده بود نگران کوکب بودم و بچه ها….. اونچه که دعا و ثنا بلد بودم شبانه روز می خوندم.تا روز عمل.من با کوکب رفتم بیمارستان سینا و حبیب بستری شد اونجا من خیلی آشنا داشتم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f