eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸دیروزت خوب یا بد گذشت 🌺مهم نیست 🌸امروز روز دیگریست 🌺قدری شادی با خود به خانه ببر 🌸راه خانه ات را که یاد گرفت 🌺فردا با پای خودش می آید ، شک نکن 🌸سلام صبحتون گلباران 🌺زندگیتون سرشار از خیر و برکت •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایه ثابت تمااام جشن تولدها و عروسی‌هاااا😄 شما کدومشو داشتین😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
انرژی به خود.... - @mer30tv.mp3
5.49M
صبح 11 تیر کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوچهارم جمشید هم طبق قولی که بهم داد بود یه معلم گرفت ک
نون محلی خشک شده هم توی سینی بود که حسابی با آبدوغ خیار میچسبیداون غذا توی شب های تابستان یکی از بهترین غذا ها بود و جمشید هم خیلی دوست داشت نون خشک رو توی آبدوغ خیار ریز کرد و گفت:بفرمایین جلو خانم بدون معطلی نزدیک سینی شدم و شروع به خوردن کردم.از بچگی عاشق این غذا بودم.ازش تشکر کردم.چندوقتی بود که نفس تنگی گرفته بودم.تا کمی راه میرفتم یا از چنتا پله میرفتم بالا به نفس نفس زدن می افتادم.نفسم کمی جااومد و از جمال پرسیدم خانم بزرگ‌ بیدارشدن؟جمال سری تکون داد و گفت:اره زنداداش دارن صبحانه میخورن.درزدم و بااجازه ی خانم بزرگ وارد اتاق شدم خانم بزرگ تنها روی زیرانداز کنار اتاق نشسته بودم و سفره صبحانه جلوش پهن بودمنو که دید چای رو ریخت توی استکان و گفت:بیا دیبا،خوش موقع رسیدی دخترم.منو از تنهایی صبحانه خوردن درآوردی.جمال که انقدر عجله داشت یه چایی خورد و رفت.به سفره نگاه کردم بوی روغن زرد محلی به دماغم خورد و کمی حالمو بد کردکمی سبزی لای نون گذاشتم و آروم آروم شروع به خوردن کردم.خانم بزرگ پرسید:قابله قرار بود امروز بیاد تورو ببینه.اومد؟لقمه ام رو قورت دادم و گفتم:بله اومدمنتظر بود ادامه حرفم رو بزنم اما دلم نمیخواستم نگرانش کنم و سعی کردم طبیعی رفتارکنم و ادامه دادم:گفت بچه کمی درشته و باید بیشتر مواظب خودم و بچه باشم.خانم بزرگ لبخند پهنی روی لبش نشست و گفت خداروشکر بچه درشته،پس حتما پسره.به دلم افتاده بود که جمشیدم پسر دار میشه.زایمانت یکم سختتره اما رو سفیدمون میکنی دخترم.لبخند تلخی روی لبام نشست و بعداز صبحانه خانم بزرگ لباس هایی که برای بجه گرفته بودو نشونم داد و گفت:اینارو برای نوه ام گرفتم.خیلی وقته منتظر چنین روزی بودم تا برای پسر جمشیدم لباس بخرم و ببافم.لباسهای قشنگ و گرون قیمتی بودن ازش تشکر کردم با شوق و ذوق لباس هارو دوباره تا کرد و گذاشت توی صندوقچه کنار اتاقش و گفت:وقتی به دنیااومد میخوام اینارو خودم تنش کنم.تا نزدیک ظهر توی اتاق خانم بزرگ موندم اما درد بدی توی کمرم پیچیده بود و ترجیح دادم برم توی اتاقم تااستراحت کنم و از عزیزه هم خواستم ناهارو‌بیاره توی اتاقم.به عزیزه گفته بودم که فعلا از حرفای قابله به کسی حرفی نزنه.عزیزه خیلی مورد اعتماد بود و خیالم ازش راحت بود.درازکشیدم تا درد بدی که توی کمرم میپیچید کمی اروم بشه.نفهمیدم کی چشمام سنگین شدوخوابم برد.باصدای اذان چشمامو باز کردم هوا داشت تاریک میشد و اتاق هم تاریک بود به سختی از جام بلند شدم و‌چراغ اتاقو روشن کردم.باروشن شدن چراغ عزیزه‌ متوجه شد بیدار شدم و‌ به دراتاق زد.از پشت در گفت:بیدار شدین خانم؟ناهارتون رو نخوردین میخواین چیزی براتون بیارم تابخورین؟ازش خواستم بیاد داخل.چیزی نمیخورم عزیزه،دستت درد نکنه میلی به غذا ندارم.جمشیدخان هنوز برنگشته؟عزیزه جواب داد:نه خانم.هنوز نیومدن آهی کشیدم و‌بهش گفتم میتونه بره.چشمام از خواب زیاد پف کرده بود.با پشت دست چشمامو مالیدم و زیرلب گفتم:امشب که به جمشید بیشتر از هرشبی نیاز دارم اینقدر دیر کرده.هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق باز شد و جمشید وارد شد.حسابی از دیدنش خوشحال شدم.ناخوداگاه گریه ام گرفته بود.منو از خودش جدا کرد و با تعجب نگام کرد.نگرانی رو میتونستم توی چشماش ببینم دستاشو گذاشت روی بازوهامو گفت:چیزی شده دیبا؟چرا اینقدر بی قراری؟لبامو برچیدم و اون گریه های لعنتی دوباره سرازیر شد.دستمو گرفت و منو برد به سمت زیراندازی که کنار اتاق پهن شده بود،با نشستن من روبروم نشست و گفت:حرف بزن دیبا،حرف بزن.با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم:قابله امروز حرفای خوبی نزد جمشید،گفت وضعیت منو بچه خطرناکه.بچه خیلی درشته و ممکنه زودتر به دنیا بیاد.ازصبح دارم از دلشوره و نگرانی میمیرم.جمشید زل زده بود بهم و حرفامو گوش میداد.گریه ی آرومم تبدیل به هق هق شد و جمشید مات و مبهوت بهم خیره شده بود.انگار نمیخواست باور کنه که خطر منو بچه اش رو تهدید میکنه.زیرلـب گفت:خب بیشتر ازت مراقبت میکنیم دیبا،این که نگرانی نداره.تازه اگر زودترم به دنیا بیاد که اتفاقی نمی افته،مگه آذر هفت ماهه به دنیا نیومد؟میبینی که چقدر سالم و باهوشه؟بامظلومیت نگاهش کردم و گفتم:قابله میگفت بچه درشته و زایمان سختی خواهم داشت.من میترسم جمشیدمیترسم.جمشید خودشو بهم نزدیک کرد گفت من کنارتم دیبا.هرکاری لازم باشه میکنم تا تو و بچه سلامت باشین و اذیت نشین.باشنیدن حرفهای جمشید دلم آروم گرفت.وقتی میگفت کنارتم دلم قرص میشد و از هیچ‌چیز نمیترسیدم حرفای جمشید بهم قدرتی میداد که هیچ‌کسی نمیتونست اون قدرتو بهم بده جز خودش. جمشید دستی به موهام کشید و گفت:میخواستم فرداشب شهر بمونم تا کارامو انجام بدم،اما هرطور شده برمیگردم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
41.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅ دو کیلو تمشک ✅ یک کیلو و نیم شکر تمشک هارو بعد از شستن آبش را کامل میگیریم ، توی یک دیگ ترجیحا لعابی لایه به لایه شکر و تمشک میریزیم ، ۲۴ ساعت داخل یخچال میزاریم تا شکر آب شود . سپس روی شعله گاز متوسط رو به بالا میگذاریم تا مربا به جوش آید و مرتب کف رویش را میگیریم تا رنگ مربا تیره نشود ، ۴۵ دقیقه زمان پخت این مربا هست. بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
683_38625640744508.mp3
8.25M
🎶 نام آهنگ: به جون تو یه آهنگ زیبای قدیمی تقدیم شما نوستالژی پسنداااا😍❤️👍 به جون تو به جون تو عاشقی بد دردیه دل عاشق رو شکستن به خدا نامردیه 🗣 نام خواننده:‌ شهرام صولتی 🎙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
این توری هارو دست بهش میزدی پودر میشد! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوپنجم نون محلی خشک شده هم توی سینی بود که حسابی با آبد
حتی اگه دیروقت بشه میام‌ پیشت تاتنها نمونی.توچشماش نگاه کردم.نگاهش حس امنیت و اطمینان بهم میداد.فردا برات یه تحت از شهر میگیرم تا راحت تر باشی.خوابیدن و بلند شدن رو تحت خیلی راحتتره.یه خوبشو برات میگیرم و فرداشب موقع برگشت یه ماشین کرایه میکنم و میارمش زیرلب گفتم:ممنونم جمشید.نگاهم کرد.نگاهش دیوونه ام میکردانگار چشماش قشنگتر از همیشه بود.‌یکی از بهترین شب هارو داشتم کنارش تجربه میکردم دلم نمیخواست اون لحظات تموم بشه توی اون لحظه ها همه چیز از یادم رفته بودغمی که چندساعت پیش توی دلم بود حرف‌ های قابله همه از ذهنم پاک شده بودحتی گاهی یادم میرفت که حامله ام و اما جمشید مراقبم بود و بهم یادآوری میکردصبح با صدای جمشید چشمامو‌ باز کردم.دیبا من دارم میرم،شب دیرتر برمیگردم.مواظب خودت باش.باصدای خواب آلودم گفتم:تو هم‌‌ مواظب خودت باش جمشید.شب نمیخوابم تا تو برگردی همونطور که میرفت سمت در گفت:ممکنه نصف شب برگردم توبخواب،برای خودت و بچه خوب نیست بیدار بمونی ساکشو برداشت و رفت بیرون با رفتن جمشید کمی تو جام این پهلو و اون پهلو شدم تا شاید خوابم ببره اما خوابم پریده بود و خواب به چشمم نمیومدبا یاداوری دیشب توی دلم قند اب میشدهرلحظه اش میومد جلوی چشمم و لبخند روی لبهام مینشست کمی زیردلم در...د میکرد عزیزه رو‌صدا زدم تا چای و صبحانه برام بیاره عزیزه با سینی صبحانه وارد اتاق شد و گفت:خانم خیاط لباستون رو اورده باخوشحالی گفتم:بهش بگو بیاد داخل.اکرم خانم با بقچه ای پراز لباس وارد اتاق شد و بقچه رو باز کردوگفت:بفرمایین خانم لباسهاتون امادست.یکی یکی لباسارو باز میکردم و از قشنگیشون سرخوش میشدم لباسی یاسی رنگ که خودم پارچه اش رو بهش داده بودم چشمم رو گرفت.بازش کردم و گرفتم جلوی صورتم.محشر بوداز اکرم تشکر کردم و پولی که از جمشید گرفته بودمو بهش دادم.اکرم از اتاق رفت بیرون و من بعداز خوردن صبحانه، مشغول برانداز لباس هاشدم.لباس یاسی رنگ رو تنم کرد و از زیباییش به وجد اومدم.توی تنم خیلی راحت بود و به صورتم خیلی میومد.بقیه لباسهارو هم تنم کردم.همشون خوب بودن اما دلم بیشتر ازهمه به همون پیراهن یاسی رنگ چسبیده بود.تصمیم گرفتم شب قبل از اومدن جمشید اون پیراهنو بپوشم و به خودم برسم.از صبح که بیدارشدم با وجود حال خوبم دلشوره ی عجیبی داشتم.دلم میجوشید و بی قرار بود.حالت تهوع کمی داشتم اما حس میکردم قلبم بی تابه.پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق تازه بشه.هوای خنک صبحگاهی توی صورتم خورد و چنتا نفس عمیق کشیدم تا شاید حالم کمی بهتر بشه‌.بعداز شام،پیراهن یاسی رنگ رو تنم کردم و موهامو مرتب کردم.به عشق جمشید بود که تاالان کوتاهشون نکرده بودم.به چشمام سرمه کشیدم و‌لبه پنجره نشستم.به بیرون نگاه کردم خبری از جمشید نبودگفته بود که شاید نیمه های شب برگرده اما دلم میخواست بیدار بمونم تا بیاد و منو توی این لباس ببینه.تکونهای بچه رو حس میکردم.دستمو‌گذاشتم روی شـ.ــکمم و‌زیرلب گفتم:توهم دلت برای بابا تنگ شده؟ازاین حرف خودم خنده ام گرفت.پرده رو انداختم و رفتم سمت زیرانداز کنار اتاق دستمو به دیوار دادم و به سختی نشستم باخودم گفتم خداروشکر دیگه راحت میشم امشب که جمشید تحتو بیاره دیگه نشستن و بلندشدن برام راحت تر میشه.کش و قوسی به بدنم دادم و به پشتی تکیه دادم چشمام پرازخواب بود اما سعی میکردم باز نگهشون دارم نمیخواستم بخوابم.سرمو به بافتنی گرم کردم و مشغول کامل کردن کلاهی شدم که داشتم برای بجه میبافتم.ساعت از نیمه شب گذشته بود و به سختی میتونستم خودمو بیدار نگه دارم.کمرم بخاطر نشستن طولانی مدت خیلی درد گرفته بوددرازکشیدم تا درد کمرم کمی آروم بشه که صدای صحبت کردن چندنفرو توی حیاط شنیدم صدای مرد به گوشم میخورد،حدس زدم جمشید باشه چنددقیقه ای گذشت اما کسی وارد اتاق نشدبه سختی از جام بلندشدم و رفتم جلوی پنجره.پرده رو کنار زدم و توی تاریکی جمال و قدیر شوهر نسرین رو دیدم که دارن باهم حرف میزنن.هردوشون نگران به نظر میرسیدن.قدیرخان این موقع شب اینجا چیکارمیکرد؟نکنه برای نسرین یا آذر اتفاقی افتاده باشه؟نمی فهمیدم چی میگن اما جمالو دیدم که سرشو به دوطرف تکون میدادبعداز چنددقیقه هردوشون از درعمارت رفتن بیرون دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود.استرس وجودمو گرفته بودچه اتفاقی افتاده که جمال و قدیر اینطور حیرون از در عمارت زدن بیرون؟انگار بچه هم متوجه حال بد من شده بودتکون های شدیدی میخورد و محکم به دلم میکوبید.چشمم به در عمارت خیره بود تا جمشید بیاد داخل اما خبری نشد.نمیدونم چندساعت گذشته بود اما نگرانیم بیشتر شده بود و بی اختیار و بدون اینکه بدونم چه خبره اشکام سرازیر شدن.بی قرار بودم و بچه هم بدتر ازمن توی شکمم بی قراری میکردزیردلم درد گرفته بود ادامه دارد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
میترسیدم بخاطر حال بدم بچه زودتر به دنیا بیاد حالا که هنوز جمشید برنگشته نکنه در نبودش بچه به دنیا بیاد.دستام یخ کرده بود وجودم پراز ترس بود و بی دلیل و از همه جا بیخبر توی اتاق راه میرفتم و هزار جور فکروخیال به ذهنم میومد هر چند ثانیه پرده رومیزدم کنار و به بیرون چشم میدوختم شاید جمشید پیداش بشه خواب از سرم پریده بودمثل دیوونه ها شده بودم و دلم مثل سیرو سرکه میجوشید.هوا داشت روشن میشدنه خبری از جمشید بودنه از جمال و قدیر اشکام بی اختیار روی گونه هام میریخت حس میکردم اتفاق بدی افتاده اما خودمو دلداری میدادم زیرلب ذکر میگفتم و خدارو صدا میزدم هرطور میخواستم فکرای بد رو از ذهنم دور کنم نمیتونستم اگر اتفاقی نیفتاده بود پس چرا جمال و قدیر اون موقع شب اونطور سراسیمه از عمارت زدن بیرون؟اصلا سابقه نداشت قدیرخان تنها،اونم اون موقع از شب به عمارت ما بیاد حتما اتفاقی افتاده.لبه پنجره نشستم و به بیرون چشم دوختم اشک نگاهمو‌تار کرده بود.اما جمال و قدیرو دیدم که وارد حیاط عمارت شدن انگار حالشون خوش نبود.چشماشون سرخ بود و صورتشون هم به قرمزی میزد انگار گریه کردن نمیتونستم ازجام تکون بخورم.شوکه شده بودم و بهشون زل زده بودم.جمال کنار حوض روی پاهاش نشست و دستشو گرفت جلوی صورتش.چشماشو گرفته بود و شونه هاش میلرزیدلبهام از ترس میلرزیدچرا جمال اینطور گریه میکرد؟چه اتفاقی افتاده بود؟قدیر رفت سمت جمال و بلندش کردرفتن سمت تحت توی حیاط و جمال همونطور که با قدیر حرف میزد گریه میکردشاید داشتم خواب میدیدم چشمامو به هم فشار دادم و دوباره باز کردم نه انگار خواب نبود میخواستم برم توی حیاط و ازشون بپرسم چی شده اما پاهام جون نداشت.انگار جون از پاهام رفته بود.دستمو به دیوار زدم و آروم آروم خودمو کشوندم سمت درقفل درو باز کردم و با صدای باز شدن در نگاه جمال و قدیر به سمت من برگشت.توی نگاه جمال ترس و نگرانی رو دیدم.سریع اشکاشو پاک کرد و نگاهشو ازم دزدید.منتظر بودم جمال و قدیر حرفی بزنن اما هیچکدومشون زبون باز نمیکردن.مطمئن بودم یه اتفاقی افتاده که جمشید تاالان برنگشته حالِ بد قدیر وگریه های جمال بی دلیل نبودرفتم تو حیاط و فقط میخواستم بدونم چی شده..پقلبم خودشو محکم به سنه میکوبید و بچه ی توی شکمم بی قرار بود و تکون های محکمی میخورد.اشکایی که بی اختیار روی گونه ام میریخت و پاک کردم و به جمال نزدیک شدم با صدایی لرزان پرسیدم:چی شده جمال؟چرا گریه میکنی؟هوا روشن شده وجمشید هنوز برنگشته.بهم گفته بود نصفه شب برمیگرده چرا حرف نمیزنی؟اتفاقی افتاده؟سرمه ای که به چشمام کشیده بودم بخاطر گریه هام دور چشمم پخش شده بود و با حالی نزار منتظر جواب جمال بودم دماغشو بالا کشید و صداشو صاف کرد و گفت جمشید توی راه تصادف کرده زنداداش،آخر شب از شهر حرکت کردن و راننده توی جاده خوابش برده نفسم داشت بند میومد.با بی تابی گفتم:خب پس الان کجاست؟بردینش پیش طبیب؟چرا تنهاش گذاشتین؟جاییش شکسته؟میاوردینش خونه به شکسته بند و طبیب میگفتین بیان اینجا جمال و قدیر به هم نگاه کردن و حرفی نزدن فهمیده بودم دارن چیزی رو از من پنهان میکنن با عجله رفتم سمت اتاق و باصدایی بلند گفتم:میرم اماده بشم منو ببرین پیش جمشید.قدیرخان گفت:فعلا نمیشه.شما نمیشه جایی بری،جمشید خودش میاد خونه.صدامو بردم بالا وگفتم:چرا نمیشه؟من میخوام کنار شوهرم باشم.درسته حامله ام اما باید تواین شرایط کنارش باشم.منتظر نموندم تا جوابی بدن و بدون معطلی رفتم سمت اتاقم تا لباسمو عوض کنم.پیراهن یاسی رنگی رو که برای جمشید پوشیده بودم از تنم دراوردم و لباس ساده تری پوشیدم تابرای بیرون از عمارت مناسب باشه.سرمه ی دور چشمامو پاک کردم و روسری بزرگ ریشه داری انداختم روی سرم.پرده رو کنار زدم تا ببینم اونا هنوز توی حیاطن یانه.جمال لبه ی حوض نشسته بود و‌ چشمهایی پراز اشک با قدیر حرف میزدن و به اتاق من اشاره میکردن.گریه های جمال منو بیشتر میترسوند اما من به خودم اجازه نمیدادم که به اتفاقات بدفکر کنم.اینقدر عاشق جمشید بودم که حتی نمیتونستم به خون اومدن دماغش فکرکنم.دستام میلرزید وپاهام جون نداشت اما هرطور شده باید خودمو به جمشید میرسوندم تاتوی این شرایط کنارش باشم.روسریمو روی سرم مرتب کردم و‌با صورتی ورم کرده و خیسِ اشک ازاتاق رفتم بیرون هنوزازپله ها نرفته بودم پایین که دیدم خانم بزرگ روی پله ی جلوی اتاقش نشسته شیون و زاری میکنه دلیل اون همه گریه و زاری رو نمیفهمیدم.خانم بزرگ میزد روی پاش و دادمیزدجمشیدم.انگار همه از چیزی باخبر بودن و فقط من نمیدونستم که برای شوهرم چه اتفاقی افتاده.لحظه ای چشمم روی لباس سیاهی که تن همه بود قفل شد وسط حیاط ایستاده بودم و حیران به اطرافم نگاه میکردم.یکی یکی به همه نگاه کردم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
قبلنا اینجور عکس گرفتن برا باباها امتیاز داشت😄
۱۱ تیر ۱۴۰۳