نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوپنجم هر کس هر چی گفت که نباید آدم قبول کنه من باهاش حرف
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتوششم
گفت آخه تو ندیدیش گفتن قلبش ایست کرده و هوشیارش رو از دست داده ثریا داره از دستم میره چیکار کنم ؟ گفتم من نمی دونم تو باید چیکار کنی ولی می دونم که نباید مایوس بشی خیلی ها رو می شناسم که اینطوری بودن و خوب شدن باور کن نریمان تا وقتی نفس می کشه امیدت رو از دست نده. گفت فکر می کنی ممکنه معجزه ای بشه و اون دوباره چشمش رو باز کنه ؟ گفتم آره من خیلی شنیدم که آدم هایی بودن که دم مرگ خدا بهشون عمر دوباره داده خانجونم همیشه میگه اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت ما که خبر نداریم شاید عمرش به دنیا باشه گفت می دونی اون روز مامان بزرگ می خواست چی بهم بگه ؟دلمو آتیش زد می گفت یک روز ثریا رو برای ناهار بیار اینجا قبل از عروسی باهاش حرف دارم گفتم وای خانم نریمان خانم رو فراموش کردم وقتی بوق زدی اون نگران شده بود زود باش برگرد بریم الان عصبانی میشه همون جا با هم حرف می زنیم تو رو خدا خودت رو کنترل کن وقتی می برگشتیم از دور دیدم خانم و شالیزار دم در ایستادن آروم گفتم بهتر نیست یواش یواش به خانم بگیم به نظرم الان بدونه بهتره گفت آره می دونم منم اومده بودم بهش بگم اما حالم بد شدنتونستم از ماشین پیاده بشم گاز دادم تو بیای باهات حرف بزنم شاید بتونی آرومم کنی آره باید بهش بگیم مخصوصا که اومدن مسافرها مون هم عقب افتاد گفتم بهشون خبر دادی ؟ گفتی نیان ؟ گفت چاره ای نداشتم به نادر گفتم هر وقت حالش خوب شد خبرتون می کنم جلوی عمارت نگه داشت خانم داد زد خوشتون میاد آدم رو اذیت کنین ؟ پریماه مگه من نگفتم برو ببین کیه کجا رفتی ؟همینطوری سرتون رو میندازین پایین و میرین ؟ ما پیاده شدیم خانم با یک نگاه به نریمان حالتش عوض شد و ادامه داد وای تو چه بلایی سرت اومده که اینطور گریه کردی ؟ نریمان زود باش حرف بزن ببینم بابات طوریش شده ؟حالش خوبه ؟ نکنه طلا فروشی رو زدن حرف بزن ببینم شما ها شدین بلای جون من نریمان که هنوز بغض داشت نتونست حرف بزنه زیر بغل خانم رو گرفتم و گفتم بریم یک جا بشینیم بهتون میگیم خاطرتون جمع باشه آقا ی سالارزاده حالشون خوبه طلا فروشی رو هم دزد نزده داد زد پس چی شده این بچه اینطور داره زار می زنه ؟ سهیلا ؟ بچه هاش ؟ گفتم : نه خانم ثریا مریض شده برگشت نگاهی به من کرد و نگاهی به نریمان و گفت ای ذلیل بدبخت واسه ی اینکه مریض شده اینطوری می کنی؟ فردا که ببریش توی خونه ات میشی نوکر حلقه بگوشش یکم مرد باش بدم میاد از این مردای زار و ذلیل نریمان جلوی دهنش گرفت و با سرعت رفت توی ایوون و خودشو رسوند به نهر آب و تند و تند مشت کرد و زد به صورتش چقدر دلم براش می سوخت آروم گفتم خانم باهاش اینطوری رفتار نکنین حال ثریا خیلی بده الان یک هفته ای هست که توی بیمارستانه خانم نشست روی یکی از صندلی ها و در حالیکه می دیدم رنگ از صورتش پریده گفت خب ؟ دردش چیه ؟ گفتم ناراحتی قلبی داره و الانم اصلا خوب نیست گفت یعنی چی ؟ مگه میشه ؟چند روز دیگه عروسی داریم بچه ها دارن میان کارت دعوت ها رو نوشتیم وای حالا چی میشه ؟ بگو ببینم نریمان ثریا چطوره خوب میشه یا نه ؟ نریمان با حالتی پریشون گفت مامان بزرگ فعلا همه چیز رو کنسل کردم عروسی در کار نیست کسی هم از فرانسه نمیاد حال ثریا اصلا خوب نیست عصاشو کوبید زمین وگفت خوب میشه من می دونم خوب میشه چرا عروسی رو چی گفتی؟ دردش چی بود ؟ گفتم خانم قلبش ناراحته الان بیهوشه حالش اصلا خوب نیست. یکم با افسوس سکوت کرد و گفت نه من می دونم چیزی نیست خوب میشه بیا اینجا نریمان بیا پیش من با خودت اینطوری نکن می دونی که جون من به نفس تو بنده مگه سهیلا نبود برات تعریف کردم دوبار نفسش بند اومد و کمال می خواست ببره دفنش کنه دوباره زنده شدچون عمرش به دنیا بود غصه نخور مادر نریمان اومد لب ایوون ایستاد و گفت مامان بزرگ ببخشید ناراحت تون کردم نمی خواستم بهتون بگم ولی امروز دیگه حالش خیلی خراب بود اومده بودم همینو به شما بگم که منتظر مسافرا نباشین بعدام اگر اجازه بدین پریماه رو ببرم تا بیمارستان ثریا رو ببینه گفت وا ؟ به پریماه چه مربوط ؟ منو ببر گفت شما الان نیاین بهتره خواهر یکی دوبار اومده بزارین پریماه رو ببرم زود بر می گردیم نریمان از من نپرسیده بود که می خوای بیای نه یا در مقابل کار انجام شده قرارگرفتم خانم هم زیاد مایل نبود که منو با نریمان بفرسته ولی با اون حالی که نریمان داشت انگار هر دو مون دلمون براش سوخت و من رفتم لباسم رو عوض کردم یک بلوز و دامن مشکی داشتم که خیلی بهم میومد اونو پوشیدم ولی هنوز تردید داشتم جلوی آینه وایسادم و گفتم آخه تو بری اونجا چیکار کنی نمیگن این دختره کیه با خودت آوردی ؟ از اتاقم که بیرون اومدم دیدم نریمان منتظرمه گفتم میشه بگی چرا می خوای منو ببری ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایا آرامش شب رانصب کسانی ڪن
که آسایش روز را نصیب دیگران میڪنند
شبتون به مهر همراهان عزیزم...🌙🌸🍂
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی هدیهای است که
من هر روز صبح که
از خواب بیدار میشوم،
عاشقانه روبانهای
دور آن را به آرامی باز میکنم..
سلام صبح بخیر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من جایی در گذشته جا مانده ام
در لالایی شیرینِ مادرم لابه لای برگ برگ کتاب قصه ام یا در کِشاکِش بازی های کودکانه ام در گیرودار عمو زنجیر باف و گرگم به هواقایم باشک من پشت سادگی ام گمشده ام و هیچ کسی پیدایم نکردتا به امروز پیوندم بزند...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوششم گفت آخه تو ندیدیش گفتن قلبش ایست کرده و هوشیارش رو ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتوهفتم
یک فکری کرد و گفت نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ولی نمی دونم چرا دوست دارم تو ثریا رو ببینی آخه حرفایی که به تو می زنم به کس دیگه ای نمی تونم بگم فکر کردم توام دلت میخواد ببینیش گفتم باشه بریم ورفتم پیش خانم و گفتم دلم نمی خواد برم خانم ولی فکر می کنم آقا نریمان احساس تنهایی می کنه و دلش می خواد یکی اوضاع اونو ببینه شما که صلاح نیست برین می خواد منو ببره که به شما گزارش حال و روزش رو بدم گفت آره عزیزم منم همین فکر رو کردم که اجازه دادم بری ولی زود بیا با اینکه جلوی پدر و مادر ثریا خوبیت نداره یک دختر جوون رو که نسبتی باهاش نداره با خودش ببره ولی برو دیگه شاید مرهمی به دلش شدی اگر اون بابای بی غیرتش یکم همراه این بچه بود این همه تنها نبود شالیزار اومد و گفت پریماه خانم ناهار حاضره بخورین بعد برین دارم می کشم خانم فریاد زد چه وقت ناهاره بی عقل برین زود برگردین گفتم شالیزارجان غذای خانم رو بده مبادا گرسنه بمونه تمام راه رو نریمان مثل همیشه از ثریا حرف زد از روزا ی خوبی که با هم داشتن از خنده هاش از اخم و دلخوری هاش از مهربونی هایی که برای نریمان یک دنیا ارزش داشت می گفت و اشک میریخت و من گوش می دادم ولی کاری از دستم بر نمی اومد جز تاسف خوردن هم به حال اون هم خودم نمی تونستم وضعیت خودمو با اون مقایسه نکنم و با تمام قلبم آرزو می کردم که ثریا حالش خوب بشه و از این باب حال و روز من و یحیی هم بهتر بشه و این خرافی بود که به جونم افتاده بود .ثریا ملاقات ممنوع بود و می شد از دور اونو دید ومن ثریای رویا یی نریمان رو دیدم دختری لاغر و رنگ پریده زیر دستگاه که به صورتش اکسیژن و توی دماغش لوله بود وبدون هیچ حرکتی روی تخت خوابیده بود خدای من این چه روزگاریه ؟ آخه چرا حالا باید مریضی این دختر الان عود کنه ؟ مادرشو و خواهراش اونجا بودن و همه زار و پریشون نریمان منو معرفی کرد وفقط گفت پریماه دوست خانوادگی ما و مونس مامان بزرگم همه با یک حالت تردید به من نگاه کردن که خیلی زود فهمیدم اصلا خوششون نیومده شاید هم حق داشتن برای همین گفتم من از طرف مامان بزرگ آقا نریمان اومدم که حال ثریا خانم رو بدونم و به ایشون بگم چون بشدت براشون نگران بودن و خودشون هم حال مساعدی نداشتن که بیان منو فرستادن ما همه برای سلامتی ثریا خانم دعا می کنیم نریمان حال خودش نبود و دستشو گذاشته بود روی صورتشو به ثریا نگاه می کرد رفتم کنارش وگفت می ببینی چقدر زیبا و دوست داشتنیه بااینکه روی تخت بیمارستانه هنوزم مهربونی از صورتش می باره و رو کرد به مادر ثریا و پرسید دکتر چیز تازه ای نگفت ؟ مادرش با چشم اشک آلود جواب داد نه هیچ تغییری نکرده مدت کوتاهی من بلاتکلیف همراه اونا به ثریا نگاه کردم داشتم فکر می کردم نه حال من و یحیی مثل نریمان و ثریا نیست من باهاش حرف می زنم بهش میگم چقدر دوستش دارم و نمی زارم ازم جدا بشه چقدر اشتباه کردم بهش گفتم برو گمشو این دنیا ارزش این حرفا رو نداره کاش زودتر ببینمش و از دلش در بیارم نمی خوام یحیی رو از دست بدم با نریمان برگشتیم باغ تمام راه برگشت ساکت بود و حال حرف زدن نداشت اما هر دو گرسنه و تشنه بودیم چون ناهارم هم نخورده بودیم به محض اینکه وارد عمارت شدیم شالیزار خودشو رسوند و با حال پریشونی گفت آقا نریمان زود باش خانم حالش بده از وقتی رفتین تا الان داره با قربان گلدون جابجا می کنه نه چیزی خورده و نه حرف زده یک طور بدی به آدم نگاه می کنه دوتایی دویدم به طرف ایوون خانم هنوز داشت به گلدون های می رسید سرشو بلند کرد و گفت پریماه ؟ کجا بودی ؟ گفتم اومدم خانم شما دیگه خسته شدی بیاین اینجا تا با هم ناهار بخوریم نریمان دستشو گرفت خانم نگاهی به صورتش کرد و مثل اینکه اونو نشناخته بود گفت اسمت چی بود ؟گفت نریمان مامان بزرگ الهی بمیرم کاش بهتون نمی گفتم شما خوبین ؟ خانم آروم اومد و روی صندلی نشست به شالیزار گفتم زود باش برو غذا رو بیار منم سفره رو میندازم حتما گرسنه شدن شالیزار رفت ولی زود برگشت و گفت آقا نریمان صدای ماشین میاد نریمان گفت آقا قربان برو ببین کیه و قربان از پشت عمارت با سرعت رفت و کمی بعد نفس زنون برگشت و گفت آقا پدرتون اومدن و مهمون هم دارن سه تا ماشین هستن.
من فورا به خانم نگاه کردم تا عکس العمل اونو ببینم احساس کردم حالش خوب نیست و متوجه نشده که کی اومده و اینو می دونستم که اگر فهمیده بود که آقای سالارزاده مهمون آورده کوتاه نمی اومدو حتما یک حرفی می زد ولی مثل آدم های گیج سرشو آروم تکون می داد اما نریمان چنان بر آشفته شده بود که فکر کردم ممکنه بره و با پدرش در گیر بشه دستهاشو بهم می مالید و چشمش رو بسته بود و لبهاشو بهم فشار می داد
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
44.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خورشت_کرفس
.
مواد لازم :
✅ ۷۰۰ گرم مغز ران گوسفندی
✅ ۲ عدد پیاز متوسط
✅ ۱۵۰ گرم جعفری
✅ ۱۰۰ گرم نعنا
✅ ۲۵۰ گرم برگ کرفس
✅ ۴۰۰ گرم ساقه کرفس
✅ ۲ قاشق آب لیمو ترش
✅ نمک، فلفل، زردچوبه و دارچین
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
505_54948954496538.mp3
14.11M
🎶 نام آهنگ: پاشنه سناری
🗣 نام خواننده: منوچهر سخایی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
36.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#شهرزاد
#قسمت_دوم
بخش چهارم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر خوبند
آدمهایی که تخصص دارند
درخوب کردن حال آدم ها...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوهفتم یک فکری کرد و گفت نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ول
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتوهشتم
فورا زیربغل خانم رو گرفتم و گفتم شالیزار غذای خانم رو بیار توی اتاقش باید قرص هاشون رو هم بدم و اون بطور عجیبی بدون مقاومت همراه من اومد و دیدم که نریمان داره میره بطرف در عمارت نمی دونستم چی می خواد پیش بیاد ولی مسلم بود که توی اون اوضاع اصلا توقع همچین کاری رو از پدرش نداشت.خانم بدون چون و چرا همراهم اومد به محض اینکه اونو روی تخت نشوندم دویدم دنبال نریمان و گفتم خواهش می کنم ولش کن خانم که ظاهرا متوجه نشده توام بگذر فکر می کنم فایده ای نداشته باشه الان خودت حالت خوب نیست ممکنه .. اصلا چی می خوای بهش بگی ؟ گفت : پریماه نمی ببینی چطوری داره به من دهن کجی می کنه ؟ خونه ی خودمون خالیه چرا اومده اینجا اون می دونه که ثریا در چه وضعیتی هست و ما دل این کارا رو نداریم اصلا یکبار به دیدنش نیومده به خدا جلوی مادر و پدرش خجالت کشیدم و جواب متلک های خواهراشو نتونستم بدم حالا اومده بساط عیش و نوش راه انداخته گفتم من باید برم به خانم برسم ازت خواهش می کنم به خاطر اونم شده هر کاری می کنی بی سر و صدا باشه گفت تو فکر کردی می خوام چیکار کنم ؟ گفتم نمی دونم آخه داری میری سراغشون گفت نه بابا نمی خوام کاری بکنم آبروی خودمون میره درست نیست اون نمی فهمه من که باید بفهمم میرم طلا فروشی الان یک هفته اس باز نکردم از اونجام میرم بیمارستان ببینم چه خبره تو فکر کردی دارم میرم باهاش دعوا کنم ؟ نه بابا بعد از دعوا چی میشه اون کار خودشو می کنه برم بهتره نمی خوام چشمم بهش بیفته تو مراقب مامان بزرگ باش نریمان رفت و منم برگشتم پیش خانم مات زده روی تخت نشسته بود منو که دید پرسید تو کی هستی اینجا چیکار می کنی ؟ گفتم می خوام غذا تون رو بدم قربونتون برم شما ناهار نخوردین گفت آره گرسنه هستم بده خودم قاشق قاشق دهنش گذاشتم و با همون حالتی که داشت با اشتها خورد با دستمال دهنشو پاک کرد و گفت حالا می خوام بخوابم فورا قرص هاشو دادم و دراز کشید کنارش موندم تا خوابش برد صدایی از بیرون شنیده نمی شد وقتی خاطرم جمع شد که خانم خوابش برده غذای خودمو از شالیزار گرفتم و رفتم به اتاقم و در رو از تو قفل کردم هنوز چند لقمه نخورده بودم که صدای آقای سالارزاده رو شنیدم که با قربان وشالیزار حرف می زد اینطورکه فهمیدم چیزایی می خواست که گرفت و با کمک قربان رفتن اما سراغ خانم رو هم گرفت شالیزار هم جواب داد که خانم حالش خوب نبود رفتن خوابیدن حالا هوا تاریک شده بود چند بار به خانم سر زدم تا مطمئن بشم حالش خوبه صدای آهنگ و خنده های مستانه خیلی آهسته از دور شنیده میشد شالیزار هم رفته بود به اتاقش از پنجره ی اتاق مهمون خونه بیرون رو نگاه کردم اون طرف استخریک عده زن و مرد داشتن می زدن و می رقصیدن یک حال بدی داشتم سرگردون توی خونه راه می رفتم و نمی دونستم باید چیکار کنم خانم هنوز خواب بود و می ترسیدم بیدار بشه و بفهمه که پسرش مهمون آورده توی باغ رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم ولی مغزم پر بود از اضطراب هایی که این مدت بهم وارد شده بود ثریا رو روی تخت بیمارستان به یاد آوردم نریمان وقتی که اونطور هق و هق گریه می کرد و زبون گرفته بود حالت ماتزده ی خانم و لرزه به اندام انداخت خیلی ترسیده بودم که به همون حال بمونه بعد یاد یحیی افتادم وقتی که با اون عصبانیت به من گفت دختری که یکشب خونه ی غریبه بخوابه دیگه سالم بیرون نمیاد و فکر کردم برم پیش زن عمو و هر چی از دهنم در میاد بهش بگم و مدتی با اون توی ذهنم جر و بحث کردم اونقدر که بدنم داغ شد و همه ی اینا رو از چشم مامانم می دیدم و دوباره یادم اومد وقتی که اون پریشون از طرف خونه ی رجب خودشو انداخت توی مطبخ و من نفهمیدم داره چیکار می کنه آقاجونم رو در لحظات آخر به یاد آوردم و یک مرتبه لحاف رو پس زدم و نشستم روی تخت خیس عرق بودم نمی خواستم دیگه به چیزی فکر کنم.سرم رو گرفتم و بلند گفتم من باید همه ی اینا رو فراموش کنم بسه دیگه خسته شدم مثلا اومده بودم به این خونه که بتونم آرامش داشته باشم اما اینم نشد
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_شصتونهم
به ساعت نگاه کردم حدود یک نیمه شب بود یک لیوان آب خوردم و رو به پنجره دراز کشیدم ولی بازم خوابم نبرد که یک مرتبه سایه ی یک مرد رو دیدم که از پشت پنجره رد شد قبلا گفته بودم که پنجره ی اتاقم قدی بود خدای من کی می تونه باشه بعد صدای در راهرو اومد باز و بسته شد ما همیشه موقع خواب همه ی در ها رو قفل می کردم ولی انگار یکی اونو باز کرده بود.قفل در اتاقم رو چک کردم خوب یک عده مرد و زن مست توی باغ بودن و من نمی دونستم کی وارد عمارت شده سرمو گذاشتم روی در تا اگر صدایی اومد بشنوم اما یکم بعد اون مرد از راهی که اومده بود برگشت و حدس زدم که سالارزاده باشه اومده از آشپزخونه چیزی ببره ولی صدای فریاد های خانم رو شنیدم که در حالیکه عصا شو به زمین می کوبید داد می زد وایسا بهت میگم وایسا مرتیکه ی بیشعور و فحش می داد و سایه اش رو دیدم که عصا زنون داره اون مرد رو دنبال می کنه نزدیک پنجره اتاق من بهم رسیدن نمی دونستم چیکار کنم برم بیرون یا نه ولی دست و پام می لرزید بعد صدای داد و هوار سالارزاده و خانم بلند شد خانم با لحن تندی گفت محسن تو حرف حالیت نمیشه ؟ زود باش جمع کن این بساط عیش و عشرت رو از خونه ی من ببر صد بار بهت گفتم چرا به خرجت نمیره اینجا جای این کارا نیست برو جمعشون کن و زود گورشون رو گم کنن از باغ من برن بیرون وگرنه همین الان میام آبرو و حیثیتی رو که نداری رو می برم کم از دست بابات کشیدم حالا نوبت توست؟ سالارزاده گفت آخه مادر من ما به شما چیکار داریم اونطرف برای خودمون نشستیم چرا خودت رو ناراحت می کنی ؟اومدم چند تا تیکه نون بردم خانم فریاد زد بهت میگم جمع کن برو نمی خوام ببینمت نامزد پسرت داره میمیره تو یک ذره غیرت نداری ؟ چطوری دلت میاد خوش بگذرونی ؟ گفت من بشینم زانوی غم بغلم بگیرم خوب میشه ؟ هنوز که زنش نشده پدر و مادرش باید غصه بخورن نه من خانم عصاشو بلند کرد و فریاد زد بهت میگم از اینجا برین زود زود مثل اینکه حرف حالیت نمیشه باشه بقیه اش با خودت می دونی که وقتی میگم کاری رو می کنم سالارزاده رفت و من دویدم از اتاق بیرون که خانم رو بیارم جلوی در ایوون بهش رسیدم نفس می زد و نمی تونست درست راه بره فورا دستشو گرفتم و گفتم بیاین با من بریم توی اتاق تون با همون حال گفت نه باید بیرونشون کنم هر چی تحمل می کنم فایده ای نداره گفتم اینطوری حالتون بد میشه تو رو خدا آروم باشین من میرم بهشون میگم گفت نه تو همین جا باش و رفت به طرف در عمارت و منم دنبالش و مراقب بودم زمین نخوره وقتی در عمارت رو باز کردیم ماشین ها روشن کردن بودن و یکی یکی راه افتادن و سالارزاده رو دیدم که داشت جمع و جور می کرد و بالاخره سوار شد و با فاصله از دو ماشین دیگه رفت اون شب تا صبح بالای سر خانم نشستم حالش خوب نبود و به محض اینکه هوا روشن شد و شالیزار اومد فرستادمش آقای احمدی رو بیاره که بره دنبال دکتر نمی دونم چرا نریمان ما رو به اون حال و روز ول کرد و رفت خیلی دلم برای خانم می سوخت در واقع کسی رو نداشت که به فکرش باشه احمدی دکتر رو با سهیلا خانم آورد چون قبلا بهش سفارش کرده بود که هر وقت مامانم حالش بد شد بیا دنبال من و اینطوری من یکم خیالم راحت شد و برای اینکه سرم گرم بشه رفتم به گلخونه وشروع کردم به اونا رسیدن درست مثل خانم و تازه فهمیده بودم که اون چرا این همه به اون گل و گیاه علاقه داره واقعا حالم بهتر بود و برای مدتی از دنیای سیاهی ها دور شدم.نفهمیدم چطوری ظهر شده وقتی ازاونجا بیرون اومدم دیدم خانم و سهیلا ایوون رو آبپاشی کردن و نشستن منتظر اینکه شالیزار غذا رو بیاره انگار نه انگار که شب قبل هیچ اتفاقی افتاده تا منو دید خنده ی صدا داری کرد و گفت حالت بهتره؟خنده ام گرفت و گفتم من خوبم شما چطورین ؟ به شوخی و خنده گفت خوب از گلدون های من سوءاستفاده کردی ؟ به سهیلا گفتم صداش نکن بزار کیف کنه گفتم ولی همشون سراغ شما رو می گرفتن می گفتن پریماه ما تو رو نمی خوایم قاه قاه خندید و گفت معلومه به اون زودی نمی تونی دلشون رو بدست بیاری ولی می دونم که باهات مهربون بودن چون صورتت گل انداخته سهیلا دیشب این بچه خیلی اذیت شد تا صبح نخوابید سهیلاگفت بیا عزیزم خسته شدی دست و صورتت رو بشور غذا بخوریم توام نعمتی بودی که خدا بهمون داد واقعا از وقتی تو اینجایی خیال من راحته اگر داداشم بزاره که مامان یک نفس راحت بکشه ، خانم خیلی خونسرد گفت چیزی نشده بود باید اون کارو می کردم تا دوباره مهمون نیاره اینجا بهش سخت می گیرم که ادامه نده از سر شب فهمیدم که دوستاشو آورده عصبانی بودم ولی رفتم خوابیدم که فکر کنه نفهمیدم اما ول کن نبودن.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بچه های الان این عکس واصلا درک نمیکنن
(یکم خاطره بازی)
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچکس حاضر نمىشد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچکس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچوقت خدا عيبى را که دارند به روى هم نياورند.
آنها خوب و خوش با هم زندگى مىکردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکىهاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني.
زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و بهاش گفت: ”مىدونى چيه؟ اينا اينجورى بىخبر پا شدهاند آمدهاند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخممرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسىاى درست کنم که از خوشمزگى انگشتهاشونو باهاش بخورن.“
شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينهاى درست کرد، گذاشت جلو ميهمانها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمانها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد.
دستهايش را مثل اينکه هندوانهٔ گندهاى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:”اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟“ شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلفهاى خودش را گرفت لاى انگشتهايش و بنا کرد تکان دادن که: ”چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!“و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتونهم به ساعت نگاه کردم حدود یک نیمه شب بود یک لیوان آب خو
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتاد
بی شرف نصف شب اومده بود توی عمارت که نون ببرم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم بیرونشون کردم سهیلا گفت چند وقتی بود کسی رو نمی آورد چی شده دوباره ؟ خانم گفت نمی دونم شاید برای اینکه جگر نریمان رو بیشتر آتیش بزنه بساط شو آورد اینجا بمیرم الهی برای نریمان بچه ام رنگ به صورت نداشت این روزا می ببینم برای پریماه درد دل می کنه از بی کسی بچه ام به اون پناه برده سهیلا گفت خیلی دلم برای نریمان می سوزه منم کاری از دستم بر نمیاد گاهی با منم درد دل می کنه خانم گفت سهیلا امروز با احمدی یک سر برو بیمارستان ببین چه خبره؛ حال ثریا خوب میشه یا نه پنجشنبه هم صبح زود احمدی میاد دنبالت که پریماه رو ببره سال باباشه ببینم این سیاه رو از تنش در میاره یا نه سهیلا گفت پریماه اونقدر خوشگله که هر چی بپوشه بهش میاد همینطور که آب سرد اون نهر رو به صورتم می زدم با خودم فکر می کردم آیا واقعا خانم حواسش بود ؟ و می دونست داره چیکار می کنه ؟ ولی طوری وانمود می کرد که انگار توی این دنیا نیست و من خیلی ترسیده بودم در حالیکه هیچوقت نمی شد بیشتر از چند ثانیه دستم رو توی اون آب نگه دارم مدتی به همون حالت موندم و از سرمای زیاد آب دردم گرفت و به خودم اومدم .
تا شب پنجشنبه هیچ خبری از نریمان نداشتیم فقط سهیلا خانم توسط احمدی پیغام فرستاد که حال ثریا اصلا خوب نیست طرف های غروب وقتی که موقع چرت خانم بود بیکار بودم و هوس کردم قدم بزنم از پشت عمارت جلوی گلخونه رفتم تا دم استخر شاخه های بید مجنون رو که تا روی زمین سر خم کرده بودن با انگشتم تاب می داد و دور اون آب لازل قدم می زدم چه هوای خوبی و چه سکوتی و چه آرامشی در اون لحظه احساس می کردم هیچ غمی ندارم که صدای ماشین اومد و منتظر شدم تا ببینم کیه حدس می زدم که نریمان باشه.نزدیک شد و ماشین رو نگه داشت و با یک لبخند اومد پایین خوشحال شدم و رفتم جلو وسلام کردم و پرسیدم ثریا بهتر شده تو حالت خوبه گفت سلام پریماه چطوری ؟ ببخشید اونشب تنهات گذاشتم اگر میومدم بدتر می شد باور کن ولی همش وجدانم ناراحت بود که چرا توی اون موقعیت ول کردم و رفتم آدم ترسویی نیستم ولی نمی خواستم جلوی تو با بابام دعوا کنم از این کار احتناب کردم و ترجیح دادم که نباشم گفتم دیدم لبخند به لبت بود فکر کردم ثریا بهتر شده آره ؟ بهتر شده ؟ تو رو خدا یک خبر خوب بهم بده گفت نه تو رو دیدم که کنار استخر قدم می زنی خندم گرفت که مامان بزرگ یکم بهت فرصت داد به خودت برسی گفتم این نه که گفتی یعنی چی ؟ آه بلندی کشید و گفت همون طور بی صدا و بیحرکت خوابیده از صبح تا شب مادر و خواهراش پیشش هستن شب ها من میرم خواهر برام گفت که اونشب چه اتفاقی افتاد واقعا شرمنده شدم گفتم نه بابا خوب کردی رفتی تو بیشتر از این نمی تونی ناراحتی رو تحمل کنی هر چی بود گذشت ورفت خانم هم الان حالش خوبه ولی بد دعوایی با آقای سالارزاده کرد.گفت نمی دونم الان فقط یک چیز برام مهمه و اونم سلامتی ثریاست دکتر گفته اگر به هوش بیاد عملش می کنن و قلبش خوب میشه حالا یک نور امید به دلم هست و منتظرم چشمش رو باز کنه اگر خدا بخواد و خوب بشه من دیگه هیچوقت از خدا هیچی نمی خوام نریمان ماشین رو همون جا گذاشت و با هم قدم زنون تا عمارت رفتیم ازم پرسید تو فردا باید بری سال پدرت ؟ گفتم آره به مامانم قول دادم صبح زود خودمو برسونم گفت می خوای با یحیی چیکار کنی ؟ گفتم هنوز نمی دونم برم ببینم چی پیش میاد هر وقت فکرای پیشکی کردم درست از آب در نیومد پرسید خیلی دوستش داری گفتم آره خیلی زیاد با همه ی اتفاقاتی که افتاده و حرفایی که شنیدم بازم همه ی فکرم شده یحیی گفت من تو رو به اون می رسونم اصلا نگران نباش خدا رو شکر کن که هر دو تون سلامت هستن و می تونین با هم باشین خدا نکنه که وضعیت منو کسی داشته باشه گفتم خب من فکر می کنم اگر ثریا تا حالا دوام آورده حتما خدا می خواد خوبش کنه برای اون کاری نداره نه از بزرگیش کم میشه و نه از دریای بیکران نعمتش.گفت راستی پریماه با اجازه ات من بقیه حقوقت رو بردم دادم به مادرت دیگه چیزی به پایان ماه نمونده فکر کردم شاید سال پدرت هست لازم داشته باشه کار بدی که نکردم ؟از ماه دیگه میدم به خودت، با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم واقعا تو توی این همه گرفتاری به فکر این موضوع بودی ؟ آخه مگه میشه ؟ گفت کار بدی کردم ؟ گفتم نه دستت درد نکنه ولی اصلا باورم نمیشه چی شد که به این فکر افتادی ؟ گفت نمی دونم دیگه افتادم والله چی بگم ؟ حساب و کتاب های طلا فروشی رو می کردم یاد تو افتادم شایدم همون عذاب وجدانی که گفتم باعث شد کار مهمی نبود پول خودت رو بردم دادم نه بیشتر نه کمتر.
پریماه الان آبیه چشمت آبیه به خدا باور کن آبی آبی رنگ دریا گفتم وای نریمان تو دیگه چطور آدمی هستی ؟
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیـاییـد 🕊✨
دعـا كـنيم
در اين جهان🕊✨
دلـی نـاشـاد
و غـمگين نباشـد🕊✨
اشكی برگونه ای از🕊✨
نااميدی جاری نگردد🕊✨
و دنيايی سراسر صلح🕊✨
و دوستـی و قـلب هـايی🕊✨
بـهم نـزديـک داشتـه باشیم 🕊✨
شبتون خوش🌙✨
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروزمون رو 🌺🍃
باگفتن یه صبح بخیــر☺️
زیبا و عاشقانه💖
به اونهایی ڪه
دوستشون داریم💖
آغاز میڪنیم🌺🍃
سلام دوستان😊✋
🍃🌺 صبحتون بخیر☕️
دلتون غرق شادی 🌺💖🌺
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال وهوای کودکی...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
متفاوت باش.... - @mer30tv.mp3
4.23M
صبح 22 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتاد بی شرف نصف شب اومده بود توی عمارت که نون ببرم دیگه نتون
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتادویک
ول کن این رنگ چشم منو گفت نمی تونم تا حالا ندیده بودم یک چشم این همه تغییر رنگ بده چیکار کنم توجه ام جلب میشه دست خودم نیست واقعا چشم های قشنگی داری. در حالیکه با هم می خندیدم گفتم کاش پیشونیم بلند بود.ایستاد و به من نگاه کرد و با حالتی حیرت زده پرسید پیشونیت بلند باشه یعنی چی ؟ گفتم نشنیدی ؟ میگن هرکس پیشونیش بلند باشه خوشبخت میشه و خوش شانسه گفت واقعی ؟ راسته ؟ گفتم برو بابا من چه می دونم یک چیزی شنیدم تو سخت نگیر همینطور که با هم میرفتیم توی ایوون و اونجا نشستیم نریمان حرف می زد انگار تمومی هم نداشت نریمان یک مرد هیکل دار و خیلی کم چاق بود با موهای فرفری که خیلی بهش میومد و با وجود هیبت مردونه ای که داشت یک وقت ها احساس می کردم مثل یک بچه معصوم و بی گناهه خانم هنوز خواب بود نریمان می گفت می دونی چیه پریماه من خیلی چیزا رو نمی دونم نکه مادر نداشتم هیچوقت کسی برام قصه نگفت کسی منو تا رختخواب بدرقه نکرد زمین خوردم خودم بلند شدم دلم گرفت و غصه داشتم خودم خودمو دلداری دادم خیلی بچه ی حساسی بودم یک وقت ها نادر مسخره ام می کرد و می گفت تو مثل دخترایی بهم بر می خورد و بازم غصه دار می شدم پرسیدم اون موقع ها پدرت چیکار می کرد که به شماها نمی رسید ؟ گفت نه اونطوری هم نبود که به ما نرسه هیچی کار خاصی نمی کرد شاید بلد نبود مادری کنه گناهی هم نداشت حتی بعد از مادرم به خاطر من و نادر ازدواج نکرد خیلی می شنیدیم که دوست و آشنا براش زن پیدا کردن ولی می گفت نمی خوام بچه هام زیر دست نامادری بزرگ بشن با ما خیلی هم مهربون بود ولی اگرخونه بود چون بیشتر شب ها تا دیر وقت نمی اومد و منو نادر هوای همدیگر رو داشتم . اونموقع ها مامان بزرگ وضعش خوب شده بود و طلا فروشی باز کرده بود و بابا اونجا کار می کرد یک طلافروشی کوچک بود اون جایی رو که تو اومدی من باز کردم جاشو خریدم طلافروشی رو بزرگ کردم وقتی دست بابام بود پول زیاد اومد توی دستشو افتاد به عیاشی و قمار و داشت همه چیز رو از دست می داد که مامان بزرگ یک روز رفت و در اونجا رو قفل زد و دیگه راهش نداد من اون زمان چهارده سالم بود و بیشتر پیش مامان بزرگم زندگی می کردم ولی به خاطر مدرسه باید میرفتم خونه اون موقع هایی بود که خیلی تنها می شدم نادر بزرگتر بود و دوست زیاد داشت سرش با اونا گرم بود دوسال طلا فروشی بسته بود تا اینکه داد دست نادر تا وقتی که اونم رفت پیش عموم و منم درسم تموم شد و طلا فروشی رو به کمک مامان بزرگم بازکردم خودش میومد کار یادم می داد و کار شد همه ی زندگی من خودم طلا سازی هم یاد گرفتم طرح می زنم و میدادم درست کنن خلاصه خیلی کارا کردم تا به یک در آمد خوب رسید بعد چیزایی که خوب و نمونه بودن می فرستم برای نادر و اینطوری هم پول خوبی به دستمون میاد الانم دارم توی خیابون پهلوی شعبه می زنم می خوام برم توی کار مروارید و طلا ، فکرایی توی سرم هست که می دونم موفق میشم ؛طلا و مروارید با هم خیلی قشنگ و شیک هستن و هم تقاضا زیاد داره دوبار رفتم اندونزی و مروارید های نابی آوردم یک روز می برمت ببینی چشم خیره میشه ؛ همین ماجرای عروسی پیش اومد و بعدم مریضی ثریا نذاشت ؛فعلا دست نگه داشتم ببین پریماه من فکر می کردم وضع مالی معمار یعنی بابات خیلی خوبه خدا بیامرزمرد خوبی بود خونه ی خوبی هم برای من ساخت ولی عموت خرابش کرد ؛ راستش من اینطور تصور می کردم که عموت پول های بابات رو داره بالا می کشه و نمی خواد خسارت بده.گفتم ولش کن گذشت و رفت الان نمی خوام در موردش حرف بزنیم انگشت گرفت طرف صورت منو با هیجان گفت ببین ببین هوا داره تاریک میشه رنگ چشمت سبز شده باور کن بلند شدم و گفتم ای خدا ول کن نیستی؟ بسه دیگه فهمیدم من میرم خانم رو بیدار کنم؛ دیگه شب خوابشون نمی بره اونشب نریمان نشست و با خانم حساب و کتاب کردن و من کنار نهر آب نشستم و به فردا و یحیی فکر کردم چون مطمئن بودم برای سال آقاجونم می ببینمش و قصد داشتم حرفایی که بهش زده بودم رو از دلش در بیارم ؛از طرفی فکر می کردم گلرو هم میاد و برای دیدنش ذوق داشتم سردم شده بود و انگار خانم هم همین احساس رو داشت با اینکه هنوز شهریور بود هوا بشدت داشت سرد می شد و من اونجا لباس گرم نداشتم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#نان_تنوری
مواد لازم :
✅ ارد قنادی دو کیلو
✅ تخم مرغ سه عدد
✅ آب ولرم دو لیوان
✅ شکر یک لیوان
✅ کره پنجاه گرم
✅ خمیر مایع فوری یک قاشق
✅ بکینگ پودر نصف قاشق
✅ نمک نصف قاشق
✅ زردچوبه یک قاشق
✅ ماست نصف لیوان فرانسوی
✅ هل زعفران وانیل
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
909_55608004638236.mp3
9.19M
🎶 نام آهنگ: دستای تو
🗣 نام خواننده: داریوش
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f