eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ویالون... - @mer30tv.mp3
4.9M
صبح 30 مرداد کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_اول زنعمو به عکس سیاه و سفید روی طاقچه مادرم خیره شد و
کلا زن دل نازکی بود مادرتو تکون میداد و صداش میزد دلش نمیخواست باور کنه که مادرت مرده یه نوزاد یه روزه که نه مادر داره نه گوشتی زیر استخون .مصیبت اومده بود سراغمون .یه دست لباس تنت کردن.اقوام مادرت اومده بودن هیچ کدوم خوشحال نبودن از بدنیا اومدن تو..تنها کسی که خوشحال بود فرهاد بود .تا فرصت پیدا میکرد میومد بالا سرت برات گل میاورد انقدر زبل بود که یاد گرفت چطور بهت شیر بده .شیر گاو رو میدوشیدن میجوشوندن توش اب جوش میریختن تا یکم رقیق بشه و بعد میدادن بهت .ربابه خاتون شد مادرت نمیزاشت کسی نگاهت کنه نمیزاشت کهنه پات به ساعت بکشه عوضش میکرد .اقات چهل روز از مرگ مادرت گذشته بود که زنشو گرفت همه سکوت کردن کسی مخالفت نکرد ولی خاتون تو رو بهشون نداد زنش نیومد عمارت و بیرون ده خونه ساختن .تو شدی دختر یکی یدونه اینجا .ناز خاتون فرهادم که از همون روز شد دلباخته نازخاتونش .از خجالت با چین های دامنم بازی کردم و گفتم زنعمو هزاربارم این قصه هارو تعریف کنی بازم دوست دارم بشنوم‌.زنعمو به صدای خاتون که خدمتکارا رو صدا میزد اشاره کرد و گفت از خواب بعد از ظهری بیدار شد .ریز خندیدم و گفتم کاش امروز فرهاد بیاد این همه کار چرا زنعمو اجازه میدید بره اونجا؟‌زنعمو سرشو تکون داد و گفت : ما که حریف اون نیستیم تو حداقل راضیش کن .با اشاره گفت رگ خوابش که دست توست .خندیدم و گفتم زنعمو اینطور نگو _ قصه عشق نازخاتون و فرهاد همه جا رو زبون هاست چطور خودت خبر نداری؟؟؟بلند شدم رفتم پشت پنجره .پرده رو کنار زدم و به حیاط خیره شدمو گفتم دلم براش تنگ شده داره یک ماه میشه نیست .گرمای دست زنعمو رو روی شونه ام حس کردم و همونطور که موهای بلندمو نوازش میکرد و برام میبافت برام شعر محلی میخوند .چشم هامو بستم و درست به روزی فکر کردم که قرار بود بره تو چشم های عسلیش نمیتونستم نگاه کنم‌ اون برق نگاها منو به اتیش میکشید .سفره شام رو پهن کرده بودن خاتون داشت با خدمتکار مثل هر روز دعوا میکرد که چرا انقدر دست و پا چلفتی هستن .زنعمو خندید و گفت خاتون پیر هم شده ولی هنوز همونطور شی طونه .یه روز سر به سر اینا نزاره شبش سحر نمیشه .چشمم به در بود دلم خبر میداد که فرهاد قراره بیاد همیشه حسش میکردم.از روزی که تونستم کلمه ای حرف بزنم کنارم بود .با محبت هاش با عشقش همیشه کنارم بود عکس قاب گرفته اش با لباس نطامی روی دیوار تنها دلخوشی روزهایی بود که خودش نبود پدرم و همسرش و برادرهام زود به زود میومدن دیدن ما و برادرهام منو عمه صدا میزدن.همسر پدرم اجازه نداده بود منو خواهر خودشون بدونن و همیشه فکر میکردن من عمه اونا هستم .خواستگاری اجازه نداشت از چهارچوب عمارت داخل بیاد و همه میدونستن که فرهاد دلباخته نازخاتون و همه میدونستن نازخاتون هم دلباخته فرهادشه شام خورده بودیم و فردین برادر فرهاد داشت از دام ها و گرگ‌هایی که برای حمله میومدن و باهاشون درگیرشده بودن صحبت میکرد .پاهامو جمع کردم و میخواستم از سینی چای بردارم که خاتون گفت زن اردشیر زایمان کرده .همه به دهن خاتون خیره شدیم‌ اردشیر پسر خواهر خاتون بود که خانزاده بود .پنج تا دختر قد و نیم قد داشت و بالاخره شیشمیش رو هم زاییده بودخاتون خندید و گفت بالاخره پسر زاییده عمو خداروشکر کرد و گفت خداروشکر همه جا میگفتن اردشیر خان بدون پسر باید کنار بره واسد خان بیاد رو دایره .خاتون اهی کشید و گفت اردشیر حقش نیست پسر دار بشه حالا خدا بهش دختر داده اونم سالم چرا نمیتونه قبول کنه .فردین به من نگاه کرد و گفت نازخاتون ببین چقدر خاتون دختر دوست داره .سرمو روی شونه اش گزاشتمو گفتم خاتون همه دنیای منه.خاتون سرمو بوسید و کفت برای حموم دهشم ناهار دعوتمون کردن .فردین لقمه چربشو تو دهن گزاشت و گفت پس قراره بریم عمارت خان بخور بخور باشه ‌.خاتون اخمی کرد و گفت تا جایی که به من پیغام دادن زنونه دعوت کردن _ اه دیدی خاتون این خاله ات نتونست یه بار مارو عمارت دعوت کنه انگار نه انگار پدر من پسر خاله اردشیر خان ‌.زنعمو با اخم گفت انگار همینجا عمارت نیست روغنشون چرب تره یا پلوشون سفید تر ..خدمتکارا ظرفهارو جمع میکردن و گوش هاشون رو تیز کرده بودن برای روزی که ما نیستیم همیشه تو نبود خاتون برای خودشون جشن میگرفتن دستهای خاتون رو بوسیدم و دستی به روی انگشترهای سنگین تو انگشتش کشیدم و گفتم من میرم بخوابم. _ هنوز که سر شبه ؟‌ _ حوصله ندارم‌ سرشونزدیک گوشم اورد و گفت حوصله ات کجاست ؟ دلتنگ یارتی ؟اهی کشیدم و گفتم خیلی خیلی _ غصه نخور خوشگلم میاد.لبخندی زدم و به سمت بیرون رفتم‌.خدمتکارا حیاط رو جمع و جور میکردن مرغ و خروس هارو جمع میکردن و صدای ما مای گاو که داشتن میبردنش داخل میومد اون عمارت همه چیزش رو حساب و کتاب خاتون بود. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ شیر یک لیوان ✅ آرد یک کیلو ✅ نمک یک قاشق ✅ بکینگ پودر ✅ خمیر مایه ✅ زردچوبه ✅ دارچین ✅ شکر نصف لیوان ✅ روغن نصف لیوان ✅ گردو بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
1039_50114136074295.mp3
3.76M
🎵 خداحافظ ای جوانی زینب! 🎵 سلام ای قد کمانی زینب 🏴 یا_اباعبدالله_الحسین (ع)🖤 🏴 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی نقشی که فلفل در تربیت بچه‌های ایرانی داشته کتاب تعلیمات اجتماعی نداشته...😀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عشق_همیشگی #قسمت_دوم کلا زن دل نازکی بود مادرتو تکون میداد و صداش میزد
هنوز به اتاقم نرسیده بودم که صدای زن بابام به گوشم خورد خودمو پشت دیوار کشیدم و نگاهشون کردم‌.بی خبر اومده بودن و داشتن پله ها رو بالا میومدن گوش برادرمو کشید و گفت دهن لقی نمیکنی به عمه چیزی بگیا برادرم اخی گفت و ادامه داد باشه چیزی نمیگم‌.گوششو ول کرد و گفت برید خاتون رو صدا کنید چی رو داشت از من مخفی میکرد رفتم تو اتاق و برق رو روشن نکردم که متوجه نشن بیدارم‌.زیپ پیراهنمو باز میکردم و به زحمت دستم‌ به پشتم میرسید کلافه بودم از اون لباسهای تنگی که باید تنم میکردم‌.بالاخره تونستم زیپ‌ رو پایین کشیدم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم امان از تو خاتون حتما باید انقدر برای من سفارش لباس تنگ بدی .هنوز لباسمو روی شونه هام بود که دستی جلوی دهنم قفل شد .قلبم از تپیدن ایستاد و نفس هام از ترس بالا نمیومد پاهام میلرزید دستهام میلرزید و قلبم کند میزد ولی من اون عطر رو میشناختم اون عطر رو من همیشه تو فرهادم بو میکشیدم‌ نزدیک گوشم گفت تو مال خودمی نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم چشمامو چرخوندم و تو تاریکی اتاق از نور کمی که از پنجره میومد دستهامو بالا بردم و گفتم خوابم ؟‌نگاهم کر و گفت بیداری ناز خاتون من اشک گونه هام رو نمناک میکرد که گفتم حست میکردم میدونستم خیلی نزدیکی تو چشم هام خیره شد و گفت تو همیشه از کجا میفهمی من دارن میام دستمو روی قلبم کشیدم و گفتم از اونجایی که صدای این قلب برای من ارامش برام زندگی .دستشو بالابردو گفت دلتنگت بودم‌.نفس عمیقی کشیدم و گفتم بزار برق رو روشن کنم‌... _ نه نمیخوام کسی بدونه صبح میرم همه رو غافل گیر میکنم‌.چشم هامو ریز کردم و گفتم‌: میخوای اینجا بخوابی ؟‌گفت اجازه نمیدی ؟خجالت زده یه قدم عقب رفتم و لباسمو بالاتر کشیدم و گفتم : من که نمیدونستم‌ تو اینجایی جلو اومد و همونطور که صدای پوتین های توی پاهاش قلبمو میلرزوند گفت نتونستم دیگه طاقت بیارم ‌دلم اینجا بود و خودم اونجا هنوز عطرتنتو بو نکشیدم .باورم نمیشد فرهادم اومده. فرهاد پسر خیلی با حیایی بود بااینکه عاشق هم‌بودیم یکبارم کاری خلاف شرع انجام نداد‌.گفت حالا من با چی بخوابم با این لباسها ؟به سمت کمدم رفتم یه پیراهن براش بیرون اوردم‌ و گفتم اینو میپوشی ؟‌همونطور که روی پشتی ابری لم میداد گفت خیلی بهم میاد دستی به شکمش کشید و گفت بخاطر اینکه زودتر بیام‌ شام نخوردم خیلی گرسنه ام .هر حسی داشت انگار خودم داشتم و گفتم بمیرم الهی با جدیت گفت زبونتو گاز بگیر فرهاد پاهاشو با درد جمع کرد و گفت یک هفته تمام پام تو پوتین بود فرصت نمیکردیم حتی پاهامون رو بیرون بیاریم لباس رو روی زمین انداختم و رفتم سمتش بغضم‌ دیگه نمیزاشت حتی نفس بکشم نشستم و گفتم دست بردار از این‌کار ما یه خانواده ثروتمندیم.این همه ملک و املاک و باغ و دام برای شماهاست خودشو جلو کشید و گفت: برای توهم هست . _من دخترم فرهاد به من خیلی نمیرسه اما همین الانشم کلی ثروت داری .چشم هاشو ریز کرد و گفت: نکنه برای ثروت که میخوای زنم‌ بشی سرمو جلو بردم و گفتم نخیر فکر کنم تو بخاطر ثروت منو میخوای اروم گفت من بخاطر این دله که میخوامت بخاطر عشقی که یه پسر ده ساله تا امروز به دوش کشیده .چشم هامو بستم و گفتم وقتی نیستی نمیخوام روز و شب بگذره وقتی هستی زندگی برای منم جریان داره نرو خواهش میکنم دیگه نرو میخواست چیزی بگه که ضربه به شیشه پنجره خورد برادرم همیشه اینطور خبرم میکرد اون و من فقط دوسال اختلاف سنی داشتیم‌.من تو مرز هجده سالگی بودم .دستمو رو صورتم گذاشتم و اروم گفتم: برو پشت دیوار . اروم پرده رو کنار زدم و لای پنجره رو باز کردم فرشاد سلام کرد و گفت بیدارت کردم ؟ _ اره چی شده ؟‌سرشو جلوتر اورد و گفت اینجا خوابی اونجا سرت دعواست ابرومو بالا دادم و دستمو جلوی روی فرهاد گرفتم تا یوقت جلو نیاد و گفتم‌ چرا ؟‌ _ اقام شوهرت داده انگشترتو اورده فردا خانواده شوهرت میان برای بله برونت فقط تونستم بگم چی و فرهاد منو کنار زد از لابه لای نردهای پنجره یقه فرشاد رو گرفت و جلو کشیدش و گفت شوهرش دادن مگه میتونن؟؟فرشاد زبونش بند اومد و با چشم های درشت از حدقه بیرون زده به فرهاد خیره بود .دست فرهاد رو گرفتم و گفتم ولش کن داری خفه اش میکنی فرهاد دستشو عقب کشید و فرشاد روی زمین افتاد سرفه ای کرد و گفت من کاره ای نیستم فرهاد اقام و مامانم‌ عمه رو شوهر دادن. _ چندبار باید بگم عمه ات نیست این دختر خواهر توست. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فرهاد عصبی به سمت بیرون رفت و من با عجله تو چهارچوب در جلوشو گرفتم و گفتم: کجا میری ؟‌از چشم هاش خون میبارید و گفت امروز تکلیفتو با همه یه سره میکنم‌ گفتم دعوا نکن بخاطر من. _ نازخاتون عالم و ادم میدونن تو مال منی چرا این نامادریت نمیخواد بدونه تا حالا صدبار برات خواستگار اورده من حرفی نزدم دیگه قرار نیست سکوت کنم .وقتایی که عصبی میشد خیلی ترسناک میشد و نتونستم مانعش بشم .به سمت اتاقی که همه داخلش بودن میرفت و من و فرشاد پشت سرش میدویدیم .فرشاد با ترس گفت از کجا میدونستم این دیوونه تو اتاق توست الان مامانم پوستمو میکنه. _ فرشاد نگو تو اتاق من بوده بگو تو حیاط بود .فرهاد درب رو هول داد و رفت داخل لبخند رو لبهای زنعمو نشست و گفت خدایا فرهادم اومده فرهاد انگشت اشاره اشو به سمت نامادریم گرفت و گفت اینبار برای همیشه تکلیفتو روشن میکنم‌ این دختر صاحب داره قرار نیست به ساز شماها برقصه میتونستم سالها قبل عقدش کنم‌ فقط خواستم بزرگتر بشه خودش از ته دلش منو بخواد همه تقریبا ایستادن و من پشت سر فرهاد رسیده بودم‌.میلرزیدم و اقام سیگارشو تو نعلبکی چای خاموش کرد و گفت صداتو بیار پایین من پدرم نه تو خاتون با صدای بلند گفت ساکت باشید الان همه خدمتکارا رو میریزید اینجا این دختر خودش میدونه چی میخواد و چی نمیخواد اقام سرشو خم کرد و همونطور که منو نگاه میکرد گفت از کی تا حالا دخترا میتونن تصمیم بگیرن .شوهرش دادم‌ شوهرت ادم سرشناسی زنش مرده دوتا دختر داره ده برابر ما مال و اموال داره ربابه خاتون با دست تو دهن خودش زد و گفت خاک بر سرم تو پدری ؟‌به زن مرده دختر دسته گل منو میخوای بدی ؟‌ _ اره چون من پدرشم من میدونم چی به صلاحشه زن بابام‌ابروشو تو هم گره کرده بود و با اخم گفت فکر نکنم نازخاتون دختری باشه که رو حرف پدرش حرف بزنه .داشت دهن منو میبست .فرهاد با مشت به سینه خودش کوبید و گفت باید از رو حنازه من رد بشی عمو که بزارم‌ دستشو بزاری تو دست یکی دیگه.زنعمو صورتشو چنگی زد و گفت زبونتو گاز بگیر دشمنات زمین بخورن زمین گیر بشن .اروم کنار فرهاد ایستادم‌ دلم گرفته بود برای خودم‌ برای مادری که هیچوقت پدرم دوستش نداشت و انگار منم بخاطر اینکه مادرم زاییده بود دوست نداشت.به صورت تک تکشون نگاه کردم‌ هر کدوم یچیزی میگفتن همهمه بدی بود.عمو و اقام درگیری لفظی داشتن و یه نفر نمیپرسید تو دلت چی میخواد دخترتو هم میخوای ازدواج کنی یا نه فرهاد مثل کوره ای بود که اول خودشو داشت به اتیش میکشید.به صورتم خیره شد و چشم هام می گفتن برام‌مهم نیست ولشون کن بزار حرف بزنن _ نمیتونم تو برام مهمی. _ من فقط مال توام .لبخند رو لبهاش نشست و گفت عقدت میکنم‌بعد میرم . _ بدون عقد کردن هم نمیتونن منو از تو جدا کنن تو توی رگ هام جریان داری .تو نیمی از وجود خودمی تو فرهاد منی کاش اسمم‌ شیرین بود تا افسانه فرهاد و شیرین باز تکرار میشد .زن بابام جلو اومد و یه انگشتر جلوی روم‌گرفت و گفت اگه میخوای اقات بی ابرو بشه قبولش نکن قول و قرارت رو گذاشتیم فردا میان برای کله قند شکستن و چادر بریدن .به روش لبخندی زدم‌ یه قدم جلوتر رفتم‌ انگشتر رو از دستش که گرفتم‌ همه سکوت کردن و به من خیره شدن .چه انگشتر قشنگی بود انگار برای انگشت من ساخته شده بود تو برق نگین هاش زنی رو میدیدم که قراره تو چهار دیواری خونش موهاش سفید بشه .اهی کشیدم و گفتم خیلی قشنگه نامادریم چشم هاش برقی زد و گفت معلومه که قشنگه افرین به تو چه دختر خوبی هستی .دستشو سمت صورتم میاورد که دستشو چسبیدم و انگشتر رو کف دستش گذاشتم و گفتم مبارکت باشه با تعجب نگاهم کرد دست فرهاد رو بالا بردم و گفتم این دست که دستهامو میگیره از همه چیز دنیا بی نیازم میکنه این مرد برای من ساخته شده این مرد اولین و اخرین رویای منه .صدای داد اقام رو شنیدم که گفت بی حیا .ربابه خاتون خندید و گفت توقع داشتی که چی سکوت کنه .این دختر رو من بار اوردم من بزرگ کردم این دختر از صدتا مرد هم مردتره اقام سیکارشو روشن کرد و همونطور که دودش رو تو اتاق فوت میکرد کفت اگه تا فردا سر عقل نیومدی دیگه پدرت نیستم‌.به زنش اشاره کرد و گفت من تو اتاق بالا خوابیدم به شونه ام زد و بیرون رفت. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یه اتاق ساده یا غذای ساده نور و دنیا دنیا خاطره توی بشقاب های ملامین که هر کدوم مثل تابلوی نقاشیه... و حس خوبش و حال و هوای قدیما... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ملک زاده‌ای گنج فراوان از پدر میراث یافت.دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی.دریغ بر سپاه و رعیت بریخت. یکی از جلسای بی.تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده‌ دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس، نباید که وقت حاجت فرومانی. ملک روی از این سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا به خورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت از گلستان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f