eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
غرفه خیابانی در تهران که آش داغ میفروشد 1330 عکس خیلی زنده است می توان لذت آش را از کاسه های قشنگ و بخار گرمش حس کرد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با کدوم خاطره دارید تلویزیون یا ضبط صوت؟😍 کسایی که این ضبط رو داشتن میدونن نوار کاست رو باید سر و ته میذاشتیم و چون عادت نداشتیم نوار رو همیشه اشتباه میذاشتیم و دو تا در ضبط رو شکوندیم با همین کارمون😁 این ضبط دوره‌ی خودش خیلی خفن بود، یادش بخیر چه آهنگ‌هایی باهاش گوش دادیم که تا زنده‌ایم از ذهنمون پاک نمیشه😍❤️ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوچهلونه بانو با لبخند کوچکی بر لب گفت: خیلی کار خوب
شهرام ادامه داد: فردا زنگ می‌زنم به بابات میگم.مازار نگاهش را به زغال های گداخته دوخت و گفت: بنظرت یک مقدار زود نیست؟ تو فقط چند روزه که بانو رو می شناسی.شهرام در جواب برادر زاده اش گفت: خیلی از آدم‌ها هستن مادرشون یا خواهرشون یا خاله‌شون یک دختر رو می بینه و بهشون معرفی می کنه؛ میرن خواستگاری باهاش ازدواج می کنن و اتفاقاً خوشبخت هم میشن. بدون اینکه هیچ آشنایی قبلی با هم داشته باشن؛ حتی زندگی خیلی هاشون از زندگی اون هایی که سال‌ها با هم دوست بودن و ادعا داشتن کاملاً با زیر و بم همدیگه آشنان بهتر میشه. حالا من که چند بار بانو رو دیدم و گاهی هم باهاش صحبت کردم؛ تو هم که کاملاً می شناسیش و میگی دختر خوبیه. با مادرتم صحبت می کنم؛ بالاخره اون چند سال باهاشون زندگی کرده اخلاقشون دستشه. بابات هم بیاد، اونم نظرش‌و بگه. هزار البته که همه چیزو نظر بانو و خانواده اش مشخص می‌کنه.مازار سیخ ها را جابه جا کرد و گفت: حرفت منطقی بود؛ قانع شدم. فقط شهرام اینا عزا دارن؛ چند وقت بیشتر از چهلم علیرضا نمی‌گذره. نمی‌دونم رسم و رسوماتشون چطوریه؛ باید از مامان سوال کنم. اون بهتر می‌دونه چیکار کنیم.آیلار در حال خرد کردن خیار در ظرف بزرگ سفالی مقابلش بود؛ آن شب قرار بود شام آبدوغ و خیار بخورند. نگاهش را به بانو که داشت گردوها را مغز می کرد، داد و گفت: میگم بانو متوجه شدی این عموی مازار رفتارش باهات یک مقدار عجیبه.بانو با همان لبخند نیم بند گفت: چرا وقتی حرف عشق میاد وسط، تو فقط به سیاوش فکر می کنی؟ نمی‌دونم چون در گذشته، هر وقت فکر عشق واسه‌ات پیش اومده خودت رو کنار سیاوش دیدی حالا نمی تونی فکرت رو سمت دیگه‌ای ببری؟ یا اینکه کلاً مغزت داره برای توجه کردن به دیگران مقاومت می کنه؟آیلار که به قول بانو مغزش برای فهمیدن حرف‌های او مقاومت می کرد؛ نگاه گیجش را به خواهرش دوخت. از حرف‌هایش چیزی نمی فهمید؛ بانو قبل از اینکه آیلار سوالش را بر زبان بیاورد، گفت: چشمات‌و باز کن و آدم های اطرافت‌و بهتر ببین.آیلار نگاهش را مستقیم به چشمان بانو دوخت و گفت: چرا واضح حرف نمی‌زنی بانو؟بانو هم خیره در چشمان زغالی آیلار گفت: دیگه واضح تر از این نمی تونم حرف بزنم.و بدون اینکه فرصت سوال دیگری را به خواهرش بدهد از آشپزخانه بیرون رفت.سیاوش در اتاقش داخل درمانگاه نشسته بود؛ به پشتی صندلی پشت سرش تکیه داده و بیرون را تماشا می کرد. از روزی که با مازار حرف زد؛ مثل مرغ سرکنده بال بال می‌زد. مازار که سال‌ها صبوری کرده بود هم بالاخره تصمیم به اعتراف گرفت؛ همه چیز هم که برایش آماده بود.فرصت از این بهتر؟ انگار دست سرنوشت همه ی تکه های پازل را کنار هم چیده بود تا فرصت را برای مازار فراهم کند؛ سیاوش راه و چاهش را گم کرده و نمی دانست کدام کار غلط است کدام کار درست.بنشیند تا مازار حرف دلش را به آیلار بزند و او را برای خودش کند؟ سیاوش هم مثل یک مرد پای کارش بایستد و با زندگیش با سحر ادامه دهد؟ یا اینکه یک بار دیگر به خودش و آیلار فرصت بدهد؟گیج و سردرگم بود و اصلاً نمی دانست کدام کار درست است؛ حال و روزش خراب و اعصابش متشنج بود. مرگ علیرضا به اندازه کافی ویرانش کرد؛ حالا ازدواج آیلار چه بلایی سرش می آورد، خودش هم نمی دانست.همین امروز صبح با سحر سر یک مسئله‌ی احمقانه بحثشان شده بود.بیخودی داد زد و دخترک را ناراحت کرد. تا آنجا که کارش به قهر و گریه سحر رسید؛ لحظات آخر که داشت از اتاق خارج میشد، دخترک را دید که با چشمان خیس از اشک نگاهش می کرد. درمانده تر از همیشه از خانه خارج شد و راهی درمانگاه شد.جمیله وارد حیاط خانه شعله شد؛ کنار او و آیلار که روی تخت نشسته بودند،گوشت تکه تکه می کردند نشست و رو به آیلار گفت: آیلار جان قربونت برم، پاشو یک سر برو پیش امید خواب بود؛ من دو کلمه حرف با مادرت دارم بهش بگم.بانو سرش را بلند کرد و گفت: آره متوجه شدم.آیلار دست از کار کشید و پرسید: فکر می کنی چرا اینجوریه؟ قصدش چیه؟ انگار بیشتر دوست داره وقتش‌و با تو بگذرونه.بانو با صراحت و بدون رودربایستی گفت: فکر کنم از من خوشش اومده.لبخند بزرگ و متعجبی روی لب‌های آیلار نشست؛ از این صراحت بانو جا خورد. کنار خواهرش ایستاد و گفت: منم دقیقاً همین فکر و می کنم؛ حالا بگو ببینم اگه واقعاً قصدی داشته باشه تو چیکار می کنی؟بانو گردوهای خرد شده را در ظرف سفالی روی خیار ها ریخت و پاسخ داد: چند وقت بعد عروسیت با علیرضا یادته بهت گفتم من خیلی از فرصت‌ها رو از دست دادم؟ این یکی همون فرصتیه که اگه به دستش بیارم محاله ازش بگذرم.چشمان آیلار از این گرد تر نمی‌شد؛ با همان حالت خنده، گفت: ان شاالله که به دستش میاری؛ ماشاالله همه چی تمومه. خوشتیپ، پولدار، آقا... ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشـب، لطفـاً دعـا کنیـد برای آن هایی که از دعا کردن برای خودشان خسته اند ... حـال دل همتـون خـوش... شبتون بخیر 💫 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌻زندگی با خنده گر جاری شود 🌾نور شادی گر به چشمانت رود 🌻می‌رود غم از درون سینه‌ات 🌾محو خواهد شد به خنده کینه‌ات 🌻بی‌خبر باش و بخند و شـاد باش 🌾راضی از هر چه خدایت داد باش 😊روزتون پراز عشق و لبخند😊 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخت ترین کار دنیا همین لایی کردن توپ بود و کلی از وقت بازی رو میگرفت فقط کافی بود دولایش کنی مثل سنگ سفت و سنگین میشد😀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز بزرگداشت فردوسی... - @mer30tv.mp3
4.24M
صبح 25 اردیبهشت کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاه شهرام ادامه داد: فردا زنگ می‌زنم به بابات م
بانو به سمتش رفت و در نزدیکترین فاصله به خواهرش ایستاد و گفت: تو هم حواست به فرصت هات هست آیلار؟ حواسته که اگه برن ممکنه هیچ وقت بر نگردن؟آیلار با لودگی جواب داد: والله من که تازه بیوه شدم؛ مثل تو آفتاب مهتاب ندیده نیستم، جوون خوشتیپ و پولدار سراغم بیاد.نهایتش باید بشم زن یک مرد زن مرده که سه تا هم بچه داره؛ بچه هاش‌و براش بزرگ کنم.خودش با صدای بلند به شوخی خودش خندید.بانو دستش را گرفت و گفت: چرا اتفاقاً یکی هست تو حواست نیست؛ مردی که خوشتیپه، پولداره، به قول خودت همه چی تمومه.آیلار جدی به خواهرش نگاه کرد و گفت: داری از چی حرف می‌زنی؟بانو با اطمینان گفت: دارم از عشق حرف می‌زنم؛ از نگاه مردی که هر وقت به تو افتاد من محبت‌و ازش خوندم.آیلار با دقت به صورت خواهرش خیره شد؛ متفکرانه پرسید: داری از کی حرف می‌زنی بانو؟بانو با نگاهی عمیق به خواهرش خیره شد؛ جواب این سوالش را خودش باید پیدا می کرد. خودش باید حرف نگاه ها را می‌خواند؛ آن کسی که از نگاهش حرف دلش را می خواند، همان آدم می توانست مرد زندگیش باشد.بانو که ساکت شد، آیلار به سمت ظرف ماست رفت. آن را برداشت؛ کنار کاسه سفالی گذاشت و گفت: سیاوش زن داره بانو، سحر با هزار جور امید پا به خونه سیاوش گذاشته؛ من نمی‌خوام از سمت من، به سحر و سیاوش و زندگیشون آسیبی برسه.بانو ظرف را از خواهرش گرفت؛ لبخند کم رنگی روی لب‌هایش بود. گفت: واقعاً جواب حرفی که من زدم اینه آیلار؟ من درباره عشق و فرصت و زندگی حرف زدم تو داری از رنج و شکست و نا امیدی میگی.آیلار پر سوال به خواهرش نگاه کرد؛ حرف‌هایش را نمی فهمید.آیلار از جایش بلند شد و گفت: باشه؛ الان میرم.بعد از شستن دست‌هایش از حیاط خارج شد؛ صدای گریه‌ی امید در حیاط خانه جمیله به گوش می رسید. با گام های بلند خودش را به او رساند؛ در آغوشش گرفت و قربان صدقه اش رفت.امید تا صدای آیلار را شنید، گریه اش را قطع کرد و خیره صورت آیلار ماند؛ آیلار شروع کرد به لالایی خواندن با حدس اینکه شاید بچه از خواب پریده باشد و دوباره میل به خوابیدن داشته باشد.راه می رفت و آهسته روی دستش امید را تکان می‌داد و برایش لالایی می خواند. همانطور که حدس زده بود، کودک تمایل برای دوباره خوابیدن داشت. کمی بعد خودش را به دست خواب سپرد؛ در حالی که تکه ای از لباس آیلار میان دستان کوچکش مچاله شده بود.آرام دست امید را از لباس جدا کرد؛ به لب هایش رساند و بوسه کوچکی روی دست کوچک و سفید پسرک جمیله نشاند.او را در گهواره اش خواباند؛ تا برگشت مازار را دید که به در اتاق امید تکیه زده و نگاهش می کند. غافلگیر شد و هینی کشید و گفت : اینجایی؟ چرا هیچی نمی‌گی ترسیدم؟مازار تکیه اش را از چارچوب در گرفت و گفت: ترسیدی؟ ببخشید... گفتم یک وقت حرف بزنم بچه از خواب بپره.آیلار به سمت در اتاق رفت؛ در حالی که خارج میشد، پرسید: کی اومدی؟این گونه جواب شنید: ده دقیقه ای میشه.آیلار به سمت آشپزخانه رفت پرسید: چای می‌خوری؟مازار پاسخ داد: اگه یک شربت خنک باشه حتماً.تا آیلار در یخچال را باز کرد؛ خواست پارچ آب خنک را بردارد ، صدای گریه امید بلند شد. پوف کلافه ای کشید؛ در یخچال را بست به سمت اتاق برادر کوچکش گام برداشت. معلوم بود پسرک قصد خوابیدن ندارد.در آغوشش گرفت؛ از اتاق خارج شد و گفت: نی نی خوشگلمم بیدار شد؛عزیزم خوب خوابیدی... اگه نمی خواستی دوباره بخوابی چرا کاری کردی من دو ساعت خودم‌و خسته کنم؟امید را به سمت مازار گرفت و گفت: مازار بیا بگیرش تا برات یک شربت خنک درست کنم.مازار جلو آمد امید را از آیلار گرفت رو به آن موجود کوچک دوست داشتنی گفت :سلام عشق داداش .بیدار شدی ؟آیلار وارد آشپزخانه شد چند دقیقه بعد با دو لیوان شربت برگشت.مازار داشت با امید بازی می کرد و صدای خنده امیدبلند شده بود.آیلار هم کنارشان نشست و گفت :چیکار می کنید شما دوتا ؟مازار همانطور که با سر انگشتانش آهسته امید را قلقلک می کرد گفت :این پسر شیطون دلش بازی میخواد .دارم باهاش بازی می کنم و همراه صدای خنده امید مازار هم خندیدچشمهایشان در هر حالت شبیه هم بود چشمان آبی و زیبای امید درست مثل چشمان برادرش مازار بود. حالا که هردو می خندیدند هم چشمانشان درست مثل همدیگر بود.آیلار با ذوق به چشمان آبی امید نگاه کرد و گفت : چشماش خیلی قشنگه. درست مثل چشمای توعه.مازار سریع واکنش نشان داد،سر بلند کرد و خیره آیلار شد.کمی طول کشید تا آیلار بفهمد چه گفته..شوکه سر بلند کرد و چند ثانیه به صورت مازار نگاه کرد و زود واکنش نشان دادخواست که منظور واقعی حرفش را برساند و با تته پته گفت : منظور من این بود که ....منظورم این بود که ...خواستم بگم ..لبخند بزرگی روی لبهای مازار نشست و گفت: منظورتو خیلی قشنگ گفتی. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ توت فرنگی ✅ شکر ✅ آب ✅ لیموترش ✅ جوش شیرین ✅ سرکه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
679_42031037045109.mp3
4.68M
🎶 نام آهنگ: چشم آبی 🗣 نام خواننده: علی نظری •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه زمانی این قاب عکس تو همه خونه ها بود😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهویک بانو به سمتش رفت و در نزدیکترین فاصله به
آیلار خجالت زده سر پایین انداخت. مردک بد برداشت کرده بود.آهسته طوری که انگار داشت با خودش حرف میزد و البته مازار هم شنید گفت : منظورم این بود که چشمای امید قشنگه.مازار شیطنت کرد : مثل چشمای من ؟آیلار بیشتر خجالت کشید.از جایش بلند شد و گفت : من برم برات شربت درست کنم و به سمت آشپزخانه رفت. مازار با همان شیطنت گفت: شربت که الان آوردی. بیا بشین ادامه حرفتو بزن.بهانه دست مردک پررو داده بود.خودش هم نفهمید چرا این جمله از دهانش خارج شد.مازار دم در آشپزخانه ایستاد. همانطور که امید را در آغوش داشت خیره آیلار شد که پارچ تمیز را می شست. به زودی دخترک همه چیز را می فهمید و تکلیفش روشن میشد.همین روزها بالاخره راهش را پیدا می کرد. یا آیلار قبول می کرد و این عشق به سرانجام میرسید یا...مازار همچنان دم در آشپزخانه ایستاده بود.آیلار همچنان پارچ آب را بیخود و بی جهت میشست.مازار امید را میان دستانش جابه جا کرد، با لحنی جدی گفت : خیلی خوب. فهمیدم منظوری نداشتی. خواستی از چشمای امید تعریف کنی.آیلار سر بلند کرد، با خوشحالی از اینکه مازار متوجه منظورش شده گفت: آره بخدا خواستم بگم چشمای امید قشنگه.مازار خبیثانه با لبخندی که روی لب داشت گفت: فقط این وسط مسطا به خوشگلی چشمای منم اشاره کردی..آیلار عصبی شد. مردک بی جنبه هوای بامزگی به سرش افتاده بود. دستمال کنار سینک را به سمت مازار پرت کرد و گفت: خیلی بدجنس و خود شیفته ای.. مازار دستمال را در هوا گرفت سرحال خندید و گفت: باشه بابا من بدجنس. تو هم اصلا نگفتی چشمای من قشنگه. یک لیوان شربت درست کردی بیا بریم تا گرم نشده بخوریم... آخه بدون تو از گلوم پایین نمیره.آیلار با چشمانی گرد شده به مازار نگاه کرد. منظورش از این حرف چه بود ؟مازار که چشمان وق زده دختر روبه رویش را دیدخندید وگفت : آخه تا تو نیای این بچه رو از من بگیری که من نمیتونم اون شربت رو بخورم.آیلار صورتش را کج و کوله کرد و گفت: بامزه...و جلو آمد و امید را از آغوش برادرش گرفت و گفت: برو شربتتو بخور . فکر کنم دیشب تا صبح تو آبلیموخوابیدی .قبلا انقدر بامزه نبودی..مازار همانطور که به سمت هال می رفت گفت : آره گمونم.جمیله کنار شعله نشسته بودهمان طور که به هوویش کمک می کرد گفت : شعله جان برای یک امر خیر مزاحمت شدم که راستش خودمم نمیدونم مطرح کردنش الان که عزا داریم درسته یانه ؟شعله با دقت به جمیله نگاه کرد.منتظر شنیدن ادامه سخنانش شد.جمیله پس از وقفه ای کوتاه گفت شهرام ازم خواسته ازتون اجازه بگیرم بیاد خواستگاری بانو. بهش گفتم فقط دوماه از مرگ داماد این خانواده میگذره، اما اصرار داشت که من در جریان بذارمتون.می گفت فعلا قصد کار خاصی نداره فقط میخواد توی خانواده مطرح بشه تا بتونه یک مقدار با بانو آشنا بشه. لبخند زیبایی روی لبهای شعله نشست.نمی توانست ذوقش را از پیشنهاد خواستگاری شهرام پنهان کنه.پسر مقبول و مناسبی به نظر می آمد، اما دو دل بود.نمی دانست باید اجازه دهد یا بهتر است فعلا صبر کنند.با تردید به جمیله گفت : نمیدونم چی باید بگم والا... ما تازه چند روز پیش سیاه از تنمون در آوردیم، به اصرار پروین رو راضی کردیم سیاه بیرون بیاره .نمیدونم اگه بفهمه من اجازه دادم برای خواستگاری دخترم بیان چی میگه. از طرفی هم این بنده خدا آقا شهرام هم راهش دوره نمی تونه هر روز هر روز بلند بشه بیاد اینجا. اجازه بده امشب با خودش و منصور مشورت کنم. به محمود هم میگم ببینم نظر اونا چیه بهت خبر میدم.جمیله سر تکان داد و گفت: راست میگی باهاشون مشورت کن نظرشونو بپرس. ولی یک چیزی از من بشنو. شهرام خیلی پسر خوبیه. حیفه از دستش بدین.جمیله که به خانه برگشت آیلار و مازار توی هال نشسته بودند حرف میزدند.مازار تا متوجه مادرش شدازجایش برخاست. به سمت مادرش رفت و پرسید بهشون گفتی؟جمیله با لبخند مهربانی بر لب گفت: آره گفتم.مازار پرسید :خوب چی گفت؟جمیله پاسخ داد : قرار شد بهمون خبر بده ..نگاهش را آرزومندانه به صورت پسرش دوخت و گفت: ان شاءالله برای تو برم خواستگاری مامانم و از گوشه چشم نگاهی به آیلار انداخت. سیاوش وارد اتاق خودش و سحر شد. به همسرش که موهای طلایی اش را دم اسبی بسته و لبه پنجره نشسته بود نگاه کرد و گفت: سلام سحر که متوجه آمدن سیاوش نشده بود تکان خفیفی خورداز لبه پنجره بلند شد و گفت: سلام.اومدی، خسته نباشی متوجه اومدنت نشدم.سیاوش به سمت همسرش رفت رو به رویش ایستاد بابت دعوا های این روزهایشان از خودش دلخور بود. هیچ علاقه ای برای آسیب زدن به سحر نداشت اما داشت این کار را می کرد..به چشمان عسلی اش که به همه چیز جز صورت شوهرش خیره بود نگاه کرد.نمی دانست نگاه فراری اش بابت دلخوری از دعوایشان است، یا دلیل ناراحتیش چیز دیگری ست. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دستش را به سمت صورت سحر برد چانه کوچکش را میان انگشتانش گرفت سرش را بالا آورد و پرسید : حالت خوبه ؟سحر همراه سری که به نشانه مثبت بودن جواب سیاوش تکان داد گفت : خوبم، و دو قطره اشک از چشمانش چکید.سیاوش چانه اش را رها کرد و گفت: بابت دعوای امروز ..سحر میان حرفهای شوهرش رفت و گفت: سیاوش میخوام باهات حرف بزنم و خودش رفت دوباره سر جای قبلی اش یعنی لبه پنجره نشست. سیاوش هم رو به رویش نشست.سحر انگشتهایش را به بازی گرفت و گفت: من فکرامو کردم سیاوش... میدونم تو بابت مرگ برادرت خیلی تحت فشاری بالاخره داغ برادر خیلی سخته اما.... اما این همه ی ماجرا نیست..گفتن این حرفها خیلی هم کار آسانی نبود، گفت: تو داری مثل مرغ سر کنده پر پر میزنی، من میدونم دلیلش اینه که آیلار دوباره تنها شده... دختری که فکر می کردی برای همیشه از دست دادیش، دوباره برگشته به موقعیت قبلی. بدون شوهر، پاک و سالم و دست نخورده. این حق توئه که بخوای یک بار دیگه شانست رو ....سیاوش حرف همسرش را قطع کرد و گفت : معلومه چی ....سحر دستش را بالا آورد و نگذاشت جمله سیاوش کامل شود و گفت : اجازه بده حرفمو بزنم ..مرد جوان که ساکت شدسحر ادامه داد : من رضایت به ازدواج با تو دادم چون فکر نمی کردم برای تو و آیلار راه برگشت وجود داشته باشه. اگه حتی یک درصد هم احتمال میدادم این اتفاق می افته وارد زندگیت نمیشدم سیاوش. اما الان ورق برگشته . سرنوشت دوباره جاده رو براتون هموار کرده تنها مانع توی مسیر منم ..سیاوش باز لب به سخن گشود: سحر چی داری میگی ؟سحر بی توجه به سوال شوهرش ادامه حرف خودش را بر زبان آورد: من نمیخوام مانع تو و مانع رسیدن به عشقت بشم... ما عجولانه تصمیم گرفتیم سیاوش. باید بیشتر صبر می کردیم به خودمون زمان بیشتری می دادیم..باز دو قطره اشک دیگر بی اجازه فرو افتاد..ادامه حرفش بر خلاف همه تلاشش صدایش کمی می لرزید و گفت: من بر می گردم خونه بابام. همه وسایلمو جمع کردم . تو باید تنها باشی تا فکرت آزاد بشه و بتونی تصمیم درست بگیری.از جایش بلند شد سیاوش غافلگیر شده بود، انتظار شنیدن این حرفها را نداشت، از جا بلند شد. روبه روی همسرش ایستاد و گفت: چی داری میگی دختر خوب؟سحر نگاه عسلی اش را به نگاه سیاه سیاوش گره زد و گفت: دارم از فرصت دوباره حرف میزنم، از حق انتخاب. من از تحمیل و ترحم متنفرم سیاوش. تو باید خودت انتخاب کنی با قلبت، با فکرت، با تمام وجودت.... یکبار انتخاب کردی اما تحت فشار، توی اون شرایط سخت. اینبار با آرامش انتخاب کن. اون دفعه مجبور بودی برای فرار از اتفاقی که افتاده یکیو انتخاب کنی اما الان نه. سیاوش منم عجولانه انتخاب کردم، چون عاشقت بودم با خودم گفتم چه فرصتی از این بهتر ؟اما حتی یک در صد هم امکان نمیدادم همچین اتفاقی بیفته.. نمی دانست حالا که به داشتن سیاوش عادت کرده چگونه باید بدون او دوام بیاورد.سرش را پایین انداخت تا مرد مقابلش اشکش را نبیند.سیاوش گفت تو دلخوری. توی عصبانیت این تصمیم رو گرفتی. بمون، قول میدم از دلت در بیارم .سحر نگاهش را به اخم های در هم سیاوش داد. بابت رفتن او ناراحت بود.لبخند تلخی زدو گفت :بخدا سیاوش بحث دلخوری نیست .من فقط میخوام چند روز به هر جفتمون فرصت بدم تا بیشتر و بهتر فکر کنیم ....نه من ،نه تو اصلا فکر نمی کردیم این شرایط پیش بیاد و آیلار برگرده به موقعیت قبلش با همون شرایط .ولی الان برگشته .کاملا آزاده و تو با خیال راحت می تونی باهاش ازدواج کنی.میخوام راحت با فکر آزاد انتخاب کنی .بدون استرس بدون اینکه من جلو چشمت باشم ومدام بخوای بهم فکر کنی.من نه قهرم نه دلخورم .همین روستای کنار هستم هر وقت لازم داشتی باهام حرف بزنی بیا خونه .اما به خودت زمان بده .چند روز توی خلوت خودت فکر کن و همه جوانب رو در نظر بگیر .تصمیم آخر با توست . لااقل از سمت من این حقو داری که تصمیم نهایی برای زندگی جفتمون رو بگیری اگه تصمیمت بودن با آیلار بود اصلا تردید نکن .خوشبختی تو برای من از هر چیزی مهم تره .من می پذیرمش و از زندگیت میرم بیرون ...اگه خواستی با من ادامه بدی بیادنبالم.سیاوش با تردید پرسیدمطمئنی کارت درسته ؟ سحر با اطمینان سر تکان داد : مطمئنم چمدانش را برداشت و به سمت در اتاق رفت. *** افشین نشست و گفت :حالا یکی ،دو روز اینجوری بگذره بعدش ببینم چی میشه. شریفه با سینی حاوی سه لیوان شربت بیرون آمد و پرسیدسیاوش کجا رفته مادر ؟ برای چه کاری؟به جای سحر برادرش پاسخ دادبرای کارش رفته تهران.شریفه لیوان ها را مقابل بچه هایش گذاشت و باز گفت :خوب مامان تو هم باهاش می رفتی .یک هوایی هم به کله ات میخورد.سحربامن من گفت دیگه.دیگه کارداشت.نخواستم مزاحمش بشم.شریفه زانو به زانوی دخترش نشست وگفت افشین خبر خوب بهت داده ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
شما يادتون نمياد... اما قديما پدر مادرا قبل از خريد هفت سين و وسايل عيد حتما بايد يه قلک براى بچه ها ميخريدن و ميگفتن عيدى هات رو بريز اين تو گم نشه... آخر تعطيلات هم خود قلک گم ميشد!😐 اختلاس همیشه بوده😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔴آنچه می‌توانی ببخشی، ثروت واقعی توست ✍چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟ چوپان گفت: روزی با پدرم به خانه‌ مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه‌ نانی به ما داد. پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه‌ نانی بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد. چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد. چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم. عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم. مرا ثروت زیاد است که 10 برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد. چوپان گفت: بر من به اندازه‌ بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود به‌خاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
کلیدهای نوستالژی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يادش بخير... میای بازی کنیم؟ خاله بازی کن به رسم کودکی.... با همان چادر نماز پولکی... طعم چای و قوری گلدارمان!!!! لحظه های ناب بی تکرارمان!!!! غصه هرگز فرصت جولان نداشت!!!! خنده های کودکی پایان نداشت!!!!! هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود!!!! ثروت هر بچه قدری تیله بود!!!! ای شریک نان و گردو و پنیر !!!! همکلاسی ! باز دستم را بگیر!!!! مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست!!!!! آن دل نازت برایم تنگ نیست؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوپنجاهوسه دستش را به سمت صورت سحر برد چانه کوچکش ر
سحر به برادرش نگاه کرد بیچاره مگر وقت خبر دادن پیدا کردسحر تمام راه را بغ کرده در صندلی ماشین جمع شده بودمتعجب به برادرش نگاه کرد و گفت :نه چه خبری ؟شریفه با شوق گفت :داری عمه میشی .لیلا حامله اس سحر با شادی به سمت برادرش برگشت و پرسید :آره ؟از جایش بلند شد ومحکم مادرش را در آغوش گرفت افشین با لبخندی که زیاد هم واقعی نبود سر تکان داد.سحر سعی کرد غصه خودش را نادیده بگیردو به سمت پله ها رفت و گفت :وای برم به لیلا تبریک بگم .از همان پایین شروع کرد به صدا کردنش آنقدر لیلای بیچاره را در آغوشش چلاند که کاملا آبلمو شدهزار بار او را بوسید و هر هزار بار تبریک گفت بر خلاف لحن شاد او لیلا با غم گفت :زنگ زدی افشین بیاد دنبالت ؟از پنجره دیدمت چمدون به دست اومدی؟لیلای نامرد حتی نگذاشته بود سحر یکساعت غمش را فراموش کندبا چشمانی پر اشک گفت :اومدم تا سیاوش توی تنهایی و خلوت فکر کنه و تصمیم بگیره .من نمیخوام خودمو بهش تحمیل کنم لیلا، لیلا دست خواهر شوهرش را گرفت و گفت :اون دوستت داره .تو انتخاب خودشی .خودش تو رو انتخاب کرد.سحر با لبخند تلخی گفت :خودش منو انتخاب کرد چون آیلاری در کار نبود .مهم الانه .اون حق داره کسی رو انتخاب کنه که قلبش اسیرشه.میشه ازت خواهش کنم فعلا ماجرای حامله بودنت رو بهشون نگی .نمیخوام محبور بشه بخاطر تو با من زندگی کنه .خودت خوب میدونی افشین انقدر دوستت داره که حتی اگه من طلاق هم بگیرم ازت نمیگذره.بانو و آیلار در آشپزخانه در گیر درست کردن ترشی بودند که شعله وارد شد. کنار بانو ایستاد بی مقدمه رفت سر اصل مطلب و گفت : امروز جمیله اومد . بهم گفت شهرام اونو فرستاده تا برای خواستگاری از تو، اجازه بگیره .بهش گفتم با این شرایطی که هست نمیدونم کار درست چیه .قرار شد نظر بابات و منصور و بپرسم و بهش خبر بدم ...حالا بگو ببینم نظر خودت چیه ؟اصلا لازمه برای خواستگاری با منصور و پدرت حرف بزنم یا اینم همین اول کار رد کنم بره؟بانو همانطور که سبزیجات را برای ترشی خرد می کردبه آیلار که داشت باشیطنت و لبخندی بر لب نگاهش می کرد. نگاه کرد برای اینکه جلوی خنده اش را بگیرد زود نگاهش را از او گرفت و به مادرش داد و با چاشنی خجالتی که در کلامش بود گفت : نمیدونم ،هر طور خودتون صلاح می دونید.شعله با چشمانی که داشت از حدقه بیرون میزد به بانو نگاه کرد . چرخی به گردنش داد و به سمت آیلار نگاه کرد و دوباره سرش را به سمت بانو برگرداند و در حالی که آیلار را مخاطب قرار میداد گفت :تو ، هم اون چیزی رو که من شنیدم، شنیدی؟ این نگفت ردش کن بره؟ نگفت بهشون جواب نه بده ؟آیلار با ذوق خندید و گفت: نه ، نگفت.اتفاقا گفت هر طور خودتون صلاح میدونید. یعنی اینکه بگو بیان. یعنی چشمش پسره رو گرفته. یعنی نمیخواد بگه نه.شعله با ذوق دستهایش را به هم کوبید و گفت: یعنی عقلش اومده سرجاش .والا اگه از اینم می گذشتی من دیگه به عقلت شک می کردم.... آخ خدا یعنی من عروسی تو رو بالاخره می بینم و آرزو به دل از این دنیا نمیرم ؟بانو با لبخند به مادرش نگاه کردوگفت :چه ذوقی هم می کنی .انگار خیلی دلت میخواد زودتر از شر من راحت بشی. شعله خندید و گفت :آره والا خیلی. بخدا پسر خوبیه. آیلار خندید و با شیطنت گفت :معلومه چشم خودتو هم گرفته ها... شعله که از خوشی نمی توانست خنده هایش را کنترل کند گفت: معلومه که گرفته ..چند لحظه مکث کرد و گفت: حالا بنظرتون با این شرایط باید چیکار کنیم. بگم کی بیان؟بانو گفت: اول صبر کن ببین نظر بابا و منصور چیه ؟آیلار باز شیطنت کرد: فک کن یک درصد موافق نباشن.محاله..جمیله و شعله خندیدند.شعله انگار با خودش حرف میزد گفت: میرم با پروین صحبت می کنم. ازش اجازه می گیرم .اگه رضایت داد میگم بیان خواستگاری. اصلا خودشون هم دعوت می کنیم. اگه رضایت نداد میگم تاخیر بندازن.سیاوش همراه بروا ، اسب دوست داشتنی اش ، یاور تمام روزهای تنهایی اش کنار رود ایستاده بود خیره به آب زلال و شفاف رود خاطرات یکسال گذشته را مرور می کردانگار تمام ماه ها و روزهای گذشته را در کابوس گذرانده بودوگرنه زندگی نمی توانست این همه تلخ باشدزندگی نمی توانست برای یکسال این همه بدبیاری و بدبختی نصیبش کندتا قبل از ان فقط روی خوشش را دیده بودانگار جادوگری پیر از راه رسید و خوشی هایشان را طلسم کرد درست مثل قصه های بچگی که آیلار کنار همین رود با کلمات غلط برایش میخواند او هربار که به شهر می رفت همه عشقش این بود که پدرش را راضی کند تا او را به کتاب فروشی ببرد و برای آیلار چند کتاب قصه بخردقبل از مدرسه رفتن آیلار خودش برایش کتابها را می خواندوقتی دخترک به مدرسه رفت خودش میخواند با صدای بلند و پر از غلط انگار هنوز هم صدایش را می شنید روی تخت سنگ بزرگی نشست. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی یهویی همونی بشه که دلتون میخواد...💫 شبتون خوش و سراسر آرامش در آغوش پر از مهر خدا باشید✨💙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی همیشه تازه ست زندگی هرگز تکرار نمیشه فقط هرروز نو میشه، هر لحظه نو از امروز قدم به لحظه نو بگذار و تازگی رو تجربه کن سلام صبحتون بخیر و شادی ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f