eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
4.9هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت اذان گو، یه مدت هر کی میرفت مکه یدونه اینا سوغات می آورد. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🌸بانوی محجبه ای در یکی از سوپر مارکت های زنجیره ای فرانسه خرید می کرد. خرید که تموم شد برای پرداخت پول به سمت صندوق رفت🛒💶💵 صندوق دار یک خانم بی حجاب و اصالتا ایرانی بود... (از اون عده افرادی که فکر می کرد روشن فکره بود) صندوق دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همانطور که داشت بارکد اجناس رو با تکبر به گوشه ی میز می انداخت... اما خانم محجبه که رو بند به چهره داشت خونسرد بودو چیزی نمیگفت صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت : اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل داریم😖 این نقابی که تو زدی خودش یه مشکله که تو و امثال تو عاملش هستید😡 ما اینجا اومدیم برای زندگیو کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ😐 اگه می خوای دینت رو به نمایش بگذاری برو کشور خودت🤭👊🏻 🌸خانم محجبه اجناسی که خریده بود رو داخل نایلون گذاشت و نگاهی به صندوق دار کرد😇🙃 رو بند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانم صندوقدار ( که از دیدن چهره اروپایی و چشمان سبز او جا خورده بود) گفت: خانم عزیز من فرانسوی هستم😲 اسلام دین من است...🌹 اینجا هم وطنم تو دینت را فروختی و من خریدم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوپنجم هر کس هر چی گفت که نباید آدم قبول کنه من باهاش حرف
گفت آخه تو ندیدیش گفتن قلبش ایست کرده و هوشیارش رو از دست داده ثریا داره از دستم میره چیکار کنم ؟ گفتم من نمی دونم تو باید چیکار کنی ولی می دونم که نباید مایوس بشی خیلی ها رو می شناسم که اینطوری بودن و خوب شدن باور کن نریمان تا وقتی نفس می کشه امیدت رو از دست نده. گفت فکر می کنی ممکنه معجزه ای بشه و اون دوباره چشمش رو باز کنه ؟ گفتم آره من خیلی شنیدم که آدم هایی بودن که دم مرگ خدا بهشون عمر دوباره داده خانجونم همیشه میگه اجل برگشته میمیرد نه بیمار سخت ما که خبر نداریم شاید عمرش به دنیا باشه گفت می دونی اون روز مامان بزرگ می خواست چی بهم بگه ؟دلمو آتیش زد می گفت یک روز ثریا رو برای ناهار بیار اینجا قبل از عروسی باهاش حرف دارم گفتم وای خانم نریمان خانم رو فراموش کردم وقتی بوق زدی اون نگران شده بود زود باش برگرد بریم الان عصبانی میشه همون جا با هم حرف می زنیم تو رو خدا خودت رو کنترل کن وقتی می برگشتیم از دور دیدم خانم و شالیزار دم در ایستادن آروم گفتم بهتر نیست یواش یواش به خانم بگیم به نظرم الان بدونه بهتره گفت آره می دونم منم اومده بودم بهش بگم اما حالم بد شدنتونستم از ماشین پیاده بشم گاز دادم تو بیای باهات حرف بزنم شاید بتونی آرومم کنی آره باید بهش بگیم مخصوصا که اومدن مسافرها مون هم عقب افتاد گفتم بهشون خبر دادی ؟ گفتی نیان ؟ گفت چاره ای نداشتم به نادر گفتم هر وقت حالش خوب شد خبرتون می کنم جلوی عمارت نگه داشت خانم داد زد خوشتون میاد آدم رو اذیت کنین ؟ پریماه مگه من نگفتم برو ببین کیه کجا رفتی ؟همینطوری سرتون رو میندازین پایین و میرین ؟ ما پیاده شدیم خانم با یک نگاه به نریمان حالتش عوض شد و ادامه داد وای تو چه بلایی سرت اومده که اینطور گریه کردی ؟ نریمان زود باش حرف بزن ببینم بابات طوریش شده ؟حالش خوبه ؟ نکنه طلا فروشی رو زدن حرف بزن ببینم شما ها شدین بلای جون من نریمان که هنوز بغض داشت نتونست حرف بزنه زیر بغل خانم رو گرفتم و گفتم بریم یک جا بشینیم بهتون میگیم خاطرتون جمع باشه آقا ی سالارزاده حالشون خوبه طلا فروشی رو هم دزد نزده داد زد پس چی شده این بچه اینطور داره زار می زنه ؟ سهیلا ؟ بچه هاش ؟ گفتم : نه خانم ثریا مریض شده برگشت نگاهی به من کرد و نگاهی به نریمان و گفت ای ذلیل بدبخت واسه ی اینکه مریض شده اینطوری می کنی؟ فردا که ببریش توی خونه ات میشی نوکر حلقه بگوشش یکم مرد باش بدم میاد از این مردای زار و ذلیل نریمان جلوی دهنش گرفت و با سرعت رفت توی ایوون و خودشو رسوند به نهر آب و تند و تند مشت کرد و زد به صورتش چقدر دلم براش می سوخت آروم گفتم خانم باهاش اینطوری رفتار نکنین حال ثریا خیلی بده الان یک هفته ای هست که توی بیمارستانه خانم نشست روی یکی از صندلی ها و در حالیکه می دیدم رنگ از صورتش پریده گفت خب ؟ دردش چیه ؟ گفتم ناراحتی قلبی داره و الانم اصلا خوب نیست گفت یعنی چی ؟ مگه میشه ؟چند روز دیگه عروسی داریم بچه ها دارن میان کارت دعوت ها رو نوشتیم وای حالا چی میشه ؟ بگو ببینم نریمان ثریا چطوره خوب میشه یا نه ؟ نریمان با حالتی پریشون گفت مامان بزرگ فعلا همه چیز رو کنسل کردم عروسی در کار نیست کسی هم از فرانسه نمیاد حال ثریا اصلا خوب نیست عصاشو کوبید زمین وگفت خوب میشه من می دونم خوب میشه چرا عروسی رو چی گفتی؟ دردش چی بود ؟ گفتم خانم قلبش ناراحته الان بیهوشه حالش اصلا خوب نیست. یکم با افسوس سکوت کرد و گفت نه من می دونم چیزی نیست خوب میشه بیا اینجا نریمان بیا پیش من با خودت اینطوری نکن می دونی که جون من به نفس تو بنده مگه سهیلا نبود برات تعریف کردم دوبار نفسش بند اومد و کمال می خواست ببره دفنش کنه دوباره زنده شدچون عمرش به دنیا بود غصه نخور مادر نریمان اومد لب ایوون ایستاد و گفت مامان بزرگ ببخشید ناراحت تون کردم نمی خواستم بهتون بگم ولی امروز دیگه حالش خیلی خراب بود اومده بودم همینو به شما بگم که منتظر مسافرا نباشین بعدام اگر اجازه بدین پریماه رو ببرم تا بیمارستان ثریا رو ببینه گفت وا ؟ به پریماه چه مربوط ؟ منو ببر گفت شما الان نیاین بهتره خواهر یکی دوبار اومده بزارین پریماه رو ببرم زود بر می گردیم نریمان از من نپرسیده بود که می خوای بیای نه یا در مقابل کار انجام شده قرارگرفتم خانم هم زیاد مایل نبود که منو با نریمان بفرسته ولی با اون حالی که نریمان داشت انگار هر دو مون دلمون براش سوخت و من رفتم لباسم رو عوض کردم یک بلوز و دامن مشکی داشتم که خیلی بهم میومد اونو پوشیدم ولی هنوز تردید داشتم جلوی آینه وایسادم و گفتم آخه تو بری اونجا چیکار کنی نمیگن این دختره کیه با خودت آوردی ؟ از اتاقم که بیرون اومدم دیدم نریمان منتظرمه گفتم میشه بگی چرا می خوای منو ببری ؟ ادامه‌ ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایا آرامش شب رانصب کسانی ڪن که آسایش روز را نصیب دیگران میڪنند شبتون به مهر همراهان عزیزم...🌙🌸🍂 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
زندگی هدیه‌ای است که من هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، عاشقانه روبان‌های دور آن را به آرامی باز می‌کنم.. سلام صبح بخیر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من جایی در گذشته جا مانده ام در لالایی شیرینِ مادرم لابه لای برگ برگ کتاب قصه ام یا در کِشاکِش بازی های کودکانه ام در گیرودار عمو زنجیر باف و گرگم به هواقایم باشک من پشت سادگی ام گمشده ام و هیچ کسی پیدایم نکردتا به امروز پیوندم بزند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتوششم گفت آخه تو ندیدیش گفتن قلبش ایست کرده و هوشیارش رو ا
یک فکری کرد و گفت نمی دونم اگر دلت نمی خواد نیا ولی نمی دونم چرا دوست دارم تو ثریا رو ببینی آخه حرفایی که به تو می زنم به کس دیگه ای نمی تونم بگم فکر کردم توام دلت میخواد ببینیش گفتم باشه بریم ورفتم پیش خانم و گفتم دلم نمی خواد برم خانم ولی فکر می کنم آقا نریمان احساس تنهایی می کنه و دلش می خواد یکی اوضاع اونو ببینه شما که صلاح نیست برین می خواد منو ببره که به شما گزارش حال و روزش رو بدم گفت آره عزیزم منم همین فکر رو کردم که اجازه دادم بری ولی زود بیا با اینکه جلوی پدر و مادر ثریا خوبیت نداره یک دختر جوون رو که نسبتی باهاش نداره با خودش ببره ولی برو دیگه شاید مرهمی به دلش شدی اگر اون بابای بی غیرتش یکم همراه این بچه بود این همه تنها نبود شالیزار اومد و گفت پریماه خانم ناهار حاضره بخورین بعد برین دارم می کشم خانم فریاد زد چه وقت ناهاره بی عقل برین زود برگردین گفتم شالیزارجان غذای خانم رو بده مبادا گرسنه بمونه تمام راه رو نریمان مثل همیشه از ثریا حرف زد از روزا ی خوبی که با هم داشتن از خنده هاش از اخم و دلخوری هاش از مهربونی هایی که برای نریمان یک دنیا ارزش داشت می گفت و اشک میریخت و من گوش می دادم ولی کاری از دستم بر نمی اومد جز تاسف خوردن هم به حال اون هم خودم نمی تونستم وضعیت خودمو با اون مقایسه نکنم و با تمام قلبم آرزو می کردم که ثریا حالش خوب بشه و از این باب حال و روز من و یحیی هم بهتر بشه و این خرافی بود که به جونم افتاده بود .ثریا ملاقات ممنوع بود و می شد از دور اونو دید ومن ثریای رویا یی نریمان رو دیدم دختری لاغر و رنگ پریده زیر دستگاه که به صورتش اکسیژن و توی دماغش لوله بود وبدون هیچ حرکتی روی تخت خوابیده بود خدای من این چه روزگاریه ؟ آخه چرا حالا باید مریضی این دختر الان عود کنه ؟ مادرشو و خواهراش اونجا بودن و همه زار و پریشون نریمان منو معرفی کرد وفقط گفت پریماه دوست خانوادگی ما و مونس مامان بزرگم همه با یک حالت تردید به من نگاه کردن که خیلی زود فهمیدم اصلا خوششون نیومده شاید هم حق داشتن برای همین گفتم من از طرف مامان بزرگ آقا نریمان اومدم که حال ثریا خانم رو بدونم و به ایشون بگم چون بشدت براشون نگران بودن و خودشون هم حال مساعدی نداشتن که بیان منو فرستادن ما همه برای سلامتی ثریا خانم دعا می کنیم نریمان حال خودش نبود و دستشو گذاشته بود روی صورتشو به ثریا نگاه می کرد رفتم کنارش وگفت می ببینی چقدر زیبا و دوست داشتنیه بااینکه روی تخت بیمارستانه هنوزم مهربونی از صورتش می باره و رو کرد به مادر ثریا و پرسید دکتر چیز تازه ای نگفت ؟ مادرش با چشم اشک آلود جواب داد نه هیچ تغییری نکرده مدت کوتاهی من بلاتکلیف همراه اونا به ثریا نگاه کردم داشتم فکر می کردم نه حال من و یحیی مثل نریمان و ثریا نیست من باهاش حرف می زنم بهش میگم چقدر دوستش دارم و نمی زارم ازم جدا بشه چقدر اشتباه کردم بهش گفتم برو گمشو این دنیا ارزش این حرفا رو نداره کاش زودتر ببینمش و از دلش در بیارم نمی خوام یحیی رو از دست بدم با نریمان برگشتیم باغ تمام راه برگشت ساکت بود و حال حرف زدن نداشت اما هر دو گرسنه و تشنه بودیم چون ناهارم هم نخورده بودیم به محض اینکه وارد عمارت شدیم شالیزار خودشو رسوند و با حال پریشونی گفت آقا نریمان زود باش خانم حالش بده از وقتی رفتین تا الان داره با قربان گلدون جابجا می کنه نه چیزی خورده و نه حرف زده یک طور بدی به آدم نگاه می کنه دوتایی دویدم به طرف ایوون خانم هنوز داشت به گلدون های می رسید سرشو بلند کرد و گفت پریماه ؟ کجا بودی ؟ گفتم اومدم خانم شما دیگه خسته شدی بیاین اینجا تا با هم ناهار بخوریم نریمان دستشو گرفت خانم نگاهی به صورتش کرد و مثل اینکه اونو نشناخته بود گفت اسمت چی بود ؟گفت نریمان مامان بزرگ الهی بمیرم کاش بهتون نمی گفتم شما خوبین ؟ خانم آروم اومد و روی صندلی نشست به شالیزار گفتم زود باش برو غذا رو بیار منم سفره رو میندازم حتما گرسنه شدن شالیزار رفت ولی زود برگشت و گفت آقا نریمان صدای ماشین میاد نریمان گفت آقا قربان برو ببین کیه و قربان از پشت عمارت با سرعت رفت و کمی بعد نفس زنون برگشت و گفت آقا پدرتون اومدن و مهمون هم دارن سه تا ماشین هستن. من فورا به خانم نگاه کردم تا عکس العمل اونو ببینم احساس کردم حالش خوب نیست و متوجه نشده که کی اومده و اینو می دونستم که اگر فهمیده بود که آقای سالارزاده مهمون آورده کوتاه نمی اومدو حتما یک حرفی می زد ولی مثل آدم های گیج سرشو آروم تکون می داد اما نریمان چنان بر آشفته شده بود که فکر کردم ممکنه بره و با پدرش در گیر بشه دستهاشو بهم می مالید و چشمش رو بسته بود و لبهاشو بهم فشار می داد ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
44.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. مواد لازم : ✅ ۷۰۰ گرم مغز ران گوسفندی ✅ ۲ عدد پیاز متوسط ✅ ۱۵۰ گرم جعفری ✅ ۱۰۰ گرم نعنا ✅ ۲۵۰ گرم برگ کرفس ✅ ۴۰۰ گرم ساقه کرفس ✅ ۲ قاشق آب لیمو ترش ✅ نمک، فلفل، زردچوبه و دارچین بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
505_54948954496538.mp3
14.11M
🎶 نام آهنگ: پاشنه سناری 🗣 نام خواننده: منوچهر سخایی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر خوبند آدمهایی که تخصص دارند درخوب کردن حال آدم ها... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f