eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهوهشت باورم نمی شد می خواست پانصد میلیون روی کار من سر
عهه ......... اون ماشین مهندس مهرآرا نیست؟رد نگاه عباس را گرفتم و به ماشین سیاه و بزرگی که وارد محوطه مزرعه می شد خیره ماندم. بهزاد برگشته بود.چند روزی بود که برای خرید چندین دستگاه به  تهران رفته بود و حالا زودتر از چیزی که انتظار داشتم برگشته بود.وقتی ماشینش را گوشه ی زمین پارک کرد و پیاده شد. بی اختیار لبخند روی لب هایم نقش بست. دیگر  بیش از این نمی توانستم به خودم دروغ بگویم. من بلاخره عاشق بهزاد شده بودم و یا شاید هم بهتر بود بگویم من بلاخره قبول کرده بودم که عاشق بهزاد شدم. ولی قسمت خوب قضیه این بود که این مسئله دیگر نه تنها ناراحتم نمی کرد بلکه باعث خوشحالیم بود. شاید چون  مطمئن بودم این علاقه یک طرفه نیست و همانقدر که من بهزاد را دوست دارم او هم من را دوست دارد. من این مسئله را روزی که قرار بود از پایان نامه ام دفاع کنم فهمیدم. آن روز به شدت دلم گرفته بود. من برخلاف بقیه دانشجوها  که در هنگام ارائه پایان نامه مورد تشویق اعضای خانواده اشان قرار می گرفتند.کاملاً  تنها بودم.  من خانواده ای نداشتم که با دست گل و شیرینی توی سالن بنشیند و من را تشویق کنند.تنها کسانی که برای دیدن پایان نامه ام آمده بودند روجا و ستاره و یکی دو تا از بچه های کلاس بودند که به هیچ عنوان نمی توانستند جای خالی خانواده ام را پر کنند.آن روز بعد از مدت ها دوباره به یاد بی کسیم افتاده بودم. به یاد تنهایم. ولی وقتی روی سن رفتم و پشت کامپیوترم قرار گرفتم در سالن باز شد و بهزاد و عمه خانم به همراه یحیی و آذینی که دسته گلی به بزرگی خودش در دست داشت وارد سالن شدند. وقتی نگاه همه به سمت اعضای خانواده ام چرخید قلبم از غرور پر شد. من خانواده داشتم. خانواده ای که شاید هم خونم نبودند ولی دوستم داشتند و به من افتخار می کردند. آن شب بهزاد همه ما را به رستوران برد و شبی فراموش نشدنی برایمان رغم زد.من که از خوشحالی خوابم نمی برد نیمه های شب دور از چشم بقیه به حیاط رفتم و روی تخت چوبی انتهای حیاط نشستم تا به اتفاقات آن روز فکر کنم. بهزاد آن روز کاری کرده بود که هیچ کس دیگری برایم انجام نداده بودند. او به من اهمیت داده بود. نیازم را حس کرده بود و نگذاشته بود بهترین روز عمرم با احساس تنهای و بی کسی خراب شود. با شنیدن صدای بهزاد از فکر و خیال بیرون آمدم. -تو فکری خانم مهندس؟نگاهم را به سمت بهزاد که اصلاً نفهمیدم کی به حیاط آمده بود و کنارم روی تخت نشسته بود، چرخاندم و  با تعجب گفتم: -خانم مهندس؟لبخند زد: -بله خانم مهندس. شما از امروز رسماً خانم مهندسی شدی.خندیدم راست می گفت. هیجان لطفی که بهزاد در حقم کرده بود آنقدر زیاد بود که اصلاً از یادم رفته بود با ارائه پایان نامه ام عملاً درسم تمام شده بود و به قول بهزاد خانم مهندس شده بودم.بهزاد دوباره پرسید: -نگفتی به چی فکر می کردی؟ -داشتم به تو فکر می کردم. -به من؟ چه عالی -بهزاد نمی دونم چطور باید ازت تشکر کنم. کاری که امروز برام کردی.......... -من که کاری نکردم. -چرا تو خیلی.............. میان حرفم پرید و گفت: -سحر من دوست دارم.از اعتراف ناگهانیش خشکم زد. باورم نمی شد اینطور بی پروا و ناگهانی از عشقش به من حرف بزند. آب دهانم را قورت دادم و من... من  کنان گفتم: -من........... یعنی...........ولی نتوانستم حرفم را تمام کنم و از خجالت سرم را پایین انداختم و به انگشتانم که از شدت اضطراب در هم گره خورده بود خیره شدم.در آن هنگام نمی دانستم باید چه جوابی به این ابراز علاقه ناگهانی بدهم؟ آیا باید من هم اعتراف می کردم که او را دوست دارم ولی من آن موقع هنوز از این که کسی را دوست داشته باشم می ترسیدم. از این که باز به مردی وابسته شوم و او رهایم کند، شدیداً می ترسیدم. برای همین ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگویم.بهزاد به سمتم چرخید و دستم را درون دست های بزرگش گرفت و گفت: -سحر من خیلی ساله دوست دارم. فقط تو این همه سال نمی تونستم بهت بگم. ولی دیگه نمی خوام این عشق و تو دلم نگه دارم.لبم را گزیدم و سرم را بیشتر پایین انداختم. دوست داشتم بپرسم چه چیزی مانع شده بود که در این سال ها عشقش را به من ابراز  نکند. ولی نپرسیدم. نمی دانم چرا نپرسیدم؟ شاید از جوابی که ممکن بود بشنوم می ترسیدم. شاید هم نمی  خواستم شب قشنگم را با پرسش های بی خود خراب کنم.بهزاد به ارامی پشت دستم را نوازش کرد و ملتمسانه پرسید -نمی خوای چیزی بگی؟با صدای که انگار از ته چاه بلند می شدگفتم -چی بگم؟ -تو هم دوستم داری؟به صورت مردانه و زیبایش نگاه کردم به خدا من این مرد را دوست داشتم. از خیلی وقت پیش دوستش داشتم. شاید از همان روز اولی که در آن پلاژ سرد و مرطوب دیده بودمش. شاید هم بعداً عاشقش شده بودم. گفتم: -خب، من............ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸مثل هر شب براتون ✨یک تن سالم 🌸یک لب خندون ✨یک رویای دلنشین 🌸یک دنیا خوشبختی ✨یک زندگی صمیمی 🌸و فرداهایی بهتر ✨از خداوند مهربان خواستارم 🌸شبتون زیبا ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اگر خدا به من یه فرصت دوباره داده تا ی روز دیگه رو شروع کنم ؛ من چرا باید این فرصت رو بسوزونم و با ناامیدی خرابش کنم!!!؟؟؟؟🌸🍂 تا وقتی که من هستم و خدا هست و هزااااران راه هست که هنوز امتحانشون نکردم پس نباید ناامید شم روزتون پر از امید 🌸🍂 ‌‎‌‌‌‎•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهونه عهه ......... اون ماشین مهندس مهرآرا نیست؟رد نگاه
-تو چی؟در حالی که نگاهم را از چشمانش می دزدیم گفتم: -من ازت خوشم میاد ولی دوست داشتن.......... نمی تونم این و بگم. من آن شب به بهزاد دروغ  گفتم. با این که دوستش داشتم ولی جرات نکردم به عشقم اعتراف کنم. برایش ناز نمی کردم من فقط مار گزیده ای بودم که از ریسمان سیاه و سفید می ترسید. بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت: -اگه بهم اجازه بدی در کنارت باشم قول می دم کاری کنم که تو هم عاشقم بشی.خندیدم: -چه جوری؟ابرویی برایم بالا انداخت و  با شیطنت گفت: -این دیگه یه رازه.بهزاد به قولش عمل کرد به طوری که بعد از آن شب من هر روز  بیشتر عاشقش می شدم. هر چند هنوز هم به صراحت به عشقم اعتراف نکرده بودم ولی آن ترسی که توی وجودم بود با هر بار عاشقی کردنش کم رنگ و کم رنگ تر شده بود.  من دیگر از این که اعتراف کنم که دوستش دارم نمی ترسیدم.بلاخره دست از فکر و خیال برداشتم و به بهزاد که از ماشین پیاده شده بود و با لبخندی که تمام صورتش را پر کرده بود به سمتم می آمد، نگاه کردم.  بلوز سفید و شلوار پارچه ای سرمه ای رنگی به تن کرده بود و موهای پرپشتش را به عقب شانه زده بود.زیر نور قرمز رنگ خورشیدی که داشت پشت کوه ها غروب می کرد جذاب تر و خوشقیافه تر از قبل شده بود. نمی توانستم بفهمم بهزاد واقعاً هر روز جذاب تر از روز قبل می شد یا من هر روز او را جذاب تر از قبل می دیدم.با تکان دادن دست به او قدم به قدم به من نزدیک تر می شد سلام کردم او هم با حرکت سر جواب سلامم را داد و  با اشاره به اطراف تقریبا داد زد: -اینجا چقدر  تغییر کرده. فکر نمی کردم تو سه روز اینقدر کار رو جلو ببرید.در جوابش فقط لبخند زدم. حق داشت تعجب کند در این سه روز به همت بچه ها و فشارهای من کار خیلی خوب پیش رفته بود.وقتی رو به رویم ایستاد. با چشم های مشتاق به من خیره شد و گفت: -دلم برات تنگ شده بود. خانم خانما. -منم. -مسلماً نه به اندازه من.پشت چشمی برایش نازک کردم و با ناز  گفتم: -از کجا می دونی؟ -از این جا که دارم برای یک دقیقه بغل کردنت جون می دم. خندیدم و برای این که بحث را به سمت دیگری بکشانم پرسیدم: -کارا تو تهران چطور پیش رفت؟از این که بحث را عوض کرده بودم چندان خشنود نبود ولی اعتراضی هم نکرد و جواب داد: -بهتر از اون چیزی بود که انتظار داشتیم. با هیجان پرسیدم: -یعنی تونستی همه دستگاه های که لازم داشتیم و بخرید؟ -همش و نه ولی بیشترشون رو سفارش دادیم که تا آخر ماه به دستمون می رسه ولی مهمتر از دستگاه ها تونستم با دو سه تا شرکت بزرگ درمورد محصولاتمون مذاکره کنم. فکر کنم بتونیم اولین قراردادمون رو همزمان با افتتایحه ببندیم.نگاهی به سه گلخانه ای که آماده کشت اول بودند، انداختم. باورم نمی شد به این زودی به این مرحله رسیده باشیم. نفس عمیقی کشیدم تا اشک شوقی که به سمت چشمانم هجوم آورده بود را پس بزنم. پرسیدم: -خونه رفتی؟ -نه، مستقیم اومدم اینجا، می خواستم اول از همه تو رو ببینم. -پس زودتر بریم خونه، عمه خانم و آذین حتماً از این که زودتر  برگشتی خوشحال می شن. سرش را به نشانه موافقت تکان داد و گفت: -ماشینت و بسپار به سعید با ماشین من می ریم. باشه ای گفتم و اول به سراغ جلالی رفتم تا هم کارهای فردا را هماهنگ کنم و هم سویچ ماشینم را به او بدهم.  بعد از حرف زدن با جلالی یک سر هم به گلخانه " گل آذین"  زدم و چند نکته رو با عباس و مهرداد گوشزد کردم. با این که گلخانه " گل آذین" را به ستاره سپرده بودم ولی بازهم دلم نمی آمد آنجا را رها کنم و در هر فرصتی سری به آنجا می زدم و سرو گوشی آب می دادم روجا عقیده داشت من در کار وسواس دارم و باید از این که همه کارها را خودم به تنهای انجام دهم دست بردارم وگرنه یک جایی کم می آورم و زمین می خورم. شاید حق با او بود ولی من تا خودم با دقت به همه چیز رسیدگی نمی کردم آرام نمی شدم. بهزادگفت دلم برای عزیزم تنگ شده، می خوام بعد از سه روز دوری عشقم و ببینم. گناه که نکردم.قلبم از عزیزم و عشقم گفتنش به رقص درآمد.برای دلجویی وادارش کردم به من نگاه کند و بعد او را مهمان یک لبخند  گرم کردم و گفتم: -قهر نکن. سرش را کج کرد و  با شیفتگی گفت: -چطوریه که تو هر روز خوشگلتر می شی؟ نگاهی به لباس های خاکی و کثیفم که از صبح تنم بود انداختم و گفتم: -خوشگل؟ اینم با این لباس های کثیف و صورت درب و داغون و خسته؟ خیره در چشمانم با مهربانی پرسید: -خسته ای؟در حالی که نگاهش می کردم گفتم -خیلی بهزاد  با عشق نگاهم کردو  گفت: تا برسیم خونه یه کم بخواب. به این جور رفتارهایش عادت کرده بودم. از هر فرصتی برای ابراز علاقه استفاده می کرد ولی هیچ وقت از حدش تجاوز نمی کرد.من هم از این نوع ابراز محبت خوشم می آمد. من در زندگی مشترکم با آرش حتی یک بار هم طعم عشق را نچشیده بودم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم: ✅️نصف سینه مرغ ح ✅️۲عدد هویج ✅️۱ عدد سیب زمینی ✅️۱ لیوان جو ✅️۱ عدد پیاز ✅️نصف لیوان جعفری خرد شده ✅️نمک و زردچوبه به مقدار لازم ✅️۱ قاشق غذاخوری رب گوجه ✅️¼لیوان زرشک ✅️در صورت تمایل آبلیمو بریم که بسازیمش.😋
592_38391406766314.mp3
12.33M
اهنگ شاد و زیبای ترمه و اطلس از معین رو گوش بدیم💖 ترمه و اطلس 😍🌺 💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلامتی مادرایی که مجبور بودن تو سرما و گرما کنار این جویها، ظرف و رخت و لباس بشورن... سال 1353ه.ش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوشصت -تو چی؟در حالی که نگاهم را از چشمانش می دزدیم گفتم: -م
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و  در حالی که به نیمرخ زیبایش نگاه می کردم گفتم: - خوابم نمی یاد.باشه ای گفت و با طمانینه ماشین را روشن کرد و از محوطه مزرعه بیرون برد.برخلاف حرفی که به بهزاد زده بودم چشمانم خیلی زود گرم شد و  به خواب رفتم. نمی دانم به خاطر خستگی زیاد بود یا تکان های آرام ماشین یا موزیک بی کلامی که از ضبط ماشین پخش می شد و یا فقط و فقط به خاطر حس امنیت و  آرامشی که در کنار بهزاد داشتم این قدر زود و آرام به خواب رفتم. - سحر بیدار نمی شی؟ با صدای بهزاد چشم باز کردم. ماشین توی حیاط خانه ی عمه خانم پارک شده بود. این یعنی به مقصد رسیده بودیم. باورم نمی شد من تمام مسیر را خوابیده بودم.با تعجب پرسیدم -کی رسیدیم؟ -یه نیم ساعتی هست. -پس چرا الان بیدارم کردی؟شانه ای بالا انداخت و گفت -یعنی می گی باید خودم رو از دیدن صورت زیبات وقتی اینطور معصومانه خوابیدی محروم می کردم؟چشمانم گرد شد -نیم ساعته نشستی من و نگاه کردی؟ -با عشق و لذت.با این که از این اعتراف صریحش از خوشحالی در آسمان ها به پرواز در آمده بودم ولی اخم کردم و با عصبانیتی ظاهری رو برگرداندم تا پیاده شوم.هنوز در ماشین را درست باز نکرده بودم که  چشمم به چراغ های خاموش خانه افتاددوباره به سمت بهزاد که همچنان به من نگاه می کرد چرخیدم و با تعجب پرسیدم -چرا چراغا خاموشن؟بابی تفاوتی گفت: -چه می دونم شاید مامان و آذین رفتن خونه اکرم خانم.حرفش منطقی بود. عمه خانم زیاد به خانه ی اکرم خانم همسایه دیوار به دیوارمان می رفت و همیشه آذین را هم با خودش می برد تا با نوه اکرم خانم بازی کند.از ماشین پیاده شدم و گفتم: -پس تا تو بری بالا لباسات و عوض کنی منم می رم یه چایی می ذارم که با هم بخوریم.وقتی به در خانه رسیدم حس کردم چیزی درست نیست. لای در کمی باز بود و صدایی مثل پچ، پچ از درون خانه می آمد.  به سمت عقب برگشتم. بهزاد که پشت سر من از پله ها بالا آمده بود، پرسید: -چی شده؟ چرا نمی ری تو؟ -نمی دونم فکر می کنم یکی تو خونس؟چشم درشت کرد و با حالت مسخره ای گفت: - یعنی دزده؟چپ، چپ نگاهش کردم.خندید و گفت: - برو تو خیالاتی شدی کسی نیست. - پس تو هم بیا.دوباره به سمتم برگشت و توی گوشم زمزمه کرد: - ترسو شدی خانم مهندس به او نگفتم همیشه ترسو بودم ولی به خاطر شرایطم مجبور بودم ترسم را پنهان کنم. چرا که کسی را نداشتم که موقع ترسیدن به او پناه ببرم. نفس عمیقی کشیدم و در نیمه باز را به جلو هل دادم که یک دفعه چراغ ها روشن شد و صدای فریاد تولدت مبارک توی گوشم پیچید. باورم نمی شد. برایم تولد گرفته بودند.همه کسانی که می شناختم آنجا جمع شده بودند و برای من که حتی خودم هم به زور تاریخ تولدم را به یاد می آوردم تولد گرفته بودند. هنوز از بهت بیرون نیامده بودم که آذین با نامردی جلو پرید و برف شادی را روی سر و صورتم پاشید.صدای خنده همه بلند شد و همانطور که در بین خندیدن و گریه کردن سرگردان مانده بودم با دست برف های شادی را از روی صورتم پاک کردم و به مهمان هایی که ایستاده بودند و با لب های خندان نگاهم می کردم، سلام کردم.تقریباً همه کسانی که دوستشان داشتم آنجا بودند.از روجا و ستاره گرفته تا عمه خانم و باران و آقا مرتضی و بچه هایشان، اکرم خانم و دختر و نوه اش، یحیی و خواهرش یسنا، مهیار و زن و بچه هایش، حتی هستی هم آمده بود. کنار مونا ایستاده بود و با خوشحالی برایم دست می زد.ولی دیدن نغمه و سینا بیش از همه باعث تعجبم شد. آب دهانم را قورت دادم و همانطور که سعی می کردم جلوی اشک هایم را بگیرم، گفتم: - نمی دونم چی بگم. واقعاً سورپرایز شدم. باورم نمی شه که تولدم و یادتون بوده.دوباره همه با هم شروع به حرف زدن و تبریک گفتن کردند. ستاره و روجا زودتر از بقیه به سمتم آمدند. ستاره دستم را گرفت و رو به بقیه مهمان ها گفت: - از خودتون پذیرای کنید تا ما بریم نوزاد و آماده کنیم بیاریم.همه به حرف بی مزه ستاره خندیدند و من خجالت زده همراه ستاره و روجا به سمت اتاق رفتم. پا توی اتاق که گذاشتم ستاره ضربه ای به بازویم زد و گفت: - گوفتت بشه. - چی؟ - این حجم عاشقی گوفتت بشه.روجا روی لبه تختم نشست و گفت: - همه اینا کار بهزاده.ستاره گردنی کج کرد و گفت: - کار بهزاد چیه. همه بدو، بدوهاش با ما بود آقا فقط دستور دادن. یعنی دهن ما رو سرویس کرد انقدر که هی گفت این کارو کردید، اون کارو کردید. این و خریدید، اون و خریدید. این و دعوت کردید، اون و دعوت کردید. این اولین تولد زندگیم بود. عزیز این کارها را لوس بازی می دانست و آرش هم که اصلاً برایش مهم نبود. بعد از طلاقم هم آنقدر مشغله داشتم که روز تولدم چنان در بین سیصد و شصت و پنج روز دیگر سال گم و گور شده بود که انگار اصلاً وجود نداشت. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بعد از شام دخترها که توی آشپزخانه ریخته بودند من را بیرون کردند و نگذاشتند کمکشان کنم من هم دست از پا درازتر کنار نغمه که از اول تلاشی برای کمک کردن انجام نداده بود، نشستم.نغمه که هنوز از دعوت  بهزاد به متعجب و هیجان زده بود. با چنگال تکه ای از موزهای خرد شده داخل پیش دستیش را  توی دهانش گذاشت و گفت: -نمی دونی وقتی بهزاد بهم زنگ زد و گفت می خواد سورپرایزت کنه چقدر خوشحال شدم.خندیدم و من هم تکه ای موز توی دهانم گذاشتم. نغمه ادامه داد: -معلومه خیلی دوست داره. -آره، یعنی فکر کنم دوسم داشته باشه. -نمی خواین رابطتتون و جدیی کنید؟با این که در این مدت بارها به این مسئله فکر کرده بودم ولی چون هنوز حرف خاصی از بهزاد نشنیده بودم که نشان از تمایل او هم برای جدی شدن رابطه امان باشد گفتم: -الان برای این حرفا زوده. -چرا زوده؟ شما که خیلی وقته همدیگر و می شناسید. خونواده اش هم  که قبولت دارن. خودشم که دوست داره. دیگه چی می مونه؟ -چه می دونم بلاخره من یه زن مطلقه با یه بچه هفت ساله ام و بهزاد یه پسر مجرد باید به خیلی مسائل فکر کنیم.نگاهش را به سمت بهزاد که کنار سینا و مهیار نشسته بود و حرف می زد، چرخاند و گفت: -بهزاد پسر خیلی خوبیه. صد پله از اون آرش احمق بهتره. می دونی دوباره چیکار کرده؟با این که حوصله حرف زدن در مورد آرش را نداشتم ولی چون دلم نم خواست دوباره بحث  ازدواجم با بهزاد حرف را پیش بکشد دل به دلش دادم و پرسیدم: -چیکار؟ -رفته همه سهامی که تو شرکت داشته رو زده به نام نازنین. دیگه هیچ سهمی تو شرکت نداره.پس آرش آخرین قسمت از پولی را  هم که از عزیز گرفته بود از دست داد. گاهی باید به کارما باور داشت. در حالی که سعی می کردم لبخند روی لب هایم را مهار کنم، گفتم: -خب زنش و دوست داره. دلش می خواد سهام به نامش بزنه. چه عیبی داره. -نه بابا، دوست داشتن چیه؟ بدبخت مثل خر تو گل گیر کرده. نازنین و باباش یه جوری دوره اش کردن که جرات نفس کشیدن نداره. بیچاره انگار هیچ اختیاری از خودش نداره. هر چی بابای نازنین بهش دیکته می کنه انجام می ده. سینا که می گه اینا یه آتوی از آرش دارن که اینجوری می تازونن.نمی دانم شاید حق با سینا بود و پدر نازنین آتوی از آرش داشت  چون آرشی که من می شناختم مغرورتر از آن بود که این طور گوش به فرمان دیگران باشد و اجازه دهد بقیه برایش تصمیم بگیرد.  شاید هم من درست آرش را نشناخته بودم و تمام غد بازی هایش فقط برای من بود. نغمه که چونه اش گرم شده بود، ادامه داد: -پسره احمق دار و ندارش و سر یه ندونم کاری از دست داد. اون از خونه عمه، اون از ماشینش اینم از سهام شرکت. درست و حسابی هم که  کار نمی کنه.  یه روز میاد شرکت یه روز نمیاد. سینا می گه به خاطر کاهلی آرش از همه تعهداتشون عقب افتادن. -این جوری که اعتبار شرکت از بین می ره با عصبانیت گفت: -همین الانم اعتبار شرکت رو هواس. نمی دونی چقدر از دست این پسره عوضی عصبانیم. زندگی همه رو به گند کشید. این از ما. اون از عمه که ولش کرده تو یه آپارتمان شصت متری و حتی نمی ره بهش سر بزنه عمه عملاً  افسرده شده.دیگر حوصله شنیدن در مورد آرش و حماقت هایش را نداشتم. سعی کردم بحث را عوض کنم. پرسیدم: -حالا تا کی هستید؟ -احتمالا تا آخر هفته. سینا می گه حالا که تا اینجا اومدیم بریم به همه فامیل سر بزنیم. معلوم نیست دوباره کی بتونیم بیایم بابل. -کار خوبی می کنید.نغمه تکه دیگری از موز را توی دهانش گذاشت و گفت: -من و سینا خیلی دوست داریم مزرعه تو ببینم. یحیی خیلی ازش تعریف می کنه.می گه خیلی بزرگ و مجهزه. می گه کلی کارگر توش کار می کنن. -هنوز که تکمیل نشده ولی مطمئن باش برای افتتاحیه دعوتتون می کنم.چنگالش را به سمت صورتم گرفت و با تهدید گفت: -یادت نره ها وگرنه چشات و در میارم.با خنده گفتم: -یادم نمی ره. اصلاً اولین نفر اسم تو و سینا رو تو کارت های دعوت می نویسم و براتون می فرستم.سرش را تکان داد و با لحن جدی  که من را بیشتر به خنده انداخت گفت: -آفرین، حالا شدی یه دختر خوب. ستاره که بیش تر از من احساساتی شده بود. بغضش را قورت داد و گفت: - خوش به حالت بهزاد خیلی رومانتیکه.یه جور عاشقته که آدم حسودیش می شه.کاشکی سعید هم اینقدر رومانتیک بود و کارای عاشقانه می کرد.رابطه ی سعید و ستاره جدی شده بود و حتی خانواده ها هم در جریان قرار گرفته بودند و قرار بود به زودی عقد ساده ای بگیرند تا بعد از این که درس ستاره تمام شد و سعید هم کمی پول جمع کرد، با هم عروسی کنند و زیر یک سقف بروند.به نظرم ستاره داشت بچه بازی در می آورد. شاید چون هیچ وقت در زندگی مشکل جدی نداشت این طور برای خودش دغدغه های بی معنی درست می کرد. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f