eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
قایق موتوری ! قایقی که با نفت کار میکرد و با صدای قشنگی که داشت توی تشت آب دور خودش می‌چرخید . اسباب بازی بچه های دهه 50 و 60 ❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 در زمان گذشته قیمت دقیق طلا مشخص نبود، در نتیجه هر زرگری قیمتی را بر روی جنس خود می گذاشت. معمولا دو یا چند زرگر با یکدیگر توافق ناجوانمردانه ای می کردند، تا مشتری های بیچاره را تا حد ممکن سر کیسه کنند، به این رفتار "جنگ زرگری "گفته می شد. وقتی مشتری از همه جا بی خبر، به دکان زرگری می رسید، زرگر قیمت متاع خود را چند برابر مقدار واقعی می گفت و از طرفی در حین گفتگو به زرگری دیگر که با او از قبل توافق کرده بود، پیغام می رساند، زرگر دوم به بهانه ای خودش را به دکان زرگر اول می رساند و با صدای بلند و قیافه حق به جانب داد می زد :"ای نابکار، مگر تو مسلمان نیستی! دین و ایمان نداری! این چه قیمتی است که می گویی؟ "زرگر اولی هم در جواب با پرخاش می گفت :"ای دغل باز، من تو را خوب می شناسم، می خواهی جنس کم عیارت را آب کنی."زرگر دوم با عصبانیت بیشتر می گفت :"جنس من کم عیار است!؟! بیا سنگ محک بزنیم ببینم چقدر عیارش بالاست".... باری مشتری بیچاره در انتها خام زرگر دوم می شد و به دکان او می رفت و جنسی را چند برابر قیمت واقعی می خرید و در ضمن گمان می کرد، سود کرده است. در انتها دو زرگر سود بدست آمده را با یکدیگر تقسیم می کردند. اصطلاح" جنگ زرگری "کنایه از جنگی غیر واقعی است، که دو طرف دعوا فقط برای فریفتن دیگران وانمود می کنند، با هم دشمن هستند، ولی در واقع با هم رفیق و همراه هستند. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر...وقتی میخواستی برش داری یه جوری به دستت میچسبید که دیگه باید انگشتتو قطع میکردی😂 کیا هنوز از اینا دارن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_سوم خیلی سال بود هموندیده بودیم.با دقت نگاهم کردوگفت چقدر
وقت ناهار بود و حسابی تنقلات خورده بودیم و گرسنه نبودیم .دخترای عمه رو ندیده بودم .سفره رو تو اتاق عمه پهن میکردن که دخترا اومدن .رعنا چهارده سالش بود و نامزد و نشون شده بود .مریم کوچکتر بود ولی درشت هیکلتر از رعنا بود .اونا هم به اندازه من از دیدن من شکه بودن .رفتارهاشون با من متفاوت بود اونا یجور خاص صحبت میکردن و من فقط بودم که نمیتونستم درست و حسابی حرف بزنم .عمه به ناهار اشاره کرد و گفت دخترا ننه تا ده روز اینجاست .رعنا برعکس عمه سبزه بود و گفت دیبا هم میمونه ؟من خودمم نمیدونستم و عمه گفت معلومه که میمونه.دخترا خوشحال شدن .رعنا انگشتر بزرگی تو انگشتش بود گفت خوش بحال دیبا شوهر نکرده.من نمیدونم شوهرم کیه ‌.فقط خان داداش این انگشتر رو کرد تو دستم.لقمه امو قورت دادم و گفتم خوب دخترا همینن دیگه مگه ما حق انتخاب داریم؟رعنا پاشو دراز کرد و گفت دلیل نمیشه خان داداش خودش داره رور میگه به ما .خواهرای خودش هم به رورش شوهر کردن .ننه لیوان شیر رو به عمه داد و گفت چرا جمشید خودش زن نمیگیره ؟مریم با خنده گفت اخه کی اونو میتونه تحمل کنه .ننه خیلی اخلاقش بده.وقتی بگه شب بخیر اگه از اتاق کسی صدا بیار نور چراغ بیرون بیاد سقف اون اتاق رو حراب میکنه .من و رعنا از ترسش درس میخونیم .یکبار نمره من کم شد خداشاهد ننه جوری صدام زد که از ترسش خودمم خیس کردم .از حرفهاشون تعجب کردم و گفتم مگه ادم نیست این جمشید خان چقدر تــرسناکه ؟هرچند مردمم میگن خیلی سخت گیره .امسال به مردم زمین نداده برای کار میخواسته زهره چشم بگیره .عمه انگشتشو رو بینی اش گزاشت و گفت ارومتر یوقت میاد میشنوه .ننه از سر سفره عقب رفت و گفت خداروشکر اینجا بیاد چیکار تو اتاق تو؟هنوز نیومده علی رو ببینه.ارباب فقط گفت اسمشو علی بزار.جمشید خان باید بیاد اسمشو صدا بزنه .ازبس خورده بودم نمیتونستم تکون بخورم و گفتم عمه جمشید خان انقدر پیره؟ نه دورت بگردم دخترا میدونن چند سالشه .رعنا ابروشو بالا داد و گفت خان داداشم دوسال دیگه چهل ساله میشه.پیر نیست اگه ببینیش چقدر چهارشونه و خوشگل و خوشتیپه .فقط سبزه است برعکس شما و مامانم .علی هم مثل شما سفیده .بحث سر جمشید خان بود و ننه پیغام فرستاد برای خونه تا لباسهاشو براش بفرستن .فکر نمیکرد قراره ده روز اونجا بمونیم .هوا تاریک میشد و من دخترای عمه در مورد همه چی حرف میزدیم‌.رعنا عکس نامزدشو نشونم میداد و با گریه از رفتن حرف میزد .ماه اول پاییز عروسیش بود و دوست نداشت عروس بشه .تقدیرم من با بدنیا اومدن علی زیر و رو شد .رختخواب برامون اوردن و من رفتم اتاق بغل پیش دخترا بخوابم .اتاق بزرگی داشتن و اون لحظه چقدر حـسودی کردم به اونا.من هیچ چیزی تو خونه پدرم نداشتم .سه تا تشک نرم پهن شد و سه تا لحاف ملحفه شده تمیز ‌‌‌.مریم چراغ رو پایین کشید و گفت من میرم توالت نمیای ؟از توالت رفتن هم خجالت میکشیدم و دیگه داشتم از دل درد میمردم.همه جا سکوت بود و کسی تو حیاط نبود که خجالت بکـشم و گفتم میام .روسری رو روی سرم انداختم که رعنا گفت خداروشکر اینجا سختگیری برای روسری نداریم.پیراهن تـنشون بود و بدون جوراب .من عادت نداشتم و گفتم من اینطوری خجالت میکشم .روسریمو گره زدم و پشت سر مریم راه افتادم .پله هارو پایین میرفتیم و من به عمارت نگاه میکردم .مریم اروم گفت یه توالت داریم پشت عمارت یدونه اینجا .بیا تو اول برو .با عجله داخل رفتم .‌‌سبک که شدم بیرون اومدم و گفتم داشتم مـیمردم از صبح یه توالت نرفتم ‌‌.مریم داخل رفت و گفت عیب نداره یکم چاق میشی.چقدر تو لاغری اخه.مریم درب رو که بست نفس عمیقی کشیدم و چشمم به درخت سیب افتاد پر بود از سیب های سفید.تابستون چقدرپر برکت بود.موهام از پشت روسری بیرون ریخته بود و خم شدم دستهامو بشورم که صدای پای کسی رو حس کردم .نیم نگاهی انداختم و یه جفت کفش مردونه بود .هنوز کامل ندیده بودمش که مریم گفت شب بخیر خان داداش.صدای مریم میلـرزید و من جرئت نکردم نگاه کنم.صاف ایستادم و بقدری سرم پایین بود که به نوک دمپایی هامو میدیدم .صداش خش داشت و گفت چرا نخوابیدی ؟‌مهمون داری ؟مریم کنارم ایستاد و گفت دختر دایی منن.با مادربزرگم اومدن .مریم به پهلوم زد و اروم گفت سلام کن .ولی زبونم نمیچرخید و دستهام به وضوح میلرزید .از بس ازش بد گفته بودن که میترسیدم و گفت چرا خبر ندادی برای خوش امد گویی بیام.مادربزرگت کجاست؟ تو اتاق مادرم . برو ببین بیداره بیام بهش خوش امد بگم.فرصت نکردم به مادرتم سر بزنم .مریم چشمی گفت و بدون اینکه منو ببره با عجله رفت .قطره های عرق از بین ستون فقراتم پایین میریخت .دیدم که جلوتر اومد و اروم گفتم‌ بسم الله . ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین روز زندگیتو به خاطر بیار، شبِ قبلش خبر داشتی که چه اتفاقی میخواد بیفته؟!فردا هم شاید همینطور باشه،پس امید داشته باش..🤍🌈 شبتون آرام💫💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ای که روشن شـود 🌸🍃 از نـورِ تـو هر صبح جهان🌸🍃 روشنـای دل مــن ♡ حضرت خورشید سـ☀️ــلام 🌸🍃 سـلام صبحتون شاد و پر امـید🌸🍃 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این روز بزرگ دعا برای ظهور آقا امام زمان رو فراموش نکنیم🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز عرفه... - @mer30tv.mp3
4.42M
صبح 27 خرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_چهارم وقت ناهار بود و حسابی تنقلات خورده بودیم و گرسنه نب
انگار اجـنه بود و اب دهنمو که قورت میدادم گوش هام زنگ میخورد .سرفه ای کرد و گفت گردنت مشکلی داره ؟سرمو به علامت نه تکوت دادم و گفت چرا سرتو بالا نمیگیری ؟خدایا میخواستی منو شکــنجه بدی .نم نم سرمو بالاگرفتم .هنوز کامل سرم صاف نشده بود که دیدمش .دستمو جلو دهــنم گذاشتم و مانع تعجبم شدم .همون مردی بود که جلو درب ضعف کردم و غش کرده بودم تو بغلش .چشم هام گرد شد و با خودم گفتم خداروشکر جمشید خان رفته .این اینجا لابد کار میکنه و اون پیغام اورده بود عمه زایمان کرده .نفس عمیقی کشیدم و گفتم اخیش ترسیدم .ابروشو بالا داد و گفت از چی ؟ جمشید خان رفت بالا پیش عمه ام ؟جوابی نداد و گفتم من صبح فکر کردم خیالاتی شدم .انگشتمو جلو بردم و گفتم داشتم میومدم جلو در دستم موند لای در و اونجور غش کردم‌.ضعف کردم چشم هام سیاهی رفت ..به انگشتم نگاه کرد و گفتم ممنون اگه منو نگرفته بودین لابد یجام میشکست .الان خوبی ؟ خیلی ممنون.لبخندی زدم و حس راحتی باهاش داشتم انگار سالها بود میشناختمش و گفتم من اسمم دیبا است ولی زهرا هم هستم .شما اسمتون چیه ؟‌اینجا کار میکنید ؟‌همیشه تو سرم بود که یه روزی عاشق میشم و اونروز رو مدتها بود از دور حس میکردم .ابروشو بالا داد و گفت به درخت سیب نگاه میکردی ؟ بله .سیب هاش درشته.‌ترسیدم بچینم.یوقت جمشید خان نبینه .با تعجب گفت خوب ببینه مگه چی میشه ؟‌! وای نه.اونوقت منو.نمیدونم چیکار میکنه .ولی مگه ندیدید چطور مریم از برادر خودش میترسید .یوقت به من چیزی بگه من اشکم دم مشکم گریه میکنم .من دختر حساسی هستم.خجالتی ام .ریز لبخندی زد و همونطور که سیبی میچید گفت حالا خجالتی هستی انقدر حرف میزنی ؟سیب رو به سمت من گرفت و همونطور که از دستش میگرفتم گفتم نمیدونم چرا جلو شما خجالت نمیکشم.پر چونه شدم .سیب رو با لباسم تمیز کردم و با چشم های گرد شده نگاه میکرد و گفتم چاقو نیست نصفش کنم؟سیب رو از دستم گرفت و خیلی راحت با یه فشار به سمتم گرفت .نصفشو برداشتم وگفتم اونم برای شما .قبل از اینکه چیزی بگه گازی زدم و گفتم خیلی خوشمزه است .باورم نمیشد داشتم برای اون مرد غریبه دلبری میکردم .اون حرفا رو از کجا کنار هم میچیدم.لبخندی زدم و گفتم‌ شما نخوردی سیبتو ؟‌سرشو تکون داد و گفت اخر شب نمیتونم چیزی بخورم .مریم بدو بدو اومد سمتمون و گفت مادربزرگم منتظرتونه .خان داداش .گوشهام درست میشنید خان داداش .به مریم خیره موندم و گفتم جمشید خان ؟مریم با چشم و ابرو اشاره میکرد چیزی نگم و من دوباره کم‌ مونده بود غش کنم .سیب بین دستش بود و به سمت بالا رفت .مریم تکونم داد وگفت چی شد بهت ؟با انگشت به جمشید که پله هارو بالا میرفت اشاره کردم و گفتم اون خان داداشت بود!! اره ندیدی چه ابهتی داشت، داشتم سکته میکردم.خوبه تو بودی چیزی نگفت وگرنه دمـار از روزگارم در میاورد.همیشه میگه تنها شب نیاین بیرون .دستهام یخ کرده بود ولی لـبهام میخندید و رفتیم بالا .ننه به احترامش سرپا بود و گفت ببخشید زحمت دادم.اگه شما دستور نداده بودین نمیومدم .عمه هم سرپا بود.ما تو چهارچوب در ایستاده بودیم و از پشت سر خیره بهش بودم .اون جلوی درب خونه ما بود و کی باور میکرد من تو بغلش افتاده باشم .تمام تـنم مور مور میشد و جمشید خان گفت بشینید.خوش اومدین.اینجا راحت باشین .نگاهی به علی کرد و گفت خوش قدم.این پسر خیلی خوش قدمه .من تو بعضی چیزها به ننه رفته بودم و گفت چرا ؟‌عمه سرخ شد و از سوال بیجای ننه شرمنده بود .جمشید دستی به صورت علی کشید و گفت برای من خوش قدم بوده .خم شد پیشونی علی رو بوسید و گفت سفارش میکنم نزارن اب تو دل مهمونات تکون بخوره .عمه با محبت تشکر کرد و جمشید با گفتن شب بخیر چرخید که بره.با دیدن دوباره من تو جا ایستاد .سیب هنوز تو مشتش بود و ناخواسته لبخند بهش زدم .ولی اون اخم هاش تو هم بود و گفت درب اتاق رو از داخل قفل کنید .مریم کنار کشید تا برادرش رد بشه و از کنارم که رد میشد اروم گفتم ببخشید.جمشید که رفت همه از بودنش مثل کره وا رفتن و مریم گفت مامان سکته کردم .ننه روی زمین نشست و گفت خداروشکر با ما مهربون بود.گفتم الانه که اخم کنه .نتونستم بگم اون رو صبح دیده بودم و الان چیا بهش گفتم .سکوت کردم و رفتم اتاق .رعنا خوابش برده بود و مریم و من هم خوابیدیم .خیلی طول کشید تا خوابیدم و مدام به اون فکر میکردم‌.تو سرم مدام به اون سیب فکر میکردم و بد گویی هام پشت سرش .صدای مریم بیدارم کردموهاشو شونه میکرد و گفت بلند شو گاومون زاییده ؟‌چشم هامو بهم مالیدم و گفتم چی شده کله صبحی ؟رعنا لباس نپوشیده و گفت خان داداش امر کردن ناهار همه دور هم باشیم به احترام ننه.گفتن تو اتاق مهمون ناهار بخوریم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دوستای عزیزم سرگذشت جذاب دلباخته رو از دست ندین😍 برای شروع خواندن این سرگذشت جذاب کلیک کنید تا به اولین پارت سرگذشت برید