eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادوششم هیچوقت خانم بزرگ رو اونطور بدجنس و ظالم ندیده ب
هوا تاریک بود و بعید بود کسی اونموقع شب پشت در اتاق من بیاد.من و عزیز به هم نگاه کردیم و عزیز دستپاچه بلند شد تا درو باز کنه.هربار بی هوا در به صدا در میومد،منتظر چهره ی جمشید بودم تا از پشت در پیدا بشه.هنوزم امید داشتم و نمیخواستم باور کنم که جمشید برای همیشه رفته و من تااخر عمرم دیگه نمیبینمش.هنوزم با به صدا دراومدن در اتاقم قلبم هُـــری میریخت.دستمو گذاشتم روی قلبم.جوری میزد که صداشومیشنیدم.عزیز قفلی پشت دروباز کرد وچشمم به جمال افتاد که تو چهارچوب در ایستاده بود.همه امیدم نقش برآب شد و ناامیدی وجودمو پر کرد.به سختی لحاف روی کرسی رو کنار زدم و از جا بلند شدم.جمال هنوز توی چهارچوب در ایستاده بود و منتظر بود تا من اجازه ی ورود بدم.با سر اشاره کردم و گفتم:بفرمایین داخل جمال خان چیزی شده؟اینموقع شب شما؟اینجا؟حتما کار مهمی دارین.جمال خان داخل اتاق شد و نگاهی اجمالی به اطراف انداخت.زیرلـب گفت:جای برادرم خالی.آهی کشید و به من چشم دوخت تا حرفی بزنه.نگاهمو ازش برداشتم و نگاه سرگردانمو به اطراف میچرخواندم.قیافه و هیکل جمال خیلی شبیه به جمشید بود و دیدنش منو یاد جمشید می انداخت و قلبم به درد میومد.اما از نظر رفتاری خیلی باهم فرق داشتن.جمشید جدی و باابهت و خودرای.جمال آرام و صبور و اهل مشورت و ملاطفت.جمال سرفه ای کرد تا صدای مردونه و خــش دارش رو صاف کنه.و گفت:بله زنداداش همونطور که شما گفتی کار مهمی باهات دارم کمی مکث کرد وبه عزیز که کنار در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:اما نمیخوام کسی بدونه من امشب اینجا بودم.برای همین هم اینموقع به اینجا اومدم.فهمیدم منظورش با عزیزِ.سری تکون دادم و گفتم:مادرم از خودِمنه و دهنش قــرصه جمال خان.کسی چیزی نمیفهمه خیالتون راحت.شما کارتون رو بگین بعد به کرسی اشاره کرد و گفت:بهتره بشینیم هرسه دور کرسی نشستیم و عزیز چای رو توی استکان ها ریخت و جلومون گذاشت منتظر بودم جمال خان حرفی بزنه اما دست دست میکرد وهمین باعث تشویش و نگرانیم شده بود حس میکردم میخواد راجب جمشید حرفی بزنه نگرانی و اضطراب رو از چهره و‌رفتار جمال میفهمیدم.هرلحظه نگرانی منو عزیز هم بیشتر میشد جمال بلاخره زبون باز کرد و گفت:زنداداش نمیدونم حرفهایی که قراره امشب بهت بزنم درسته یانه.چندروزه دارم باخودم کلنجار میرم تا بتونم بیام اینجا و با شما حرف بزنم نمیدونم چه واکنشی قراره نشون بدی اما قبل از هرچیزی بدون من خیرو صلاح تو و این بچه رو میخوام بانگرانی نگاهش کردم و گفت:جمال خان چیزی شده؟خواهش میکنم حرف بزن.جمال که انگار کلافه بود دستی به موهاش کشید و گفت:میدونم تصمیم خانم بزرگ برای رفتن شما از این عمارت خیلی جدیه و بچه رو هم میتونه خیلی راحت ازت بگیره.همه ی این تصمیمات به عهده ی اونه و من تابحال روی حرف خانم بزرگ حرف نزدم و از حالا به بعدهم نمیزنم اما اینم میدونم که این بچه مادر میخواد و با رفتن شما از این عمارت چقدرخودت و بچه عذاب میکشین.مکثی کرد و گفت: با رفتار اونشب هیچ راهی برای حل این مشکل وجود نداره جز یه راه که شاید بتونه شما و این بچه رو نجـات بده...به لـب هاش چشم دوخته بودم تا حرفشو کامل کنه.هر کاری لازم بود انجام میدادم تا بچه ام توی بغـل خودم بزرگ بشه.جمال کمی خودشو جابه جا کرد و با خجالت گفت:تنها راهش اینه شما به عقد من دربیای.اینو گفت و سرشو پایین انداخت هاج و واج نگاهش کردم.لحظه ای حس کردم گوشام اشتباه شنیده اما با دیدن قیافه ی متعجب عزیز فهمیدم که درست شنیدم.خیلی عـصبانی شدم و باورم نمیشد جمال که من به چشم یه برادر بهش نگاه میکردم و اون هم همیشه درحقم بـرادری کـرده بود حالا داره اینحرفو بمن میزنه.اونم درست چهل روز بعداز مـرگ برادرش.صورتم سرخ شده بود و از عـصبانیت میسوخت.دستامو مشت کردم و کوبیدم روی کـرسی جمال خان از هرکسی توقع داشتم جز شما که در حقم برادری کـردین.هرکسی این حرفو میزد شاید باورش برام راحت تر بود.چطور به خودت اجازه دادی جمال خان همچین حرفی بزنی؟دوروز دیگه چهلم برادرته.چطور وجدانت قبول کرد که به زن پا به ماهش این پیشنهاد و بدی؟جمال که چشماش از خجالت و شرمندگی سرخ بود حرفمو قطع کرد و گفت:داری اشتباه میکنی زنداداش.من بخاطر خودت و این بچه این پیشنـهادو دادم.برای نجات زندگیت نمیخواستم بعداز جمشید بچه ات رو‌هم از دست بدی.با به دنیا اومدن بچه خانم بزرگ‌ دیر یا زود مجبورت میکنه از عمارت بری و تنها راه موندنت توی عمارت همینه.چقدر شنیدن اون حرفا برام دردآور بود با تمام وجودم درد رو تجربه کردم درد روح و احساسم.بی اختیار اشکام جاری شد و توی اون لحظه پیشنـهاد جمال رو پیشنهاد شرم آوری میدیدم که حتی ذره ای انجام شدنی نبود . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
21.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حس و حال خوب و سرزنده ی این‌ کلیپِ زیبا تقدیم نگاهتون دوستای عزیزم ❤️ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
744_46277296151751.mp3
4.49M
🎶 نام آهنگ: شوق پرواز 🗣 نام خواننده: بهزاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بزرگوار کادو نود درصد پاتختی های قدیم بود 😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادوهفتم هوا تاریک بود و بعید بود کسی اونموقع شب پشت در
جمال از جاش بلند شد وگفت:به حرفام خوب فکر کن.فقط در حدِ یه راه حله که بتونی توی این عمارت بمونی با به عقد من دراومدن میتونی اینجا بمونی و خودت بچه ات رو بزرگ‌کنی وگرنه بعداز زایمانت که چیزی هم بهش نمونده باید این عمارت رو ترک کنی و بچه ات زیر دست خانم بزرگ و نسرین بزرگ بشه.خودتم خوب میدونی که خانم بزرگ حرفی بزنه عملیش میکنه به سمت در رفت ودرو باز کرد.قبل از بیرون رفتن به سمت من برگشت و گفت:فقط بخاطر آرامش برادرم این پیشنـهادو دادم.فکراتو بکن تا روز چهلم جوابت رو بهم بده.زیرلـب خداحافظی گفت و سریع از اتاق دور شد.شوکه شده بودم و شنیدن اون حرف ها برام سخت بود.چه برسه بخوام باورشون کنم.چه برسه بخوام بهشون فکر کنم سرمو گذاشتم لـبه ی کرسی و به پهنای صورت اشک ریختم.عزیز هم با دیدن حال من حالش تعریفی نداشت و زیرلـب باخودش حرف میزد.چطور میتونستم کنار مرد دیگه ای جز جمشید باشم؟اونم برادرش خدایا این چه اقبالی بود که برام رقم زدی؟چرا همیشه یه چشمم اشکه و یه چشمم خون؟چرا همیشه توی سخت ترین شرایط قرار میگیرم.جایی که نه راه پس دارم نه راه پیش حالا یا باید قبول کنم که عقدِ جمال بشم تا بتونم توی عمارت کنار بجم بمونم،یا باید زایمان کنم و بارو بندیلمو جمع کنم و برای همیشه از عمارت برم.دوتا راه که هردوش به یک اندازه برام زجر آوره هرراهو برم تهش جواب جمشیدو چی بدم؟عزیز دستی به سرم کشید وگفت:دیگه گریه نداره که دخترم،همه ی دل نگرانیهات بااین پیشنـهاد حل میشه.جمال خان عجب مردیه.جوانمرد و با مروته.تو این دوره زمونه همچین خان بامُروتی کم پیدا میشه.سرمو از روی کرسی بلند کردم وبا تعجب و تأسف به عزیز نگاه کردم.چطور میتونست انقدر راحت به جای من تصمیم بگیره و اینحرفا رو بزنه؟واقعا باخودش فکر کرده من زن جمال میشم؟عزیز سعی داشت با حرفاش منو ترغیب کنه که به پیشنـهاد جمال جواب مثبت بدم.اما این راه هیچ‌ جوره برای من شدنی نبود.من عاشق جمشید بودم و حتی نمیتونستم راجب این پیشنـهاد فکرکنم،چه برسه بخوام عملیش کنم.از جام بلند شدم وپیراهن مشکی بلندی روتـن کردم وبا صدای بلند گفتم:من هنوز عزادار شوهرمم عزیز اینحرفارو از کجا میاری؟دو روز دیگه مراسم چهلم شوهرمه.چطور میتونین به این چیزا فکر کنین و اینحرفارو بزنین؟عزیز که عــصبانیت منو دید خودشو کمی جمع و جور کرد و دستشو زد روی دهنشو گفت:لعنت به زبـون من،لعنت من خیر و صلاحتو میخوام مادر اگر حرفی میزنم دلسوزتم.بغض توی گلوم نشست و گفتم:خیرو صلاح من جمشید بود که دیگه نیست.نمیخوام کسی برام دلسوزی کنه.این حرف همینجا تموم میشه.حاضرم برای همیشه از عمارت برم اما کسی رو جای جمشید نیارم.این حرف آخرمه.عزیز که ناامیدی رو میشد از چشماش خواند میخواست حرفی بزنه وپادرمیونی کنه تا کمی به این فرصت فکر کنم اما بخاطر حال من دیگه ادامه نداد.ازهمون روز دلم نمیخواست دیگه جمالو ببینم.حس میکردم پیشنهاد بی شـرمانه ای بهم داده و باورم نمیشد که این پیشنــهاد فقط بخاطر خودم و موندنم توی عمارته.از جمال فـراری شده بودم و دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم.روزِ چهلم جمشید مثل همه ی مراسمات قبل عمارت پرشد از آدم هایی که حتی خیلیاشون رو من نمیشناختم.کنار عمه و مریم نشسته بودم و چادرِ سیاه رو روی صورتم کشیده بودم و اشک میریختم.علی و بهمن داشتن باهم بازی میکردن و مریم مراقبشون بود تا دعواشون نشه.عمه آروم زیرگوشم گفت:مادرت حرفهایی میزد دیبا.چادرو از روی صورتم برداشتم و با حرص گفتم:چه حرفی عمه؟اگه منظورت پیشنـهاد جمالِ نمیخوام راجبش حرف بزنی.اگه عزیز تو رو فرستاده تا پادرمیونی کنی و من قبول کنم سخت در اشتباهین.عمه از لحن تـند من جا خورد و کمی جابه جا شد وگفت:ناراحتی نداره عمه جان همه ی ما بفکر آینده ی توییم تو دیگه خودت تنها نیستی باید بفکر این بچه هم باشی.از حرفهای عمه کلافه شده بودم.دوباره چادرو کشیدم روی سرم و بدون اینکه جوابی به عمه بدم بحثو تمومش کردم.عمه که انگار بهش برخورده بود دست علی رو گرفت و به بهونه علی از اتاق رفت بیرون.چهل روز از دفن جسدی که میگفتن جمشیده گذشته بود و هرروز امیدم برای برگشت جمشید کمرنگ تر میشد شاید داشت باورم میشد که جمشید برای همیشه رفته.همه رفتنشو باور کرده بودن و فقط من بودم که توی خیالاتم برگشتنشو میدیدم.مهمونا کم کم عمارتو ترک کردن و افراد نزدیک و کمی توی عمارت مونده بودن.با رفتن مهمونا بدون اینکه با کسی حرف بزنم رفتم توی اتاقم و عزیز هم مثل همیشه پشت سرم اومد.به تنهایی احتیاج داشتم اما عزیز نمیذاشت من تنها بمونم.حق هم داشت،تنها موندن من توی این وضعیت و آخرین روزهای بارداریم خیلی خطرناک بود و ممکن بود هر لحظه درد زایمانم شروع بشه. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به اتاقم پناه بردم تنها جایی بود که توی این عمارت توش آرامش داشتم هوا تاریک شده بود رفتم سمت کمد لباس های جمشید.هنوز چنددستی از لباسهاش توی کمد بود و اجازه نداده بودم که کسی بهشون دست بزنه.پیراهن سفیدی رو از توی کمد بیرون آوردم و توی بغلم گرفتم.دلم خیلی برای جمشید تنگ شده بود.توی این روزها بیشتر از هرروزی بهش احتیاج داشتم و کنارم نبود.عزیز درازکشیده بود و زیر چشمی به من نگاه میکرد و سرشو به حالت تأسف تکون میداد.هربار که لباس های جمشیدو توی بغلم میگرفتم عطر تــنشومیتونستم حس کنم.میتونستم وجودشو حس کنم.دلم برای دیدنش یه ذره شده بود.زیرلـب گفتم:حداقل بیا به خوابم بی وفا منو این بچه بهت احتیاج داریم.قطره اشکم از روی گونه ام سر خورد و روی لباس چکید.رفتم سمت رختخواب و پیراهن جمشیدو کنارم گذاشتم و درازکشیدم.پاهامو زیر کرسی درازکردم و گرمای کرسی وجودمو گرم کرد.همونطور که پیراهن جمشیدو توی بغل گرفته بودم چشمام سنگین شد وخوابم برد.نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با درد شدیدی که توی دل و کمرم پیچید چشماموباز کردم.به قدری شدید بود که زبونم بند اومده بود و فقط ناله میکردم.عزیز سراسیمه بلند شدو دستپاچه شده بودنیم خیز شده بودم و از درد بدی که توی شکمم پیچیده بود نمیتونستم تکون بخورم.به لحاف روی کــرسی جنگ میزدم و جیغ میزدم.گرگ و میش صبحگاهی بود و همه هنوز خواب بودن.عزیز دستپاچه اینطرف و اونطرف میدوید و نمیدونست چیکار کنه.با صدای جیغ من چراغ اتاق های عمارت روشن شد و همه دویدن سمت اتاق من.اول از همه عزیزه وارد اتاق شد و گفت:دردت به سرم خانم چی شده؟عزیز روی پـاش میزد و دامنشو چــنگ میزدبه خودم میپیچیدم و درد زایمانم شروع شده شده بود دردی که قابل توصیف نبود.حس میکردم همه ی استخـوانام داره میشکنه و با هر دردی که میپیچید از ته دل جیغ میزدم و جمشیدو صدا میزدم.چقدر بهش احتیاج داشتم.عزیزه و عمه دستامو گرفته بودن و کمــرمو میمالیدن،یه نفرو فرستاده بودن پی قـابله اما هنوز خبری نبود و دردهایی که داشتم معلوم بود بجه داره به دنیا میاد.ملحفه سفیدی زیرم پهن کردن و تشت آب گرم رو گذاشتن کنارم.عزیزه پارچه کلـفتی رومیزد داخل آب گرم و میزاشت روی کمــرم ومیکشیدتا دردم کمی کمتر بشه.اما هرلحظه دردم بیشتر میشد و حس میکردم بجه داره به دنیا میاد.همش جمشید جلوی چشمم بود و توی اون لحظه فقط به این فکرمیکردم که وقتی بچه به دنیا بیاد با نبودِ جمشید وبجه چطور کنار بیام.با هر جیغی که میکشیدم گلــوم میسوخت.قطره های اشک از گوشه چشمم پایین میفتاد.فقط صدای عزیزه و عمه رو میشنیدم که پشت سرهم میگفتن زور بزن دیبا،باهمه توانت زور بزن.قابله بلاخره رسید و با عجله نشست.داد زد با شمارش من با همه ی توانی که داری زور بزن.قابله شمرد:یک...دو...سه.با تمام وجودم زور زدم و عمه و عزیزه کمــرمو فشـار دادن و همون لحظه جیغ بلندی زدم و بچه خارج شد.به نفس نفس افتاده بودم و عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود.بااومدن بچه به یکباره همه ی دردم از بیـن رفت و کمی آروم گرفتم.نفسِ عمیقی کشیدم و خودمو انداختم روی دست عمه.عزیزه باخوشحالی داد زد:پسره خانم،پسره چشمت روشن و بدون معطلی از اتاق دوید بیرون تا به بقیه هم خبر بده.قابله بچه رو توی تشـت آب گرم نگه داشت و کمی تمیزش کرد و لای پتوی تمیزی پیچید قابله بچه رو گذاشت روی سیـنه ی من.لــب هامو به سرش چسبوندم و بوسیدم.پسری تپل و درشت با موهای پر مشکی بیخود نبود که قابله میگفت بچه درشته با دیدنش قشنگترین حس دنیا رو تجربه کردم حسِ مادری.تابحال همچین حسی نداشتم وبه یکباره پسرم همه ی دنیام شد.نمیدونستم با به دنیااومدنش تااین حد میتونم دوسش داشته باشم.اصلا نمیدونستم میشه کسی رو تااین حد دوست داشت.لبخندی زدم وسرشو وچـسبوندم به سـینه ام و سرمو بردم نزدیکش و عطر تـنشو بو کشیدم.انگشتشو برده بود توی دهنش و می مـیمکید.قابله گفت بچ ه گرسنست نزدیکم شد تا کمکم کنه بچه رو شیر بدم پسرم بااون لـب های کوچولوش شروع به شیرخوردن کردو دلم براش قنج میرفت هرلحظه حسم بهش بیشتر میشد باورم نمیشد اون بچه مـالِ منه باورم نمیشد مادرشدم مادر پسری که حالا داشت از شیره ی جونم تغذیه میکرد مشغول شیردادن بچه بودم و بعداز مدت ها حال خوب رو تجربه میکردم که خانم بزرگ با سروصدا وارد اتاق شد به سـیـنه اش میزد و اسم جمشید روصدا میزد پسرِ جمشیدم پسرِ جمشیدم گریه میکرد و نزدیکم شد و بچه رو از بغـلم کشید بیرون و محکم بغـلش کرد حالِ خوبم طولی نکشید که جاشو با عــصبانیت و خشم پر کرد.میخواستم چیزی بگم که عزیز با چشم و ابرو بهم فهموند که الان وقتش نیست و چیزی نگم.نفس عمیقی کشیدم. خانم بزرگ بچه رو توی اتاق دور میداد و لالایی قدیمی رو زیرگوشش زمزمه میکرد و اشک میریخت‌‌‌ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آماده سازی غذای شاهانه در دوره قاجاریه •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند. گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد استرس و تنش در زندگي تبدیل شد. استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنان قهوه در چند فنجان مختلف تعارف کرد؛ فنجان شیشه‌ای، فنجان کریستال، فنجان چینی، بعضی درخشان، تعدادی با ظاهری ساده، تعدادی معمولی و تعدادی گرانقیمت. وقتی همه آنان فنجانی در دست داشتند، استاد گفت: "اگر توجه کرده باشید تمام فنجان‌های خوش‌قیافه و گران برداشته شدند در حالیکه فنجان‌های معمولی جا ماندند! هر کدام یک از شما بهترین فنجان‌ها را خواستید و آن ریشه استرس و تنش شماست! آنچه شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود نه فنجان! اما با این وجود شما باز هم فنجان را انتخاب کردید! اگر زندگی قهوه باشد پس مشاغل، پول، موقعیت، عشق و غيره، فنجان‌ها هستند! فنجان‌ها وسیله‌هایی هستند که زندگی را فقط در خود جای داده‌اند. لطفاً نگذارید فنجان‌ها کنترل شما را در دست گیرند! از قهوه لذت ببرید." •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادش بخیر اون روزها😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f