eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
این توری هارو دست بهش میزدی پودر میشد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوپنجم نون محلی خشک شده هم توی سینی بود که حسابی با آبد
حتی اگه دیروقت بشه میام‌ پیشت تاتنها نمونی.توچشماش نگاه کردم.نگاهش حس امنیت و اطمینان بهم میداد.فردا برات یه تحت از شهر میگیرم تا راحت تر باشی.خوابیدن و بلند شدن رو تحت خیلی راحتتره.یه خوبشو برات میگیرم و فرداشب موقع برگشت یه ماشین کرایه میکنم و میارمش زیرلب گفتم:ممنونم جمشید.نگاهم کرد.نگاهش دیوونه ام میکردانگار چشماش قشنگتر از همیشه بود.‌یکی از بهترین شب هارو داشتم کنارش تجربه میکردم دلم نمیخواست اون لحظات تموم بشه توی اون لحظه ها همه چیز از یادم رفته بودغمی که چندساعت پیش توی دلم بود حرف‌ های قابله همه از ذهنم پاک شده بودحتی گاهی یادم میرفت که حامله ام و اما جمشید مراقبم بود و بهم یادآوری میکردصبح با صدای جمشید چشمامو‌ باز کردم.دیبا من دارم میرم،شب دیرتر برمیگردم.مواظب خودت باش.باصدای خواب آلودم گفتم:تو هم‌‌ مواظب خودت باش جمشید.شب نمیخوابم تا تو برگردی همونطور که میرفت سمت در گفت:ممکنه نصف شب برگردم توبخواب،برای خودت و بچه خوب نیست بیدار بمونی ساکشو برداشت و رفت بیرون با رفتن جمشید کمی تو جام این پهلو و اون پهلو شدم تا شاید خوابم ببره اما خوابم پریده بود و خواب به چشمم نمیومدبا یاداوری دیشب توی دلم قند اب میشدهرلحظه اش میومد جلوی چشمم و لبخند روی لبهام مینشست کمی زیردلم در...د میکرد عزیزه رو‌صدا زدم تا چای و صبحانه برام بیاره عزیزه با سینی صبحانه وارد اتاق شد و گفت:خانم خیاط لباستون رو اورده باخوشحالی گفتم:بهش بگو بیاد داخل.اکرم خانم با بقچه ای پراز لباس وارد اتاق شد و بقچه رو باز کردوگفت:بفرمایین خانم لباسهاتون امادست.یکی یکی لباسارو باز میکردم و از قشنگیشون سرخوش میشدم لباسی یاسی رنگ که خودم پارچه اش رو بهش داده بودم چشمم رو گرفت.بازش کردم و گرفتم جلوی صورتم.محشر بوداز اکرم تشکر کردم و پولی که از جمشید گرفته بودمو بهش دادم.اکرم از اتاق رفت بیرون و من بعداز خوردن صبحانه، مشغول برانداز لباس هاشدم.لباس یاسی رنگ رو تنم کرد و از زیباییش به وجد اومدم.توی تنم خیلی راحت بود و به صورتم خیلی میومد.بقیه لباسهارو هم تنم کردم.همشون خوب بودن اما دلم بیشتر ازهمه به همون پیراهن یاسی رنگ چسبیده بود.تصمیم گرفتم شب قبل از اومدن جمشید اون پیراهنو بپوشم و به خودم برسم.از صبح که بیدارشدم با وجود حال خوبم دلشوره ی عجیبی داشتم.دلم میجوشید و بی قرار بود.حالت تهوع کمی داشتم اما حس میکردم قلبم بی تابه.پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق تازه بشه.هوای خنک صبحگاهی توی صورتم خورد و چنتا نفس عمیق کشیدم تا شاید حالم کمی بهتر بشه‌.بعداز شام،پیراهن یاسی رنگ رو تنم کردم و موهامو مرتب کردم.به عشق جمشید بود که تاالان کوتاهشون نکرده بودم.به چشمام سرمه کشیدم و‌لبه پنجره نشستم.به بیرون نگاه کردم خبری از جمشید نبودگفته بود که شاید نیمه های شب برگرده اما دلم میخواست بیدار بمونم تا بیاد و منو توی این لباس ببینه.تکونهای بچه رو حس میکردم.دستمو‌گذاشتم روی شـ.ــکمم و‌زیرلب گفتم:توهم دلت برای بابا تنگ شده؟ازاین حرف خودم خنده ام گرفت.پرده رو انداختم و رفتم سمت زیرانداز کنار اتاق دستمو به دیوار دادم و به سختی نشستم باخودم گفتم خداروشکر دیگه راحت میشم امشب که جمشید تحتو بیاره دیگه نشستن و بلندشدن برام راحت تر میشه.کش و قوسی به بدنم دادم و به پشتی تکیه دادم چشمام پرازخواب بود اما سعی میکردم باز نگهشون دارم نمیخواستم بخوابم.سرمو به بافتنی گرم کردم و مشغول کامل کردن کلاهی شدم که داشتم برای بجه میبافتم.ساعت از نیمه شب گذشته بود و به سختی میتونستم خودمو بیدار نگه دارم.کمرم بخاطر نشستن طولانی مدت خیلی درد گرفته بوددرازکشیدم تا درد کمرم کمی آروم بشه که صدای صحبت کردن چندنفرو توی حیاط شنیدم صدای مرد به گوشم میخورد،حدس زدم جمشید باشه چنددقیقه ای گذشت اما کسی وارد اتاق نشدبه سختی از جام بلندشدم و رفتم جلوی پنجره.پرده رو کنار زدم و توی تاریکی جمال و قدیر شوهر نسرین رو دیدم که دارن باهم حرف میزنن.هردوشون نگران به نظر میرسیدن.قدیرخان این موقع شب اینجا چیکارمیکرد؟نکنه برای نسرین یا آذر اتفاقی افتاده باشه؟نمی فهمیدم چی میگن اما جمالو دیدم که سرشو به دوطرف تکون میدادبعداز چنددقیقه هردوشون از درعمارت رفتن بیرون دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود.استرس وجودمو گرفته بودچه اتفاقی افتاده که جمال و قدیر اینطور حیرون از در عمارت زدن بیرون؟انگار بچه هم متوجه حال بد من شده بودتکون های شدیدی میخورد و محکم به دلم میکوبید.چشمم به در عمارت خیره بود تا جمشید بیاد داخل اما خبری نشد.نمیدونم چندساعت گذشته بود اما نگرانیم بیشتر شده بود و بی اختیار و بدون اینکه بدونم چه خبره اشکام سرازیر شدن.بی قرار بودم و بچه هم بدتر ازمن توی شکمم بی قراری میکردزیردلم درد گرفته بود ادامه دارد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
میترسیدم بخاطر حال بدم بچه زودتر به دنیا بیاد حالا که هنوز جمشید برنگشته نکنه در نبودش بچه به دنیا بیاد.دستام یخ کرده بود وجودم پراز ترس بود و بی دلیل و از همه جا بیخبر توی اتاق راه میرفتم و هزار جور فکروخیال به ذهنم میومد هر چند ثانیه پرده رومیزدم کنار و به بیرون چشم میدوختم شاید جمشید پیداش بشه خواب از سرم پریده بودمثل دیوونه ها شده بودم و دلم مثل سیرو سرکه میجوشید.هوا داشت روشن میشدنه خبری از جمشید بودنه از جمال و قدیر اشکام بی اختیار روی گونه هام میریخت حس میکردم اتفاق بدی افتاده اما خودمو دلداری میدادم زیرلب ذکر میگفتم و خدارو صدا میزدم هرطور میخواستم فکرای بد رو از ذهنم دور کنم نمیتونستم اگر اتفاقی نیفتاده بود پس چرا جمال و قدیر اون موقع شب اونطور سراسیمه از عمارت زدن بیرون؟اصلا سابقه نداشت قدیرخان تنها،اونم اون موقع از شب به عمارت ما بیاد حتما اتفاقی افتاده.لبه پنجره نشستم و به بیرون چشم دوختم اشک نگاهمو‌تار کرده بود.اما جمال و قدیرو دیدم که وارد حیاط عمارت شدن انگار حالشون خوش نبود.چشماشون سرخ بود و صورتشون هم به قرمزی میزد انگار گریه کردن نمیتونستم ازجام تکون بخورم.شوکه شده بودم و بهشون زل زده بودم.جمال کنار حوض روی پاهاش نشست و دستشو گرفت جلوی صورتش.چشماشو گرفته بود و شونه هاش میلرزیدلبهام از ترس میلرزیدچرا جمال اینطور گریه میکرد؟چه اتفاقی افتاده بود؟قدیر رفت سمت جمال و بلندش کردرفتن سمت تحت توی حیاط و جمال همونطور که با قدیر حرف میزد گریه میکردشاید داشتم خواب میدیدم چشمامو به هم فشار دادم و دوباره باز کردم نه انگار خواب نبود میخواستم برم توی حیاط و ازشون بپرسم چی شده اما پاهام جون نداشت.انگار جون از پاهام رفته بود.دستمو به دیوار زدم و آروم آروم خودمو کشوندم سمت درقفل درو باز کردم و با صدای باز شدن در نگاه جمال و قدیر به سمت من برگشت.توی نگاه جمال ترس و نگرانی رو دیدم.سریع اشکاشو پاک کرد و نگاهشو ازم دزدید.منتظر بودم جمال و قدیر حرفی بزنن اما هیچکدومشون زبون باز نمیکردن.مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده که جمشید تاالان برنگشته حالِ بد قدیر وگریه های جمال بی دلیل نبودرفتم تو حیاط و فقط میخواستم بدونم چی شده..پقلبم خودشو محکم به سنه میکوبید و بچه ی توی شکمم بی قرار بود و تکون های محکمی میخورد.اشکایی که بی اختیار روی گونه ام میریخت و پاک کردم و به جمال نزدیک شدم با صدایی لرزان پرسیدم:چی شده جمال؟چرا گریه میکنی؟هوا روشن شده وجمشید هنوز برنگشته.بهم گفته بود نصفه شب برمیگرده چرا حرف نمیزنی؟اتفاقی افتاده؟سرمه ای که به چشمام کشیده بودم بخاطر گریه هام دور چشمم پخش شده بود و با حالی نزار منتظر جواب جمال بودم دماغشو بالا کشید و صداشو صاف کرد و گفت جمشید توی راه تصادف کرده زنداداش،آخر شب از شهر حرکت کردن و راننده توی جاده خوابش برده نفسم داشت بند میومد.با بی تابی گفتم:خب پس الان کجاست؟بردینش پیش طبیب؟چرا تنهاش گذاشتین؟جاییش شکسته؟میاوردینش خونه به شکسته بند و طبیب میگفتین بیان اینجا جمال و قدیر به هم نگاه کردن و حرفی نزدن فهمیده بودم دارن چیزی رو از من پنهان میکنن با عجله رفتم سمت اتاق و باصدایی بلند گفتم:میرم اماده بشم منو ببرین پیش جمشید.قدیرخان گفت:فعلا نمیشه.شما نمیشه جایی بری،جمشید خودش میاد خونه.صدامو بردم بالا وگفتم:چرا نمیشه؟من میخوام کنار شوهرم باشم.درسته حامله ام اما باید تواین شرایط کنارش باشم.منتظر نموندم تا جوابی بدن و بدون معطلی رفتم سمت اتاقم تا لباسمو عوض کنم.پیراهن یاسی رنگی رو که برای جمشید پوشیده بودم از تنم دراوردم و لباس ساده تری پوشیدم تابرای بیرون از عمارت مناسب باشه.سرمه ی دور چشمامو پاک کردم و روسری بزرگ ریشه داری انداختم روی سرم.پرده رو کنار زدم تا ببینم اونا هنوز توی حیاطن یانه.جمال لبه ی حوض نشسته بود و‌ چشمهایی پراز اشک با قدیر حرف میزدن و به اتاق من اشاره میکردن.گریه های جمال منو بیشتر میترسوند اما من به خودم اجازه نمیدادم که به اتفاقات بدفکر کنم.اینقدر عاشق جمشید بودم که حتی نمیتونستم به خون اومدن دماغش فکرکنم.دستام میلرزید وپاهام جون نداشت اما هرطور شده باید خودمو به جمشید میرسوندم تاتوی این شرایط کنارش باشم.روسریمو روی سرم مرتب کردم و‌با صورتی ورم کرده و خیسِ اشک ازاتاق رفتم بیرون هنوزازپله ها نرفته بودم پایین که دیدم خانم بزرگ روی پله ی جلوی اتاقش نشسته شیون و زاری میکنه دلیل اون همه گریه و زاری رو نمیفهمیدم.خانم بزرگ میزد روی پاش و دادمیزدجمشیدم.انگار همه از چیزی باخبر بودن و فقط من نمیدونستم که برای شوهرم چه اتفاقی افتاده.لحظه ای چشمم روی لباس سیاهی که تن همه بود قفل شد وسط حیاط ایستاده بودم و حیران به اطرافم نگاه میکردم.یکی یکی به همه نگاه کردم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قبلنا اینجور عکس گرفتن برا باباها امتیاز داشت😄
💫 در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی‌خان رسید. امیر از احتشام الدوله پرسید: «خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟» حاکم لرستان جواب داد: «قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب می‌خورند!» امیر برآشفت و گفت: «من می‌خواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو می‌گویی گرگ و میش از یک جوی آب می‌خورند؟» خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این دارو اسمش ماء غریب یا Gripe water وقتی نوزاد بودیم برای رفع نفخ و شکم درد به ما می خوراندند.چندسال پیش کشف کردن که محتوی نسبت زیادی الکل است و نوزاد وقتی دوتا قاشق می خورده درحالی که خواب بوده لبخند میزده .مادرش هم با خوشحالی میگفته:قربونش برم مثل فرشته ها لبخند میزنه!😂😂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه ما بارها و بارها در زندگی این اصطلاحات عامیانه را به کار برده و می بریم، اما تاکنون درباره ریشه و معنی آنها اطلاعاتی نداشتیم! در این کلیپ به ریشه چند اصطلاح عامیانه در دوره قاجار اشاره می کند که چگونه وارد زبان فارسی شده و کاربرد پیدا کرده اند! قطعا شنیدنش برای شما بسیار جالب و آموزنده می تواند باشد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوهفتم میترسیدم بخاطر حال بدم بچه زودتر به دنیا بیاد حا
همه‌ داشتن گریه میکردن و لباس سیاه تنشون کرده بودن.دلم نمیخواست چیزی رو که چشمام میدید باورکنم.حتی خدمتکارا هم لباس سیاه تنشون کرده بودن و گوشه ای بی صدا اشک میریختن.عمه رو دیدم که داشت میومد به سمتم.اشکاش میریخت و زیرلب چیزی میگفت نزدیک من شد و دستشو گذاشت روی شونه ام و با درد گفت اروم باش عمه آروم باش.حلقه اشک نگاهمو تار کرده بود اب دهنمو قورت دادم و گفتم:مگه چی شده عمه؟ عمه منو گرفت توی بغلش و زد زیر گریه دستشو پشتم میکشید و چیزی رو که تااون لحظه روی زبونش نمیچرخید به زبون اورد تسلیت میگم دیبای عمه،تسلیت میگم توهم مثل عمت سیاه بختی با شنیدن این حرف عمه رو کنار زدم و مات و مبهوت نگاهش کردم.سرم گیج میرفت و چشمام همه جا رو سیاه میدید.جیغ زدم و جمشیدو صدا زدم.چنان جیغی زدم که حس کردم گلوم پاره شد.گلوم خشک شده و پشت سرهم جیغ میزدم و جمشیدو صدا میزدم.از خشکی گلوم و جیغ هایی که میکشیدم طعم خون توی گلوم حس کردم.اما دیگه هیچی برام مهم نبود.بچه توی شکمم ترسیده بود و خودشو محکم به دلم میکوبید من داشتم خواب میدیدم. نمیخواستم باور کنم.خودمو میزدم تا از خواب بیدار بشم.ناخن روی صورتم میکشیدم تا از دردش چشمامو باز کنم و ببینم که فقط یه خوابه هیچکس جلو دارم نبود جمال و قدیر دستامو گرفته بودن تا به خودم آسیب نرسونم.پاهامو محکم میزدم به زمین و جمشیدو صدا میزدم.مگه میشد در عرض یک شب سرنوشت و تقدیرم سـیاه بشه؟نه باورم نمیشد.میخواستن منو به زور ببرن توی اتاقم اما اجازه نمیدادم.زورم اینقدر زیاد شده بود که حتی جمال و قدیر هم جلو دارم نبودن وسط حیاط روی زمین افتاده بودم و زار میزدم و جمشیدمو صدا میزدم.صداش میزدم تا از در عمارت بیاد داخل جوابمو بده.اون که طاقت گریه هامو نداشت،اون که میگفت برمیگرده چرا نیومده؟بچه اش داره بی قراری میکنه.اون که بچمونو خیلی دوست داشت پس حالا چرا نمیاد که آرومش کنه؟نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته.حال خودمو نمیفهمیدم.فقط جمشیدو میخواستم.نگاهشو صداشو دنیا برام به آخر رسیده بودحتی خودمو و اون بچه رو از یاد برده بودم اینقدر گریه کردم و به سروصورتم کوبیدم که با صورتی خونین وسط حیاط روی زمین افتادم فقط صدای بقیه رو میشنیدم که نگران بچه بودن و میخواستن هرطور شده منو آروم کنن تا به بچه آسیبی نرسه.تمام قدرتم از بین رفتن بود و بدنم جونی نداشت.جمال و عمه دستمو گرفتن و بلندم کردن بردنم توی اتاق با دیدن اتاق درد دلم تازه شد و جمشیدو میخواستم با مظلومیت به جمال نگاه کردم و گفتم:جمال توروخدا منو ببر پیش جمشید،التماست میکنم الان کجاست؟میخوام ببینمش دلم داره تیکه تیکه میشه جمال..جمال همونطور که اشک میریخت گفت؛هنوز پیداش نکردن زنداداش ماشین پرت شده توی دره.درد ماهم همینه که ماشین و راننده پیدا شدن اما خان داداشو پیدا نکردن.ماشین آتیش گرفته و راننده سو خته اما هنوز خبری از جمشید نیست.حالا که هوا روشن شده دارن بازم میگردن تا پیداش کنن..انگار جرقه ی امید توی دلم روشن شد و با چشمایی پراز اشک و لبخندی تلخ گفتم:اصلا از کجا معلوم که جمشید توی اون ماشین بوده؟شاید جمشید شهر مونده ها؟لبام میلرزید و میخواستم امیدی به حال زارم بدم و مردن جمشیدو انکار کنم.جمال سری تکون داد و با ناامیدی گفت:از شهر خبر گرفتیم جمشید سوار همین ماشین شده و به سمت روستا حرکت کرده دلم آتیش گرفته بود.قلبم بی تابی میکردداشتم دیوونه میشدم...حالا عشقم کجاست؟همه کسِ من کجاست؟کور سوی امیدم خاموش شدهمه چیز برام سیاهی مطلق بود و وجودم همه اش درد بود و غم.صدای قدیرو شنیدم که جمالو صدا زد.جمال با عجله از اتاق رفت بیرون فهمیدم که خبری شده.منتظر بودم که کسی از در بیاد داخل و بگه جمشید هنوز زندست جمشید پیدا شده،جمشید هنوز نمرده...اما چشمم به در خشک شد و فقط صدای گریه بود که قلب داغدارم رو به درد میاوردعمه دستی به سرم کشید و لیوان ابی بهم داد و گفت:لبات خشک شده و ترک خورده دیبا آب بخور تا گلوت تازه بشه.دستی به لبام کشیدم و به انگشتم نگاه کردم که خونی شد لیوان آبو سرکشیدم و طعم خون رو توی گلوم حس کردم.صدای گریه ها بلند تر شد و همهمه بیشتر شد.روی پیشونیم عرق سردی نشسته بودمیخواستم برم بیرون و ببینم چه خبره عمه مانعم شد اما به حرفش گوش نکردم جمشید شوهرمه،پدر بچمه تکیه گاهمه باید بدونم الان کجاست و چه اتفاقی براش افتاده...از جام بلند شدم و تلوتلو میخوردم خودمو به حیاط رسوندم و متوجه شدم همه حالشون خیلی بدتر شده و گریه ها شدیدتر شده رفتم سمت جمال نگاهمو بهش خیره نگه داشتم و پرسیدم:چی شده جمال؟بهم بگوجمشید پیدا شده؟میدونستم جمشید دوست نداره حرفی بهم بزنه و رعایت حال و وضعیت منو میکنه. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برای آدمها چه آنهاکه برایت عزیزترند چه آنهاکه فقط دوستندخاطره های خوب بسازآنقدرخوب باش که اگر روزی هرچه بود گذاشتی و رفتی درکنج قلبشان جایی برایت باشدتا هرازگاهی بگویند:کاﺵ بود شبتون خوش💖💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💐الهی خداوند بهتون 🌷دلی آرام تنی سالم لبی خندان 💐و عاقبتی بخیر عطا کنه 🌷آفتاب عمرتون همیشه درخشان 💐و عمرتون سبز و پایدار 🌷و زندگیتون سرشار از عشق 💐سلام صبحتون بخیر 🌷روزتون پر از خیر و برکت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصاحبه زیرخاکی با مرجانه گلچین در سال ۱۳۷۰ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f