نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادودو زود سرمو انداختم پایین تا دکتر نفهمه دارم دروغ م
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هفتادوسه
با این حال سطلو برداشتم تا برم و شیر گاوها رو بدوشم.از وقتی هادی با بیل توی سرم کوبیده بود, زیاد نمیتونستم سرمو پایین نگهدارم واگه کمی به سرم فشارمی اومد,چشمم خونریزی میکرد.
گاهی که خیلی حالم بد می شد, طلا شیر گاوها رو می دوشید.امااینکار براش سخت بودو تا جایی که میتونستم خودم انجامش میدادم.
به محض ورودم به طویله بوی گاوها حالمو بد کردو شروع کردم به عق زدن و سریع از طویله اومدم بیرون.با تصور اینکه حامله م شروع کردم به گریه کردن و گلایه از خدا که تواین حال و روز بچه برای چیمه, اگه حامله باشم سردردهامو چیکار کنم و زخم زبون هادی و چطور تحمل کنم؟!
سطلو یه گوشه انداختم و چادرمو زدم سرم و رفتم خونه مادرم.مادرم از دیدنم توی حیاط اونم اول صبح خیلی تعجب کرد و بدون اینکه جواب سلاممو بده پرسید چی شده؟
منم همه چیو براش تعریف کردم و گفتم اگه حامله باشم چه خاکی توی سرم بریزم، با اینکه با کتکی که هادی زد چشمم خونریزی میکنه اما پیش دکتر میگفت بخاطر حاملگیه ،حالا من چیکار کنم؟
مادرم نفسی کشیدو گفت اگه هم حامله باشی کاریه که شده، نمیشه که بچه رو بکشی،قبلش باید حواستو جمع میکردی که الان کاسه چه کنم چه کنم دستت نگیری.در ضمن هادی هم حالا یه چیزی گفته ،تو دیگه ول کن نیستی وداری بزرگش میکنی!؟
بلند شد که بره و به کارش برسه که زود دامنشو گرفتم و گفتم توروخدا مامان کمکم کن بندازمش، من دیگه بچه نمیخوام،دیگه تمحل بارداری و زایمانو ندارم.
مادرم چینی به پیشونیش انداخت و گفت پاشو دختر جان برو دنبال زندگیت،بچه نمیخوام دیگه چیه ،همه همسن های تو ده تا دوازده تا بچه دارن!! با پنج تا بچه چه اداهایی که از خودت در نمیاری ،پاشو برو خداروشکر کن و بگو خدایا بهم اولاد سالم بده ،نه اینکه اول صبحی با حرفهات سرمنو ببری و فکر کشتن یه بچه بی گناه باشی.
با اینکه از کمک مادرم نا امید بودم، اما بازم اصرار کردم تا شاید کمکم کنه. اما مادرم میگفت خودشو گناهکار نمی کنه و کاری به کارم نداره،آخرم گفت پاشو برو هرکاری دلت خواست بکن، ولی تو خونه من نقشه کشتن بچه تو نکش.
دست از پا درازتر به خونه برگشتم اما فکر انداختن بچه از سرم نیفتاده بود.
اول خواستم خودمو از روی ایوون بندازم پایین، اما با فکر کردن به اینکه ممکنه سردردو چشم دردم بیشتر شه و عصب چشمم بیشتر آسیب ببینه،پشیمون شدم.
بیشتر روز به فکر کردن به اینکه چطور بچه رو بندازم، گذروندم. اما نه جراتشو داشتم و نه توانشو و مادرم با حرفهاش ته دلمو خالی کرده بودو از طرفی هم علیرغم بارداری های زیاد راهی بلد نبودم.
برای همین دو رکعت نماز خوندم و از خدا خواستم بچه رو از من بگیره. چون با اون حال و روزی که من داشتم و با وضع و اوضاعی که زندگیم داشت،حاملگی برام قوز بالای قوز بودو نمیخواستم یه نفر دیگه رو هم وارد این زندگی پراز غصه کنم.
روزها میگذشت و من دیگه مطمئن بودم که باردارم و هر روز به خونه مادرم میرفتم تا بلکه راهی جلوی پام بزاره. اما هربار مادرم از گناه کشتن یه آدم بی گناه حرف میزد و شروع میکرد به نصیحت کردنم.
یه روز که همینطور نشسته بودم و به انداختن بچه فکر میکردم، به ذهنم رسید از ننه هاجر کمک بگیرم و زودچادرمو انداختم روی سرم ورفتم در خونه ننه هاجر.
ننه هاجر با دیدنم بسم اللهی گفت و گفت خیره دختر،کی توی ده پابماهه که من یادم نیست.
ازش اجازه گرفتم ورفتم داخل وگفتم کسی پابماه نیست. اومدم ازتون یه سوال کنم.
ننه هاجر همونطور که داشت کارهاشو انجام میداد گفت چه سوالی، خیر باشه.گفتم خیره ننه هاجر،راستش یه نفر حامله ست و بچه شو نمیخواد، یعنی نمیتونه که دنیا بیارتش. اومدم ببینم شما راهی بلدی که بچه شو بندازه؟
ننه هاجر نگاه عاقلانه ای بهم انداخت و گفت اون یه نفر غلط کرده که حامله شده وحالامیخواد خودش و منو با هم به گناه بندازه.دختر جان من از روزی که یادم میاد بچه گرفتم وکل ده تو دستای من به دنیا اومدن، حالا تو اومدی میگی یه راهی بگم که یه طفل معصومو بکشم. استغفرالله! خدایا ازشر شیطان به تو پناه میبرم.میگم چرارنگ و روت زرده،پاشو برو که فکر کردن به معصیت هم خودش معصیته.نعمتی که خدا به آدم میده رو نباید با ناشکری پس زد،خدا قهرش میاد.وقتی دیدم ننه هاجر فهمیده که خودم باردارم، شروع کردم از کتک زدن های هادی و سردرد ها و خونریزی چشمم و حرفی که هادی توی مطب زده بود براش گفتم تا شاید دردمو بفهمه و فکری برام کنه. اما هیچ کدوم تاثیری توی حرف ننه هاجر نداشت ودر آخر گفت خدا بهتر ازمن اینا رو می دونسته،حتما صلاح مصلحتت این بوده و حاملگیت حکمتی داره. پاشو برو خونه ت، وقت منم نگیر. ایشالا زمانش که رسید،خودم میام بچه تو میگیرم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هفتادودو اگر کسی بخواد الان به من بگه تو نیستی باور ندار
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هفتادوسه
من حرفشو تایید می کردم ولی می دونستم که اوس عباس به هیچ وجه زیر بارِ برگشتن به اونجا نمیره.چند روزی گذشت….حالا فهمیده بودم که زندگی کردن توی خونه ی خان بابا خیلی هم بد نیست و یه جورایی هم خوب و راحته و اگر از اول منم مثل ملوک عروس اینجا می شدم شاید دقدقه های اون زمان رو نداشتم اوس عباس سر شب میومد خونه و دور هم می گفتیم و می خندیدم همه ی اون خونواده اهل بذله گویی بودن و هر شب تا دیر وقت می گفتن و می خندیدن گاهی من از بس خندیده بودم دلم درد می گرفت و فکر می کردم بچه داره به دنیا میاد آخه هر وقت که زیاد می خندیدم خان باجی ریسه می رفت و می گفت اینقدر نخند بچه ات زود به دنیا میاد فکر می کنه اینجا خبریه.من باور کرده بودم در حالیکه او شوخی می کرد آخه تا اون موقع من چنین چیزی ندیده بودم همیشه در جاهایی زندگی کرده بودم که همه تا شام می خوردن می رفتن و می خوابیدن مثل عُنق منکسره (کسی که خیلی بد اخلاقه )…این نوع زندگی برای من واقعا دیدنی بود و غریب ….تنها مشکل ما طلعت خانم بود که باز سر و کله اش پیدا شد و خان باجی عزا گرفت که دوباره چطور او را بیرون کنه …با اومدن طلعت خانم پسرا هم از جمع خانواده دوری می کردن و تقریبا همه زود می رفتن و می خوابیدن تا کمتر حرفای او را که بیشتر تکراری بود گوش کنند او حالا بیشتر از هر چیزی از دختر کوچیکش حرف می زد و هر کاری رو با یک مثال به اون مربوط می کرد و آنقدر واضح
می خواست دختر خودشو به ماشالله قالب کنه که باعث خنده و مسخره ی بقیه شده بود ولی بازم دست بر نمی داشت …یک روز بعد ازظهر که طلعت خانم داشت حرف می زد من بلند شدم تا از در پشتی برم تو باغ و از شر حرفای بی سر و ته اون خلاص بشم یه دفعه چشمم افتاد به فتح الله که خیلی جلوتر یعنی تقریبا وسط باغ وایساده و پشتش به من بود من لب تخت نشستم ولی اونو خوب می دیدم که یه دفعه دیدم اون از زمین بلند شد و چند دقیقه همون طور موند و بعد آهسته دوباره پاشو گذاشت روی زمین…اگر اینو از خان باجی نشنیده بودم باورم نمیشد و فکر می کردم یک خیال بوده ولی حالا باورم شد که اون می تونه این کارو انجام بده اما چطور نمی دونستم اومدم سریع برگردم که اون منو نبینه ولی برگشت و قبل از اینکه بخوام کاری بکنم منو دید و هراسون شد پا به فرار گذاشت خیلی نرفته بود که دیدم نیست هر چی نیگا کردم هیچ صدایی نمی اومد , رنگم شده بود مثل گچ دیوار برگشتم تو اتاق تا چشم خان باجی به من افتاد, پرسید : چی شده مادر؟ مگه جن دیدی؟ درد داری ؟چرا رنگت پریده ؟ گفتم یه کم ضعف کردم الان میرم دراز می کشم خوب میشم ….با عجله رفتم تو اتاق و پهلوی کوکب که خوابیده بود دراز کشیدم ولی تن و بدنم داشت می لرزید …زهرا دنبالم اومد تا ببینه من چم شده گفتم چیزی نیست خوب میشم ، اون گفت عزیز جان اونی که من دیدم شما هم دیدین ؟ از جام پریدم و پرسیدم مگه تو چی دیدی ؟ گفت من خیلی ترسیدم داشتم از پنجره بیرون رو نیگا می کردم عمو فتح الله رو دیدم از زمین رفت بالا
و دوباره اومد پایین ..وقتی هم داشت فرار می کرد غیب شد …پس خان باجی راست می گفت : بهش توپیدم نه ..نه تو اشتباه کردی این حرفا چیه می زنی ؟دیگه جایی تکرار نکنی …. اونوقت خیلی بد می شه اصلا به ما مربوط نیست….(با تهدید گفتم ) زهرا حرف نمی زنی هااا شنیدی ؟تو هیچی ندیدی …هیچی لام تا کام … فهمیدی ؟گفت آخه عزیز جان یک بار هم من ته باغ بودم داشتم میوه می خوردم که عمو رو دیدم یه دفعه از یک طرف باغ غیب شد و یک طرف دیگه پیدا شد …..گفتم راست میگی چه جوری ….ولی زود به خودم اومدم و گفتم مثل اینکه از بس میوه خوردی ثقل کردی دیگه نبینم رفتی تو باغ…… به ما هیچ مربوط نیست ….اگه میوه خواستی بگو فاطی برات بیاره خودت نرو.زهرا با اون چشمهای سیاهش به من خیره شده بود نمی دونست چه اتفاقی افتاده و من چرا دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم …..گفتم این طوری منو نیگا نکن برو …. الهی قربونت برم به کسی حرفی نزنی ها حتی به آقات فقط من بدونم و تو …همین هم شد و من سعی کردم خیلی عادی بافتح الله رفتار کنم ….شتر دیدی ندیدی …طلعت خانم دیگه شورش رو در آورده بود و انگار علنی داشت دخترشو بله برون می کرد که خان باجی احساس خطر کرد چون می دید ماشالله هم بدش نیومده …. پیش دستی کرد و دختری رو از خانواده ی خوبی در نظر گرفت و قرار خواستگاری گذاشت و همون شب طلعت خانم رو هم در جریان گذاشت و بعد از پانزده روز تحمل سخت اون بهش گفت: طلعت خانم جان ما داریم میریم خواستگاری برای ماشالله خونه ی عروس نزدیک شماس پس کالسکه از طرف خونه ی شما میره بیا سر راه برسونیمت و به ملوک هم گفت چه جور دختری هستی؟ وسایل مادرتو جمع کن که مام داریم حاضر میشیم …...
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادودو دردناکترین شب یک مصیبت اولین شب آن است.سیاوش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هفتادوسه
بانو با لبخند بر لب و البته چشمانی پر غم که از غم نگاه خواهر تازه عروس شده اش وا گرفته بودند گفت: پیغامت دیشب رسید که علی کاری بهت نداشته.آیلار پاسخ داد: آره خدا رو شکر کاری بهم نداشت، مامان حالش چطوره؟عاطفه با عجله گفت: مامان خوبه، شنیده دیشب برای تو مشکلی پیش نیومده خوب ِخوبه، تو بگو دیشب چی شد؟آیلار همه چیز را برای خواهرهایش تعریف کرد.عاطفه متعجب گفت: چی شد یکبار این علیرضا خان مردونگی کرد؟آیلار پوزخند زد و چیزی نگفت.وقتی دخترها کاملا خیالشان راحت شد،بانو سینی های صبحانه را به سمت خواهرش هُل داد و گفت: برات صبحانه آوردیم.آیلار به دو سینی بزرگ مقابلش نگاه کرد؛کره محلی،عسل کوهی، چند نوع مربایی خانگی، پنیرمحلی، تخم مرغ پخته، جگر کباب شده، بشقاب های کاچی، کلوچه های بانو پز،نان دست پخت خواهرش،گردو وسبزی تازه وخیار وگوجه یک قوری زعفران دم کرده....هر چه که به دستشان آمده بود در سینی گذاشته آورده بودند.نگاهشان کرد و گفت: چه خبر برای فیل صبحانه آوردین؟!بانومهربان گفت: قابل تو رو نداره، چرا معطلی یک چیزی بخور.عاطفه صورتش را کج و کوله گفت: چی چیو شروع کن باید اون دوماد نکبت هم بیاد چند دقیقه دیگه فامیل میان بالا برای تبریک و خداحافظی نمیشه که اون نباشه، در ضمن آیلار خانوم تو هم این سینی رو خیلی به خودت نگیر، بیشتر واسه چشم اونا بود نه تحویل گرفتن تو.
وریز خندید.آیلار با صورتی آویزان گفت: نمیشه علیرضا نیاد؟عاطفه جواب داد: هر چند هیچ ازش خوشم نمیاد ولی میدونی که باید باشه، میخوای باز حرف بندازی تو دهن اینا؟از جایش بلند شد و گفت :تا کسی نیومده برم صداش کنم ...خیلی ازش خوشم میاد.بانو وآیلار از دیدن صورت عاطفه خنده اشان گرفت.بانوبه لبخند روی صورت آیلار نگاه کرد، دستش را روی صورت خواهرش گذاشت و گفت: قربون لبخندت برم، مثل ماه میشی وقتی میخندی.آیلار به عاطفه که هنوزم دم در ایستاده با محبت نگاهش می کرد و بانو که کنارش نشسته بود نگاه کرد با بغض بزرگی گفت: سیاوش تموم شب انتهای باغ نشسته بود و سیگار می کشید.عاطفه دلسوزانه گفت:حتما تو هم تمام شب ایستادی و نگاهش کردی.همینه که چشمات کاسه خونه.آیلار سر پایین انداخت. اشکش درست روی گل دامنش چکید وگفت: یعنی این روزا تموم میشه؟یک روزی میاد که دوباره بتونیم از ته دل بخندیم ؟بانو دست خواهرش را فشُرد و گفت: معلومه که میاد.همه چی درست میشه، غصه نخور.نگاهش را از آیلار گرفت به عاطفه داد وگفت:تو چرا ایستادی پس؟ برو صداش کن بیاد.عاطفه با اکراه از اتاق خارج شد.دم در اتاق علیرضا ایستاد و چند ضربه زد.ناهید تکان خفیفی خورد،اما بیدار نشد.عاطفه که متوجه شد هنوز بیدار نشده اند دوباره در زد.اینبار ناهید بیدار شد، از جایش برخاست.روسری روی سر انداخت و در را باز کرد.عاطفه بدون اینکه مستقیم به صورت ناهید نگاه کند گفت: صبح بخیر، به شوهرت بگو برای صبحانه چند دقیقه بیاد اتاق آیلار..میخوان بیان خداحافظی کسی نبینه اونجا نبوده.منتظر جواب نماند و رفت.خودش هم دلیل اینکه شرمنده ناهید بود را نمی دانست.شاید زندگی اوهم خراب شده بود.هرچند آنها تقصیری نداشتند.اما بدجور دلش برای دختر عمه بی گناهش می سوخت.ناهیدبرگشت داخل اتاق وعلیرضا را صدا زد.علی که بیدار شد ناهید بی میل گفت: باید بری اون اتاق، براتون صبحانه آوردن. علیرضا چشم بست.این کابوس تمام شدنی نبود که نبود.گفت: باشه، الان میرم و در جایش نشست.چند دقیقه بعد با لباس مرتب دم در اتاق آیلار ایستاده؛ بعد چند ضربه منتظر اجازه ورود از جانب او بود.عاطفه در را برایش باز کرد.علیرضا وارد شد.اولین چیزی که دید چشمان سرخ آیلار بود؛ که نشان می داد تا همین دقایق پیش در حال گریه کردن بوده.علیرضا وآیلار دم در حجله ایستاده بودند؛ چند تن از مهمان ها که شب پیش را در منزل همایون گذرانده بودند؛خداحافظی می کردند و می رفتند.بعد از رفتن آخرین مهمان علیرضا به آیلار که قصد بر گشت به داخل اتاق و رفتن پیش خواهرهایش را داشت نگاه گذرایی انداخت صدایش کرد: آیلار؟آیلار در جایش ایستاد او هم به نگاه کوتاهی بسنده کرد و گفت: بله؟علیرضا چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت: اگه چیزی خواستی یا لازم داشتی کافیه بهم بگی.آیلار سر تکان داد.عجب شوهری خدا نصیبش کرده بود!مردی مسئولیت پذیری که منتظر بود دخترک لب تر کند.پوزخندی زد و وارد اتاق شد. بالاخره مهمانی کذایی تمام شد.لیلا، بانو و عاطفه کنار آیلار دور سینی های صبحانه نشسته بودند.لیلا برای عوض کردن جو گفت: عروس خانوم چرا کاچی نمیخوری؟آیلار چپ چپی نگاهش کرد و گفت: واسه چی کاچی بخورم ؟لیلا هم چشم غره اش رفت و گفت: میخوام نخوری ....زهرمار بخوری ...خودم میخورم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتادوسه
آروم در حالیکه چادرم رو ی سرم حائل بود خاک کنار قبر رو با ناخن هام کندم و دستم رو گذاشتم روی قلبم و مشت کردم و گذاشتم روی اون چاله کوچک و روش خاک ریختم. بلند شدم یک نفس عمیق کشیدم و راه افتادم بطرف اتوبوسی که باهاش اومده بودیم دیگه حتی نگاه نکردم یحیی و خانواده ی عمو هستن یا نه ولی تصمیم خودم رو گرفته بودم مگه از یک سوراخ چند بار باید نیش می خوردم تا به خودم بیام اونشب خونه ی ما شلوغ بود و نه یحیی اومد و نه عمو و خانواده اش خانجون بشدت دلخور بود و مدام داشت از حشمت بد گویی می کرد با اینکه از این کار خوشم نمی اومد و می دونستم اینم عواقبی برامون داره ولی حرفی نزدم اصلا حالی برای این کار نداشتم چون عزا دار یحیی بودم مامان عدس پلو تهیه دیده بود مهمون ها خوردن و خیلی ها کمک کردن تا جمع و جور کنن بعد رفتن دیر وقت شده بود خواستم برم به اتاقم که بخوابم خانجون صدام کرد و گفت پریماه قربونت برم دختر بیا ببین چی میگم گفتم خانجون فکر می کنم می دونم چی می خواین بگین دیگه یحیی به درد من نمی خوره درسته ؟ گفت قربون دختر عاقلم برم دورت بگردم یحیی رو فراموش کن من بهت قول میدم یک حشمتی بسازم که صد تا عین خودش به جونش بیفته همین فردا می خوام برم خونه ی عموت و حساب اون زنیکه ی فتنه رو بزارم کف دستش تا حالا هم به خاطر تو و یحیی این کارو نکردم گفتم هر کاری صلاح می دونین بکنین خانجون ولی اونو بدونین که من از یحیی گذشتم اون دیگه توی زندگی من جایی نداره ولی به نظرم شما خودتون رو اذیت نکنین اون زن ارزش همین کارو هم نداره به قول خودتون بسپرین به دست روزگار مامان گفت راست میگه خانجون دیدین که خودشو توی فامیل کوچک کرد همه داشتن می گفتن که چطور حسن آقا دلش اومده زن و بچه ی برادرشو ول کنه و باهاشون قطع رابطه کنه با نیومدنشون هزار تا حرف و حدیث درست کردن که همش به ضرر خودشونه همینطور که خانجون و مامان با هم سرِ رفتن و نرفتن خانجون بحث می کردن رفتم به اتاقم وخوابیدم یک خواب راحت و بی اضطراب وقتی چشمم رو باز کردم آروم دستهامو به طرف بالا کش دادم و گفتم راسته که مرگ سردی میاره من واقعا دیگه یحیی رو نمی خوام اون روز اونقدر غرق در افکار خودم بودم که اصلا ثریا و نریمان رو فراموش کردم روز جمعه بود و هوا داشت تاریک می شد ولی آقای احمدی هنوز نیومده بود دنبالم دلم می خواست هر چی زودتر از اون خونه برم تا بتونم خاطراتی که با یحیی داشتم رو فراموش کنم حمام کردم و یک دست لباس قشنگ سوسنی رنگ با خال های سفید پوشیدم و چند دست لباس که مشکی نباشه و لباس گرم برداشتم و آماده شدم و روی تخت توی حیاط منتظر نشستم فرهاد قرار بود مهر اونسال بره کلاس اول مامان براش وسایل مدرسه رو خریده بود و داشت با ذوق و شوق نشونم می داد و فرید هم اومده بود روی پام نشسته بود از وقتی هفته ای یکبار میومدم خونه هر دوی اونا نسبت به من حریص شده بودن و ازم جدا نمی شدن مامان یک بسته آماده کرده بود از خوراکی هایی که دوست داشتم و گذاشت توی ساکم و گفت می دونم تو روت نمیشه دست به چیزی بزنی تا بهت نگفتن نمی خوری اینا رو بزار توی اتاقت باشه دلت ضعف رفت بزار دهنت که در زدن مامان گفت ای وای احمدی اومد مادر تو رو خدا هفته دیگه اگر تونستی زودتر بیا من این بار درست ندیدمت بشنیم مادر و دختر با هم حرف بزنیم فرهاد دوید و در رو باز کرد و من بلند شدم و ساکم رو برداشتم که با صدای بلند گفت پریماه آقا یحیی اومده.خانجون وضو گرفته بود و داشت با جانمازش میومد توی حیاط که شنید یحیی اومده و گفت بگو بیاد ببینم چه دردی داره که نشسته به چرت و پرت های حشمت گوش می کنه ولی یحیی توی کوچه ایستاده بود و نیومد در حالیکه قلبم تند می زد و حسابی عصبی بودم تنها فکری که کردم این بود که اون می دونست من بعد از ظهر میرم و خونه نیستم برای همین اومده اما فرهاد دوید به طرف منو بلند گفت پریماه می خواد با تو حرف بزنه میگه کارت دارم متوجه شدم که اون می دونه که نرفتم مامان گفت بی خودکرده بهش بگو پریماه رفته نیست من از عکس العمل های خانجون و مامانم می فهمیدم که اونا هم شاهد کاری که یحیی سر مزار با من کرد بودن برای همین اصلا دلخوشی ازش نداشتن گفتم نه مامان بزار ببینم چی می خواد بگه اصلا حرف حسابش چیه ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f