نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوششم بالاخره در باز شد و بعد با سینی غذا اومد سینی و گذ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهفتم
برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که شوهر کنه
همه چیز یکهو بهم ریخته بود و تو عمارت قیامتی به پا بود منم هر روز تو ایوون میشستم و به رفت و امد بقیه نگاه میکردم .
کم کم وجود بچه ام و تو شکمم احساس میکردم و هر روز خودم با فکر و خیال بدنیا اومدنش سرگرم میکردم ..
اینکه لباسای بافتنی که ماه جانجان بافته بود رو تنش کنم و تو عمارت بچرخونمش..کلی براش ارزو داشتم اینکه بشه خانزاد و مسئولیت یک ابادی و به عهده بگیره ..مردم دوستش داشته باشن و بهش احترام بزارن..
اما گاهی با فکر به اینکه دختر باشه دلم میگرفت..اگه دخترم بود من بازم عاشقش میشدم اما میدونستم که برای این جماعت فقط داشتن بچه پسر مهم بود و بس..
شبا با الوند تا دیر وقت بیدار میموندیم و از اینده حرف میزدیم
چند باری خواسته بودم بپرسم اگه دختر باشه چی اما به دهنم نیومده بود و چیزی نگفته بودم .
اول و اخرش که چی؟ دست من که نبود .. کار خدابود هر چی صلاح بود پیش میومد..
مامان وسایل گلبهار واماده کرده بود فردا قرار بود بیان دنبال عروس که ببرنش حموم عروسی ..
به این فکر کردم که من چه ساده و راحت به عقد الوند دراومده بودم.کنار ماه جانجان نشسته بودم و بتول برام میوه پوست میگرفت میداد به دستم .
پاهام حسابی ورم کرده بود و سنگین شده بودم .. ماه های اخرم بودو انقدر شکمم بزرگ شده بود که تو نشست و برخواست به کمک احتیاج داشتم .
بتول خانم میگفت شاید بچه ات ۲ قلو باشه اما قابله میگفت که یکیه اما ماشالله درشته .. حدس میزد که دختر باشه. اخه رو صورتم یکم لکه شده بود و از رو حالتا و شکل شکمم میگفت تو دختر داری ..
با اینکه به ظاهر خوش حال شدم اما دلم گرفت و دعا کردم که بچه ام پسر باشه .. حداقل بچه اولم پسر باشه که دهن این جماعت بسته بشه .. خصوصا فرخ لقا که بعد از اتفاقاتی که پیش اومد شده بود مثله یک مارزخمی..
خان کاملا ازش گذشته بود و به همه گفته بود که اگه تو عمارته و طلاقش نمیده فقط چون مادر الونده وگرنه یک ساعت هم نگهش نمیداره و از عمارت پرتش میکنه بیرون.
اما از اون روز حضورشو تو خیلی از مهمونیا ممنوع کرد و گفت که حق نداره دیگه خیلی کارارو بکنه و براش فقط یک خدمتکار گذاشت و تمام .. زندگی برای فرخ لقایی که زمانی رو ایوون رو تحت پادشاهیش مینشست شده بود جهنم و هیچ راه فراری نداشت .. با اولین اعتراض خان پرتش میکرد بیرون و مجبور بود که ساکت بمونه از طرفی جرئتم نداشت که بلوایی به پا کنه و این شده بود که صبح تا شبشو تو اتاقش میگذروند.با این اتفاقی که افتاده بود یکجورایی منم دلم خنگ شده بود ..میخواستم که زندگی و براش جهنم کنم و کردم .. حالا دیگه سبک شده بودم و همه تمرکزم روی بچه تو شکمم بود که صحیح و سالم به دنیا بیاد ..
_ بتول خانم بسه دیگه نمیخوام
+ تو که چیزی نخوردی خانم جان
_ نمیخوام دیگه بسه ..حالم داره بد میشه
سری تکون داد و گفت
+ من موندم اون بچه تو شکمت چحوری انقدر درشت شده ماشالله.. با این خوراکی که تو داری..
خندیدم که سری تکون داد و ظرف میوه رو برداشت و برد .
ماه جانجان همونجوری که نگاهش به عمارت بود گفت
+ مادرت هنوز نیومده؟
_نه گفت که شب میاد
مامان رفته بود به گلبهار سر بزنه گه گاهی میرفت و سر و گوشی اب میداد و مطمئن میشد که گلبهار اذیت نمیشه و زندگی خوبی داره .. خدارو شکر شوهرش مرد خوبی بودو گلبهار که خیلی ازش تعریف میکرد و دوستش داشت.
+پاشو برو یکم به خودت برس الوند الانا میاد .
نگاهی به سر و وضعم انداختم و لب گزیدم حق با ماه جانجان بود از وقتی حامله شده بودم دیگه به خودم نمیرسیدم .. تنبل شده بود و بی حوصله
+ لباسام اندازه ام نمیشه
_مگه مرضیه برات لباس ندوخته؟
+ دوخته اما گشادن..نپوشمشون بهتره
_ پاشو دختر پاشو برو لباستو عوض کن.ناچار بلند شدم و رفتم سمت اتاق لباسمو عوض کردم و داشتم به گیسام شونه میزدم که صدای شیهه اسبا بلند شد وخبر از اومدن الوند داد.لبخندی رو لبم نشست و به این فکر کردم که چقدر توی این مدت بهش وابسته شدم و انگار که واقعا دوسش دارم و عاشقشم..
زندگی بدون الوند عذاب اور بود اونقدر که اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم.
رفتم سمت اینه و نگاهی به گونه های گل انداخته ام ، انداختم لبخندی زدم که در اتاق باز شد و الوند اومد تو در و بست و اومد طرفم ..
دستی رو شکمم کشید موهامو بوسید
_ خسته نباشی خانزاد
خندید و گفت
+خوبه؟
به شکمم اشاره زد که سری تکون داد
_ از منم بهتره لگد زدناش شروع شده فکر کنم دیگه خسته شده و میخواد بیاد بیرون
+چقدر دیگه مونده؟
_ اخرشه دیگه قابله میگه ۲ هفته اما
ماه جانجان میگه همین هفته زایمان میکنم
+ میگم بتول شام بیاره
_سری تکون داد اما همچنان نگاه با لبخندش به من بود ..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ خدایا ما را از کسانی قرار ده که از تو درخواست کردند و تو به آنان عطا فرمودی
🌙 شب بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌻درود بر شما🌹صبحبخیر☀️
پلکـی به هــــوای ارغــــوان بگشــــایی
دیــوان گــل و ســرو چمـــان بگشــــایی
هـر صبـح، شـروع تـازه ی خوشبختی ست
تا پنجــــره بر بـــاغ جهـــــان بگشــــایی
ســلام صبحتون بخیر و شـادی
امروزتون سراسر عشق و نیکبختی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی تلفن ۲ ریالی؛
دهه ۷۰ 😅📞
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دعای دل... - @mer30tv.mp3
3.69M
صبح 11 مرداد
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوهفتم برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهشتم
دراز کشیده بودم و از پنجره نیمه باز به ستاره های اسمون نگاه میکردم.
+ گلاب فکر میکنی بچه مون دختریا پسر؟
_ نمیدونم
+ نمیتونی حس کنی؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
_ قابله میگه دختره دختر باشه دوستش نداری؟
+ معلومه که دارم.. فقط سوال بود میخواستم بدونم..
با صدای بلند تیر اندازی و صدای پارس سگای عمارت با ترس تکونی خوردم..از بچگی از سگ میترسیدم و هر وقت سگ میدیدم رنگم سفید میشد ..حتی از صد قدمی سگای عمارتم رد نمیشدم و حالا صداشون انگار درست از پشت در میومد و لرز انداخته بود بهم ..
خواستم بچسبم به الوند اما الوند متعجب از جاش بلند شد و رفت سمت پنجره ..
صدای تیراندازی همچنان میومد و صدای پارس کردنا سگا لحظه ای قطع نمیشد کم کم صدای جیغ و دادایی هم بلند شد و الوند رفت سمت در تفنگشو برداشت برگشت و گفت
+ میگم بتول بیاد پیشت از اتاق بیرون نیای..
از در رفت بیرون و من با ترس از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره .. کمی بازش کردم و به بیرون سرک کشیدم اما چیزی دیده نمیشد فقط چند نفر بودن که داشتن تو حیاط میدویدن و به این طرف اون طرف میزدن
طولی نکشید که بتول خودشو انداخت تو اتاق و اومد طرفم
+ خوبی خانم جان ..نترسی ها هیچی نیست..
_چیشده ..چیشده بتول الوند کجا رفت؟
+ تو ابادی اشوب شده انگار
با ترس گفتم
_ چه اشوبی؟ کیا؟
+ نمیدونم خانم جان.. نگران نباش خان و خانزاد رفتن چیزی نمیشه ..بگیر بخواب اروم..
_چی بخوابم بتول خانم از ترس دارم پس میفتم. نمیبینی چه سر وصدا ها ببنده .
+به فکر بچه تو شکمت باش .. چیزی نمونده به زایمانت ها بیا بشین اینجا دورت بگردم من خانم جان...
بازومو گرفت و بردم سمت جام نشوندم اما مقاومت کردم و پسش زدم...احساس خیلی بدی داشتم...دلم شروع کرده بود به تیر کشیدن و دردای خفیفی که مدام میگرفت و باز اروم میشد ...
نیم ساعتی گذشته بود و همچنان سر و صدا ها میومد.نگرانی همچنان به دلم بود و بتول هم نمیتونست ارومم کنه ..مامانم اومد بهم سر زد و باز رفت بیرون ...
درد دلم بیشتر شد و بی اراده اخ ارومی گفتم که بتول گفت
+ چی شد خانم جان؟خدامرگم چیشد؟
_ چیزی نیست بتول خانم..چیزی نیست خوبم..اخ...
ضربه ای به گونه اش زد
+چیو خوبی..دلت درد میکنه... اگه طوری بشی ارباب من و میگشه .دراز بکش..دراز بکش خانم جان..
صدای جیغ و فریاد بلند تر شد و نگاهم رفت سمت در یک ان شنیدم که بین صدای گریه های زنی که صداش بی شباهت به صدای حلیمه نبود میگفت
+ خاک تو سرمان شد ..فرخ لقا خاتون... ماه جانجان.. خدا مرگم بده .. بدبخت شدیم
خان...خانزاد...
همین کافی بود که ترس به دلم بیوفته و دردم بیشتر بشه ترسیده خواستم از جام بلند شم اما دردم انقدر شدید شده بود که اصلا نمیتونستم از جام جم بخورم.. جیغی کشیدم که بتول ضربه ای به گونه اش زد پاشد و دوید بیرون.. در که باز شد هوای سرد زد به اتاق و بیشتر لرز انداخت به جونم..چند لحظه بعد مامان و ناریه و ماه جانجان اومدن تو اتاق و مامان دوید سمتم
_ بتول برو قاب له رو خبر کن
با ترس به مامان نگاه کردم که دراز کشوندم و گفت
+اروم باش گلاب ..چیزی نیست..اروم دراز بکش..
_ مامان..درد دارم..اخ..
دستم نشست زیر دلم که ناریه گفت
+ الان که زوده
ماه جانجان سری تکون داد و گفت
_ میخواد زایمان کنه ..زودتر قاب له رو خبر کنین.. اب گرم اماده کنین..بجنبین...
از شدت درد عرق سرد میریختم، کم کم سر و کله همه پیدا شد اما وقتی قابله اومد ماه جانجان همه رو از اتاق بیرون کرد و فقط مامان موند بالا سرم .. دردام انقدر شدید شده بود که با همه قدرتم دندونامو رو هم فشار میدادم و مامان یک پارچه گذاشت وسط دندونام مبادا که بشگنن.احساس میکردم که تک تک استخونای بدنم داره میشگنه و هیچ چاره ای نداشتم..
دردای خودم یک طرف نگرانی برای الوند یک طرف.. صورت همه توهم بود اما هر بار که از الوند سوال میپرسیدم میگفتن حالش خوبه و چیزی نیست نمیدونم چقدر گذشته بود.. چقدر درد گشیده بودم و مامان چقدر موهامو که از شدت عرق شدید خیس شده بود و نوازش کرد
اما سپیده صبح زده شده بود و هوا روشن شده بود که بلاخره زایمان کردم و به یک ان انگار همه دردا رفت و احساس سبکی همه وجودم و گرفت انقدر اروم شدم حتی الوند رو هم یک ان فراموش کردم و فقط صدای بتول و میشنیدم که شروع کرد به کل کشیدن و ماه جانجان با لبخند گفت
+ مبارک باشه پسره ...
چشمام روی هم رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. از شدت خستگی فقط میخواستم بخوابم و بس...
****
+ گلاب... گلاب پاشو مامان
اروم چشم باز کردم و به مامان نگاه کردم با لبخند بالای سرم نشسته بود
_پاشو یک چیزی بخور ضعف نکنی.
+ چیشده ؟ بچه ام ..بچه ام خوبه
_ خوبه نگران نباش..صحیح و سلامت..یک پسر تپل و مپل ماشالا بهش .. پاشو یک چیزی بخور ضعف کردی..
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_آخر
همه اتفاقا دیشب یادم اومد و تکونی خوردم
+ الوند .. الوند کجاست مامان
همون لحظه در باز شد و الوند تو چهار چوب در ظاهر شد..چشمم که بهش افتاد لبخندی زد لبم نشست و نفس راحتی کشیدم
دستش بسته بود اما همینکه میدیدم سرپاست برام بس بود.. چشمام به اشک نشست که مامان بلند شد و به الوند گفت
+ من میرم پسرتو بیارم خانزاد بیا بشین پیش زنت.. از دیشب نگران توعه
مامان از اتاق بیرون رفت و الوند اومد طرفم و نشست صورتم و بو سید..حس خوبی که به وجودم سرازیر شد همه درد و نگرانی دیشب و شست و برد
+ دستت چی شده؟
_ چیزی نیست ..خوب میشه...
+دیشب چی شده بود؟
_ دو نفر دعواشون افتاده بود معرکه به پا کرده بودن..تموم شد
+ پسرمونو دیدی؟
_اره مثله خودت خوشگله
اشکام ریخت گونه هام که پاکشون کرد و گفت
+چرا داری گریه میکنی گلاب؟
_ اشک ذوقه
لبخندی زد و چیزی نگفت فقط موهامو نوازش کرد تا که درباز شد و ماهجانجان و پشت سرش مامان اومدن تو اتاق
صدای کل کشیدنا بلند شده بودو بی صبرانه منتظر دیدن بچه ام بودم مامان اومد و بچه ام و گذاشت تو بغلم .. خان ام ضربه ای به در زد و اومد تو اتاق .صدای صلوات ببند شد و خان اومد بالای سر بچه ام نشست کنارش و با لبخند نگاهش کرد ماه جانجان گفت
+یک اسم براش انتخاب کنید
حرف تو دهن ماه جانجان بود که الوند گفت
_ نامدار
همه با تعجب نگاهش کردن که گفت
+ میخوام که وقتی بزرگ شد مثل اسمش بزرگ و نامدار بشه ..
اسم پسرم نامدار شد و دوباره صدای دف زدن و کل کشیدن بلند شد.خان و ماه جانجان بهم هدیه دادن و رفتن یکی یکی تبریک میگفتن و میرفتن، اتاق خلوت شده بودو فقط من بودم و پسرمو و الوند ...
+ اسمشو دوست داری؟
_ خیلی..باورم نمیشه بعد از اون همه بدبختی کشیدم از زیردست بودن تو این عمارت رسیدم به اینجا ...
+ چون لایقش بودی.. قلبت پاک بود
لبخندی زد و موهامو نوازش کرد...
+ چون لایقش بودی.. قلبت پاک بود
لبخندی زد و رو موهامو نوازش کرد
_ من زندگی ترنج و خراب کردم ؟
+ نه گلاب ..ترنج خودش زندگی خودش و خراب کرد...
_ همیشه میترسم الوند.میترسم حالا که به ارامش رسیدم اه دل ترنج منو بگیره و بخوام با تو و پسرم تاوان پس بدم
+ تو مقصر چیزی نیستی ..بهش فکر نکن خب .. همه محاز ات عادلانه از سا حر که برگشته سر کار قبلیش تو مطبخ تا ترنج و هر کسی که بدی کرده اگه تو محاز ات نشدی معنیش اینه کار بدی انجام ندادی.. به این چیزا فکر نکن.گذشته ها گذشته .. ارسلان البرز همه رفتن و حالا ماییم که باید زندگی کنیم گلاب..
+ من میخوام که فقط باتو و کنارتو زندگی کنم..
بهم نزدیک تر شد و دستمو گرفت و بوسید
_ من هیچ وقت قرار نیست تنهاتون بزارم .نگران هیچی نباش..خب؟
به چشماش که برق خوش حالی توش میدرخشید نگاه کرد و سری تکون دادم ..
حق با الوند بود باید یک زندگی جدید شروع میکردم .. شروع میکردیم
الوند خم شد و بو سه اش رو پیشونیم نشست..
همه اون اتفاقا تلخ و شیرین گذشته بود ..هر کس به سزای عملش رسیده بود و حالا میفهمم گلنسا چرا همیشه میگفت زمین گرده نگران نباشین...حتی قدسی هم تاو ان کاراشو پس داد و از مطبخم بیرونش کردن.خان خواست از عمارت بیرونش کنه اما انقدر گریه زاری کرد که اخر شد کمک تقی و مسئول غذا دادن و تمیز کردن حیوونا و جاهاشون...
حلیمه هم شده بود همدرد این روزای فرخ لقایی که حتی از اتاقش بیرون نیومد که
نوه اشو ببینه و میدونستم هنوز که هنوزه از ته دلش از من بدش میاد..اما دیگه برام مهم نبود من الان زندگی خودم و داشتم و حالم خوب بود..
دخترای ناریه هم ازدواج کرده بودن و حالا با اومدن نامدار برادر کوچیکمم یک همبازی پیدا کرده بود ...برادری که با ما ناتنی بود اما به شدت دوستش داشتم ...
همه چیز به وضع سابقش برگشته بود و عمارت دوباره داشت رنگ ارامش و به خودش میدید...
گذشته امو فراموش کرده بودم و دور ریخته بودمشون و همه تمرکزم الان روی بزرگ کردن پسرم بود و خدا رو شکر که این زمین چرخیده بود و کسی مثل الوند رو قسمت من کرده بود ...
» پایان «
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
19.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#مربا_انجیر
مواد لازم :
✅ انجیر پوست گرفته یک کیلو
✅ ۵۰۰ گرم شکر
✅ دو لیوان فرانسه آب
✅ دو دانه هل
✅ نصف قاشق غ خ گلاب
✅ نصف قاشق غ خ آب لیمو
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
592_48384390578899.mp3
5.8M
🎶 نام آهنگ: عجب صبری خدا دارد
🗣 نام خواننده: ستار
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از دمپایی های نوستالژی قدیمی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f