#داستان_شب 💫
داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.
اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟ ـــــای خدا نجاتم بده! ــــواقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟ ــــالبته که باور دارم ــــاگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....
و شما؟
چقدر به طنابتان وابسته ايد؟
آيا حاضريد آن را رها كنيد؟
در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد:
هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته.
هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست.
به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۰ تیر ۱۴۰۳
۱۰ تیر ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوسوم ننه میگفت تنها آرزوم اینه قبل از مرگم بچه تورو هم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_شصتوچهارم
جمشید هم طبق قولی که بهم داد بود یه معلم گرفت که هفته ای دوبار به عمارت میومد و بهم خواندن و نوشتن یاد میداد اما هرچی به ماه های اخر حاملگیم نزدیک میشد درس خواندن و یادگیری برام سخت تر میشدبه همین خاطر چندوقتی بود که معلم دیگه به عمارت نیومد و قرار شد بعد از زایمانم دوباره بیاد و سواد یادم بده.اما توی همون مدت کوتاه یاد گرفته بودم اسم و فامیلمو بنویسم و خیلی چیزا رو بخوانم و این خیلی حس خوبی بهم میداد و دیگه بی سواد مطلق نبودم و یه چیزایی یاد گرفته بودم.خانم بزرگ هم خیلی خوشحال بود.سرحال تر از همیشه از فروشنده دوره گردی که توی روستا میچرخید کلی لباس و وسیله برای بچه خرید بودخانم بزرگ معتقد بود نوه ی پسری یه چیز دیگست!اونم نوه ای که پسر جمشیدخان باشه عزیز هم چند قلم لباس و وسیله خـرید بود اما بهش سپرده بودم چون دستش خالیه نیاز نیست به فکر سیسمونی باشه و ماخودمون همه چیزو فراهم میکنیم.خداروشکر جمشیدهم انقدر چشم و دل سیرو دارا بود که اینچیزا اصلا براش مهم نبود و از خداش بود خودش همه چیزو برای بجه اش فراهم کنه.بیشتری چیزی که اونروزا فکرم رو مشغول کرده بود این بود که بجه ام دختره یا پسرخودم عاشق دختر بودم اما میدونستم جمشید پسر دوست داره و میخواد خیالش از بابت وارثش راحت باشه و اونطوری که میخواد پسرش رو مناسب اربابی و ریاست بار بیاره.به عزیزه گفته بودم تا به خیاط بگه بیاد و اندازه هامو بگیره و چنددستی لباس برام بدوزه همه ی لباسام برام تنگ شده بودن و به زور توی تنم میرفتن خیاط که اسمش اکرم بود وارداتاق شدسلامی کرد و مترش رو انداخت دور گردنش و گفت:خانم میخوام اندازه هاتون رو بگیرم.به سختی ایستادم و دستامو باز کردم مترو انداخت دور کمرم وگفت:از آخرین باری که اندازه هاتونو گرفتم خیلی چاقتر شدین.لبخندی زدم و گفتم مادر شدن این چیزارم داره دیگه.اندازه هامو گرفت و چندتا پارچه بهش دادم تا پیراهن حاملگی و راحت برام بدوزه تحمل اون لباسا دیگه برام سخت بودهوا داشت تاریک میشد که جمشید از شهر برگشت.مثل همیشه دست پر برگشته بوداز عزیزه خواستم شامو بیاره تو اتاق.برام سخت بود که برای شام از اتاق برم بیرون بقیه هم شرایطمو میدونستن و درکم میکردن و کسی حرفی نمیزد.بیشتر شبا غذا رو با جمشید توی اتاق میخوردیم و جمشید از اتفاقای روز برام تعریف میکرد و منم بهش میگفتم که اونروز توی عمارت چه خبر بوده.مثل هرشب عزیزه سینی غذا رو آورد جلوی در گذاشت و گفت:دیگه بامن امری ندارین خانم؟نه دستت دردنکنه کاری داشتم صدات میزنم.درو بست و جمشید قفل درو انداخت.موهام کمی به هم ریخته شده بودرفتم جلوی اینه تااول کمی موهامو مرتب کنم.موهای بلندمو از یه طرف روی شونه ام ریختم و مشغول شونه زدن شدم.شستن و نگهداری اون موهای بلند دیگه خیلی برام سخت شده بود و تصمیم داشتم کوتاهشون کنم تا راحت تر باشم.همونطور که توی آینه نگاه میکردم و موهامو شونه میزدم به جمشید گفتم:نگهداری ازاین موها توی این وضعیت خیلی برام سخت شده و واقعا دست و پاگیرن و نمیتونم بهشون برسم.کاش کمی کوتاهشون کنم که راحت بشم.جمشید از جاش بلند شد و اومد سمتم پشت سرم ایستاد و از توی آینه زل زد بهم دستی به موهام کشید و گفت:نکنه شوخیت گرفته؟یا میخوای منو عـصبانی کنی؟چشمامو گرد کردم و گفتم:چیز بدی گفتم؟هنوز نمیدونی من عاشق موهاتم؟وقتی اینجوری دورت میریزی دیوونه ام میکنی همین حرف کافی بود تا کوتاه کردن موهام و سختی نگهداری ازشون یادم بره.موهامو کمی کنار زد توی چشمام زل زد و چشماش پراز طلبِ عشق بود عشقی پاک عشقی که ثمره اش توی شکمم بود و حالا میفهمیدم جمشید چقدر عاشقتر و مهربونتر شده منم همراهیش میکردم.چشمای سیاه و خمارش پراز عشق و لذت بودعشقی که توی رفتارش بود باعث میشد منم از همه چیز لذت ببرم و حتی لحظه ای حس بدی نداشته باشم.دستشو یه طرف صورتم گذاشت و با مهربونی نگاهم کرد و گفت:دیبا ممنونم ازت ممنونم بخاطر همه چیزبخاطر عشقی که تو وجودم زنده کردی،بخاطر بچه ای که توی شکمته و داری با تمام سختیا ازش نگهداری میکنی،بخاطر اینکه مادر بچم شدی جمشید بانگاهی شیطنت آمیز ادامه داد: و البته ممنونم که از موهای بلند و قشنگت توی این شرایط نگهداری میکنی.آروم زدم روی دستش و از ته دل خندیدم و گفتم:خوب بلدی چطور دلبری کنی جمشیدخان.واقعا هم بلد بود چطور نظرمنو راجب همه چیز عوص کنه و باعث بشه هر سختی رو بخاطرش به جون بخرم کوتاه نکردن موهام که چیزی نبود حاضر بودم بخاطرش هرکاری کنم و هرسختی بکشم.جمشید توی جاش نشست و گفت:حالا اگه رضایت میدی شام بخوریم که مردیم از گشنگی نشستم و به سینی غذا چشم دوختم کاسه ای بزرگ آب دوغ خیار و سبزی خرد شده توی سینی بود که با چند در گل سرخ خشک شده تزیین شده بود.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۰ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطاب به تمام خستگان جهان :
باشد که اشک بعدی شما، اشک شوق باشد
شب بخیر💫
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۰ تیر ۱۴۰۳
🌸دیروزت خوب یا بد گذشت
🌺مهم نیست
🌸امروز روز دیگریست
🌺قدری شادی با خود به خانه ببر
🌸راه خانه ات را که یاد گرفت
🌺فردا با پای خودش می آید ، شک نکن
🌸سلام صبحتون گلباران
🌺زندگیتون سرشار از خیر و برکت
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایه ثابت تمااام جشن تولدها و عروسیهاااا😄
شما کدومشو داشتین😍
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
انرژی به خود.... - @mer30tv.mp3
5.49M
صبح 11 تیر
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_شصتوچهارم جمشید هم طبق قولی که بهم داد بود یه معلم گرفت ک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_شصتوپنجم
نون محلی خشک شده هم توی سینی بود که حسابی با آبدوغ خیار میچسبیداون غذا توی شب های تابستان یکی از بهترین غذا ها بود و جمشید هم خیلی دوست داشت نون خشک رو توی آبدوغ خیار ریز کرد و گفت:بفرمایین جلو خانم بدون معطلی نزدیک سینی شدم و شروع به خوردن کردم.از بچگی عاشق این غذا بودم.ازش تشکر کردم.چندوقتی بود که نفس تنگی گرفته بودم.تا کمی راه میرفتم یا از چنتا پله میرفتم بالا به نفس نفس زدن می افتادم.نفسم کمی جااومد و از جمال پرسیدم خانم بزرگ بیدارشدن؟جمال سری تکون داد و گفت:اره زنداداش دارن صبحانه میخورن.درزدم و بااجازه ی خانم بزرگ وارد اتاق شدم خانم بزرگ تنها روی زیرانداز کنار اتاق نشسته بودم و سفره صبحانه جلوش پهن بودمنو که دید چای رو ریخت توی استکان و گفت:بیا دیبا،خوش موقع رسیدی دخترم.منو از تنهایی صبحانه خوردن درآوردی.جمال که انقدر عجله داشت یه چایی خورد و رفت.به سفره نگاه کردم بوی روغن زرد محلی به دماغم خورد و کمی حالمو بد کردکمی سبزی لای نون گذاشتم و آروم آروم شروع به خوردن کردم.خانم بزرگ پرسید:قابله قرار بود امروز بیاد تورو ببینه.اومد؟لقمه ام رو قورت دادم و گفتم:بله اومدمنتظر بود ادامه حرفم رو بزنم اما دلم نمیخواستم نگرانش کنم و سعی کردم طبیعی رفتارکنم و ادامه دادم:گفت بچه کمی درشته و باید بیشتر مواظب خودم و بچه باشم.خانم بزرگ لبخند پهنی روی لبش نشست و گفت خداروشکر بچه درشته،پس حتما پسره.به دلم افتاده بود که جمشیدم پسر دار میشه.زایمانت یکم سختتره اما رو سفیدمون میکنی دخترم.لبخند تلخی روی لبام نشست و بعداز صبحانه خانم بزرگ لباس هایی که برای بجه گرفته بودو نشونم داد و گفت:اینارو برای نوه ام گرفتم.خیلی وقته منتظر چنین روزی بودم تا برای پسر جمشیدم لباس بخرم و ببافم.لباسهای قشنگ و گرون قیمتی بودن ازش تشکر کردم با شوق و ذوق لباس هارو دوباره تا کرد و گذاشت توی صندوقچه کنار اتاقش و گفت:وقتی به دنیااومد میخوام اینارو خودم تنش کنم.تا نزدیک ظهر توی اتاق خانم بزرگ موندم اما درد بدی توی کمرم پیچیده بود و ترجیح دادم برم توی اتاقم تااستراحت کنم و از عزیزه هم خواستم ناهاروبیاره توی اتاقم.به عزیزه گفته بودم که فعلا از حرفای قابله به کسی حرفی نزنه.عزیزه خیلی مورد اعتماد بود و خیالم ازش راحت بود.درازکشیدم تا درد بدی که توی کمرم میپیچید کمی اروم بشه.نفهمیدم کی چشمام سنگین شدوخوابم برد.باصدای اذان چشمامو باز کردم هوا داشت تاریک میشد و اتاق هم تاریک بود به سختی از جام بلند شدم وچراغ اتاقو روشن کردم.باروشن شدن چراغ عزیزه متوجه شد بیدار شدم و به دراتاق زد.از پشت در گفت:بیدار شدین خانم؟ناهارتون رو نخوردین میخواین چیزی براتون بیارم تابخورین؟ازش خواستم بیاد داخل.چیزی نمیخورم عزیزه،دستت درد نکنه میلی به غذا ندارم.جمشیدخان هنوز برنگشته؟عزیزه جواب داد:نه خانم.هنوز نیومدن آهی کشیدم وبهش گفتم میتونه بره.چشمام از خواب زیاد پف کرده بود.با پشت دست چشمامو مالیدم و زیرلب گفتم:امشب که به جمشید بیشتر از هرشبی نیاز دارم اینقدر دیر کرده.هنوز حرفم تموم نشده بود که در اتاق باز شد و جمشید وارد شد.حسابی از دیدنش خوشحال شدم.ناخوداگاه گریه ام گرفته بود.منو از خودش جدا کرد و با تعجب نگام کرد.نگرانی رو میتونستم توی چشماش ببینم دستاشو گذاشت روی بازوهامو گفت:چیزی شده دیبا؟چرا اینقدر بی قراری؟لبامو برچیدم و اون گریه های لعنتی دوباره سرازیر شد.دستمو گرفت و منو برد به سمت زیراندازی که کنار اتاق پهن شده بود،با نشستن من روبروم نشست و گفت:حرف بزن دیبا،حرف بزن.با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم:قابله امروز حرفای خوبی نزد جمشید،گفت وضعیت منو بچه خطرناکه.بچه خیلی درشته و ممکنه زودتر به دنیا بیاد.ازصبح دارم از دلشوره و نگرانی میمیرم.جمشید زل زده بود بهم و حرفامو گوش میداد.گریه ی آرومم تبدیل به هق هق شد و جمشید مات و مبهوت بهم خیره شده بود.انگار نمیخواست باور کنه که خطر منو بچه اش رو تهدید میکنه.زیرلـب گفت:خب بیشتر ازت مراقبت میکنیم دیبا،این که نگرانی نداره.تازه اگر زودترم به دنیا بیاد که اتفاقی نمی افته،مگه آذر هفت ماهه به دنیا نیومد؟میبینی که چقدر سالم و باهوشه؟بامظلومیت نگاهش کردم و گفتم:قابله میگفت بچه درشته و زایمان سختی خواهم داشت.من میترسم جمشیدمیترسم.جمشید خودشو بهم نزدیک کرد گفت من کنارتم دیبا.هرکاری لازم باشه میکنم تا تو و بچه سلامت باشین و اذیت نشین.باشنیدن حرفهای جمشید دلم آروم گرفت.وقتی میگفت کنارتم دلم قرص میشد و از هیچچیز نمیترسیدم حرفای جمشید بهم قدرتی میداد که هیچکسی نمیتونست اون قدرتو بهم بده جز خودش. جمشید دستی به موهام کشید و گفت:میخواستم فرداشب شهر بمونم تا کارامو انجام بدم،اما هرطور شده برمیگردم.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
41.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مربای_تمشک_وحشی
مواد لازم:
✅ دو کیلو تمشک
✅ یک کیلو و نیم شکر
تمشک هارو بعد از شستن آبش را کامل میگیریم ، توی یک دیگ ترجیحا لعابی لایه به لایه شکر و تمشک میریزیم ، ۲۴ ساعت داخل یخچال میزاریم تا شکر آب شود . سپس روی شعله گاز متوسط رو به بالا میگذاریم تا مربا به جوش آید و مرتب کف رویش را میگیریم تا رنگ مربا تیره نشود ، ۴۵ دقیقه زمان پخت این مربا هست.
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
683_38625640744508.mp3
8.25M
🎶 نام آهنگ: به جون تو
یه آهنگ زیبای قدیمی تقدیم شما نوستالژی پسنداااا😍❤️👍
به جون تو به جون تو عاشقی بد دردیه
دل عاشق رو شکستن به خدا نامردیه
🗣 نام خواننده: شهرام صولتی
#نوستالژی🎙
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
۱۱ تیر ۱۴۰۳
۱۱ تیر ۱۴۰۳
۱۱ تیر ۱۴۰۳