eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی‌خان رسید. امیر از احتشام الدوله پرسید: «خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟» حاکم لرستان جواب داد: «قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب می‌خورند!» امیر برآشفت و گفت: «من می‌خواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو می‌گویی گرگ و میش از یک جوی آب می‌خورند؟» خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این دارو اسمش ماء غریب یا Gripe water وقتی نوزاد بودیم برای رفع نفخ و شکم درد به ما می خوراندند.چندسال پیش کشف کردن که محتوی نسبت زیادی الکل است و نوزاد وقتی دوتا قاشق می خورده درحالی که خواب بوده لبخند میزده .مادرش هم با خوشحالی میگفته:قربونش برم مثل فرشته ها لبخند میزنه!😂😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه ما بارها و بارها در زندگی این اصطلاحات عامیانه را به کار برده و می بریم، اما تاکنون درباره ریشه و معنی آنها اطلاعاتی نداشتیم! در این کلیپ به ریشه چند اصطلاح عامیانه در دوره قاجار اشاره می کند که چگونه وارد زبان فارسی شده و کاربرد پیدا کرده اند! قطعا شنیدنش برای شما بسیار جالب و آموزنده می تواند باشد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوهفتم میترسیدم بخاطر حال بدم بچه زودتر به دنیا بیاد حا
همه‌ داشتن گریه میکردن و لباس سیاه تنشون کرده بودن.دلم نمیخواست چیزی رو که چشمام میدید باورکنم.حتی خدمتکارا هم لباس سیاه تنشون کرده بودن و گوشه ای بی صدا اشک میریختن.عمه رو دیدم که داشت میومد به سمتم.اشکاش میریخت و زیرلب چیزی میگفت نزدیک من شد و دستشو گذاشت روی شونه ام و با درد گفت اروم باش عمه آروم باش.حلقه اشک نگاهمو تار کرده بود اب دهنمو قورت دادم و گفتم:مگه چی شده عمه؟ عمه منو گرفت توی بغلش و زد زیر گریه دستشو پشتم میکشید و چیزی رو که تااون لحظه روی زبونش نمیچرخید به زبون اورد تسلیت میگم دیبای عمه،تسلیت میگم توهم مثل عمت سیاه بختی با شنیدن این حرف عمه رو کنار زدم و مات و مبهوت نگاهش کردم.سرم گیج میرفت و چشمام همه جا رو سیاه میدید.جیغ زدم و جمشیدو صدا زدم.چنان جیغی زدم که حس کردم گلوم پاره شد.گلوم خشک شده و پشت سرهم جیغ میزدم و جمشیدو صدا میزدم.از خشکی گلوم و جیغ هایی که میکشیدم طعم خون توی گلوم حس کردم.اما دیگه هیچی برام مهم نبود.بچه توی شکمم ترسیده بود و خودشو محکم به دلم میکوبید من داشتم خواب میدیدم. نمیخواستم باور کنم.خودمو میزدم تا از خواب بیدار بشم.ناخن روی صورتم میکشیدم تا از دردش چشمامو باز کنم و ببینم که فقط یه خوابه هیچکس جلو دارم نبود جمال و قدیر دستامو گرفته بودن تا به خودم آسیب نرسونم.پاهامو محکم میزدم به زمین و جمشیدو صدا میزدم.مگه میشد در عرض یک شب سرنوشت و تقدیرم سـیاه بشه؟نه باورم نمیشد.میخواستن منو به زور ببرن توی اتاقم اما اجازه نمیدادم.زورم اینقدر زیاد شده بود که حتی جمال و قدیر هم جلو دارم نبودن وسط حیاط روی زمین افتاده بودم و زار میزدم و جمشیدمو صدا میزدم.صداش میزدم تا از در عمارت بیاد داخل جوابمو بده.اون که طاقت گریه هامو نداشت،اون که میگفت برمیگرده چرا نیومده؟بچه اش داره بی قراری میکنه.اون که بچمونو خیلی دوست داشت پس حالا چرا نمیاد که آرومش کنه؟نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته.حال خودمو نمیفهمیدم.فقط جمشیدو میخواستم.نگاهشو صداشو دنیا برام به آخر رسیده بودحتی خودمو و اون بچه رو از یاد برده بودم اینقدر گریه کردم و به سروصورتم کوبیدم که با صورتی خونین وسط حیاط روی زمین افتادم فقط صدای بقیه رو میشنیدم که نگران بچه بودن و میخواستن هرطور شده منو آروم کنن تا به بچه آسیبی نرسه.تمام قدرتم از بین رفتن بود و بدنم جونی نداشت.جمال و عمه دستمو گرفتن و بلندم کردن بردنم توی اتاق با دیدن اتاق درد دلم تازه شد و جمشیدو میخواستم با مظلومیت به جمال نگاه کردم و گفتم:جمال توروخدا منو ببر پیش جمشید،التماست میکنم الان کجاست؟میخوام ببینمش دلم داره تیکه تیکه میشه جمال..جمال همونطور که اشک میریخت گفت؛هنوز پیداش نکردن زنداداش ماشین پرت شده توی دره.درد ماهم همینه که ماشین و راننده پیدا شدن اما خان داداشو پیدا نکردن.ماشین آتیش گرفته و راننده سو خته اما هنوز خبری از جمشید نیست.حالا که هوا روشن شده دارن بازم میگردن تا پیداش کنن..انگار جرقه ی امید توی دلم روشن شد و با چشمایی پراز اشک و لبخندی تلخ گفتم:اصلا از کجا معلوم که جمشید توی اون ماشین بوده؟شاید جمشید شهر مونده ها؟لبام میلرزید و میخواستم امیدی به حال زارم بدم و مردن جمشیدو انکار کنم.جمال سری تکون داد و با ناامیدی گفت:از شهر خبر گرفتیم جمشید سوار همین ماشین شده و به سمت روستا حرکت کرده دلم آتیش گرفته بود.قلبم بی تابی میکردداشتم دیوونه میشدم...حالا عشقم کجاست؟همه کسِ من کجاست؟کور سوی امیدم خاموش شدهمه چیز برام سیاهی مطلق بود و وجودم همه اش درد بود و غم.صدای قدیرو شنیدم که جمالو صدا زد.جمال با عجله از اتاق رفت بیرون فهمیدم که خبری شده.منتظر بودم که کسی از در بیاد داخل و بگه جمشید هنوز زندست جمشید پیدا شده،جمشید هنوز نمرده...اما چشمم به در خشک شد و فقط صدای گریه بود که قلب داغدارم رو به درد میاوردعمه دستی به سرم کشید و لیوان ابی بهم داد و گفت:لبات خشک شده و ترک خورده دیبا آب بخور تا گلوت تازه بشه.دستی به لبام کشیدم و به انگشتم نگاه کردم که خونی شد لیوان آبو سرکشیدم و طعم خون رو توی گلوم حس کردم.صدای گریه ها بلند تر شد و همهمه بیشتر شد.روی پیشونیم عرق سردی نشسته بودمیخواستم برم بیرون و ببینم چه خبره عمه مانعم شد اما به حرفش گوش نکردم جمشید شوهرمه،پدر بچمه تکیه گاهمه باید بدونم الان کجاست و چه اتفاقی براش افتاده...از جام بلند شدم و تلوتلو میخوردم خودمو به حیاط رسوندم و متوجه شدم همه حالشون خیلی بدتر شده و گریه ها شدیدتر شده رفتم سمت جمال نگاهمو بهش خیره نگه داشتم و پرسیدم:چی شده جمال؟بهم بگوجمشید پیدا شده؟میدونستم جمشید دوست نداره حرفی بهم بزنه و رعایت حال و وضعیت منو میکنه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای آدمها چه آنهاکه برایت عزیزترند چه آنهاکه فقط دوستندخاطره های خوب بسازآنقدرخوب باش که اگر روزی هرچه بود گذاشتی و رفتی درکنج قلبشان جایی برایت باشدتا هرازگاهی بگویند:کاﺵ بود شبتون خوش💖💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💐الهی خداوند بهتون 🌷دلی آرام تنی سالم لبی خندان 💐و عاقبتی بخیر عطا کنه 🌷آفتاب عمرتون همیشه درخشان 💐و عمرتون سبز و پایدار 🌷و زندگیتون سرشار از عشق 💐سلام صبحتون بخیر 🌷روزتون پر از خیر و برکت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصاحبه زیرخاکی با مرجانه گلچین در سال ۱۳۷۰ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
روز خانواده... - @mer30tv.mp3
4.75M
صبح 12 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوهشتم همه‌ داشتن گریه میکردن و لباس سیاه تنشون کرده بو
با عصبانیت گفتم؛اون شوهرمه میفهمی؟ چی رو دارین از من پنهون میکنین؟از منی که زنشم،مادر بجشم.حقمه که بدونم شوهرم الان کجاست و چه بلایی سرش اومده.جمال شونه هاش میلرزید و گریه امونشو بریده بود با صدایی که از شدت گریه میلرزید گفت:یه جسد سو خته دیگه هم پیدا شده اون جمشیده.لحظه ای حس کردم جون از تن و بدنم رفت.زانوهام سست شد و افتادم روی زمین.عمه که همه ی حواسش بمن بود دستمو گرفت تا سرم به جایی نخوره.صدام میلرزید و بدنم یخ کرده بودنمیتونستم اینحرفارو باورکنم.منو ببرین جایی که الان جمشید هست،میخوام بینمش.مگه نمیگین مرده؟من باور نمیکنم.اصلا میخوام برای اخرین بار ببینمش.حرف میزدم و با صدای بلند گریه میکردم.جمال که کلافه شده بود صداشو برد بالا و گفت:زنداداش جمشید سوخته،متوجه حرفم میشی؟برادرم سوخته حتی صورتش با دیدنش حالت بدتر میشه چون حتی تو که زنشی نمیتونی بشناسیش هیچوقت جمالو اونطور ندیده بودم.اما من حالم بدتر از همه بود و نمیخواستم حرفشونو بفهمم.اخمی کردم و گفتم:اگه شناخته نمیشه اصلا از کجا معلوم که جسد جمشید باشه؟شاید یه نفر دیگست.جمال اومد سمتم و هیکل درشتش روم سایه انداخت و با جدیت گفت:زنداداش،کاش حرفای تو و امیدی که داری حقیقت داشت اما وسایل جمشید هم از توی ماشین پیدا شده و شـک نداریم جسد دومی که پیدا شده جمشیده.همهی این حرف ها،برنگشتن جمشیدو هزار تا نشونه دیگه خبراز این اتفاق شوم میداد اما قلب من نمیخواست باور کنه که عشقی که ثمره اش توی شکمم بود به نابودی کشیده شده.زندگی وسرنوشتم یک شبه سیاه شد و حالا من هم هزار بار مرگ رو تجربه کردم.با مُردن جمشید جسمم زنده بود اما روحم پر پر شد جمشید یکبار مُرد اما من از امروز بعداز اون روزی هزار بار میمیرم زیرلب گفتم:خیلی بی معرفتی جمشید،بهم قول دادی که برمیگردی.کاش قدر لحظه های باتو بودنو بیشتر میدونستم،کاش عمر زندگی و ثانیه های خوشمون اینقدر کوتاه نبود.یک هفته میشد که جمشیدو ندیده بودم و هنوز زنده بودم و نفس میکشیدم.همیشه فکر میکردم اگه جمشید نباشه منم میمیرم جسمم زنده بود اما روحم هرروز جون میداد هرروز منو میبردن سرخاکش تا باور کنم که جمشید رفته زیرخاک اما هرلحظه باورش برام سختتر میشدنه تنها سرد نشده بودم که هرروز دلتنگ تر و بی قرار تراز روز قبل میشدم.همه نگرانم بودن زیرلب با جمشید حرف میزدم و هق هق گریه ام هرلحظه بیشتر میشدمن حالا بدون تو توی این دنیا چیکار کنم جمشید؟چطور تک و تنها این بجه رو بزرگ کنم کاش رفتنت دروغ باشه کاش همه ی اینایه خواب باشه.کاش برگردی و حال بی قرارمو تسکین بدی.چندساعتی بی وقفه گریه میکردم و با جمشید حرف میزدم.درعرض چندساعت کل عمارت با پارچه های سیاه پر شد و عمارت سیاه پوش شداما من دلم نمیخواست سیاه بپوشم.رفتن جمشیدو باور نداشتم،چرا باید لباس سیاه تـنم میکردم؟هرچقدر عمه و عزیز اصرار کردن که لباسمو عوض کنم و سیاه تـن کنم قبول نکردم.چطور باید لباس سیاه عزای شوهرمو تـن میکردم وقتی هنوز بچه اش توی شـکمم بی قرار پدرش بود؟عمارت پر شد از ادم شلوغی و گریه و زاری.اماده رفتن به قبرستان بودیم تا جسدی که میگفتن جمشیده دفن بشه همه گریه میکردن پشت سر تابوت به سروکله میزدن.به تابوت چشم دوختم.اینقدر گریه کرده بودم که باهر قطره اشکی که از میفتاد چشمام میسوخت...زیرلب گفتم:جمشید این تویی؟تویی که داری تنهام میزاری؟صورت قشنگتو نمیزارن ببینم.من چطور باور کنم که تو داری میری زیرخاک اجازه ندادن روی جمشید باز بشه.هرچقدر اصرار کردم کسی به حرفم گوش نکردمیگفتن چون حامله ای نباید جمشیدو توی این وضعیت ببینی پس چطور باید باور میکردم اینی که داره میره زیرخاک‌جمشیده خاک ریخته شد و قلب من هم باهاش دفن شد قلب و احساس من هم توی اون لحظه مُرد خودمو انداختم روی سنگشو فریادمیزدم جمشید بچه ات تورو میخواد نمیدونم چقدر گذشت اما بی حال روی سنگ افتاده بودم و بدن بی جونم نای حرکت نداشت...همه چیز مثل یک کابوس بود.کابوسی که قرار نبود تموم بشه کابوسی که از اون لحظه هر ثانیه بامن بود به سمت عمارت حرکت کردیم.اما من خودمو اونجا جاگذاشتم.زندگی و آیندمو زیرخاک دفن کردم.حالا چطور باید زندگی میکردم؟با چه انگیزه ای؟قدمام همراهیم نمیکردن،زانوهام خم شده بود و با رفتن جمشید کمرم شکست اون بچه چه گناهی کرده بود که هنوز پا به این دنیا نذاشته پدرشو از دست داد.خدایا چطور باید این بچه رو بدون جمشید بزرگ کنم.آهی کشیدم و با سوز اشک ریختم عمه و عزیز کنارم بودن و هوامو داشتن تا زمین نخورم به عمه نگاه کردم و گفتم:عمه دیدی چطور سیاه بخت شدم؟دیدی چطور همه چیزم رفت؟عمه سری تکون داد و اشک از گوشه چشمش افتاد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
30.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ آلبالو ✅ گوشت ✅ پیاز ✅ برنج ✅ زردچوبه،فلفل ✅ نمک ✅ شکر ✅ رب گوجه بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
657_45216991101682.mp3
8.13M
برف پیری افتخاری 😍 ✌مروری بر خاطرات✌     •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f