نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتونهم به ساعت نگاه کردم حدود یک نیمه شب بود یک لیوان آب خو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتاد
بی شرف نصف شب اومده بود توی عمارت که نون ببرم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم بیرونشون کردم سهیلا گفت چند وقتی بود کسی رو نمی آورد چی شده دوباره ؟ خانم گفت نمی دونم شاید برای اینکه جگر نریمان رو بیشتر آتیش بزنه بساط شو آورد اینجا بمیرم الهی برای نریمان بچه ام رنگ به صورت نداشت این روزا می ببینم برای پریماه درد دل می کنه از بی کسی بچه ام به اون پناه برده سهیلا گفت خیلی دلم برای نریمان می سوزه منم کاری از دستم بر نمیاد گاهی با منم درد دل می کنه خانم گفت سهیلا امروز با احمدی یک سر برو بیمارستان ببین چه خبره؛ حال ثریا خوب میشه یا نه پنجشنبه هم صبح زود احمدی میاد دنبالت که پریماه رو ببره سال باباشه ببینم این سیاه رو از تنش در میاره یا نه سهیلا گفت پریماه اونقدر خوشگله که هر چی بپوشه بهش میاد همینطور که آب سرد اون نهر رو به صورتم می زدم با خودم فکر می کردم آیا واقعا خانم حواسش بود ؟ و می دونست داره چیکار می کنه ؟ ولی طوری وانمود می کرد که انگار توی این دنیا نیست و من خیلی ترسیده بودم در حالیکه هیچوقت نمی شد بیشتر از چند ثانیه دستم رو توی اون آب نگه دارم مدتی به همون حالت موندم و از سرمای زیاد آب دردم گرفت و به خودم اومدم .
تا شب پنجشنبه هیچ خبری از نریمان نداشتیم فقط سهیلا خانم توسط احمدی پیغام فرستاد که حال ثریا اصلا خوب نیست طرف های غروب وقتی که موقع چرت خانم بود بیکار بودم و هوس کردم قدم بزنم از پشت عمارت جلوی گلخونه رفتم تا دم استخر شاخه های بید مجنون رو که تا روی زمین سر خم کرده بودن با انگشتم تاب می داد و دور اون آب لازل قدم می زدم چه هوای خوبی و چه سکوتی و چه آرامشی در اون لحظه احساس می کردم هیچ غمی ندارم که صدای ماشین اومد و منتظر شدم تا ببینم کیه حدس می زدم که نریمان باشه.نزدیک شد و ماشین رو نگه داشت و با یک لبخند اومد پایین خوشحال شدم و رفتم جلو وسلام کردم و پرسیدم ثریا بهتر شده تو حالت خوبه گفت سلام پریماه چطوری ؟ ببخشید اونشب تنهات گذاشتم اگر میومدم بدتر می شد باور کن ولی همش وجدانم ناراحت بود که چرا توی اون موقعیت ول کردم و رفتم آدم ترسویی نیستم ولی نمی خواستم جلوی تو با بابام دعوا کنم از این کار احتناب کردم و ترجیح دادم که نباشم گفتم دیدم لبخند به لبت بود فکر کردم ثریا بهتر شده آره ؟ بهتر شده ؟ تو رو خدا یک خبر خوب بهم بده گفت نه تو رو دیدم که کنار استخر قدم می زنی خندم گرفت که مامان بزرگ یکم بهت فرصت داد به خودت برسی گفتم این نه که گفتی یعنی چی ؟ آه بلندی کشید و گفت همون طور بی صدا و بیحرکت خوابیده از صبح تا شب مادر و خواهراش پیشش هستن شب ها من میرم خواهر برام گفت که اونشب چه اتفاقی افتاد واقعا شرمنده شدم گفتم نه بابا خوب کردی رفتی تو بیشتر از این نمی تونی ناراحتی رو تحمل کنی هر چی بود گذشت ورفت خانم هم الان حالش خوبه ولی بد دعوایی با آقای سالارزاده کرد.گفت نمی دونم الان فقط یک چیز برام مهمه و اونم سلامتی ثریاست دکتر گفته اگر به هوش بیاد عملش می کنن و قلبش خوب میشه حالا یک نور امید به دلم هست و منتظرم چشمش رو باز کنه اگر خدا بخواد و خوب بشه من دیگه هیچوقت از خدا هیچی نمی خوام نریمان ماشین رو همون جا گذاشت و با هم قدم زنون تا عمارت رفتیم ازم پرسید تو فردا باید بری سال پدرت ؟ گفتم آره به مامانم قول دادم صبح زود خودمو برسونم گفت می خوای با یحیی چیکار کنی ؟ گفتم هنوز نمی دونم برم ببینم چی پیش میاد هر وقت فکرای پیشکی کردم درست از آب در نیومد پرسید خیلی دوستش داری گفتم آره خیلی زیاد با همه ی اتفاقاتی که افتاده و حرفایی که شنیدم بازم همه ی فکرم شده یحیی گفت من تو رو به اون می رسونم اصلا نگران نباش خدا رو شکر کن که هر دو تون سلامت هستن و می تونین با هم باشین خدا نکنه که وضعیت منو کسی داشته باشه گفتم خب من فکر می کنم اگر ثریا تا حالا دوام آورده حتما خدا می خواد خوبش کنه برای اون کاری نداره نه از بزرگیش کم میشه و نه از دریای بیکران نعمتش.گفت راستی پریماه با اجازه ات من بقیه حقوقت رو بردم دادم به مادرت دیگه چیزی به پایان ماه نمونده فکر کردم شاید سال پدرت هست لازم داشته باشه کار بدی که نکردم ؟از ماه دیگه میدم به خودت، با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم واقعا تو توی این همه گرفتاری به فکر این موضوع بودی ؟ آخه مگه میشه ؟ گفت کار بدی کردم ؟ گفتم نه دستت درد نکنه ولی اصلا باورم نمیشه چی شد که به این فکر افتادی ؟ گفت نمی دونم دیگه افتادم والله چی بگم ؟ حساب و کتاب های طلا فروشی رو می کردم یاد تو افتادم شایدم همون عذاب وجدانی که گفتم باعث شد کار مهمی نبود پول خودت رو بردم دادم نه بیشتر نه کمتر.
پریماه الان آبیه چشمت آبیه به خدا باور کن آبی آبی رنگ دریا گفتم وای نریمان تو دیگه چطور آدمی هستی ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیـاییـد 🕊✨
دعـا كـنيم
در اين جهان🕊✨
دلـی نـاشـاد
و غـمگين نباشـد🕊✨
اشكی برگونه ای از🕊✨
نااميدی جاری نگردد🕊✨
و دنيايی سراسر صلح🕊✨
و دوستـی و قـلب هـايی🕊✨
بـهم نـزديـک داشتـه باشیم 🕊✨
شبتون خوش🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروزمون رو 🌺🍃
باگفتن یه صبح بخیــر☺️
زیبا و عاشقانه💖
به اونهایی ڪه
دوستشون داریم💖
آغاز میڪنیم🌺🍃
سلام دوستان😊✋
🍃🌺 صبحتون بخیر☕️
دلتون غرق شادی 🌺💖🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حال وهوای کودکی...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
متفاوت باش.... - @mer30tv.mp3
4.23M
صبح 22 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتاد بی شرف نصف شب اومده بود توی عمارت که نون ببرم دیگه نتون
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتادویک
ول کن این رنگ چشم منو گفت نمی تونم تا حالا ندیده بودم یک چشم این همه تغییر رنگ بده چیکار کنم توجه ام جلب میشه دست خودم نیست واقعا چشم های قشنگی داری. در حالیکه با هم می خندیدم گفتم کاش پیشونیم بلند بود.ایستاد و به من نگاه کرد و با حالتی حیرت زده پرسید پیشونیت بلند باشه یعنی چی ؟ گفتم نشنیدی ؟ میگن هرکس پیشونیش بلند باشه خوشبخت میشه و خوش شانسه گفت واقعی ؟ راسته ؟ گفتم برو بابا من چه می دونم یک چیزی شنیدم تو سخت نگیر همینطور که با هم میرفتیم توی ایوون و اونجا نشستیم نریمان حرف می زد انگار تمومی هم نداشت نریمان یک مرد هیکل دار و خیلی کم چاق بود با موهای فرفری که خیلی بهش میومد و با وجود هیبت مردونه ای که داشت یک وقت ها احساس می کردم مثل یک بچه معصوم و بی گناهه خانم هنوز خواب بود نریمان می گفت می دونی چیه پریماه من خیلی چیزا رو نمی دونم نکه مادر نداشتم هیچوقت کسی برام قصه نگفت کسی منو تا رختخواب بدرقه نکرد زمین خوردم خودم بلند شدم دلم گرفت و غصه داشتم خودم خودمو دلداری دادم خیلی بچه ی حساسی بودم یک وقت ها نادر مسخره ام می کرد و می گفت تو مثل دخترایی بهم بر می خورد و بازم غصه دار می شدم پرسیدم اون موقع ها پدرت چیکار می کرد که به شماها نمی رسید ؟ گفت نه اونطوری هم نبود که به ما نرسه هیچی کار خاصی نمی کرد شاید بلد نبود مادری کنه گناهی هم نداشت حتی بعد از مادرم به خاطر من و نادر ازدواج نکرد خیلی می شنیدیم که دوست و آشنا براش زن پیدا کردن ولی می گفت نمی خوام بچه هام زیر دست نامادری بزرگ بشن با ما خیلی هم مهربون بود ولی اگرخونه بود چون بیشتر شب ها تا دیر وقت نمی اومد و منو نادر هوای همدیگر رو داشتم . اونموقع ها مامان بزرگ وضعش خوب شده بود و طلا فروشی باز کرده بود و بابا اونجا کار می کرد یک طلافروشی کوچک بود اون جایی رو که تو اومدی من باز کردم جاشو خریدم طلافروشی رو بزرگ کردم وقتی دست بابام بود پول زیاد اومد توی دستشو افتاد به عیاشی و قمار و داشت همه چیز رو از دست می داد که مامان بزرگ یک روز رفت و در اونجا رو قفل زد و دیگه راهش نداد من اون زمان چهارده سالم بود و بیشتر پیش مامان بزرگم زندگی می کردم ولی به خاطر مدرسه باید میرفتم خونه اون موقع هایی بود که خیلی تنها می شدم نادر بزرگتر بود و دوست زیاد داشت سرش با اونا گرم بود دوسال طلا فروشی بسته بود تا اینکه داد دست نادر تا وقتی که اونم رفت پیش عموم و منم درسم تموم شد و طلا فروشی رو به کمک مامان بزرگم بازکردم خودش میومد کار یادم می داد و کار شد همه ی زندگی من خودم طلا سازی هم یاد گرفتم طرح می زنم و میدادم درست کنن خلاصه خیلی کارا کردم تا به یک در آمد خوب رسید بعد چیزایی که خوب و نمونه بودن می فرستم برای نادر و اینطوری هم پول خوبی به دستمون میاد الانم دارم توی خیابون پهلوی شعبه می زنم می خوام برم توی کار مروارید و طلا ، فکرایی توی سرم هست که می دونم موفق میشم ؛طلا و مروارید با هم خیلی قشنگ و شیک هستن و هم تقاضا زیاد داره دوبار رفتم اندونزی و مروارید های نابی آوردم یک روز می برمت ببینی چشم خیره میشه ؛ همین ماجرای عروسی پیش اومد و بعدم مریضی ثریا نذاشت ؛فعلا دست نگه داشتم ببین پریماه من فکر می کردم وضع مالی معمار یعنی بابات خیلی خوبه خدا بیامرزمرد خوبی بود خونه ی خوبی هم برای من ساخت ولی عموت خرابش کرد ؛ راستش من اینطور تصور می کردم که عموت پول های بابات رو داره بالا می کشه و نمی خواد خسارت بده.گفتم ولش کن گذشت و رفت الان نمی خوام در موردش حرف بزنیم انگشت گرفت طرف صورت منو با هیجان گفت ببین ببین هوا داره تاریک میشه رنگ چشمت سبز شده باور کن بلند شدم و گفتم ای خدا ول کن نیستی؟ بسه دیگه فهمیدم من میرم خانم رو بیدار کنم؛ دیگه شب خوابشون نمی بره اونشب نریمان نشست و با خانم حساب و کتاب کردن و من کنار نهر آب نشستم و به فردا و یحیی فکر کردم چون مطمئن بودم برای سال آقاجونم می ببینمش و قصد داشتم حرفایی که بهش زده بودم رو از دلش در بیارم ؛از طرفی فکر می کردم گلرو هم میاد و برای دیدنش ذوق داشتم سردم شده بود و انگار خانم هم همین احساس رو داشت با اینکه هنوز شهریور بود هوا بشدت داشت سرد می شد و من اونجا لباس گرم نداشتم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_تنوری
مواد لازم :
✅ ارد قنادی دو کیلو
✅ تخم مرغ سه عدد
✅ آب ولرم دو لیوان
✅ شکر یک لیوان
✅ کره پنجاه گرم
✅ خمیر مایع فوری یک قاشق
✅ بکینگ پودر نصف قاشق
✅ نمک نصف قاشق
✅ زردچوبه یک قاشق
✅ ماست نصف لیوان فرانسوی
✅ هل زعفران وانیل
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
909_55608004638236.mp3
9.19M
🎶 نام آهنگ: دستای تو
🗣 نام خواننده: داریوش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از دوچرخه های نوستالژی بچگیامون
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f