eitaa logo
نوستالژی
60.6هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220501-WA0023.
8.31M
🛑📖 (تحدیر) جزء بیست و چهارم قرآن کریم ⏱زمان:۳۴دقیقه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤پنجشنبه است، 🕯شاخه گلی را نثار کن 🖤این زندگی را رها کن 🕯دل اختیار کن... 🖤یادی کن از تمام کسانی که نیستند 🕯خدایا همه‌ی رفتگان را بیامرز ‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_پانزدهم با قدری پنیروکره بعدازاینکه نان های داغ رادر
آیلارجا خورد توقع این جمله را از سیاوش نداشت متعجب پرسید :منظورت چیه سیاوش؟سیاوش حق به جانب گفت منظورم من چیه؟توداری اینجوری با هیجان از خوشتیپی وخوش قدوبالایی یکی دیگه حرف میزنی.مثل پسر بچه ها حرف میزددخترک حسابی از شنیدن حرفهایش غافلگیر شد.واقعا که مرد ها هیچ وقت بزرگ نمیشوند از سیاوش توقع همچین برداشتی را نداشت. سعی کرد از درصلح واردشودپس بالحن ملایمی گفت تو پرسیدی چطوری بود؟سیاوش با حرص گفت من گفتم چطوری بود ؟منظورم خصوصیاتش بود اما انگار تو فقط ظاهرشودیدی.آیلار باز هم سعی کرد با آرامش حرف بزند پس گفت خب معلومه که فقط ظاهرش دیدم.آخه مگه اون ماجراکلا چقدرطول کشید.اونم توی اون شرایط من بایدبه خصو صیات اخلاقیش پی میبردم.سیاوش همچنان عصبانی بود چطورتوی اون شرایط تیپش دیدی؟آیلار هم داشت عصبانی میشد کمی تن صدایش را بالا برد وگفت کور که نبودم.نمی تونستمم چشمام بدوزم آدم بود منم دیدمش.سیاوش بلند شد ایستاد و گفت :چشمات بدوز ،برای خوشتیپی و خوش قد و بالایی مردهای اطرافت کور باش .تا بعدش توی چشمای من نگاه نکنی و ازشون تعریف کنی.آیلار با عصبانیت خندید و گفت :چی داری میگی سیاوش ؟تو پرسیدی منم جواب دادم بلند شد ایستاد و گفت :از حرفم هیچ منظور خاصی نداشتم .پرسیدی منم بی منظور گفتم خوشتیپه همین .وبرای اینکه بحث بیشتر از این ادامه پیدا نکند از آبدارخانه بیرون رفت وارد اتاقش شد.این هم از اولین صبحانه دونفراشان چه فکر می کرد وچه شد قرار بود کنار هم یک صبحانه مفصل بخورند وحسابی حالشان از کنار هم بودن خوب شود.تا خود ظهر سر کیف باشند و به بهترین شکل به کارهایشان برسند اما چه شد ؟حرف خواستگاری لیلا همه چیز را خراب کرد. از شانس بدش آن روز هیچ مراجعی نداشت. او هم برای اینکه مجبور نباشد همه وقتش را بدون هیچ کاری در اتاقش بگذراند به حیاط درمانگاه رفت و مشغول رسیدگی به باغچه شد.روزهای گذشته در قسمتی از با غچه چند قلمه گل رز کاشته بود و حالا جوانه زده بودند.با دیدنشان ذوق کرد وقدری از حال بدش کاست .سعی کرد با رسیدگی به گلها و باغچه خودش را سرگرم کند. اولین صبحانه اشان که قرار بود بهترین باشد با اولین دعوایشان خراب شد سرش را تکان داد تا افکار منفی را از مغزش بیرون بریزد.داشت قدری کود با خاک باغچه مخلوط می کرد که دختری وارد درمانگاه شد مانتو آبی بلند بر تن داشت با کفش پاشنه بلند آبی ویک روسری زیبا زرد که دور تا دورش طرح آبی داشت وکیف زرد .دسته گل رز غیر طبیعی زیبایی هم در دست داشت به سمت آیلار رفت ومهربان گفت :سلام .ببخشید من با دکتر کار دارم.آیلار از کنار باغچه بلند شد وایستاد به او وآرایش ملیح روی صورتش نگاه کرد وگفت :سلام .بیمار هستین ؟دختر با ناز خندید وگفت :نه خوشکلم .من از دوستاش هستم .اومدم ببینمش.از دوستانش؟!عجب دوستانی داشته سیاوش و او نمی‌دانست! یعنی از صبح تا شب با این آدم ها معاشرت می کرد؟ حس حسادت در قلبش جوشید؛ به دستهای خاکی اش نگاه کرد وگفت: بذارید دستم رو بشورم راهنمایتون می کنم.سیاوش از دیدن ترانه واقعا تعجب کرد. ترانه در کنار آیلار دم در اتاقش ایستاده بود و با یک لبخند بزرگ به او سلام داد. از پشت میزش بلند شد، جواب سلامش را داد و گفت: سلام تو اینجا چیکار می کنی؟!آیلارهم از لحن صمیمی سیاوش جا خورد. توقع این لحن را نداشت. ترانه دسته گل توی دستش را به سمت سیاوش گرفت وگفت: قابلی نداره. ببخشید که دسته گل طبیعی نیاوردم چون میدونستم روستاها گل فروشی ندارن ترسیدم شهر نزدیکتون هم گل فروشی خوب نداشته باشه قبل حرکت این رو برات خریدم. ترسیدم خراب بشه نشد گل طبیعی بیارم.سیاوش دست دراز کرد گل را گرفت وگفت: خیلی هم خوبه. بیا داخل.ترانه وارد شد. هردو روی صندلی نشستند و سیاوش گفت:خیلی از دیدنت جا خوردم! اصلا توقع نداشتم اینجا ببینمت! ترانه خندید. ناز هم خندید.آیلار رفت چای بیاورد و جواب او را نشنید. چند لحظه بعد با استکان های چای وکمی بیسکویت برگشت. سیاوش و ترانه مشغول حال واحوال بودند سیاوش حال برادر و خانواده اش را پرسید.اول سینی را مقابل ترانه گرفت ترانه برداشت و با مهربانی گفت: ممنون عزیزم. دومین استکان مال سیاوش بود؛ او برخلاف ترانه لحنش هیچ مهربانی وعطوفتی نداشت و به یک تشکر خشک بسنده کرد.ترانه در اتاق چشم چرخاند وگفت: واقعا لیاقت تو اینجاست؟ این محیط؟ حیف تو و اون همه زحمتی که کشیدی نیست؟ سیاوش استکان را به بالا برد و عطر خوش هل زیر بینی اش پچید. گفت: من اینجا رو دوست دارم. درسته که جای پیشرفت نداره ولی میخوام یک مدت بمونم به مردمم خدمت کنم بعدش شاید...سکوت کرد و دوباره کمی از چای نوشید. آیلار که حس مزاحم بودن می کرد گفت: من توی اتاقم هستم اگه کاری داشتین صدام کنید. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بخور چاق نمیشی، داری روزه میگیری؛ من بعد ماه رمضان: •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مشهدی رحیم باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت دارد. روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد پندی می‌دهد. می‌گوید: پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه می‌دهند و در تابستان میوه‌شان زرد شده و می‌رسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری می‌گیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آن‌هاست. در زندگی دنیا هم دوستان آدمی چنین‌اند، اکثر آن‌ها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد و یا سودی رسد، به تو نزدیک می‌شوند و تبسم می‌نمایند و در آغوش‌ات می‌کشند، آن‌گاه هرگز از آغوش آن‌ها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظه‌ای بیش کنار تو نخواهند ماند، اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی. آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان خالق توست که بعد از مرگ آنان نیز همیشه همراه تو خواهد بود. دوستان عکس یادگاری‌ات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_شانزدهم آیلارجا خورد توقع این جمله را از سیاوش نداشت
بدون اینک منتظر جواب باشد از اتاق سیاوش خارج شد آن هم با ذهنی درگیر که چطور او این همه با این ترانه خانم صمیمی ست؟ترانه به راه رفته آیلار نگاهی کرد وگفت: این خانومه اینجا چیکاره اس؟سیاوش پا روی پا انداخت وپاسخ داد: تقریبا همکاره. تزریقات، واکسیناسیون، مراقبت بارداری، بیشتر کارها رو اون انجام میده.ترانه با تعجب گفت: همه کارها رو اینجا انجام میدن؟ مگه روستای شما خانه بهداشت نداره؟ سیاوش فنجان چای را کمی بیشتر به سمت ترانه هل داد و گفت: چایت رو بخور. دو، سه سالی هست که خانه بهداشت نداره. اینجا چندسال بیشتر نیست که راه ماشین رو داره قبلش هرکسی یک مدت می اومد اما بخاطر سختی راه بالاخره یک جوری کارشون جور می کردن که نیان تا اینکه راه کشیدن دو نفر اومدن موندگار شدن تا چند سال پیش که خانوم ماما با یکی از خانوم های باردار بحثش شد وهولش داد اونم زمین خورد وبچه اش مُرد اهالی هم جمع شدن خانه بهداشت رو آتیش زدن بعد اون دیگه کسی قبول نکرد بیاد اینجا تا اینکه من وآیلار اینجا رو راه انداختیم. ترانه ابرو بالا انداخت: آیلار؟! پس آیلار ایشون بود؟! مشتاق دیدارش بودم. سیاوش خندید: این همه حرف زدم فقط اسم آیلار واست جالب بود.ترانه با سویچ روی میز بازی کرد وگفت: آره آخه کل اهالی یک طرف اونم یک طرف. تو انقدری که بخاطر اون اینجایی بخاطر اهالی نیستی. سیاوش سر تکان داد با لبخندی که بر لب داشت حرف ترانه را تایید کرد و ترانه دوباره گفت: ولی واقعا حیف نیست. تو انقدر درست خوبه. بیا برو برای تخصص امتحان بده، برو خارج از ایران درس بخون .آخه اینجا ...سیاوش وسط حرفش پرید: بهت که گفتم میخوام یک مدت به مردم خودم خدمت کنم. کنار خانواده ام باشم. برای اینده تصمیم قطعی ندارم اما به تخصص خیلی فکر می کنم.نگاهش را به ترانه داد وگفت: راستی نگفتی اینجا چیکار می کنی؟دیدمت خیلی تعجب کردم.ترانه لبخند زد وگفت: خانواده تصمیم داشتن بیان مسافرت منم پیشنهاد اینجا رو دادم. دانیال تعریف روستای شما و این منطقه رو خیلی کرده. که البته بیراه هم نگفته واقعا زیباست قبل اومدن به درمانگاه یک گشت کوچولو زدم.سرش را پایین انداخت این بار با آویز کیفش درگیر شد وگفت: البته یکی اینجا هست که بیشتر از هر چیز برای اومدن ودیدنش مشتاق بودم.سیاوش لبخند کم رنگی زد و ترانه همراه نفس آه گونه ای که کشید ادامه داد: اومدم اینجا، خودت رو دیدم. آیلار خوشگلت رو هم دیدم.سر بلند کرد این‌بار به چشم های سیاه سیاوش خیره شد وگفت: نمیدونم چی شد که این همه راه اومدم؟ چرا اومدم؟ اما من آدم گدایی کردن عشق نیستم تو هم آدم گذشتن از عشقت نیستی. پس لطفا این دیدار رو بذار به حساب یک دیدار دوستانه و بی هیچ قصدی.سیاوش با آرامش خاصی به ترانه نگاه کرد و گفت: من خوب می شناسمت و به خانوم بودنت هم اطمینان دارم.ترانه لبخند زد بلند شد ایستاد و گفت: ببخشید مزاحم وقتت شدم. من دیگه برم.سیاوش هم ایستاد: به این زودی؟ محاله بذارم بری باید بریم خونه‌ی ما یک نهار حسابی بهت بدم در عوض همه روزهای که مزاحمتون شدم بعد هم بریم دنبال پدر ومادرت و دانیال بیاید توی باغ چشمه بگردین. باغ هامون رو ببینین اینجاها خیلی قشنگه. راستی اون دانیال بی معرفت میدونه اومدی اینجا؟ترانه سر تکان داد: نه، منم به بهونه گشت وگذار اومدم. پرسون پرسون رسیدم به روستا وبعدشم درمانگاه. به دانیال گفتم اگه دیر اومدم نگران نشید میرم روستاهای اطراف رو بگردم. هرچند مطمئنم دانیال یک بوهایی برد.سیاوش گفت: باشه مشکلی نیست بریم خونه‌ی ما نهار بخوریم بعد با هم میریم دنبالشون چند روز مهمون ما باشید. ترانه با آن‌که از خدایش بود اما تعارف کرد: نه دستت درد نکنه مزاحم تو وخانواده ات نمی‌شیم.سیاوش رو پوش سفیدش را بیرون آورد وگفت: مزاحم چی دختر خوب؟ این همه من به خانواده ات زحمت دادم. حالا دوست دارم چند روز هم شما مهمون ما باشید. به جبران زحمت های پدر ومادرت. دانیال و صد البته خودت.با هم از اتاق خارج شدند وسیاوش آیلار را صدا کرد. آیلار که مقابلش ایستاد گفت: من و ترانه خانوم میریم خونه تو هم اگه کاری نداری برو. آیلار در بهت به سیاوش و ترانه که دوشا دوش هم می‌رفتند نگاه کرد.همین چند ساعت پیش سر این‌که او از خوشتیپی یک مرد که البته قرار بود دامادشان شود حرف زده بوددعوایشان شد.حالا سیاوش بی هیچ توضیحی همراه این دخترک شیک و پیک از درمانگاه بیرون رفت. او هم، باحرص وعصبانیت از درمانگاه خارج شد.همزمان ترانه که داشت سوار ماشین می‌شد برگشت آیلاررا دیدو با مهربانی گفت: عزیزم داری میری؟ میخوای برسونیمت؟آیلار سعی کرد خونسردباشد.بدون این‌که به سیاوش که در ماشین را باز کرد، اما سوار نشد و منتظر جواب آیلارماندنگاه کندگفت نه ممنون خودم میرم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"الهی امشب". ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ "قلبہای ‌ما ﺑﺰﺩﺍﯼ".. و "نور ایمانت" را در "قلبهایمان جاری کن".🌙 ✨شبتــــون دور از غم بـــــه امیــــــد فردایــــے بهتر بدرود 👋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
‏بنظرم بهترین آرزویی که میشه برای کسی کرد "حال خوب" ـه ‏یکی با پول حالش خوب میشه ‏یکی با بودن کنار دلبر ‏یکی با قرمه سبزی ‏یکی با چای :) ‏واستون "حال خوب" آرزو میکنم😍 صبح آدینه تون بخیر ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f