نظم داشته باش.... - @mer30tv.mp3
5.63M
صبح 17 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوهجده دروغ گفته بود؛ اگر به خودش بود، اگر به خواسته
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدونوزده
بی حوصله تر از قبل و بی توجه به اینکه چه جمله ای را باید در جواب علیرضا انتخاب کند؛ سر تکان داد و گفت: خیلی خب باشه.علیرضا اما با حرکت آیلار بیشتر عصبانی شد؛ کاملاً مشخص بود که فقط میخواهد از سر بازش کند و حرفهایش برایش اهمیتی ندارد.انگار اصلاً درست حرفهایش را هم نشنیده بود؛ پس به سمت آیلار خیز برداشت و او را به کمد چسباند.با فشاری که به شانه اش وارد می کرد، گفت: منو از سرت باز نکن آیلار؛ انقدر نسبت به حضور من توی زندگیت بی اهمیت نباش! بد می بینی! صدای آیلار هم کمی بالا رفت و گفت: شونه ام درد گرفت لعنتی! دستتو بردار.علیرضا دستش را برنداشت؛ کلمات از بین دندان های چفت شده اش بیرون می آمدند، وقتی که می گفت: تکلیفمو باهات روشن می کنم... فقط صبر کن و ببین! اون موقع تا حالا هم اگه کاری به کارت نداشتم و دور و برت نبودم بخاطر سیاوش بوده. حالا که اونم زن گرفت و رفت دنبال زندگیش، بهتره منم یک مقدار زن و زندگی خودمو جمع و جور کنم.دستش را با شدت از شانه آیلار برداشت و از اتاق بیرون رفت؛ در اتاق را چنان به هم کوبید که در به چهار چوب خورد و برگشت و آیلار از جایش پرید.ناهید از اتاق بیرون آمده و به سمت پله ها می رفت تا برای صرف صبحانه برود؛ علیرضا را دید که از اتاق آیلار خارج شد. فکر می کرد او را در آشپزخانه می بیند؛ توقع دیدنش را در اتاق همسر جدیدش نداشت.مقابلش که قصد پایین رفتن از پله ها را داشت ایستاد؛ با غضب پرسید: توی اتاق آیلار چیکار داشتی؟مغز علیرضا داشت می جوشید؛ از اینکه آیلار صبح تمام برنامه هایش را برای دو مرد دیگر گفته، او را اصلاً حساب نکرده بود، زیادی عصبانی بود. انگشتش را به سمت ناهید گرفت و گفت: واسه من سینه جلو نده و قلدر بازی در نیار؛ به تو هم هیچ ربطی نداره توی اتاق آیلار چیکار داشتم! زنمه هر وقت دلم بخواد، میرم توی اتاقش؛ به احدالناسی هم جواب پس نمیدم. و با سرعت از پله ها پایین رفت؛ ناهید مبهوت ایستاده بود و رفتنش را نگاه می کرد. اولین بار بود که علیرضا مستقیم به این موضوع اشاره می کرد؛ مقابل چشمان ناهید، آیلار را همسر خودش می خواند.
یک ماه بعد ...
آیلار عروس صغری خانوم را که هفت ماهه حامله بود بدرقه کرد؛ امروز فقط سه مراجعه کننده داشت و سرش خلوت بود. صغری خانوم همان زنی که شب عروسیش درستش کرد؛ او حتی صورت خودش را هم ندید.علاقه ای برای یاد آوری خاطراتش نداشت؛ پس نفس عمیقی کشید. هوای آخرین روزهای اردیبهشت ماه را که با بوی عطر گل رز و گل محمدی آکنده شده بود، به ریه هایش هدیه داد.چند روزی میشد که کارش را آغاز کرده و هر روز بیشتر از روز قبل از کارش راضی بود؛ باغ کوچک مازار بی نهایت زیبا و دوست داشتنی بود؛ پر از انواع و اقسام درختانی که در آن منطقه یافت میشد.میانه های باغ یک ساختمان سفید کوچک قرار داشت؛ با در و دو پنجره که در و پنجره با گلهای رونده زیبای رز آراسته شده بودند و از در ورودی تا در ساختمان یک راه سنگفرش وجود داشت که دور تا دورش را انواع گل های رز با رنگهای مختلف کاشته بود.مشخص بود صاحب خانه به این گل ها علاقه زیادی دارد؛ داخل ساختمان هم یک سالن بیست و چهار متری، آشپز خانه ای کوچک و جمع و جور، حمام و دست شویی و یک اتاق قرار داشت.آیلار سالن را به عنوان اتاق کارش استفاده می کرد و در اتاق هم وسایل شخصی خودش و وسایل شخصی مازار که از قبل آنجا بود، را گذاشته و زمان استراحت، البته اگر دلش می آمد دل از باغ بکند به آنجا پناه می برد.بیشتر روزش را به بهانه کار آنجا می گذراند؛ در چند روز گذشته که نزدیک یک ماهی میشد وقت کمتری را در خانه عمویش سپری کرده بود. اینجا آرامش بیشتری داشت؛ حداقلش این بود که سحر و سیاوش را خیلی کمتر از قبل می دید.برنامه هایی هم برای سرگرمی بیشتر داشت؛ تصمیم گرفته بود کتابهایش را از انباری خانه پدری بیرون بیاورد. یکبار دیگر شانسش را در کنکور امتحان کند.می دانست راضی کردن علیرضا برای ادامه تحصیل لااقل از راضی کردن پدرش آسان تر است؛ به کنکور امسال که زمان زیادی نمانده بود اما با خوب درس خواندن ، هم به کنکور سال بعد می رسید، هم می توانست رتبه خوبی کسب کند.معده اش که صدا کرد، یادش آمد از صبح چیزی نخورده؛ داخل ساختمان برگشت و به سمت آشپز خانه کوچک اما همه چیز تمام خانه نقلی مازار رفت.صبح بود؛ همهی اعضای خانواده دور سفره صبحانه نشسته بودند و صبحانه می خوردند. آیلار هم مشغول خوردن صبحانه اش بود؛ به آدم های دور سفره توجه چندانی نشان نمیداد. بخصوص آن زوجی که خار بودند در چشمانش!تصمیم داشت صبحانه اش را هر چه زودتر تمام کند؛ به سوی باغ دوست داشتنی اش پرواز کند. کمی به مراجعین برسد؛ بعد فارغ شدن از آنها هم بنشیند، سر درسش.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#کباب_رولی
مواد لازم:
✅ گوشت کبابی
✅ دنبه
✅ نمک
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Reza Malekzadeh - Aram Aram (Guitar).mp3
3.66M
نشد برای عشقمون برای این دیوانه ات سفر کنی
نشد یه بار به حال من به حال این ویرانه ات نظر کنی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم ميخواهد به كودكي برگردم ؛
دور از هیاهوی جهان....
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدونوزده بی حوصله تر از قبل و بی توجه به اینکه چه جمل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیست
مثل هر روز آنقدر در کتاب هایش غرق شود و با آنها سر و کله بزند تا کلا فراموش کند، روزگار چه جفایی در حقش کرد. لبخند های از ته دل سحر را یادش برود،نگاه های مهربان اما گریزان سیاوش را فراموش کند، نگاه پر غضب ناهید را از یاد ببرد و حتی دست از کشف معمای نگاه همایون که نوعی همدردی در آن نهفته است نیز بکشد. خودش باشد و کتابهایش و آن باغ دوست داشتنی بی مثال!لقمه ای از نان و پنیر گردو را به دهان گذاشت؛ تصمیم داشت بعد از خوردن آخرین قلپ چایش از جا بلند شود که علیرضا دهان گشود: باید یک خبری بهتون بدم.همه منتظر به علی نگاه کردند؛ او بی مقدمه با لبخند کم رنگی که روی لبش بود گفت: ناهید حامله است.برای هیچ کدامشان جای تعجب نداشت؛ ناهید بار چندمش بود که حامله میشد. برای آیلار که اصلاً فرقی نمی کرد؛ زندگیش با علیرضا اصلاً مهم نبود که بخواهد نگران خراب شدن یا نشدنش باشد. بعد از چند ماه که از ادواجش می گذشت، هنوز هم او را به چشم شوهرش نمی دید.پروین سکوت را شکست و گفت: ان شاءالله به سلامتی.همایون دنباله حرف پروین را گرفت: مبارکتون باشه ولی تو که میدونی نمی مونه چرا هر روز خودتو رنج میدی.. هر روز خودتو راهی بیمارستان می کنی؟ من راستش منتظر حاملگی سحر و آیلار بودم دیگه؛ بالاخره باید توی این خونه هم صدای بچه بپیچه.آیلار سر جایش یخ کرد.کمی در خودش جمع شد و نشست. حتی سایهی کوتاهی از نگاه سیاوش را هم بر خودش حس کرد. مدتها بود که زیاد با هم حرف نمی زدند؛ از هم فرار می کردند. انگار ندیدن برای هر دویشان آرامش بیشتری به همراه داشت.سحر هم خجالت زده گوشه لبش را گاز گرفت و سر پایین انداخت.سیاوش اما با اخم هایی که کمی در هم گره خورده بودند، لیوان چای را به لبهایش نزدیک کرد.ناهید برخلاف همیشه از حرفهای همایون ناراحت نشد؛ لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت و گفت: چهار ماهمه؛ قبلاً چیزی نگفتم تا مطمئن بشم این یکی می مونه. دیروز که رفتیم دکتر بهمون گفت بچه خوب جا گیر شده و احتمال سقطش خیلی کمه... البته فاصله حاملگی با سقط قبل کمه اما انگار خواست خداست که این یکی بمونه.اینبار لبخند بود که بر لبهای همه شکل بست؛ آیلار هم عمیقاً برای ناهید خوشحال بود. می دانست او تا چه حد دل در گرو علیرضا دارد و از اینکه از دستش بدهد می ترسد.پروین با ذوق گفت: الهی شکربه امید خدا که صحیح و سالم به دنیا میاد و چراغ دلت میشه.ناهید سر تکان داد و لبخند زد؛ لبخندش بیشتر از همه روزهای دیگر شادی داشت. آیلار هم بدون نگاه کردن به علیرضا رو به ناهید گفت: مبارکت باشه؛ان شاءالله که زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه.ناهید از لحن خالصانه آیلار تعجب کرد؛ اما زود واکنش نشان داد او هم لبخندی به هوویش تحویل داد و گفت: ممنون.در دهانش نچرخید که بگوید روزی خودت باشد! آیلار از جایش بلند شد و گفت: زنعمو من با اجازتون میرم؛ ظهر نمیام منتظرم نباشید. پروین گفت: زوده که مادر.آیلار گفت: زودتر برم یک مقدار هم به درسام برسم.از دهانش پرید؛ جز خانواده خودش هنوز کسی نمی دانست برای کنکور آماده میشود. تصمیم داشت قبل از هرکسی به علیرضا بگوید تا باز بهانه آدم حساب کردن را نداشته باشد و سر لج نیفتد. امیدوار بود کسی متوجه نباشد چه گفته.دستهای پروین که تند تند کار می کرد نشان از این بود او متوجه حرفش نشده.پروین تکه ای نان بزرگ برداشت؛ روی آن را پر از پنیر و گردو کرد و گفت: بذار برات یک لقمه درست کنم ضعف نکنی.پروین همیشه مادری می کرد؛ از بچگی برایش حکم مادر را داشت.آیلار گفت: دستت درد نکنه زنعمو؛ بخدا مامان و جمیله و بانو هر چی دم دستشون میاد میارن میذارن توی یخچال. همه چی دارم؛ گرسنه نمی مونم. پروین لقمه را به سمتش گرفت و گفت: حالا این یک لقمه رو ببری، به جایی بر نمیخوره.آیلار خداحافظی کرد و از خانه خارج شد؛ نیمه های حیاط بود که نام خودش را از زبان سیاوش شنید: آیلار؟پس او متوجه اشاره اش به درس خواندنش شده بود؛ هنوز هم مثل سابق حواسش به حرفهایش بود و آنچه را که می گفت در هوا می قاپید. مطمئن بود می خواهد در همین مورد بپرسد؛ ایستاد و به سمت سیاوش برگشت.سیاوش با چند گام بلند خودش را مقابل آیلار رساند و گفت: نمی دونستم درس میخونی!آیلار بی آنکه مستقیم به صورت سیاوش نگاه کند، گفت: آره تصمیم گرفتم یک بار دیگه کنکور شرکت کنم.سیاوش لبخند زد. کار خوبی می کنی... درس خوندن بهترین راهه برای فرار از این خونه و آدمهاش که هر کدومشون به نوعی در حقت جفا کردن... حتی من!سر آیلار بیشتر پایین افتاد و گفت: تو هیچ وقت در حق من بدی نکردی.سیاوش نگاه مستقیمش را از آیلار که حتی برای لحظه ای سر بلند نمی کرد، نگرفت؛ پرسید: چیزی کم و کسر نداری؟ اونجا راحتی؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیستویک
آیلار پاسخ داد: نه هیچی کم نیست؛ خدا بهم لطف کرد همه امکانات رو برای فرار از این خونه و آدمهاشو فراهم کرد.سیاوش متفکرانه سر تکان داد؛ گفت: روی من حساب کن آیلار: من هرجا که حس کنی به وجودم و کمکم احتیاج داری هستم.آیلار لبخند زد؛ نگاه کوتاهی به صورت سیاوش انداخت و گفت: باشه ممنون و رفت.سیاوش در اتاقش در حال آماده شدن برای رفتن به درمانگاه بود؛ سحر با صورتی بغ کرده کنارش ایستاد و از توی آینه خیره اش شد. سیاوش هم از توی آینه نگاهش کرد؛ می دانست از چه چیزی ناراحت است. در این مدت که ازدواج کرده بودند، کمی اخلاقش دستش آمده بود اما صبر کرد تا خودش صحبت را شروع کند.سحر بالاخره طاقت نیاورد با همان قیافه که شبیه دختر بچه ها شده بود گفت: یک سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟سیاوش خودش را به ندانستن سوالش زد و گفت: نه بپرس.سحر پرسید: رفتی بیرون با آیلار صحبت کردی؟سیاوش شانه را سر جایش گذاشت و گفت: اوهوم.سحر کنجکاو پرسید: چی بهش گفتی؟سیاوش با لحنی که هیچ حسی در آن نمایان نبود گفت: ازش پرسیدم درس میخونه اونم گفت آره؛ منم بهش گفتم اگه چیزی لازم داشت بهم بگه.سحر سکوت کرد؛ سیاوش به سمتش برگشت و گفت: سحر... سحر نگاهم کن ببینم.سحر که حرکتی نکرد سیاوش دستش را زیر چانه سحر برد؛ سرش را بلند کرد وگفت: تو به من اعتماد نداری؟ فکر می کنی آدمی هستم که از سر هوس میرم با زن برادرم حرف بزنم.سحر تند تند گفت: نه، نه من بخدا...سیاوش میان حرفش رفت: آیلار دختر عمومه سحر؛ دختر عمویی که هم تو، هم بقیه میدونید چقدر برام عزیزه... اما هیچ وقت، هیچ وقت به این فکر نکن که من ممکنه به زن برادرم چشم داشته باشم... شب خواستگاری بهت گفتم، تو انتخاب خودمی؛ من به خواست کسی اینجا نیستم، این یعنی اینکه هر فکری برای آینده خودم و آیلار داشتم انداختم دور...سحر با خودش قرار صبوری گذاشته بود؛ تصمیم داشت کسی را قضاوت نکند، پیش داوری نکند، اگر کوتاهی از سیاوش دید درک کند و به روی خودش نیاورد اما آنطور که از خودش توقع داشت صبوری نکرد! رفتار های سیاوش را قبلاً پیش بینی کرده بود اما صبوری کردن در برابرش آنقدر ها هم که فکر می کرد راحت نبود. سیاوش بی احترامی نمی کرد، نامهربان نبود، هوایش را داشت اما آن طور که باید شبیه تازه دامادها نبودسحر نتوانست بغضش را کنترل کند؛ اشکش چکید روی انگشت سیاوش که هنوز زیر چانه اش بود .گفت: پس چرا بعد از شب عروسی جدا از من میخوابی؟ چرا یک ذره با هم بیرون نمیریم؟ چرا مثل مردهای دیگه...سیاوش باز میان حرفش رفت و گفت: زمان همه چیز و درست می کنه سحر؛ بهم یک مقدار زمان بده...صدایش را کمی آهسته کرد و گفت: باهام یکم راه بیا؛ صبوری کن…سحر خجالت را کنار گذاشت و با چشمان اشکی به چشمان سیاوش خیره شد و گفت: اگه صبوری کنم و بعدش پاداشم داشتن قلب تو باشه، من تا آخر دنیا صبر می کنم.لبخند پر رنگی روی لبهای سیاوش نشست؛ سرش را جلو برد و لبهایش به پیشانی سحر چسبید. عمیق بوسید.بوسه اش چون شراب کهنه هفت ساله بود؛ همانقدر ناب، همانقدر بی نظیر! شاید او اولین انسانی بود که از بوسه پیشانی مست میشد اما سحر از همین بوسه جان گرفته بود. همه انرژی های خوب دنیا به وجودش تزریق شدسیاوش فاصله گرفت؛ خیره دو گوی عسلی سحر که هنوز از شبنم اشک خیس بود گفت: همین الان هم من فقط برای تو هستم.لبخند روی لبهای دخترک جان گرفت. این مرد زبان بازی نمی کرد؛ آن چیزی را می گفت که هر دویشان دوست داشتند ، روزی جز آن حقیقت دیگری نباشد.آهسته گونه سحر را نوازش کرد و گفت: امروز نهار بیار درمانگاه؛ دوتایی با هم غذا بخوریم.سحر لبخند زد؛ با شوق گفت: واقعاً؟سیاوش لبخند پر محبتی زد و گفت: آره... امروز ظهر فقط خودمون دوتا باشیم.سیاوش بی حرف دیگری از اتاق بیرون رفت. سعی می کرد هوایش را داشته باشد اما دست خودش نبود، شب که میشد دلش تنهایی می خواست و غرق شدن میان افکارش و دست و پا زدن در حال خرابی که هنوز نتوانسته بود از شرش خلاص شود. اما امروز وقتی سحر بالاخره خودداری را کنار گذاشت و با آن چشمان معصوم از بی محبتی های سیاوش گله کرد. قلبش به درد آمد؛ هرگز قصد آسیب زدن و آزار رساندن به این دختر را نداشت. او همه تلاشش برای ساختن زندگی بود.
***
آیلار در آشپزخانه شیک و مرتب مازار که کاملا به سبک شهری درست شده بود، پشت میز نشسته بود؛ تازه اولین قاشق از لوبیا پلوی خوشمزه ای که ریحانه برایش آورد را به دهان گذاشت که یکی وارد شد.ظهر بود انتظار آمدن کسی را نداشت؛ بلند شد به سمت سالن رفت. علیرضا وسط سالن ایستاده بود. تا آیلار را دید گفت :سلام؛ تنهایی؟ اومده بودم بهت سر بزنم.آیلار گفت: آره تنهام؛ میخواستم غذا بخورم بیا توی آشپزخونه.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما یادتون نمیاد ولی یه زمانی این بنده خدا هفت هشتا برند بیربط میگرفت برای تبلیغ تا باهاش غذا درست کنه. یهو میدیدی ماهی سالمون خوابونده تو ماست با کدو حلوایی و سالاد شیرازی داره ابگوشت درست میکنه😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
مردی به نزد قاضی آمد، گفت: ای راهنمای مسلمانان! اگر خرما خورم، دین مرا زیان دارد؟ گفت: نه.
گفت اگر قدری سیاه دانه با آن خورم چه؟ گفت: عیبی نباشد.
گفت: اگر آب خورم چه شود؟ گفت: بر تو گوارا!
آن مرد گفت: خب شراب خرما از همین سه است. آن را چرا حرام گویی؟
قاضی گفت: ای مرد، اگر قدری خاک بر تو اندازم، تو را ناراحتی پیش آید؟
گفت: نه.
گفت: اگر مشتی آب بر تو ریزم، چه؟
گفت هیچ نشود.
گفت: اگر این آب و خاک را با هم بیامیزم و از آن خشتی بسازم و بر سرت زنم، چگونه باشد؟
گفت: سرم بشکند.
گفت: همچنان که این جا سرت بشکند، آن جا هم پیمان دینت بشکند.
جوامع الحکایات
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر😆😆😆
اشتباه کردی عزیزم دوباره امتحان کن،
اشاشاشاشاشتباه کردی عزیزم دوباره امتحان کن😶
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم ببینیم در زمان قاجار کتاب درسی ریاضی و مسائل ریاضی چه شکلی بوده!
مغزم هنگ کرد!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستویک آیلار پاسخ داد: نه هیچی کم نیست؛ خدا بهم ل
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیستودو
علیرضا روی صندلی نشست؛ آیلار برایش بشقاب و قاشق و یک کاسه ترشی گذاشت. علیرضا گفت: بیا بشین خودت بخور من نمیخورم.آیلار پشت میز نشست و گفت: ریحانه زیاد آورده؛ نترس کم نمیاد.و از توی قابلمه کوچک روی میز برای علیرضا غذا کشید؛ علیرضا قاشق و چنگال را به دست گرفت و گفت: دستت درد نکنه... چه خوش رنگه؛ حسابی بهت میرسن!لبخندی روی صورت آیلار نشست و گفت: آره؛ هر وقت که بدونن من ظهر اینجا می مونم یا بانو یا ریحانه برام غذا میارن..علیرضا قاشقی از برنج به دهان گذاشت و پرسید: اینجا راحتتری؟آیلار با صادقانه ترین لحن ممکن گفت: خیلی... علیرضا من...همزمان علیرضا هم گفت: میخوای درس بخونی؟هر دو جملهشان را با هم بیان کرده بودند؛ آیلار پس از وقفهی کوتاهی که میان جملات هرجفتشان افتاد، جواب سوال علیرضا را داد: آره... باور کن علیرضا میخواستم قبل از همه به تو بگم؛ چند روز بیشتر نیست که شروع کردم.
علیرضا بر خلاف انتظار آیلار مهربانانه گفت: من آیندتو خراب کردم؛ میدونم تا ته ته دنیا بدهکار تو و سیاوش و آرزوهاتون هستم..نگاهش را از بشقاب گرفت؛ به آیلار دوخت و گفت: اگه درس خوندنت بتونه بخشی از اون لطمه که من به آرزوهات زدم رو جبران کنه با کمال میل قبول می کنم که درس بخونی؛ از هیچ چیزی هم دریغ نمی کنم.لبخند گرمی روی لبهای آیلار نشست و گفت: اینجوری عالی میشه؛ ازت ممنونم... یک خواهش دیگه هم دارم.علیرضا که دستش را به سمت ظرف ترشی دراز کرده بود، منتظر به آیلار نگاه کرد. آیلار مکث کرد. علیرضا خیره آیلار ماند؛ از ذهنش گذشت: چه صورت زیبایی دارد این دختر!آیلار نگاه خیره علیرضا را شکار کرد اما به روی خودش نیاورد و گفت: میخوام از این بعد بیشتر وقتمو اینجا بگذرونم؛ اینجوری هم برای من بهتره، هم ناهید هم..سومین نفر سیاوش بود که آیلار از آوردن نامش خود داری کرد؛ علیرضا گفت: باشه هر طور که تو راحتی.آیلار دوباره مشغول غذایش شد و گفت: راستی یک نکته؛ به ناهید بگو باید بیاد اینجا براش تشکیل پرونده بدم. لازمه که یک سری چیزا مثل وزن، فشار خون، اندازه شکمش هر چند وقت یکبار چک کنم. علیرضا گفت: باشه بهش میگم.آیلار با لحنی پر از آرامش گفت: برای ناهید خوشحالم؛ واقعاً لیاقت مادر شدنو داره. علیرضا پر از عذاب وجدان گفت: اما من لایق پدر شدن نیستم.آیلار نگاهش را درگیر میز کرد وگفت: من منظورم این نبود.علیرضا بحث را به جای دیگری کشاند و گفت: راستی میدونی اومده بودم چه خبری بهت بدم؟آیلار با دقت به صورت شوهرش نگاه کرد؛ علی گفت: اومدن برای خط تلفن اسم نوشتن؛ منم هم برای خونه هم برای اینجا اسم نوشتم. آیلار با خوشحالی دستهایش را به هم کوبید و گفت: وای چه خوب! دستت درد نکنه؛ کار خوبی کردی.سحر سبد غذا به دست راهی درمانگاه شد؛ صبح سیاوش پیشنهاد نهار خوردن با هم را داده و او هم با کمال میل قبول کرده بود.در راه متوجه نگاههای زنان روستا میشد؛ بخاطر پایش که قدری در راه رفتن مشکل داشت جلب توجه می کرد. از کنار دسته ای از زنان که دور هم نشسته بودند گذشت و پشت دیوار سبد را زمین گذاشت تا قدری استراحت کند.سبد سنگین بود؛ یک قابلمه برنج، قابلمه دیگر خورش بادمجان، سبد کوچکی حاوی سبزی خوردن و یک ظرف در دار پر از ماست و خیار. کبری خانوم خدمتکار مهربان و دلسوز خانه به اصرار مقداری هم شیرینی خانگی و میوه در ظرف برایش گذاشت تا ببرد.سبد را گذاشت تا هم نفسی تازه کند؛ هم روسریش را درست کند که صدای یکی از زنها را از پشت دیوار شنید.چون او پشت دیوار ایستاده بود، دیدی به او نداشتند؛ زن با صدایی که تمسخر در آن موج میزد گفت: عروس پروین این بود؟دختره که ناقصه.صدای زن دیگری که داشت می گفت: حیف سیاوش نبود؟ آقا، درس خونده، خوش قد و بالا؛ چی کم داشت که رفتن براش اینو گرفتن؟و یکی دیگر گفت: شنیدم مجبور شدن؛ میگن لیلا بچه اش نمیشه برادر دختره هم به سیاوش گفته خواهرم بگیر تا خواهرت نگه دارم.زن اول گفت: واقعاً لیلا بچه اش نمیشه؟و سحر متعجب شد از خبرهایی که خودشان هم نشنیده بودند و زنان روستا از آن خبر داشتند؛ بچه دار نشدن لیلا! تهدید افشین برای طلاق دادنش! واقعاً این حرفها را از کجایشان در می آوردند؟یکی از زنها گفت: با اون گندی که علیرضا و آیلار زدن دیگه آبرو برای اینا نموند؛ مجبورن خودشون از خودشون زن بگیرن وگرنه کی بهش زن میداد؟یکی دیگر گفت: گند اونا چه ربطی به سیاوش داشت؟ خیلیا بودن که حاضر بودن به سیاوش زن بدن؛ خود من چند بار به اون پروین کج سلیقه گفتم اگه خواستی برای سیاوش زن بگیری دختر خواهرم هست. پرستار، خوش آب و رنگ، عین قرص ماه!سحر دیگر منتظر نماند تا ادامه حرفهای زهر آلودشان را بشنود؛ راهی شد تا زودتر غذا را قبل از سرد شدن به سیاوش برساند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خدایا شکرت که پنجره دلم
به سوی تو باز است و
هوای مهربانی تو را نفس میکشم ...♡
شبتون ماه ...♡
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌸 نه پشیمون شو
🌷 نه حسرت بخور
🌸 یا لذتتو بردی،
🌷 یا تجربشو خریدی...
🌸 درود بر شما یاران باوفا
🌷 سلام صبحتون بخیر
🌸 و سرشار از لذت و تجربههای شیرین
🌷 سه شنبهتون گلباران و زیبا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی دلت میخواد خاطراتت رو از لا به لای عکسهای قدیمیِ رنگ و رو رفتهِ آلبوم قدیمی بیرون بکشی و گذشته ات رو مرور کنی ...
با تک تک عکسها خاطراتِ همون روز و همون لحظه که با لبخندی به لنز دوربین نگاه کردی و برای همیشه ثبت شد رو به یاد بیاری ،
سه ،دو، یک آماده ؟
بگید سیییب »
عکس دسته جمعی خانوادگی...
عکس جوانیِ پدر و مادرت
عکس یادگاری آخرین روز مدرسه با همکلاسیها و معلم...
زیارت مشهد و عکسِ دست به سینه تو عکاسخونهٔ نزدیک حرم...
عکس نوزادی که زیاد واضح نیست
عکس جشن تولد کودکی
عکسهای حنا بندون و عروسی فامیل و خودت
عکسهای تار و نیمه سوخته ،عکسهای سیاه و سفید و رنگی
سه در چهار و شش در چهار ...
انتظار ظاهر شدن عکسهای بیست و چهار تایی و سی و شش تایی که چندتایی سوخته بود...
ذوقِ گرفتنِ عکسها از عکاسی و دیدنِ چندین باره شون با شوقِ فراوون...
عکس پدربزرگ ،مادربزرگ ،و کسانی که نیستند و خاطراتشون در میان عکسها به جا مونده ،
،عکسهای یهویی
عکسهایی که با هر ژستی ،خنده دار ،شکلک ،شوخی
چشمای بسته ،نصفه نیمه
چاپ شدند و هنوز هم بعد از سالها دیدنشون لبخند به لبمون میارن...
چهره های واقعی و بدون نقاب...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سه شنبه ها.... - @mer30tv.mp3
5.48M
صبح 18 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستودو علیرضا روی صندلی نشست؛ آیلار برایش بشقاب و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوبیستوسه
با سیاوش با هم غذا خورده بودند، حرف زده بودند، همراه هم از درمانگاه، قدم زنان به خانه برگشته بودند؛ آن غذا و آن قدم زدن حسابی به سحر چسبیده بود! شب سیاوش در جایش دراز کشیده بود؛ دستش زیر سرش بود.شب سیاوش در جایش دراز کشیده بود؛ دستش زیر سرش بود. به سحر نگاه می کرد که جلو آینه به موهایش شانه می کشید؛ سحر از توی آینه به سیاوش که امشب برای اولین بار قبل از او به رخت خواب رفته بود نگاه کرد.همیشه بعد از شام بیشتر وقتش پشت پنجره می گذشت؛ آنقدر خیره سیاهی شب میشد تا سحر به خواب می رفت.قلب سحر تاپ تاپ می تپید سیاوش نفس عمیقی کشید؛ سرش را به سر سحر تکیه داد و گفت: اگه کوتاهی کردم ببخشید.لبخند بزرگی روی لبهای سحر نشست و گفت: تو هیچ کوتاهی در حق من نکردی؛ همیشه خوبی، همیشه مهربونی…سیاوش گفت: یک مدت بریم از اینجا... از همه دور باشیم... هم من برای تخصصم اقدام کنم، هم دور از همه زندگی کنیم؛ فقط خودمون دوتا باشیم... یک مقدار به زندگیمون سر و سامون بدیم؛ یک خرده جور بشیم با همدیگه، بیشتر اخلاقمون دست هم بیاد. نظرت چیه؟سحر هم با همان لحن سیاوش آرام و ملایم گفت: هر کاری تو بخوای می کنیم.سیاوش پرسید: از پدر و مادرت دور بشی سختت نمیشه؟سحر پاسخ داد: من کنار تو که باشم هیچی سخت نیست.لبخند روی لبهای سیاوش نشست؛جمله اش به دل مرد جوان نشسته بود. آهسته انگار که با خودش حرف میزد، گفت: همهی تلاشمو می کنم که خوشبختت کنم.آیلار در اتاق خانه پدریش نشسته بود؛ در حالی که سعی می کرد با تکان دادن پاهایش امید کوچک را بخواباند، به ماه بزرگ وسط آسمان خیره بود. حرفهای کوثر برای بار هزارم از مغزش می گذشت.
کوثر همسر علی حسین بود؛ بچه دومش را باردار بود. آیلار داشت وزنش را وارد کارتش می کرد که گفت: چرا این قدر دیر اومدی؟ باید زودتر مراقبت رو شروع می کردی.کوثر من من کنان پاسخ داد: والا چی بگم…نشد دیگه.آیلار منتظر نگاهش کرد و گفت: مشکلی داری؟ اگه مشکلی هست بهم بگو.کوثر باز من من کرد و گفت: نه آیلار جان فقط من شاید دیگه نتونم بیام؛ هر کاری لازمه بهم بگو.آیلار اینبار جدی شد و گفت: نمیشه که دیگه نیایی؛ باید مدام چکاپ بشی..خیرهی کوثر شد و گفت: چرا نمیگی مشکلت چیه؟کوثر سر به زیر انداخت؛ چادرش را میان دست مچاله کرد و گفت: والا مادر شوهرم نمیذاره بیام اینجا.کوثر بعد از اینکه حسابی چادرش را مچاله کرد گفت: مادر شوهرم بد میگه پشتت...اینقدر بد میگه که دیگه شوهرمم نمیخواد بیام اینجا.آیلار می دانست چه می گوید اما باز پرسید؛ انگار خود آزاری داشت! پورخندی زد و گفت: چی میگه؟کوثر شرمنده گفت: چی بگم؟ والله از همین حرفهای بی سر و ته که آیلار خونه خراب کنه؛ زیر پای شوهر ناهید نشست… چی بگم آخه؟ ول کن تو رو خدا..این حرفها را از گوشه و کنار می شنید؛ می گفتند خانه خراب کن است. شوهر ناهید را از راه به در کرد تا از زندگی بازش کند؛ افتاد میان ناهید و شوهرش خواست زندگیش را خراب کندخیره صورت گرد و سفید امید شد؛ باز افکارش در سرش رژه رفتند. به او می گفتند خانه خراب! به او می گفتند...به حرفهای کسی اهمیت نمیداد اما نمیشد، کامل بی تفاوت بود؛ چطور می توانستند بدون اینکه از زندگی کسی خبر داشته باشند آنقدر راحت تهمت بزنند؟ قضاوت کنند؟خدا چرا از او دفاع نمی کرد؟ چرا وقتی تهمت های ناروا میزنند زبانشان را از کار نمی انداخت؟ هم عشقش را از دست داد و هم هر حرف و تهمتی که دلشان می خواست پشت سرش زدند!چه کسی خبر داشت؟
***
یکی از شبهای زیبای بهاری روستا بود؛ از آن شبهای خرداد ماهی که هنوز هوا حس و حال خوش بهار را حفظ کرده بود.باغ چشمه، روستای زیبای آیلار چون کوهستانی بود، دیرتر طعم گرما را می چشید و زودتر سرد میشد. حالا هم هوا عالی بود!آیلار در اتاقش نشسته؛ مقابلش دو کاسهی کوچک پر از آلبالو خشک و قیسی بود. دانه دانه به دهان می گذاشت.حسابی از تنهایی خودش حوصله اش سر رفته بود.زیاد عادت به تنهایی نداشت. آنها در خانهشان بیشتر وقتشان را دور هم می گذرانند؛ در خانهی عمویش هم البته اعضای خانواده وقت زیادی برای هم می گذاشتند اما آیلار اوایل بخاطر معذب بودن ناهید و بعد هم بخاطر آمدن سحر، زمان کمتری را در جمع آنها سپری می کرد. بیشتر به اتاق آرام خودش پناه می برد.کسی چند ضربه کوتاه به در زد و پشت بندش علیرضا وارد اتاق شد و گفت: سلام؛ مهمون نمیخوای؟آیلار بلند شد ایستاد و گفت: سلام بیا تو.علیرضا به سمت همسرش رفت؛ نزدیک همانجایی که آیلار ایستاده بود نشست و گفت: چیکار می کردی؟آیلار هم نشست.هیچی؛ نشسته بودم... خسته نباشی؛ کی رسیدی؟علیرضا پاسخ داد: سلامت باشی... یک نیم ساعتی میشه رسیدم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
32.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#باقالی_پلو_بامرغ
مواد لازم :
✅ مرغ به اندازه دلخواه
✅ شوید تر
✅ باقالی تازه
✅ پیاز
✅ روغن حیوانی
✅ نمک،فلفل،زردچوبه،پودرسیر
✅ زعفران
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
567_40716729270797.mp3
3.59M
🎶 نام آهنگ: گل
🗣 نام خواننده: منوچهر سخایی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زیر آب داغ انقد میسابیدنمون که قرمز میشدیم به نفس نفس میفتادیم 😂
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f