eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_یازدهم آروم اومد و سینی رو گذاشت زمین و دو زانو کنارم نشست ؛
گفتم :من جای تو بودم دهن گشادم رو باز نمی کردم و هر چی دلم خواست بگم ؛ ای لعنت به شما ها لعنت به این دهنتون که بسته نمیشه اینقدر حرف پشت سر ما نزنین بس کنین دیگه چی می خواین از جون مون ؛ و کتاب هامو پرت کردم توی حیاط و با همون غیظی که داشتم رفتم به طرف خونه ی عمو اونقدر از دست خانجون عصبانی بودم که دست از جونم شسته بودم در نیمه باز بود با لگد زدم و بازش کردم و رفتم به طرف ساختمون ؛ یحیی دستپاچه شده بود ودنبالم دوید و بازومو گرفت و گفت : نرو؛ کجا میری می خوای چیکار کنی ؟ بین خودمون حلش می کنیم پریماه صبر کن : با هم حرف بزنیم بازومو به زور از دستش کشیدم به راهم ادامه دادم گفت : وایسا دیگه اونا نمی دونن که من گوش ایستادم با تندی گفتم : تو غلط کردی که حرفی رو که درست نشنیدی آوردی به من تحویل میدی من باید بدونم توی این خونه چه حرفایی برای من در آوردین و از پله ها رفتم و بالا و خودمو رسوندم به خانجون که با عمو و زن عمو نشسته بودن کفشم رو در آوردم دستم رو زدم به کمرم و با تندی گفتم :دست شما که بزرگتر ما هستین درد نکنه ؛ ممنون خانجون از این همه محبتی که به من دارین خوب شد آقاجونم مُرد و این روزا رو ندید ؛ خیلی خوب به وصیت آقاجونم عمل کردین حالا فهمیدین که چرا به من یک الف بچه اعتماد کرد و به شما نکرد ؟ الان اینا در مورد من چی فکر می کنن این آقا یحیی اومده و منو باز خواست می کنه ؛ دارم به همه ی شما میگم من اونشب اصلا کسی رو ندیدم و با صدای آقا جونم بیدار شدم خانجون شما دیدن که من می پرسیدم دزد اومده ؟ نپرسیدم؟ شما اونشب چیزی در من دیدن که حاکی از این باشه که از چیزی خبر داشته باشم ؟نپرسیدم آقاجون دنبال کی می گردین ؟ گفتم یا نگفتم ؟خانجون با تندی داد زد صداتو بیار پایین پریماه داد نزن منم همینو گفتم چیز دیگه ای نبود ؛ چرا به خودت برداشتی ؟ گفتم مگه قرار نبود شما به کسی نگین چرا نمی تونین جلوی دهنتون رو بگیرین ؟ من باید از شما تربیت و انسانیت یاد بگیرم الان شما به من که نوه ی شما هستم چی یاد دادین ؟خوب یا بد آقاجونم نمی خواست کسی بدونه چرا گفتین , چرا ؟ جواب بدین در همین موقع مامان سراسیمه وارد شد و گفت : چی شده مادر ؟ ماجرا چیه تو چرا عصبانی هستی گفتم : آقا یحیی سر صبح جلوی منو گرفته که رجب با تو چیکار کرده ؟ این حرف برای من یعنی مرگ اینو می فهمیدن دارین با زندگی من بازی می کنین ؟ عمو گفت پری جان تو اشتباه می کنی عمو جون آروم باش بیا بشین حرف بزنیم ما که غریبه نیستیم من جای بابای توام ؛خانجون منظور بدی نداشت می خواست بین ما رو بگیره و بگه که شما ها برای چی این همه ناراحت هستین ؛آخه هفتم گذشته تو هنوز داری گریه می کنی و مدرسه هم نمیری خب آدم با خودش هزار فکر می کنه داد زدم وگفتم :واقعا براتون عجیبه ؟ که من برای مردن آقاجونم گریه می کنم ؟؛ برای از دست رفتن سرور و سالار خونه مون ؛ برای کسی که جون و عمر من بود شما ها از خودتون خجالت نمی کشین مگه شما ها فراموش کردین که من و مادرم فراموش کنیم ؟اصلا مگه میشه یادمون بره این داغ تا ابد به دل ما هست نمی فهمم برای چی این حرفا رو می زنین ؟ با خودتون چی فکر کردین من برای چیز دیگه ای ناراحتم و مدرسه نمیرم ؟واقعا که براتون متاسفم از شما انتظار داشتم خان عمو مثل آقام با من رفتار کنین غرور و عزت من براتون مهم باشه فکر نمی کردم که به این زودی ما رو زیر پای خودتون لگد مال کنین ؛ مامان با گریه گفت : خانجون دست شما درد نکنه چی گفتین که بچه ی منو به این حال و روز انداختین ؟ بیا بریم مادر طلا که پاکه چه منتش به خاکه زن عمو گفت : کوتاه بیاین و بشنین حرف بزنیم اصلا همچین حرفایی نبوده ؛ یحیی هم غلط کرده که به تو این حرفا رو زده و بی خودی غیرتی شده خانجون طفلک همونی که تو گفته بودی به ما گفت از خودش چیزی در نیاورده که ؛ ما هم شنیدم و لام تاکام حرف نزدیم ؛از این گوش شنیدیم و از اون گوش در کردیم تموم شد و رفت ؛ یحیی از دور شنیده و چون خاطر پریماه رو می خواد بچه ام عصبانی شده گفتم : خدا رو شاهد می گیرم اگر یک کلمه دیگه در این مورد حرف بزنین این دوتا خونه رو آتیش می زنم قیامتی به پا می کنم که از کرده ی خودتون پشیمون بشین مامان بازوی منو گرفت و گفت بریم ؛ بسه دیگه تو دیگه جون نداری که برای این حرفا بزاری ؛ زن عمو اصرار کرد که بشینیم و از دل هم در بیاریم ولی من اهمیتی ندادم و از در زدم بیرون و مامان هم پشت سرم و یحیی هم به دنبالمون التماس می کرد وایسا گوش کن ببین چی میگم گفتم : من دیگه حرفی با تو ندارم ولم کن دارم میمیرم ؛ نمی فهمی دیگه نفسم بالا نمیاد دست از سرم بر دارین ؛ به خاطر خدا ولم کنین. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دوم همینطور که نفس نفس می زد به زحمت گفت : نمی خوام ؛ نمی خوا
دوستان سرگذشت جذاب و عاشقانه مون‌ رو از دست ندین‌ که بسیارعاشقانه، آموزنده و زیباست ❤️🫂 برای رفتن به پارت اول (کلیک) کنید https://eitaa.com/sonatii/18818 https://eitaa.com/sonatii/18818
24.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ بادمجان یک کیلو ✅ کال گوجه نیم کیلو ✅ فلفل ترشی ✅ اب غوره ✅ سیر ✅ خالیواش خشک بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
443_54472479000871.mp3
4.68M
🎶 نام آهنگ: زینو 🗣 نام خواننده: فرزین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
دوستان سرگذشت جذاب و عاشقانه مون‌ رو از دست ندین‌ که بسیارعاشقانه، آموزنده و زیباست ❤️🫂 برای رفتن به پارت اول (کلیک) کنید https://eitaa.com/sonatii/18818 https://eitaa.com/sonatii/18818
این دوچرخه آرزوی تمام پسرا بود ، هر کی داشت خیلی لاکچری محسوب میشد😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دوازدهم گفتم :من جای تو بودم دهن گشادم رو باز نمی کردم و هر چ
گفت : باشه فهمیدم ؛ قبول کن منم آدمم وقتی شنیدم که رجب تا پشت در اتاق تو اومده اونم نصف شب مغزم از کار افتاد ببخشید پریماه ،امابهم حق بده دارم دیوونه میشم که چرا اونو بازم توی خونه نگه داشتین؟ چرا همون روز بیرونش نکردین ؟اصلا چرا به من نگفتی که حسابشو برسم گفتم : برای اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود اینو بفهم و توی اون کله ات فرو کن میشه دیگه تمومش کنی ؟ دست از سرم بردار اصلا هر طوری می خوای فکر کن برام مهم نیست. با لحن آروم تری گفت : دورت بگردم اینطوری نکن پریماه من که حرف تو رو قبول کردم دارم توضیح میدم که چرا عصبانی بودم ؛می دونم که حق با توست پس توام تمومش کن گفتم : یحیی حالم خیلی بده می فهمی؟ فعلا برو و دست از سرم بردار حوصله ی هیچ کس رو ندارم برو که دیگه کار خودتو کردی یعنی من اینقدر برات ارزش داشتم که نفهمیدی اگر رجب دست از پا خطا می کرد همون لحظه می کشتمش ؟ پس تو منو نشناختی اون روز و فردا ی اون روز من توی اتاقم خودمو حبس کردم و سرمو از روی بالش بلند نکردم نه با کسی حرف زدم و نه موقعی که خانجون و عمو و زن عمو اومدن در اتاق رو باز کردن و حالم رو پرسیدن جوابی دادم ؛ اونقدر دلم شکسته بود که حتی از یحیی که عشق زندگیم بود بدم میومد و دلم نمی خواست بهش فکر کنم یک هفته از باز شدن مدرسه ها گذشته بود که تصمیم گرفتم برم و درس بخونم ؛ و اونجا بود که به بی رحمی دنیا پی بردم ؛ آدم ها هر چی خودشون رو بندازن و گریه و زاری کن دنیا ترحمی به حالش نخواهد کرد و باز این خود آدم هست که باید به داد خودش برسه وضعیت من طوری نبود که حتی از خدا هم کمک بخوام ؛مثل کسی بودم که خونه اش ویرون شده و از خدا بخواد که آجر های روی هم ریخته برگردن سر جاشون و من باید با این وضعیت می ساختم یا خودمو از بین می بردم یحیی با اینه سرکار میرفت هر روز منتظر می شد که من از خونه بیرون برم و تا دم مدرسه دنبالم میومد و حرف می زد , که : پریماه این قدر سنگ دل نباش فراموش کن چی بهت گفتم من که منظور بدی نداشتم از بس تو رو می خوام و دوستت دارم فکرای بد زد به سرم و دیوونه شدم تو که نمی تونی احساسی رو که بین ما هست نادیده بگیری ؛ من و تو بالاخره باید یک عمر با هم زندگی کنیم سر این موضوع پیش پا افتاده این همه سر سختی نکن ؛ تو که آدم کینه ای نبودی ؛ به خدا دلم لک زده تا یکبار دیگه با اون چشمهای قشنگت منو با محبت نگاه کنی گاهی هم در یک سکوت تا مدرسه منوهمراهی می کرد با اینکه دلم خون بود ولی حالا اون تنها امید زندگیم شده بود اما دلم نمی اومد باهاش حرف بزنم و بی اعتنا به راهم ادامه می دادم و طوری وانمود می کردم که چیزی نشنیدم آخه اون دلم رو بدجوری شکسته بود. شاید اگر اون همه زخم بر دل نداشتم زخمی که اون بر دلم زد این همه کاری نمی شد ؛ گاهی سعی می کردم خودمو قانع کنم که همچین چیزی نبوده و حتما آقاجونم اشتباه کرده ولی یادم میومد که چطور رجب و سعادت خانم بدون هیچ اعتراضی از خونه ی ما رفتن و اینکه مامان اون همه داشت به من باج می داد مطمئن می شدم که اشتباهی در کار نبوده ؛و زندگی هر لحظه به کامم تلخ تر می شد روز ها از پس هم می گذاشتن و خیلی زود متوجه شدم که چهلم آقاجونم رسیده خب طبق رسوم اون زمان همه ی فامیل ریختن خونه ی ما و هر کس یک گوشه از کار رو گرفته بود ولی سعادت خانم نیومد و بازم این برای من نشونه ای بود که بدونم اشتباه نکردم و اون روز بعد از اینکه از سر خاک برگشتیم خونه بطور اتفاقی شنیدم که خواهر زن عموم داشت با یک نفر دیگه که جلوی دیدم نبود حرف می زد و می گفت : بیچاره حسین آقا یک مرتبه از دنیا رفت اصلا آدم نمی تونه فکرشم بکنه من که هنوز باور ندارم پیش خودت باشه مثل اینکه کارگرشون رو توی اتاق پریماه دیده اون یکی گفت وا ؟ راست میگی نه باورم نمیشه ؛ گفت : چرا نشه خواهر ؟ دختره با اون چشمهای وزغ زده اش مرد ها رو جادو می کنه خب یکی نبود به حسین آقا بگه وقتی دختر جوون توی خونه داری چرا این پسره رو توی خونه نگه داشتی اینم نتیجه اش ؛ خدا برای هیچ مسلمونی نخواد من که چشم از دخترام بر نمی دارم با شنیدن این حرفا نتونستم ساکت بمونم بدنم می لرزید و با همون حال رفتم جلو و در حالیکه خیلی بهشون بد نگاه می کردم نشستم روبروشون آروم گفتم : نیره خانم تو چشمت به دخترات هم نباشه کسی اون تا بد ترکیب نگاه نمی کنه ولی دختر باید خودش پاک باشه که دخترای تو نیستن تو کجا بودی که اون اتفاق افتاد؟ با چشم خودت دیدی ؟ برای چی داری آبروی خانواده ی ما رو که خواهرتم جزو ماست ببری بهم بگو چی عایدت میشه ؟ الان خوشحالی که این خانم در مورد من داره بد فکر می کنه ؟ کجات خنک شده گفت ای داد بیداد پریماه جان ما اصلا در مورد تو حرف نمی زدیم چرا به خودت گرفتی؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفتم یا همین الان بگو معذرت می خوام و غلط کردم یا هر چی از دخترات می دونم به همه میگم کاری می کنم روی دستت بمونن و بترشن حیثیت برات نمی زارم.اینجا نیره خانم صداشو بلند کرد و توجه بقیه به ما جلب شد مامانم و زن عمو منو گرفته بودن تا از اونجا دور کنن و یک عده هم نیره خانم رو ساکت می کردن که داشت با صدای بلند و گریه های جانسور قسم و آیه می خورد که حرفی نزده و من پشت سر هم داد می زدم بگو غلط کردم بگو غلط کردم دیگه دست خودم نبود تمام بدنم می لرزید و حالتی مثل تشنج گرفته بودم فقط همینو شنیدم که زن عمو می گفت ساکت شو دختر اون جای مادر توست با رمق کمی که توی تنم بود گفتم ولی به اندازه یک نخود عقل نداره همش تقصیر شماست می دونستم که همه جا رو پر می کنین از این حرفا می دونستم شما ها آدم بزرگ ها قابل اعتماد نیستین و دیگه چیزی نفهمیدم اون روز حکیم آوردن بالای سرم و بهم قرصی داد که تا ساعت ها خوابیدم فقط گهگاهی هوشیار می شدم که مامان و خانجون رو کنارم احساس می کردم و یکبارم یحیی رو خب من جوون بودم نمی تونستم به عواقب کاری که کردم فکر کنم به هر حال اون روزا اونقدر سختی کشیده بودم که قدرت درست فکر کردن رو هم نداشتم مثل روح سرگردون میرفتم مدرسه و بر می گشتم یکماه بعد با همه ی غصه ای که به دلم بود حالم یکم بهتر شده بود مامان همچنان بهم می رسید؛و با وجود اینکه تمام بار زندگی روی شونه هاش افتاده بود مدام مراقب من بود و ازم هیچ توقعی برای کمک نداشت هرچند که خودش منو اینطوری بار آورده بود و نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم تا یک بعد از ظهر آخرای پاییز که هوا کاملا سرد شده بود داشتم درس می خونم که یکی زد به در و صدای یجیی رو شنیدم که گفت اجازه هست بیام تو ؟ گفتم بفرمایید وارد شدو مودبانه ایستاد و گفت برات گل آوردم دیگه با من دعوا نمی کنی؟گفتم خوبه طلا و جواهر نیاوردی و یا هندونه بازم خوبه گل دستت گرفتی گفت طلا و جواهر هم برات می خرم تو فقط یکبار دیگه با من مهربون شو گفتم نترسیدی اومدی توی اتاق من ؟مامان و خانجون بهت چیزی نگفتن ؟با سرعت اومد و نزدیک من نشست و گفت باورت نمیشه زن عمو از دیدنم خوشحال شد و گفت پریماه توی اتاقشه برو یکم از تنهایی در بیاد من از اونا نمی ترسم از تو می ترسم گفتم : ببخشید می دونم این روزا با تو خوب رفتار نکردم ولی یحیی خودت می دونی که چقدر دارم عذاب می کشم اون از فوت آقاجونم خدا بیامرز اینم از رفتار اطرافیان فقط دلم به تو خوشه ممنونم که تحملم کردی فهمیدم که میشه بهت اعتماد کرد گفت منم دلم توی این دنیا به تو خوشه بزار چند ماهی بگذره عروسی می کنیم و همیشه با هم هستیم دیگه نمی زارم کسی اذییت کنه گفتم حتما باید زنت بشم که نزاری منو اذیت کنن ؟گفت حتما نباید بیام به تو بگم می دونستی خودم حساب خاله رو رسیدم می دونی اون نقشه کشیده بود که دخترشو بده من می خواست اینطوری تو رو خراب کنه به جون پریماه از اون روز با ما قهر کرده یکم بهش نگاه کردم و گفتم : یحیی ؟گفت جانم بگو چی می خوای گفتم راست میگی که با من عروسی می کنی ؟ گفت معلومه از خدا می خوام گفتم پس میشه صبر نکنیم الان دوماه و چند روز گذشته آخر این ماه عقد کنیم و بریم سر زندگی خودمون؛ هان ؟ چی میگی حیرت زده گفت : واقعا از ته دلت میگی ؟ گفتم آره می خوام زنت بشم گفت : چی از این بهتر همین امشب با آقام حرف می زنم و میام خواستگاری؛ بهت قول میدم ماه دیگه این موقع توی خونه ی خودمون هستیم با اشتیاق رفتم نزدیکش و توی صورتش نگاه کردم و گفتم : راست میگی قول میدی ؛ یحیی در حالیکه از خوشحالی چشمهاش برق می زد با تمام عشقی که به من داشت توی چشم هام نگاه کرد و گفت : معلومه ؛من که از خدا می خوام همش فکر می کردم حالا که عمو فوت کرده من حالا حالا ها باید صبر کنم ؛چی از این بهتر,  تو کار به هیچی نداشته باش خودم ترتیب همه ی کارا رو میدم ؛ توام بهم قول بده همیشه همین طوری منو نگاه کنی ؛ وقتی ناراحتی یا عصبانی ؛ خیلی از این چشمهات می ترسم گفتم :نمی دونم چشمم چه طوریه که تو رو می ترسونه ولی بهم حق بده که این روزا حالم خوب نباشه می خوام بدون سر و صدا و جشن و سرور منو از این خونه ببری ؛با تردید  گفت : روی چشمم تو رو می برم ؛قبلا آقام یک گوشه ای به عمو داده بود ولی اون گفته بود بزار دیپلمشو بگیره بعدا حرف می زنیم ؛ حالا تو بهم بگو برای چی می خوای از این خونه بری ؟ گفتم :آخه پرسیدن داره ؟  خاطرات آقاجونم یک لحظه راحتم نمی زاره هر طرف رو نگاه می کنم اونو می ببینم هنوزم باورم نشده که دیگه به این خونه بر نمی گرده هر روز تنگ غروب به در حیاط خیره میشم و اشک میریزم و بارها شده که دیدم با دست پر اومده ولی تا میام خوشحال بشم محو میشه ؛ از در و دیوار این خونه بدم میاد ؛ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برچسب هایی که برای کتاب دفترامون میزدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مرد ساده لوح زیر سایه ی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان ده پرواز می کند با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند. راه دشمن همه نشناخته ایم تیشه بر راه خود انداخته ایم گرچه سعی و استقامت شرط می باشد به کار بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f