eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
44.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. مواد لازم : ✅ ۷۰۰ گرم مغز ران گوسفندی ✅ ۲ عدد پیاز متوسط ✅ ۱۵۰ گرم جعفری ✅ ۱۰۰ گرم نعنا ✅ ۲۵۰ گرم برگ کرفس ✅ ۴۰۰ گرم ساقه کرفس ✅ ۲ قاشق آب لیمو ترش ✅ نمک، فلفل، زردچوبه و دارچین بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
505_54948954496538.mp3
14.11M
🎶 نام آهنگ: پاشنه سناری 🗣 نام خواننده: منوچهر سخایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر خوبند آدمهایی که تخصص دارند درخوب کردن حال آدم ها... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوهفتم یک فکری کرد و گفت نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ول
فورا زیربغل خانم رو گرفتم و گفتم شالیزار غذای خانم رو بیار توی اتاقش باید قرص هاشون رو هم بدم و اون بطور عجیبی بدون مقاومت همراه من اومد و دیدم که نریمان داره میره بطرف در عمارت نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد ولی مسلم بود که توی اون اوضاع اصلا توقع همچین کاری رو از پدرش نداشت.خانم بدون چون و چرا همراهم اومد به محض اینکه اونو روی تخت نشوندم دویدم دنبال نریمان و گفتم خواهش می کنم ولش کن خانم که ظاهرا متوجه نشده توام بگذر فکر می کنم فایده ای نداشته باشه الان خودت حالت خوب نیست ممکنه .. اصلا چی می خوای بهش بگی ؟ گفت : پریماه نمی ببینی چطوری داره به من دهن کجی می کنه ؟ خونه ی خودمون خالیه چرا اومده اینجا اون می دونه که ثریا در چه وضعیتی هست و ما دل این کارا رو نداریم اصلا یکبار به دیدنش نیومده به خدا جلوی مادر و پدرش خجالت کشیدم و جواب متلک های خواهراشو نتونستم بدم حالا اومده بساط عیش و نوش راه انداخته گفتم من باید برم به خانم برسم ازت خواهش می کنم به خاطر اونم شده هر کاری می کنی بی سر و صدا باشه گفت تو فکر کردی می خوام چیکار کنم ؟ گفتم نمی دونم آخه داری میری سراغشون گفت نه بابا نمی خوام کاری بکنم آبروی خودمون میره درست نیست اون نمی فهمه من که باید بفهمم میرم طلا فروشی الان یک هفته اس باز نکردم از اونجام میرم بیمارستان ببینم چه خبره تو فکر کردی دارم میرم باهاش دعوا کنم ؟ نه بابا بعد از دعوا چی میشه اون کار خودشو می کنه برم بهتره نمی خوام چشمم بهش بیفته تو مراقب مامان بزرگ باش نریمان رفت و منم برگشتم پیش خانم مات زده روی تخت نشسته بود منو که دید پرسید تو کی هستی اینجا چیکار می کنی ؟ گفتم می خوام غذا تون رو بدم قربونتون برم شما ناهار نخوردین گفت آره گرسنه هستم بده خودم قاشق قاشق دهنش گذاشتم و با همون حالتی که داشت با اشتها خورد با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت حالا می خوام بخوابم فورا قرص هاشو دادم و دراز کشید کنارش موندم تا خوابش برد صدایی از بیرون شنیده نمی شد وقتی خاطرم جمع شد که خانم خوابش برده غذای خودمو از شالیزار گرفتم و رفتم به اتاقم و در رو از تو قفل کردم هنوز چند لقمه نخورده بودم که صدای آقای سالارزاده رو شنیدم که با قربان وشالیزار حرف می زد اینطورکه فهمیدم چیزایی می خواست که گرفت و با کمک قربان رفتن اما سراغ خانم رو هم گرفت شالیزار هم جواب داد که خانم حالش خوب نبود رفتن خوابیدن حالا هوا تاریک شده بود چند بار به خانم سر زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه صدای آهنگ و خنده های مستانه خیلی آهسته از دور شنیده میشد شالیزار هم رفته بود به اتاقش از پنجره ی اتاق مهمون خونه بیرون رو نگاه کردم اون طرف استخریک عده زن و مرد داشتن می زدن و می رقصیدن یک حال بدی داشتم سرگردون توی خونه راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار کنم خانم هنوز خواب بود و می ترسیدم بیدار بشه و بفهمه که پسرش مهمون آورده توی باغ رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم ولی مغزم پر بود از اضطراب هایی که این مدت بهم وارد شده بود ثریا رو روی تخت بیمارستان به یاد آوردم نریمان وقتی که اونطور هق و هق گریه می کرد و زبون گرفته بود حالت ماتزده ی خانم و لرزه به اندام انداخت خیلی ترسیده بودم که به همون حال بمونه بعد یاد یحیی افتادم وقتی که با اون عصبانیت به من گفت دختری که یکشب خونه ی غریبه بخوابه دیگه سالم بیرون نمیاد و فکر کردم برم پیش زن عمو و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم و مدتی با اون توی ذهنم جر و بحث کردم اونقدر که بدنم داغ شد و همه ی اینا رو از چشم مامانم می دیدم و دوباره یادم اومد وقتی که اون پریشون از طرف خونه ی رجب خودشو انداخت توی مطبخ و من نفهمیدم داره چیکار می کنه آقاجونم رو در لحظات آخر به یاد آوردم و یک مرتبه لحاف رو پس زدم و نشستم روی تخت خیس عرق بودم نمی خواستم دیگه به چیزی فکر کنم.سرم رو گرفتم و بلند گفتم من باید همه ی اینا رو فراموش کنم بسه دیگه خسته شدم مثلا اومده بودم به این خونه که بتونم آرامش داشته باشم اما اینم نشد ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به ساعت نگاه کردم حدود یک نیمه شب بود یک لیوان آب خوردم و رو به پنجره دراز کشیدم ولی بازم خوابم نبرد که یک مرتبه سایه ی یک مرد رو دیدم که از پشت پنجره رد شد قبلا گفته بودم که پنجره ی اتاقم قدی بود خدای من کی می تونه باشه بعد صدای در راهرو اومد باز و بسته شد ما همیشه موقع خواب همه ی در ها رو قفل می کردم ولی انگار یکی اونو باز کرده بود.قفل در اتاقم رو چک کردم خوب یک عده مرد و زن مست توی باغ بودن و من نمی دونستم کی وارد عمارت شده سرمو گذاشتم روی در تا اگر صدایی اومد بشنوم اما یکم بعد اون مرد از راهی که اومده بود برگشت و حدس زدم که سالارزاده باشه اومده از آشپزخونه چیزی ببره ولی صدای فریاد های خانم رو شنیدم که در حالیکه عصا شو به زمین می کوبید داد می زد وایسا بهت میگم وایسا مرتیکه ی بیشعور و فحش می داد و سایه اش رو دیدم که عصا زنون داره اون مرد رو دنبال می کنه نزدیک پنجره اتاق من بهم رسیدن نمی دونستم چیکار کنم برم بیرون یا نه ولی دست و پام می لرزید بعد صدای داد و هوار سالارزاده و خانم بلند شد خانم با لحن تندی گفت محسن تو حرف حالیت نمیشه ؟ زود باش جمع کن این بساط عیش و عشرت رو از خونه ی من ببر صد بار بهت گفتم چرا به خرجت نمیره اینجا جای این کارا نیست برو جمعشون کن و زود گورشون رو گم کنن از باغ من برن بیرون وگرنه همین الان میام آبرو و حیثیتی رو که نداری رو می برم کم از دست بابات کشیدم حالا نوبت توست؟ سالارزاده گفت آخه مادر من ما به شما چیکار داریم اونطرف برای خودمون نشستیم چرا خودت رو ناراحت می کنی ؟اومدم چند تا تیکه نون بردم خانم فریاد زد بهت میگم جمع کن برو نمی خوام ببینمت نامزد پسرت داره میمیره تو یک ذره غیرت نداری ؟ چطوری دلت میاد خوش بگذرونی ؟ گفت من بشینم زانوی غم بغلم بگیرم خوب میشه ؟ هنوز که زنش نشده پدر و مادرش باید غصه بخورن نه من خانم عصاشو بلند کرد و فریاد زد بهت میگم از اینجا برین زود زود مثل اینکه حرف حالیت نمیشه باشه بقیه اش با خودت می دونی که وقتی میگم کاری رو می کنم سالارزاده رفت و من دویدم از اتاق بیرون که خانم رو بیارم جلوی در ایوون بهش رسیدم نفس می زد و نمی تونست درست راه بره فورا دستشو گرفتم و گفتم بیاین با من بریم توی اتاق تون با همون حال گفت نه باید بیرونشون کنم هر چی تحمل می کنم فایده ای نداره گفتم اینطوری حالتون بد میشه تو رو خدا آروم باشین من میرم بهشون میگم گفت نه تو همین جا باش و رفت به طرف در عمارت و منم دنبالش و مراقب بودم زمین نخوره وقتی در عمارت رو باز کردیم ماشین ها روشن کردن بودن و یکی یکی راه افتادن و سالارزاده رو دیدم که داشت جمع و جور می کرد و بالاخره سوار شد و با فاصله از دو ماشین دیگه رفت اون شب تا صبح بالای سر خانم نشستم حالش خوب نبود و به محض اینکه هوا روشن شد و شالیزار اومد فرستادمش آقای احمدی رو بیاره که بره دنبال دکتر نمی دونم چرا نریمان ما رو به اون حال و روز ول کرد و رفت خیلی دلم برای خانم می سوخت در واقع کسی رو نداشت که به فکرش باشه احمدی دکتر رو با سهیلا خانم آورد چون قبلا بهش سفارش کرده بود که هر وقت مامانم حالش بد شد بیا دنبال من و اینطوری من یکم خیالم راحت شد و برای اینکه سرم گرم بشه رفتم به گلخونه وشروع کردم به اونا رسیدن درست مثل خانم و تازه فهمیده بودم که اون چرا این همه به اون گل و گیاه علاقه داره واقعا حالم بهتر بود و برای مدتی از دنیای سیاهی ها دور شدم.نفهمیدم چطوری ظهر شده وقتی ازاونجا بیرون اومدم دیدم خانم و سهیلا ایوون رو آبپاشی کردن و نشستن منتظر اینکه شالیزار غذا رو بیاره انگار نه انگار که شب قبل هیچ اتفاقی افتاده تا منو دید خنده ی صدا داری کرد و گفت حالت بهتره؟خنده ام گرفت و گفتم من خوبم شما چطورین ؟ به شوخی و خنده گفت خوب از گلدون های من سوءاستفاده کردی ؟ به سهیلا گفتم صداش نکن بزار کیف کنه گفتم ولی همشون سراغ شما رو می گرفتن می گفتن پریماه ما تو رو نمی خوایم قاه قاه خندید و گفت معلومه به اون زودی نمی تونی دلشون رو بدست بیاری ولی می دونم که باهات مهربون بودن چون صورتت گل انداخته سهیلا دیشب این بچه خیلی اذیت شد تا صبح نخوابید سهیلاگفت بیا عزیزم خسته شدی دست و صورتت رو بشور غذا بخوریم توام نعمتی بودی که خدا بهمون داد واقعا از وقتی تو اینجایی خیال من راحته اگر داداشم بزاره که مامان یک نفس راحت بکشه ، خانم خیلی خونسرد گفت چیزی نشده بود باید اون کارو می کردم تا دوباره مهمون نیاره اینجا بهش سخت می گیرم که ادامه نده از سر شب فهمیدم که دوستاشو آورده عصبانی بودم ولی رفتم خوابیدم که فکر کنه نفهمیدم اما ول کن نبودن. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچه های الان این عکس واصلا درک نمیکنن (یکم خاطره بازی) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچ‌کس حاضر نمى‌شد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچ‌کس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچ‌وقت خدا عيبى را که دارند به‌ روى هم نياورند. آنها خوب و خوش با هم زندگى مى‌کردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکى‌هاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني. زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و به‌اش گفت: ”مى‌دونى چيه؟ اينا اين‌جورى بى‌خبر پا شده‌اند آمده‌اند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخم‌مرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسى‌اى درست کنم که از خوشمزگى انگشت‌هاشونو باهاش بخورن.“ شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينه‌اى درست کرد، گذاشت جلو ميهمان‌ها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمان‌ها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد. دست‌هايش را مثل اينکه هندوانهٔ گنده‌اى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:”اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟“ شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلف‌هاى خودش را گرفت لاى انگشت‌هايش و بنا کرد تکان دادن که: ”چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!“و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتونهم به ساعت نگاه کردم حدود یک نیمه شب بود یک لیوان آب خو
بی شرف نصف شب اومده بود توی عمارت که نون ببرم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم بیرونشون کردم سهیلا گفت چند وقتی بود کسی رو نمی آورد چی شده دوباره ؟ خانم گفت نمی دونم شاید برای اینکه جگر نریمان رو بیشتر آتیش بزنه بساط شو آورد اینجا بمیرم الهی برای نریمان بچه ام رنگ به صورت نداشت این روزا می ببینم برای پریماه درد دل می کنه از بی کسی بچه ام به اون پناه برده سهیلا گفت خیلی دلم برای نریمان می سوزه منم کاری از دستم بر نمیاد گاهی با منم درد دل می کنه خانم گفت سهیلا امروز با احمدی یک سر برو بیمارستان ببین چه خبره؛ حال ثریا خوب میشه یا نه پنجشنبه هم صبح زود احمدی میاد دنبالت که پریماه رو ببره سال باباشه ببینم این سیاه رو از تنش در میاره یا نه سهیلا گفت پریماه اونقدر خوشگله که هر چی بپوشه بهش میاد همینطور که آب سرد اون نهر رو به صورتم می زدم با خودم فکر می کردم آیا واقعا خانم حواسش بود ؟ و می دونست داره چیکار می کنه ؟ ولی طوری وانمود می کرد که انگار توی این دنیا نیست و من خیلی ترسیده بودم در حالیکه هیچوقت نمی شد بیشتر از چند ثانیه دستم رو توی اون آب نگه دارم مدتی به همون حالت موندم و از سرمای زیاد آب دردم گرفت و به خودم اومدم . تا شب پنجشنبه هیچ خبری از نریمان نداشتیم فقط سهیلا خانم توسط احمدی پیغام فرستاد که حال ثریا اصلا خوب نیست طرف های غروب وقتی که موقع چرت خانم بود بیکار بودم و هوس کردم قدم بزنم از پشت عمارت جلوی گلخونه رفتم تا دم استخر شاخه های بید مجنون رو که تا روی زمین سر خم کرده بودن با انگشتم تاب می داد و دور اون آب لازل قدم می زدم چه هوای خوبی و چه سکوتی و چه آرامشی در اون لحظه احساس می کردم هیچ غمی ندارم که صدای ماشین اومد و منتظر شدم تا ببینم کیه حدس می زدم که نریمان باشه.نزدیک شد و ماشین رو نگه داشت و با یک لبخند اومد پایین خوشحال شدم و رفتم جلو وسلام کردم و پرسیدم ثریا بهتر شده تو حالت خوبه گفت سلام پریماه چطوری ؟ ببخشید اونشب تنهات گذاشتم اگر میومدم بدتر می شد باور کن ولی همش وجدانم ناراحت بود که چرا توی اون موقعیت ول کردم و رفتم آدم ترسویی نیستم ولی نمی خواستم جلوی تو با بابام دعوا کنم از این کار احتناب کردم و ترجیح دادم که نباشم گفتم دیدم لبخند به لبت بود فکر کردم ثریا بهتر شده آره ؟ بهتر شده ؟ تو رو خدا یک خبر خوب بهم بده گفت نه تو رو دیدم که کنار استخر قدم می زنی خندم گرفت که مامان بزرگ یکم بهت فرصت داد به خودت برسی گفتم این نه که گفتی یعنی چی ؟ آه بلندی کشید و گفت همون طور بی صدا و بیحرکت خوابیده از صبح تا شب مادر و خواهراش پیشش هستن شب ها من میرم خواهر برام گفت که اونشب چه اتفاقی افتاد واقعا شرمنده شدم گفتم نه بابا خوب کردی رفتی تو بیشتر از این نمی تونی ناراحتی رو تحمل کنی هر چی بود گذشت ورفت خانم هم الان حالش خوبه ولی بد دعوایی با آقای سالارزاده کرد.گفت نمی دونم الان فقط یک چیز برام مهمه و اونم سلامتی ثریاست دکتر گفته اگر به هوش بیاد عملش می کنن و قلبش خوب میشه حالا یک نور امید به دلم هست و منتظرم چشمش رو باز کنه اگر خدا بخواد و خوب بشه من دیگه هیچوقت از خدا هیچی نمی خوام نریمان ماشین رو همون جا گذاشت و با هم قدم زنون تا عمارت رفتیم ازم پرسید تو فردا باید بری سال پدرت ؟ گفتم آره به مامانم قول دادم صبح زود خودمو برسونم گفت می خوای با یحیی چیکار کنی ؟ گفتم هنوز نمی دونم برم ببینم چی پیش میاد هر وقت فکرای پیشکی کردم درست از آب در نیومد پرسید خیلی دوستش داری گفتم آره خیلی زیاد با همه ی اتفاقاتی که افتاده و حرفایی که شنیدم بازم همه ی فکرم شده یحیی گفت من تو رو به اون می رسونم اصلا نگران نباش خدا رو شکر کن که هر دو تون سلامت هستن و می تونین با هم باشین خدا نکنه که وضعیت منو کسی داشته باشه گفتم خب من فکر می کنم اگر ثریا تا حالا دوام آورده حتما خدا می خواد خوبش کنه برای اون کاری نداره نه از بزرگیش کم میشه و نه از دریای بیکران نعمتش.گفت راستی پریماه با اجازه ات من بقیه حقوقت رو بردم دادم به مادرت دیگه چیزی به پایان ماه نمونده فکر کردم شاید سال پدرت هست لازم داشته باشه کار بدی که نکردم ؟از ماه دیگه میدم به خودت، با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم واقعا تو توی این همه گرفتاری به فکر این موضوع بودی ؟ آخه مگه میشه ؟ گفت کار بدی کردم ؟ گفتم نه دستت درد نکنه ولی اصلا باورم نمیشه چی شد که به این فکر افتادی ؟ گفت نمی دونم دیگه افتادم والله چی بگم ؟ حساب و کتاب های طلا فروشی رو می کردم یاد تو افتادم شایدم همون عذاب وجدانی که گفتم باعث شد کار مهمی نبود پول خودت رو بردم دادم نه بیشتر نه کمتر. پریماه الان آبیه چشمت آبیه به خدا باور کن آبی آبی رنگ دریا گفتم وای نریمان تو دیگه چطور آدمی هستی ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیـاییـد 🕊✨ دعـا كـنيم در اين جهان🕊✨ دلـی نـاشـاد و غـمگين نباشـد🕊✨ اشكی برگونه ای از🕊✨ نااميدی جاری نگردد🕊✨ و دنيايی سراسر صلح🕊✨ و دوستـی و قـلب هـايی🕊✨ بـهم نـزديـک داشتـه باشیم 🕊✨ شبتون خوش🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروزمون رو 🌺🍃 باگفتن یه صبح بخیــر☺️ زیبا و عاشقانه💖 به اونهایی ڪه دوستشون داریم💖 آغاز میڪنیم🌺🍃 سلام دوستان😊✋ 🍃🌺 صبحتون بخیر☕️ دلتون غرق شادی 🌺💖🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
متفاوت باش.... - @mer30tv.mp3
4.23M
صبح 22 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتاد بی شرف نصف شب اومده بود توی عمارت که نون ببرم دیگه نتون
ول کن این رنگ چشم منو گفت نمی تونم تا حالا ندیده بودم یک چشم این همه تغییر رنگ بده چیکار کنم توجه ام جلب میشه دست خودم نیست واقعا چشم های قشنگی داری. در حالیکه با هم می خندیدم گفتم کاش پیشونیم بلند بود.ایستاد و به من نگاه کرد و با حالتی حیرت زده پرسید پیشونیت بلند باشه یعنی چی ؟ گفتم نشنیدی ؟ میگن هرکس پیشونیش بلند باشه خوشبخت میشه و خوش شانسه گفت واقعی ؟ راسته ؟ گفتم برو بابا من چه می دونم یک چیزی شنیدم تو سخت نگیر همینطور که با هم میرفتیم توی ایوون و اونجا نشستیم نریمان حرف می زد انگار تمومی هم نداشت نریمان یک مرد هیکل دار و خیلی کم چاق بود با موهای فرفری که خیلی بهش میومد و با وجود هیبت مردونه ای که داشت یک وقت ها احساس می کردم مثل یک بچه معصوم و بی گناهه خانم هنوز خواب بود نریمان می گفت می دونی چیه پریماه من خیلی چیزا رو نمی دونم نکه مادر نداشتم هیچوقت کسی برام قصه نگفت کسی منو تا رختخواب بدرقه نکرد زمین خوردم خودم بلند شدم دلم گرفت و غصه داشتم خودم خودمو دلداری دادم خیلی بچه ی حساسی بودم یک وقت ها نادر مسخره ام می کرد و می گفت تو مثل دخترایی بهم بر می خورد و بازم غصه دار می شدم پرسیدم اون موقع ها پدرت چیکار می کرد که به شماها نمی رسید ؟ گفت نه اونطوری هم نبود که به ما نرسه  هیچی کار خاصی نمی کرد شاید بلد نبود مادری کنه گناهی هم نداشت حتی بعد از مادرم به خاطر من و نادر ازدواج نکرد خیلی می شنیدیم که دوست و آشنا براش زن پیدا کردن ولی می گفت نمی خوام بچه هام زیر دست نامادری بزرگ بشن با ما خیلی هم مهربون بود ولی اگرخونه  بود چون بیشتر شب ها تا دیر وقت نمی اومد و منو نادر هوای همدیگر رو داشتم . اونموقع ها مامان بزرگ وضعش خوب شده بود و طلا فروشی باز کرده بود و بابا اونجا کار می کرد یک طلافروشی کوچک بود اون جایی رو که تو  اومدی من باز کردم جاشو خریدم طلافروشی رو بزرگ کردم وقتی دست بابام بود پول زیاد اومد توی دستشو افتاد به عیاشی و قمار و داشت همه چیز رو از دست می داد که  مامان بزرگ یک روز رفت و در اونجا رو قفل زد و دیگه راهش نداد من اون زمان چهارده سالم بود و بیشتر پیش مامان بزرگم زندگی می کردم ولی به خاطر مدرسه باید میرفتم خونه اون موقع هایی بود که  خیلی تنها می شدم نادر بزرگتر بود و دوست زیاد داشت سرش با اونا گرم بود دوسال طلا فروشی بسته بود تا اینکه داد دست نادر تا وقتی که اونم رفت پیش عموم و منم درسم تموم شد و طلا فروشی رو به کمک مامان بزرگم بازکردم خودش میومد کار یادم می داد و کار شد همه ی زندگی من خودم طلا سازی هم یاد گرفتم  طرح می زنم و میدادم درست کنن خلاصه خیلی کارا کردم تا به یک در آمد خوب رسید بعد  چیزایی که خوب و نمونه بودن  می فرستم برای نادر و اینطوری هم پول خوبی به دستمون میاد  الانم دارم توی خیابون پهلوی شعبه می زنم می خوام برم توی کار مروارید و طلا ، فکرایی توی سرم هست که می دونم موفق میشم ؛طلا و مروارید با  هم خیلی قشنگ و شیک هستن و هم تقاضا  زیاد داره دوبار رفتم اندونزی و مروارید های نابی آوردم یک روز می برمت ببینی چشم خیره میشه ؛ همین ماجرای عروسی پیش اومد و بعدم مریضی ثریا نذاشت  ؛فعلا دست نگه داشتم ببین پریماه من فکر می کردم وضع مالی معمار یعنی بابات خیلی خوبه خدا بیامرزمرد خوبی بود خونه ی خوبی هم برای من ساخت ولی عموت خرابش کرد ؛ راستش من اینطور  تصور می کردم که عموت پول های بابات رو داره بالا می کشه و نمی خواد خسارت بده.گفتم ولش کن گذشت و رفت الان نمی خوام در موردش حرف بزنیم انگشت گرفت طرف صورت منو با هیجان گفت ببین ببین هوا داره تاریک میشه رنگ چشمت سبز شده باور کن بلند شدم و گفتم ای خدا ول کن نیستی؟ بسه دیگه فهمیدم من میرم خانم رو بیدار کنم؛ دیگه شب خوابشون نمی بره  اونشب نریمان نشست و با خانم حساب و کتاب کردن و من کنار نهر آب نشستم و به فردا و یحیی فکر کردم چون مطمئن بودم برای سال آقاجونم می ببینمش و قصد داشتم حرفایی که بهش زده بودم رو از دلش در بیارم ؛از طرفی فکر می کردم گلرو هم  میاد و برای دیدنش ذوق داشتم سردم شده بود و انگار خانم هم همین احساس رو داشت  با اینکه هنوز شهریور بود هوا بشدت داشت سرد می شد و من اونجا لباس گرم نداشتم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ارد قنادی دو کیلو ✅ تخم مرغ سه عدد ✅ آب ولرم دو لیوان ✅ شکر یک لیوان ✅ کره پنجاه گرم ✅ خمیر مایع فوری یک قاشق ✅ بکینگ پودر نصف قاشق ✅ نمک نصف قاشق ✅ زردچوبه یک قاشق ✅ ماست نصف لیوان فرانسوی ✅ هل زعفران وانیل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
909_55608004638236.mp3
9.19M
🎶 نام آهنگ: دستای تو 🗣 نام خواننده: داریوش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از دوچرخه های نوستالژی بچگیامون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادویک ول کن این رنگ چشم منو گفت نمی تونم تا حالا ندیده بود
پس شام رو توی اتاق خوردیم و تا  نریمان بشقابش رو تموم کرد بلند شد و رفت پیش ثریا صبح زود احمدی  سهیلا خانم رو آورد و منو برد رسوند در خونه از دور نگاه می کردم چشمم دنبال یحیی بود که شاید بازم منتظرم باشه ولی نبود مامان می گفت هیچ خبری ازشون نداریم و اصلا نمی دونیم که برای سال هم میان یا نه ولی من یحیی رو می شناختم محال بود که تنهام بزاره تازه عمو هم حتما برای سال برادرش میومد در حالیکه  خیلی حرفا آماده کرده بودم که به اون و زن عمو بزنم چشمم به در خشک شده بود از طرفی هم گلرو نیومد به خونه ی همسایه تلفن کرده بود و به مامان گفته بود که چون نزدیک زایمانش هست دکتر اجازه نداده سفر کنه مامان می گفت نریمان هفتصد تومن داده که با پولی که قبلا داده بود می شد هزار و دویست تومن که خوب این یعنی پولی رو که خانم قول داده بود روی مزدم بزاره رو هم حساب کرده بود  این کار نریمان خیلی برام ارزش داشت واقعا  به خاطر پول نبود از اینکه اینقدر همه ی کاراش رو بی ریا انجام می داد و در این مورد به من چیزی نگفته بود به نظرم آدم خوبی اومد رفتارش با من واقعا دوستانه بود و من احساس می کردم یک کسی توی این دنیا پیدا شده که حرفای منو می فهمه و بدون اینکه به روی من بیاره درکم می کنه چند تا از دوستان مامان و فامیل اومده بودن برای کمک و خونه رو برای روضه و شام شب آماده می کردن منم کمک می کردم ولی چشمم به در حیاط بود که شاید یحیی رو ببینم ولی نیومد باید میرفتیم سرخاک و تا اومدن مهمون ها بر می گشتیم خدا می دونه که چقدر حالم بد بود وقتی رسیدیم سرخاک از دور یحیی و عمورو دیدم قدم هامو تند کردم بعد زن عمو و دخترا و داماد هاشو رو دیدم که همه سر مزار  جمع شده بودن زن عمو ترتیب حلوا و خرما و گل داده بود ما هم چیزایی که برده بودیم گذاشتم کنارش همه با هم یک طوری رو بوسی و احوال پرسی کردن که  انگار هیچ خبری از  دلخوری نبود حتی زن عمو توضیح داد که تا حلوا رو آماده کردم دیر شد و یکراست اومدیم سر خاک ببخشید نیومدم خونه کمک تون مامان گفت نه بابا من که خودم همه چیز درست کردم شما چرا زحمت کشیدین دستت درد نکنه حتما برای شام بیاین یکم دلم گرم شد و با خودم گفتم آره بابا آخر کار همه ی ما همین جاست دنیا چه ارزشی داره که این همه به سر و کله ی هم بزنیم منم باید یکم کوتاه بیام  به یحیی نگاه می کردم نمی فهمیدم چرا بهم نگاه  نمی کنه دستهاشو جلوش گرفته بود و حالت گریه داشت بالاخره سرشو بلند کرد و با هم  چشم تو چشم شدیم با دست اشاره کردم بیا اینجا ولی اون روشو برگردوند و به روی خودش نیاورد فکر کردم متوجه نشده چادرم رو کشیدم توی صورتم و بهش نزدیک شدم ولی حواسش به من بود و از اونجا دور شد ،وا رفتم تازه متوجه شده بودم که اون داره ازم دوری می کنه یحیی همیشه با همه ی قهر و بدرفتاری های من کنار اومده بود و هرگز دلمو اینطور نشکسته بود برای لحظاتی ماتم برد با خودم گفتم نه دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری های قبلی نیست چرا من باید گذشت کنم ؟ اگر دنیا ارزش نداره برای چی باید به سختی و بدبختی بگذرونم و مادرِ تو رو تحمل کنم ؟ تا حالا چندین بار بهم تهمت زدی و بهم شک داشتی پس بعد از اینم همین کار رو خواهی کرد ؛چرا عمر به این کوتاهی رو با توو زن عمو سر کنم برین گمشین احمق ها برگشتم و چشمم افتاد به زن عمو نگاه موذیانه و لبخندی شیطنت آمیزش بهم فهموند که می خواد بهم بگه  این من بودم که پیروز شدم تازه متوجه ی غلطی که کرده بودم شدم از خودم از یحیی از همه دنیا بدم اومد و با خودم گفتم پریماه اینا کین که تو خودتو به خاطرشون این همه بی ارزش می کنی ؟ من حتی فراموش کرده بودم که برای چه کاری اومدم سرخاک سال آقاجونم بود و من فقط به یحیی فکر کرده بودم زیر لب گفتم ای لعنت و نفرین به من اگر دیگه اسم هیچ کدوم شما ها رو بیارم حالا بشنین و تماشا کن حشمت خانم و  بی اختیار خودمو انداختم روی سنگ قبر و زار زار گریه کردم و دوباره تکرارکردم آره  ای لعنت به من چرا خودمو کوچک کردم چرا جلوی زن عمو رفتم به طرف یحیی که بهم بی محلی بکنه چرا اجازه دادم اون زن اینطور بهم پوزخند  بزنه صدای گریه و شیون مامان و خانجون با صدای من آمیخته شده بود و من می تونستم هر چی می خوام فریاد بزنم و عقده ی دلم رو خالی کنم همینطور که روی سنگ افتاده بودم فکر می کردم یحیی برای من مُرد.آقاجون همین الان براش عزا داری می کنم وعشق اونو کنار تو به خاک می سپرم شما شاهد بودی که با من چیکار کردن دیگه نمی تونم از کسانی که این همه بهم بدی کردن بگذرم و دوباره برم طرفشون تموم شد آقاجون همین جا یحیی و همه ی خاطراتم رو دفن می کنم و سبک بال از اینجا میرم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آروم در حالیکه چادرم رو ی سرم حائل بود خاک کنار قبر رو با ناخن هام کندم و دستم رو گذاشتم روی قلبم و مشت کردم و گذاشتم روی اون چاله کوچک و روش خاک ریختم. بلند شدم یک نفس عمیق کشیدم و راه افتادم بطرف اتوبوسی که باهاش اومده بودیم دیگه حتی نگاه نکردم یحیی و خانواده ی عمو هستن یا نه ولی تصمیم خودم رو گرفته بودم مگه از یک سوراخ چند بار باید نیش می خوردم تا به خودم بیام اونشب خونه ی ما شلوغ بود و نه یحیی اومد و نه عمو و خانواده اش خانجون بشدت دلخور بود و مدام داشت از حشمت بد گویی می کرد با اینکه از این کار خوشم نمی اومد و می دونستم اینم عواقبی برامون داره ولی حرفی نزدم اصلا حالی برای این کار نداشتم چون عزا دار یحیی بودم مامان عدس پلو تهیه  دیده بود مهمون ها خوردن و خیلی ها کمک کردن تا جمع و جور کنن بعد رفتن دیر وقت شده بود خواستم برم به اتاقم که بخوابم خانجون صدام کرد و گفت پریماه قربونت برم دختر بیا ببین چی میگم گفتم خانجون فکر می کنم می دونم چی می خواین بگین دیگه یحیی به درد من  نمی خوره درسته ؟ گفت قربون دختر عاقلم برم دورت بگردم یحیی رو فراموش کن من بهت قول میدم یک حشمتی بسازم که صد تا عین خودش به جونش بیفته همین فردا می خوام برم خونه ی عموت و حساب اون زنیکه ی فتنه رو بزارم کف دستش تا حالا هم به خاطر تو و یحیی این کارو نکردم گفتم هر کاری صلاح می دونین بکنین خانجون ولی اونو بدونین  که من از یحیی گذشتم اون دیگه توی زندگی من جایی نداره ولی به نظرم شما خودتون رو اذیت نکنین اون زن ارزش همین کارو هم نداره به قول خودتون بسپرین به دست روزگار مامان گفت راست میگه خانجون دیدین که خودشو توی فامیل کوچک کرد همه داشتن می گفتن که چطور حسن آقا  دلش اومده زن و بچه ی برادرشو ول کنه و باهاشون قطع رابطه کنه با نیومدنشون هزار تا حرف و حدیث درست کردن که همش به ضرر خودشونه همینطور که خانجون و مامان با هم  سرِ رفتن و نرفتن خانجون بحث می کردن رفتم به اتاقم وخوابیدم یک خواب راحت و بی اضطراب وقتی چشمم رو باز کردم آروم دستهامو به طرف بالا کش دادم و گفتم راسته که مرگ سردی میاره من واقعا دیگه یحیی رو نمی خوام اون روز اونقدر غرق در افکار خودم بودم که اصلا ثریا و نریمان رو فراموش کردم روز جمعه بود و هوا داشت تاریک می شد ولی آقای احمدی هنوز نیومده بود دنبالم دلم می خواست هر چی زودتر از اون خونه برم تا بتونم خاطراتی که با یحیی داشتم رو  فراموش کنم حمام کردم و یک دست لباس  قشنگ  سوسنی رنگ  با خال های سفید  پوشیدم و چند دست لباس که مشکی نباشه و لباس گرم برداشتم و آماده شدم و روی تخت توی حیاط منتظر نشستم فرهاد قرار بود مهر اونسال بره کلاس اول مامان براش وسایل مدرسه رو خریده بود و داشت با ذوق و شوق نشونم می داد و فرید هم اومده بود روی پام نشسته بود از وقتی هفته ای یکبار میومدم خونه هر دوی اونا نسبت به من حریص شده بودن و ازم جدا نمی شدن مامان یک بسته آماده کرده بود از خوراکی هایی که دوست داشتم و گذاشت توی ساکم و گفت می دونم تو روت نمیشه دست به چیزی بزنی تا بهت نگفتن نمی خوری اینا رو بزار توی اتاقت باشه دلت ضعف رفت بزار دهنت که در زدن مامان گفت ای وای احمدی اومد مادر تو رو خدا هفته دیگه اگر تونستی زودتر بیا من این بار درست ندیدمت بشنیم مادر و دختر با هم حرف بزنیم فرهاد دوید و در رو باز کرد و من بلند شدم و ساکم رو برداشتم که با صدای بلند گفت پریماه آقا یحیی اومده.خانجون وضو گرفته بود و داشت با جانمازش میومد توی حیاط که شنید یحیی اومده و گفت بگو بیاد ببینم چه دردی داره که نشسته به چرت و پرت های حشمت گوش می کنه ولی یحیی توی کوچه ایستاده بود و نیومد در حالیکه قلبم تند می زد و حسابی عصبی بودم تنها فکری که کردم این بود که اون می دونست من بعد از ظهر میرم و خونه نیستم برای همین اومده اما فرهاد دوید به طرف منو بلند گفت پریماه می خواد با تو حرف بزنه میگه کارت دارم متوجه شدم که اون می دونه که نرفتم مامان گفت بی خودکرده بهش بگو پریماه رفته نیست من از عکس العمل های خانجون و مامانم می فهمیدم که اونا هم شاهد کاری که یحیی سر مزار با من کرد بودن برای همین اصلا دلخوشی ازش نداشتن گفتم نه مامان بزار ببینم چی می خواد بگه اصلا حرف حسابش چیه ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس‌برگردون‌های کارتون‌های دوران بچگی کیا از این دفترا داشتن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🌱هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند، روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود. استاد سوالی را از لیلی پرسید، لیلی جوابی نداد، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت. اما لیلی هیچ نگفت. استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت. 🌱و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد. لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی؟ لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت. 🌱استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت: لیلی نه کر بود و نه لال، از عشق شنیدن دوباره صدای تو، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی. مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f