یه زمانی توو همین کشور خودمون اتوبوسهایی که به ایران پیما مشهور بودن اینجوری بار جابهجا میکردن!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتاد علیرضا آهسته گفت آی دخترجون چیکار می کنی نگفتم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هفتادویک
دقایقی بعد در حال خروج از خانه بودکه سیاوش را با نایلون بزرگی دم در دید.سیاوش پرسیدکجا میری؟لیلا جواب داد میرم یک سر به زنعمو بزنم امشب خیلی گریه کرد..تو کجا میری؟سیاوش گفت می رم تا کناررودخونه.باهات میام تا خونه عمو بعدش میرم.لیلا خفه شدبا بغضی که درگلوی سیاوش زمان حرف زدن حس کرد.احساس کرد الان است که این بغض راه نفس برادرش را بند بیاورد.به سمت در رفت و گفت: باشه بریم.علیرضا از پله ها بالا رفت وارد اتاق شد،ناهید با صورتی سرخ از گریه مچاله شده در خودش کنار دیوار خوابیده بودو سکسه می کرد.محبوبه تا چشمش به علیرضا افتاد گفت: تو اینجا اومدی چیکار؟برو بیرون پیش عروست.علیرضا حوصله سلیطه بازی ها و وراجی های عمه اش را نداشت دم در ایستاد بدون اینکه به او امان حرف زدن بدهد گفت: برو بیرون..برو بیرون میخوام با زنم حرف بزنم.تا محبوبه دهان باز کردعلیرضا عربده کشید: برو بیرون با زنم کار دارم.محبوبه مثل موش از اتاق بیرون رفت.علیرضا کنار همسرش نشست.به چشمانش که در اثر گریه متورم شده بود نگاه کرد.دست روی صورت سرخ و تب دارش گذاشت. همچنان از شدت گریه سکسکه می کرد.ناهید صورتش را از زیر دست علیرضا بیرون کشید.علیرضا دوباره دستش را روی صورت ناهید گذاشت و گونه اش را نوازش کرد آهسته گفت: بهش دست نزدم.ناهید با صدای گرفته ای گفت: آره من کَرم صدای کل کشیدنشون نشنیدم...خرم نمیدونم منظورشون چی بود.علیرضا با انگشت اشاره باز بر گونه ناهید خط نوازش کشید و گفت: به جان خودت بهش دست نزدم.پیراهنش را از تن بیرون آورد پشت به ناهید نشست و گفت: ببین، دستمال رو با این کثیف کردم..نخواستم بیشتر از این حرف دنبالش باشه.ناهید در جایش نشست انگشت به زخم تازه علیرضا کشید.همراه گریه خندید و گفت: واقعا باهاش نخوابیدی علی؟!علیرضا به سمت همسرش بر گشت
لبخند کم رنگی بر صورت خسته اش نشاند و گفت: نه قربونت برم. ولی ناهید باید بین خودمون بمونه. من بهت اعتماد کردم. مبادا بری به مادرت بگی.لیلا و سیاوش با هم آهسته در دل سیاه شب قدم میزدند.صدای آب های جاری در جوی های کوچک ده و جیرک جیرک ها و البته گام هایش که روی برگ ها می نشست به گوش می رسید.هر دو در سکوت گام برمی داشتند.لیلا می دانست قلب بردارش زیر حجم غم در حال انفجار است.چقدر دوست داشت به او بگوید امشب هم آغوشی رخ نداده اما حق با آیلار بود.بالاخره مرد جوان باید از یک جایی با این حقیقت تلخ رو به رو می شد.چند دقیقه قبل دم در خانه عمویش پیغام را به عاطفه دادو همراه سیاوش که کمی دور تر در تاریکی ایستاده بود راهی مقصد سیاوش شدند.کنار رود که رسیدند، سیاوش با اندوه نفس کشید.هوای سرد را به سینه پر دردش فرستاد.اینجا با آیلار هزارن هزار خاطره داشتند.وجب به وجب خاک و چمن های اطرف رود شاهد صحبت های عاشقانه آنها بود. نقشه هایشان را شنیدند و عاشقانه هایشان را دیدند.کیسه میان دستش را روی زمین خالی کرد؛یک لباس عروس و لباس شب زیبا روی زمین افتاد.قلبش هم از سینه کنده شد و روی زمین افتاد.لیلا سر برگرداند و به برادرش نگاه کرد.سیاوش با صورتی که حجم درد نشسته بر آن در تاریکی خیلی مشخص نبود اما با صدای که بغض ویرانش می کرد گفت: اینا رو از فرانسه واسه آیلارخریدم ...برای شب حنابندون و عروسی.کلمه عروسی را نتوانست واضح ادا کند؛گریه داشت همه زورش را میزد تا خودش را نشان دهد نفسش جور سختی بالا می آمد.لیلا اما به اندازه برادرش خوددار نبود. همرا کبریتی که سیاوش روی لباس ها انداخت بغض لیلا هم ترکید.در تاریکی صدای گام های را حس کردند وسایه ی منصور را تشخیص دادند.منصور جلو آمد سیاوش رو به او گفت: تو هم اینجایی؟بیا ببین خوابم تعبیر شد.صدایش بی نهایت خشن شده بود.کاملا مشخص بود که بغض به تمام حنجره اش چنگ می کشد.منصور به لباس عروس که می سوخت خیره شد.خواب سیاوش را یادش آمد.سیاوش گفته بود: آیلار میان آتش ایستاده.لباس عروسش می سوخت اما خودش لبخند بر لب داشت.واقعه همان بود که سیاوش در خواب دید.اما جای لبخند آیلار این وسط خالی بود.احتمالا این قسمت از خوابش وارانه تعبیر شد.منصور سیگاری آتش زد تا به سمت سیاوش برد مرد جوان بدون تعارف سیگار را گرفت.سیگار دوم را برای خودش روشن کرد.سیاوش با سیگاری که میان لبهایش امان پیدا نمی کرد کام پشت کام خیره لباس عروسی بود که با تمام قلبش برای دخترک محبوبش خرید.منصور بی آنکه نگاه از لباس شعله ور بگیرد. یاد آن روز افتاد.پسر عمویش همان روز بعد از خرید لباس گفت غم قلبش را گرفته و او همه چیز را به شوخی و خنده گرفت.حالا ...امان از نفس های کشدار سیاوش.امان از صدای ریز گریه لیلا.امان از خواهر کوچک عزیزش که امشب قلبش هزار تکه شد.امشب، شب اول بود. می گویند
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
علت گفتن"چس فیل" (🙊)در ایران
اولین برند پاپ کرن که وارد ایران شده
مربوط به یک شرکت انگلیسی به اسم
چسترفیلد بوده که ما ایرانیها سادہ اش
کردیم و گفتیم چس فیل!
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
میگویند روزی ملکالشعرای بهار، در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی، چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد.کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ
ملک الشعرای بهار گفت:
برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست
خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو صحبت مشت است و درفش
جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست
جوانی خام، که در مجلس حاضر بود گفت:"این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شدهاند. اگر راست میگویید، من چهار کلمه انتخاب میکنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید.سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره." بدیهیست آوردن این کلمات دور از ذهن، در یک رباعی کار سادهای نبود، لیکن ملکالشعرا شعر را اینگونه گفت:
چون آینه نورخیز گشتی احسنت
چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده موَیز گشتی احسنت!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدیداس دهه شصتی ها😅
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادش بخیـــــر
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادویک دقایقی بعد در حال خروج از خانه بودکه سیاوش ر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هفتادودو
دردناکترین شب یک مصیبت اولین شب آن است.سیاوش و آیلار این شب سخت را پشت سر می گذاشتند؛ بعد آن شاید قدری اوضاع بهتر می شد.منصور دست روی شانه سیاوش گذاشت
سیاوش این لباس عروس را با چه شوقی خریده بود!جز او و خدا کسی نمی دانست.آخ از برق چشمانش آن روز در مزون.بد بود که مردها نمی توانند مثل زن ها گریه کنند.اگر این حق را داشت یک گوشه می نشست، خودش را بغل می کردو برای برق چشمان آن روز سیاوش یک دل سیر می گریست.آیلار تمام مدت باقی مانده از شب را پشت پنجره اتاقش ایستاد و به سیاوش که انتهای باغ ایستاده بود و پشت هم سیگار آتش می زد نگاه کرد.نمی دانست چقدر ایستاده اما سوزش چشمان خیس از اشکش و بی حس شدن پاهایش و روشن شدن هوا حاکی از زمان زیادی بود که سرپا ایستاده.سیاوش با همه بی حواسی اش بالاخره پس از ساعتها سنگینیِ نگاه آیلار را حس کرد؛ به سمت اتاق او نگریست.و او را که پشت پنجره بود دید، چند ثانیه نگاهش کردبا اندوهی که از نگاهش جمع نمی شد و حتی از آن فاصله هم قابل رویت بود. سپس به سمت در حیاط رفت.آیلار هم از پنجره دل کند و رفت تا دست و صورتش را بشوید.شاید آب کمی از سوزش چشمانش کم کند.از پله های پشت سا ختمان استفاده کرد تا با کسی برخوردی نداشته باشد.با آب سرد صورتش را شست و همانجا کنار شیر آب نشست.دستانش را دقایق طولانی زیر آب نگه داشت؛ شاید این سردی قدری از التهاب درونی اش بکاهد.سردی زمین را دوست داشت؛ التیامی برای تن تبدارش بود.اما باید قبل از دیده شدن به اتاقش باز می گشت.پس از سردی آب و زمین زیر پایش دل کند بعد از اینکه باردیگر صورتش را شست. به اتاقش بازگشت.نگاهی در اتاق گرداند،با آنکه بیشتر کودکی و عمرش در خانه عمویش واین اتاق ها گذشته بود امابه نحو عجیبی با آن غریبی می کرد.لباس هایش را برداشت و به حمامی که در طبقه بالا بود رفت.باید موهایش را از شر مواد خلاص می کرد.خشکی موهایش به کلافگی اش می افزود و بیش از این نمی توانست تحملشان کند.آب را که روی سرش باز کرد، بوی مواد موهایش بلند شد.شب گذشته حتی یک لحظه هم به خودش نگاه نکردنفهمید زیبا شده بود یا زشت؟ یا اینکه حتی موهایش چه مدلی داشتند.تکیه اش را به دیوار حمام داد؛ آهسته سُر خورد و روی زمین کف حمام نشست.
های های گریه اش در حمام پیچید.شب گذشته او عروس شده بود؛ همسر شده بو؛ با مردی زیر یک سقف رفت.اما داماد آن شب سیاوش نبود؛ همسرش سیاوش نبود.حجم زیادی از غم بر قلب شکسته اش سنگینی می کرد.هرچه گریه می کرد از آن سنگ سخت جا مانده میان گلویش چیزی نمی کاست.مگر نمی گویند آب سنگ را می تراشد؟چرا اشکهای او هیچ تاثیری بر بغض سنگ شده میان گلویش نداشتند؟گریه هایش تمامی نداشت؛ اما باید تمامش می کرد. زیر دوش ایستاد. شامپو را را موهایش خالی کرد.حسابی آنها را شست.وقتی که از حمام خارج می شد. سر و صدای های از طبقه پایین شنید.این یعنی مهمان ها و اهالی خانه بیدار شده بودند.وارد اتاق شد.رو به روی آینه ایستاد و به چشمان نا امیدش نگاه کرد وشانه را روی موهای خیس سیاهش کشید.قرار بود سیاوش آن سنجاق سرهای پروانه شکل زیبا را خودش روی موهایش بگذارد؛از دیدن موهای سیاه بلندش کیف کند.قرار بود چاله گونه اش را آنقدر ببوسد تا نفسش برود.با سیاوش خیلی قرار ها داشتند؛اما نشد.هیچ وقت نمیشد ..هیچ وقت ...قرار نبود؛ او در حجله باشد سیاوش سیگار به دست با چشمانی سرخ انتهای باغ شب را به صبح برساند.قرار نبود؛ او اولین روز عروسیش تنها میان حجله اش بنشیند و گریه کند ومردش در اتاق دیگری زن دیگری را در آغوش بگیرد و بخوابد؛ و نبود مردش، خوابیدنش در آغوش زن دیگری بی اهمیت ترین نکته دنیا باشد.هر شانه ای که به موهایش می کشید، انگار کسی چنگ به قلبش می انداخت.آخر کدام عروسی تنها، با چشمان گریان، دل شکسته، غصه دار، میان حجله اش ایستاد؟!خودش شانه به موهایش کشیده؟نه دستی بوده که میان موهایش بلغزد، نه کسی که نازش را بکشد و قربان صدقه اش برود. آخ که قرارشان این نبود
لباس هایش را عوض کردو بلاتکلیف کف اتاق نشست؛که بانو و عاطفه در اتاق را باز کردند و با دو سینی بزرگ صبحانه وارد اتاق شدند.سینی ها را کف اتاق گذاشتند.آیلار به آغوش بانو رفت و عطر تنش را نفس کشید.فقط یک شب از او دور بود اما بسیار زیاد احساس دلتنگی می کرد..بانو روی موهای خیس خواهرش را بوسید و پرسید: خوبی؟و نگاهش چسبیده به چشمان سرخ و مژه های خیس تازه عروس.آیلار آهسته گفت: خوبم.دروغ گفت.دروغ که حناق نبود راه گلویش را ببندد.به آغوش عاطفه پناه برد؛ چند دقیقه میان بازوهای عاطفه بود.و با محبت خواهری او و قربان صدقه هایش جان می گرفت.هر سه با هم کف اتاق نشستند.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨آرزوی من برای تو عزیز:
✨بـــرايــــت،دنــيايــــي
✨به زیـــبايــــي
✨آنچه تو زیـــبايش میدانی؛
✨آرزو میکنم:
✨دنــــيايــت
✨به زیــبايـــي تمام
✨ آرزوهایـــت ...!
شبتـــون بخیـــر♥️💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
❤️روزتون قشنگ
🌸امروز هرچی آرزوی خوبه مال تو
❤️الهی
🌸سهم امروزتوووون شادی
❤️سهم زندگیتوووون عشق
🌸سهم قلبتوووون مهربونی
❤️سهم چشمتوووون زیبایی و
🌸سهم عمرتون عزت و
❤️سربلندی باشه
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون شرح...🥲
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قانون انتظار... - @mer30tv.mp3
4.63M
صبح 4 اردیبهشت
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادودو دردناکترین شب یک مصیبت اولین شب آن است.سیاوش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هفتادوسه
بانو با لبخند بر لب و البته چشمانی پر غم که از غم نگاه خواهر تازه عروس شده اش وا گرفته بودند گفت: پیغامت دیشب رسید که علی کاری بهت نداشته.آیلار پاسخ داد: آره خدا رو شکر کاری بهم نداشت، مامان حالش چطوره؟عاطفه با عجله گفت: مامان خوبه، شنیده دیشب برای تو مشکلی پیش نیومده خوب ِخوبه، تو بگو دیشب چی شد؟آیلار همه چیز را برای خواهرهایش تعریف کرد.عاطفه متعجب گفت: چی شد یکبار این علیرضا خان مردونگی کرد؟آیلار پوزخند زد و چیزی نگفت.وقتی دخترها کاملا خیالشان راحت شد،بانو سینی های صبحانه را به سمت خواهرش هُل داد و گفت: برات صبحانه آوردیم.آیلار به دو سینی بزرگ مقابلش نگاه کرد؛کره محلی،عسل کوهی، چند نوع مربایی خانگی، پنیرمحلی، تخم مرغ پخته، جگر کباب شده، بشقاب های کاچی، کلوچه های بانو پز،نان دست پخت خواهرش،گردو وسبزی تازه وخیار وگوجه یک قوری زعفران دم کرده....هر چه که به دستشان آمده بود در سینی گذاشته آورده بودند.نگاهشان کرد و گفت: چه خبر برای فیل صبحانه آوردین؟!بانومهربان گفت: قابل تو رو نداره، چرا معطلی یک چیزی بخور.عاطفه صورتش را کج و کوله گفت: چی چیو شروع کن باید اون دوماد نکبت هم بیاد چند دقیقه دیگه فامیل میان بالا برای تبریک و خداحافظی نمیشه که اون نباشه، در ضمن آیلار خانوم تو هم این سینی رو خیلی به خودت نگیر، بیشتر واسه چشم اونا بود نه تحویل گرفتن تو.
وریز خندید.آیلار با صورتی آویزان گفت: نمیشه علیرضا نیاد؟عاطفه جواب داد: هر چند هیچ ازش خوشم نمیاد ولی میدونی که باید باشه، میخوای باز حرف بندازی تو دهن اینا؟از جایش بلند شد و گفت :تا کسی نیومده برم صداش کنم ...خیلی ازش خوشم میاد.بانو وآیلار از دیدن صورت عاطفه خنده اشان گرفت.بانوبه لبخند روی صورت آیلار نگاه کرد، دستش را روی صورت خواهرش گذاشت و گفت: قربون لبخندت برم، مثل ماه میشی وقتی میخندی.آیلار به عاطفه که هنوزم دم در ایستاده با محبت نگاهش می کرد و بانو که کنارش نشسته بود نگاه کرد با بغض بزرگی گفت: سیاوش تموم شب انتهای باغ نشسته بود و سیگار می کشید.عاطفه دلسوزانه گفت:حتما تو هم تمام شب ایستادی و نگاهش کردی.همینه که چشمات کاسه خونه.آیلار سر پایین انداخت. اشکش درست روی گل دامنش چکید وگفت: یعنی این روزا تموم میشه؟یک روزی میاد که دوباره بتونیم از ته دل بخندیم ؟بانو دست خواهرش را فشُرد و گفت: معلومه که میاد.همه چی درست میشه، غصه نخور.نگاهش را از آیلار گرفت به عاطفه داد وگفت:تو چرا ایستادی پس؟ برو صداش کن بیاد.عاطفه با اکراه از اتاق خارج شد.دم در اتاق علیرضا ایستاد و چند ضربه زد.ناهید تکان خفیفی خورد،اما بیدار نشد.عاطفه که متوجه شد هنوز بیدار نشده اند دوباره در زد.اینبار ناهید بیدار شد، از جایش برخاست.روسری روی سر انداخت و در را باز کرد.عاطفه بدون اینکه مستقیم به صورت ناهید نگاه کند گفت: صبح بخیر، به شوهرت بگو برای صبحانه چند دقیقه بیاد اتاق آیلار..میخوان بیان خداحافظی کسی نبینه اونجا نبوده.منتظر جواب نماند و رفت.خودش هم دلیل اینکه شرمنده ناهید بود را نمی دانست.شاید زندگی اوهم خراب شده بود.هرچند آنها تقصیری نداشتند.اما بدجور دلش برای دختر عمه بی گناهش می سوخت.ناهیدبرگشت داخل اتاق وعلیرضا را صدا زد.علی که بیدار شد ناهید بی میل گفت: باید بری اون اتاق، براتون صبحانه آوردن. علیرضا چشم بست.این کابوس تمام شدنی نبود که نبود.گفت: باشه، الان میرم و در جایش نشست.چند دقیقه بعد با لباس مرتب دم در اتاق آیلار ایستاده؛ بعد چند ضربه منتظر اجازه ورود از جانب او بود.عاطفه در را برایش باز کرد.علیرضا وارد شد.اولین چیزی که دید چشمان سرخ آیلار بود؛ که نشان می داد تا همین دقایق پیش در حال گریه کردن بوده.علیرضا وآیلار دم در حجله ایستاده بودند؛ چند تن از مهمان ها که شب پیش را در منزل همایون گذرانده بودند؛خداحافظی می کردند و می رفتند.بعد از رفتن آخرین مهمان علیرضا به آیلار که قصد بر گشت به داخل اتاق و رفتن پیش خواهرهایش را داشت نگاه گذرایی انداخت صدایش کرد: آیلار؟آیلار در جایش ایستاد او هم به نگاه کوتاهی بسنده کرد و گفت: بله؟علیرضا چند ثانیه ای مکث کرد و بعد گفت: اگه چیزی خواستی یا لازم داشتی کافیه بهم بگی.آیلار سر تکان داد.عجب شوهری خدا نصیبش کرده بود!مردی مسئولیت پذیری که منتظر بود دخترک لب تر کند.پوزخندی زد و وارد اتاق شد. بالاخره مهمانی کذایی تمام شد.لیلا، بانو و عاطفه کنار آیلار دور سینی های صبحانه نشسته بودند.لیلا برای عوض کردن جو گفت: عروس خانوم چرا کاچی نمیخوری؟آیلار چپ چپی نگاهش کرد و گفت: واسه چی کاچی بخورم ؟لیلا هم چشم غره اش رفت و گفت: میخوام نخوری ....زهرمار بخوری ...خودم میخورم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#گردو_پلو
مواد لازم :
✅ گوشت
✅ پیاز
✅ برنج
✅ گردو
✅ زعفران
✅ زردچوبه،نمک،فلفل
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
4_5919207400589492241.mp3
4.22M
عاشقم دیوونه وار
بی قرارم بی قرار
تو همون عشق
تو قصه هایی انگار
تویی تنها آرزوم
همه عشق و آبروم...
آهنگ امید به نام خوش قدم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
مادر عزیزم!
همه دمپایی هایی که پرت میکردی درد داشت !
ولی این یکی فلج میکرد ! 😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادوسه بانو با لبخند بر لب و البته چشمانی پر غم که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هفتادوچهار
عاطفه از لحن لیلا زد زیر خنده و رو به آیلار گفت: خوب راست میگه بچه چیکارش داری.آیلار با ابروهایی که همچنان در هم بود گفت: آخه میگه عروس خانوم کاچی بخوره چی شده که من کاچی بخورم؟لیلا برای اینکه لج آیلار را در بیاورد؛ کمی حال و هوایش را عوض کند گفت:خوب چیزی نشده که نشده، بده من بخورم که هر شب چیزی میشه.ویکی از بشقاب هار را برداشت با ولع شروع کرد به خوردن.بانو ازحرف لیلا پقی زد زیر خنده وعاطفه هم همراهیش کرد.اخم های آیلار هم بالاخره باز شد و لبخند بر لبش نشست و گفت:خاک توسرت بی حیا!لیلا در حالی که دهانش پر از کاچی بود گفت خوب وقتی میشه بگم نمیشه. مگه دروغگوام.بانو به طرح لبخند روی صورت خواهرش نگاه کرد، زیادی غیر واقعی بود.هیچ کس مثل او حال آیلار را درک نمی کرد، از دست دادن عشق از مرگ هم بدتر بود.اگر کسی از نزدیکانش می مرُد لااقل می توانست شیون کند، جیغ بکشد، زجه بزند ومردم هم دلدادری اش می دادند.اما حالا عزادار بود و نمی توانست عزاداری کند.باید در سکوت می گریست؛در سکوت زجه میزد؛ و هیچ کس دلداری اش نمی داد.مثل شمع قطره قطره می سوخت و تمام می شدولی می دانست زمان مسکن درد هاست.درد تمام نمی شود؛ولی کم کم به آن خو می گیرد.یاد می گیردچگونه کنارش زندگی کند؛ نفس بکشد؛ غذا بخوردو باز درد بکشد.باز زندگی کند؛ نفس بکشد و غذا بخورد.باید صبوری کردن را یاد بگیرد.باید خیلی چیزها را یاد بگیرد. همان لحظه پروین وارد اتاق سیاوش شد؛مرد جوان لبه پنجره مشرف به حیاط ایستاده بود.در سینی میان دستان پروین هیچ نبود؛ جز یک لیوان شیر داغ.می دانست سیاوش وقتی ناراحت است، چیزی نمی خورد.سینی کوچک را لبه پنجره گذاشت.لیوان شیر را برداشت و در سکوت به دست پسرش داد.سیاوش چند ثانیه خیره صورت نگران مادرش شد. لیوان گرم را میان انگشتانش فشرد.باز به درختان اسیر سرما خیره شد.پروین دلواپس گفت: یه قلپ بخور از پا می افتی.سیاوش جرعه ای ازشیر را نوشید به مادرش لبخند کم رنگی زد و گفت: نگران نباش خوبم.پروین خیره در شب سیاه چشمان سیاوش که غلتان میان دو کاسه خون بود گفت: دیشب اصلا نخوابیدی..از خونه که بیرون رفتی دیدمت ...وقتی که برگشتی تمام شب توی باغ بودی هم دیدمت ..کمی مکث کرد و گفت: بچه که بودی وقتایی که ناراحت می شدی؛ خوابت نمی برد من بالای سرت می نشستم. انقدر برات لالایی می خوندم، انقدر موهاتو نوازش می کردم تا خوابت می برد ..روی زمین نشست و با ناراحتی گفت: الان چیکار کنم تا خوابت ببره؟تا خواب بیاد به اون چشمای قشنگ خسته ات؟ الان که پریشونی چیکار کنم که آروم بگیری؟ که دلت آروم بگیره؟سیاوش کنار مادرش نشست.سرش را روی پاهای او گذاشت و روی زمین دراز کشید و گفت: الانم برام لالایی بخون، موهام ناز کن، انقدر لالایی بکن و موهام ناز کن تا خوابم ببره.توی دلش نالید یک جوری خوابم ببره که هیچ وقت بیدار نشم.پروین انگشتهایش را میان موهای پسرش لغزاند ، شروع کرد به نوازش کردن و لالایی خواندن.پروین آن قدر لالایی خواند تا بألاخره سیاوش تسلیم خواب شد؛ وقتی که مطمئن شد مرد جوان، خودش را به دستان خواب سپرده است، به اشک هایش که همه تلاششان را برای فرو افتادن می کردند، اجازه ریزش داد.دستش را نوازش وار، روی صورت خسته سیاوش کشید؛ ناراحتی و غم حتی در خواب هم از صورتش مشخص بود! تنها کاری که از دستش بر می آمد این بود که در حقش دعا کند؛ از خدا بخواهد آرامش به زندگیش برگردد و قلبش آرام بگیرد.آهسته از جایش بلند شد؛ بالش را زیر سر پسرش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. همان لحظه بانو و عاطفه هم از آیلار خداحافظی کردنند و راهی خانه خودشان شدنند؛ دوباره آیلار مانده بود و در دیوارهای اتاقش که هر لحظه روی سرش خراب می شدند.غم موجود بد پیله ای بود؛ به محض اینکه تنها شد دوباره خودش را به رخ کشید. عادتش همین است لاکردار! غم بی رحم است؛ در تنهایی خودش را به رخ می کشد. در جمع، وقتی که شادی، درست همان لحظه ای که لبخندت از ته دل است، خودش را به صورتت می کوبد؛ در مصیبت وقتی که های های می باری می آید و حجم غصه ی قلبت را بیشتر می کند.این روزهای آیلار، همین بود؛ غم خودش را رفیق تنهایی های دخترک کرده و از او جدا نمی شد.سیاوش چند ساعتی را در خواب گذراند؛ بیدار که شد چشمانش قدری آرام بود. کمی هم از سردردش کاسته شده بود. تا خواست از اتاق خارج شود، لیلا وارد اتاق شد.برادرش را که بیدار دید، گفت: اِ! بیداری؟ ظهر شده؛ اومدم صدات کنم برای غذا.سیاوش سر تکان داد.تازه بیدار شدم... بیا یک دقیقه بشین الان می ریم.لیلا نزدیک برادرش نشست که سیاوش بی مقدمه پرسیدحال آیلار چطوره آخ... قلبش مُرد برای برادرش!
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
- ما ایرانیا بهترین میانوعده هارو داریم.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ماری كوچولو دختری 5 ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود. یك روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یك گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمك میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:" ماری، آیا بابا را دوست داری؟"
ماری گفت: "معلومه كه دوست دارم. "
بابا گفت:" پس گردنبند مرواریدت را به من بده!"
ماری با دلخوری گفت:" نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسك قشنگ را به شما میدهم، باشد؟"
بابا لبخندی زد و گفت: "آه، نه عزیزم! "بعد بابا گونهاش را بوسید و شب بخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت یك شب دخترك گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد. بابا در حالی كه با یك دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یك جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد. وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصل قشنگی! بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یك گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f