eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه های الان این عکس واصلا درک نمیکنن (یکم خاطره بازی) •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 يکى بود يکى نبود. يک دخترى بود کچل که هيچ‌کس حاضر نمى‌شد بگيردش. يک بابائى هم بود قُر که هيچ‌کس حاضر نبود زنش بشود. اين دو تا همديگر را ديدند و با هم عروسى کردند به اين شرط که هيچ‌وقت خدا عيبى را که دارند به‌ روى هم نياورند. آنها خوب و خوش با هم زندگى مى‌کردند تا اينکه يک روز کس و کار شوهر ريسه شدند و همين جورى سرزده نزديکى‌هاى ظهر راه افتادند و آمدند خانه عروس و دامادِ تازه، ديدني. زن که از ديدن آن همه قوم و خويشاى مردش دستپاچه شده بود، شوهر را کشيد کنار و به‌اش گفت: ”مى‌دونى چيه؟ اينا اين‌جورى بى‌خبر پا شده‌اند آمده‌اند که کدبانوئى منو ببينن... نون و تخم‌مرغ داريم تو خونه، دُو بزن صنار اسفناج بخر بيار براشون نرگسى‌اى درست کنم که از خوشمزگى انگشت‌هاشونو باهاش بخورن.“ شوهر رفت و زنه هرچى نشست ديد نيامد. ناچار نيمروئي. خاگينه‌اى درست کرد، گذاشت جلو ميهمان‌ها و ... خلاصه ... دو سه ساعتى از ناهار خوردن مهمان‌ها گذشته بود که صداى دقِّ در بلند شد. زنه رفت در را باز کرد ديد که بعله، شوهره است و بعد از آن همه معطلى از بازار برگشته، آن هم دست خالي! ديگر از بس اوقاتش تلخ بود نتوانست جلو خودش را بگيرد. دست‌هايش را مثل اينکه هندوانهٔ گنده‌اى را نگه داشته باشد آورد جلو و گفت:”اى همچين و همچون! (يعنى اى مردکهٔ قُر) صنار اسفناج اين همه کار داشت؟“ شوهره هم که اين را ديد يک دسته از زلف‌هاى خودش را گرفت لاى انگشت‌هايش و بنا کرد تکان دادن که: ”چه کنم که اسفناج نبود! چه کنم که اسفناج نبود!“و با اين کار، او هم کچلى زنکه را به رُخش کشيد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شصتونهم به ساعت نگاه کردم حدود یک نیمه شب بود یک لیوان آب خو
بی شرف نصف شب اومده بود توی عمارت که نون ببرم دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم بیرونشون کردم سهیلا گفت چند وقتی بود کسی رو نمی آورد چی شده دوباره ؟ خانم گفت نمی دونم شاید برای اینکه جگر نریمان رو بیشتر آتیش بزنه بساط شو آورد اینجا بمیرم الهی برای نریمان بچه ام رنگ به صورت نداشت این روزا می ببینم برای پریماه درد دل می کنه از بی کسی بچه ام به اون پناه برده سهیلا گفت خیلی دلم برای نریمان می سوزه منم کاری از دستم بر نمیاد گاهی با منم درد دل می کنه خانم گفت سهیلا امروز با احمدی یک سر برو بیمارستان ببین چه خبره؛ حال ثریا خوب میشه یا نه پنجشنبه هم صبح زود احمدی میاد دنبالت که پریماه رو ببره سال باباشه ببینم این سیاه رو از تنش در میاره یا نه سهیلا گفت پریماه اونقدر خوشگله که هر چی بپوشه بهش میاد همینطور که آب سرد اون نهر رو به صورتم می زدم با خودم فکر می کردم آیا واقعا خانم حواسش بود ؟ و می دونست داره چیکار می کنه ؟ ولی طوری وانمود می کرد که انگار توی این دنیا نیست و من خیلی ترسیده بودم در حالیکه هیچوقت نمی شد بیشتر از چند ثانیه دستم رو توی اون آب نگه دارم مدتی به همون حالت موندم و از سرمای زیاد آب دردم گرفت و به خودم اومدم . تا شب پنجشنبه هیچ خبری از نریمان نداشتیم فقط سهیلا خانم توسط احمدی پیغام فرستاد که حال ثریا اصلا خوب نیست طرف های غروب وقتی که موقع چرت خانم بود بیکار بودم و هوس کردم قدم بزنم از پشت عمارت جلوی گلخونه رفتم تا دم استخر شاخه های بید مجنون رو که تا روی زمین سر خم کرده بودن با انگشتم تاب می داد و دور اون آب لازل قدم می زدم چه هوای خوبی و چه سکوتی و چه آرامشی در اون لحظه احساس می کردم هیچ غمی ندارم که صدای ماشین اومد و منتظر شدم تا ببینم کیه حدس می زدم که نریمان باشه.نزدیک شد و ماشین رو نگه داشت و با یک لبخند اومد پایین خوشحال شدم و رفتم جلو وسلام کردم و پرسیدم ثریا بهتر شده تو حالت خوبه گفت سلام پریماه چطوری ؟ ببخشید اونشب تنهات گذاشتم اگر میومدم بدتر می شد باور کن ولی همش وجدانم ناراحت بود که چرا توی اون موقعیت ول کردم و رفتم آدم ترسویی نیستم ولی نمی خواستم جلوی تو با بابام دعوا کنم از این کار احتناب کردم و ترجیح دادم که نباشم گفتم دیدم لبخند به لبت بود فکر کردم ثریا بهتر شده آره ؟ بهتر شده ؟ تو رو خدا یک خبر خوب بهم بده گفت نه تو رو دیدم که کنار استخر قدم می زنی خندم گرفت که مامان بزرگ یکم بهت فرصت داد به خودت برسی گفتم این نه که گفتی یعنی چی ؟ آه بلندی کشید و گفت همون طور بی صدا و بیحرکت خوابیده از صبح تا شب مادر و خواهراش پیشش هستن شب ها من میرم خواهر برام گفت که اونشب چه اتفاقی افتاد واقعا شرمنده شدم گفتم نه بابا خوب کردی رفتی تو بیشتر از این نمی تونی ناراحتی رو تحمل کنی هر چی بود گذشت ورفت خانم هم الان حالش خوبه ولی بد دعوایی با آقای سالارزاده کرد.گفت نمی دونم الان فقط یک چیز برام مهمه و اونم سلامتی ثریاست دکتر گفته اگر به هوش بیاد عملش می کنن و قلبش خوب میشه حالا یک نور امید به دلم هست و منتظرم چشمش رو باز کنه اگر خدا بخواد و خوب بشه من دیگه هیچوقت از خدا هیچی نمی خوام نریمان ماشین رو همون جا گذاشت و با هم قدم زنون تا عمارت رفتیم ازم پرسید تو فردا باید بری سال پدرت ؟ گفتم آره به مامانم قول دادم صبح زود خودمو برسونم گفت می خوای با یحیی چیکار کنی ؟ گفتم هنوز نمی دونم برم ببینم چی پیش میاد هر وقت فکرای پیشکی کردم درست از آب در نیومد پرسید خیلی دوستش داری گفتم آره خیلی زیاد با همه ی اتفاقاتی که افتاده و حرفایی که شنیدم بازم همه ی فکرم شده یحیی گفت من تو رو به اون می رسونم اصلا نگران نباش خدا رو شکر کن که هر دو تون سلامت هستن و می تونین با هم باشین خدا نکنه که وضعیت منو کسی داشته باشه گفتم خب من فکر می کنم اگر ثریا تا حالا دوام آورده حتما خدا می خواد خوبش کنه برای اون کاری نداره نه از بزرگیش کم میشه و نه از دریای بیکران نعمتش.گفت راستی پریماه با اجازه ات من بقیه حقوقت رو بردم دادم به مادرت دیگه چیزی به پایان ماه نمونده فکر کردم شاید سال پدرت هست لازم داشته باشه کار بدی که نکردم ؟از ماه دیگه میدم به خودت، با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم واقعا تو توی این همه گرفتاری به فکر این موضوع بودی ؟ آخه مگه میشه ؟ گفت کار بدی کردم ؟ گفتم نه دستت درد نکنه ولی اصلا باورم نمیشه چی شد که به این فکر افتادی ؟ گفت نمی دونم دیگه افتادم والله چی بگم ؟ حساب و کتاب های طلا فروشی رو می کردم یاد تو افتادم شایدم همون عذاب وجدانی که گفتم باعث شد کار مهمی نبود پول خودت رو بردم دادم نه بیشتر نه کمتر. پریماه الان آبیه چشمت آبیه به خدا باور کن آبی آبی رنگ دریا گفتم وای نریمان تو دیگه چطور آدمی هستی ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیـاییـد 🕊✨ دعـا كـنيم در اين جهان🕊✨ دلـی نـاشـاد و غـمگين نباشـد🕊✨ اشكی برگونه ای از🕊✨ نااميدی جاری نگردد🕊✨ و دنيايی سراسر صلح🕊✨ و دوستـی و قـلب هـايی🕊✨ بـهم نـزديـک داشتـه باشیم 🕊✨ شبتون خوش🌙✨ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
امروزمون رو 🌺🍃 باگفتن یه صبح بخیــر☺️ زیبا و عاشقانه💖 به اونهایی ڪه دوستشون داریم💖 آغاز میڪنیم🌺🍃 سلام دوستان😊✋ 🍃🌺 صبحتون بخیر☕️ دلتون غرق شادی 🌺💖🌺 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
متفاوت باش.... - @mer30tv.mp3
4.23M
صبح 22 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتاد بی شرف نصف شب اومده بود توی عمارت که نون ببرم دیگه نتون
ول کن این رنگ چشم منو گفت نمی تونم تا حالا ندیده بودم یک چشم این همه تغییر رنگ بده چیکار کنم توجه ام جلب میشه دست خودم نیست واقعا چشم های قشنگی داری. در حالیکه با هم می خندیدم گفتم کاش پیشونیم بلند بود.ایستاد و به من نگاه کرد و با حالتی حیرت زده پرسید پیشونیت بلند باشه یعنی چی ؟ گفتم نشنیدی ؟ میگن هرکس پیشونیش بلند باشه خوشبخت میشه و خوش شانسه گفت واقعی ؟ راسته ؟ گفتم برو بابا من چه می دونم یک چیزی شنیدم تو سخت نگیر همینطور که با هم میرفتیم توی ایوون و اونجا نشستیم نریمان حرف می زد انگار تمومی هم نداشت نریمان یک مرد هیکل دار و خیلی کم چاق بود با موهای فرفری که خیلی بهش میومد و با وجود هیبت مردونه ای که داشت یک وقت ها احساس می کردم مثل یک بچه معصوم و بی گناهه خانم هنوز خواب بود نریمان می گفت می دونی چیه پریماه من خیلی چیزا رو نمی دونم نکه مادر نداشتم هیچوقت کسی برام قصه نگفت کسی منو تا رختخواب بدرقه نکرد زمین خوردم خودم بلند شدم دلم گرفت و غصه داشتم خودم خودمو دلداری دادم خیلی بچه ی حساسی بودم یک وقت ها نادر مسخره ام می کرد و می گفت تو مثل دخترایی بهم بر می خورد و بازم غصه دار می شدم پرسیدم اون موقع ها پدرت چیکار می کرد که به شماها نمی رسید ؟ گفت نه اونطوری هم نبود که به ما نرسه  هیچی کار خاصی نمی کرد شاید بلد نبود مادری کنه گناهی هم نداشت حتی بعد از مادرم به خاطر من و نادر ازدواج نکرد خیلی می شنیدیم که دوست و آشنا براش زن پیدا کردن ولی می گفت نمی خوام بچه هام زیر دست نامادری بزرگ بشن با ما خیلی هم مهربون بود ولی اگرخونه  بود چون بیشتر شب ها تا دیر وقت نمی اومد و منو نادر هوای همدیگر رو داشتم . اونموقع ها مامان بزرگ وضعش خوب شده بود و طلا فروشی باز کرده بود و بابا اونجا کار می کرد یک طلافروشی کوچک بود اون جایی رو که تو  اومدی من باز کردم جاشو خریدم طلافروشی رو بزرگ کردم وقتی دست بابام بود پول زیاد اومد توی دستشو افتاد به عیاشی و قمار و داشت همه چیز رو از دست می داد که  مامان بزرگ یک روز رفت و در اونجا رو قفل زد و دیگه راهش نداد من اون زمان چهارده سالم بود و بیشتر پیش مامان بزرگم زندگی می کردم ولی به خاطر مدرسه باید میرفتم خونه اون موقع هایی بود که  خیلی تنها می شدم نادر بزرگتر بود و دوست زیاد داشت سرش با اونا گرم بود دوسال طلا فروشی بسته بود تا اینکه داد دست نادر تا وقتی که اونم رفت پیش عموم و منم درسم تموم شد و طلا فروشی رو به کمک مامان بزرگم بازکردم خودش میومد کار یادم می داد و کار شد همه ی زندگی من خودم طلا سازی هم یاد گرفتم  طرح می زنم و میدادم درست کنن خلاصه خیلی کارا کردم تا به یک در آمد خوب رسید بعد  چیزایی که خوب و نمونه بودن  می فرستم برای نادر و اینطوری هم پول خوبی به دستمون میاد  الانم دارم توی خیابون پهلوی شعبه می زنم می خوام برم توی کار مروارید و طلا ، فکرایی توی سرم هست که می دونم موفق میشم ؛طلا و مروارید با  هم خیلی قشنگ و شیک هستن و هم تقاضا  زیاد داره دوبار رفتم اندونزی و مروارید های نابی آوردم یک روز می برمت ببینی چشم خیره میشه ؛ همین ماجرای عروسی پیش اومد و بعدم مریضی ثریا نذاشت  ؛فعلا دست نگه داشتم ببین پریماه من فکر می کردم وضع مالی معمار یعنی بابات خیلی خوبه خدا بیامرزمرد خوبی بود خونه ی خوبی هم برای من ساخت ولی عموت خرابش کرد ؛ راستش من اینطور  تصور می کردم که عموت پول های بابات رو داره بالا می کشه و نمی خواد خسارت بده.گفتم ولش کن گذشت و رفت الان نمی خوام در موردش حرف بزنیم انگشت گرفت طرف صورت منو با هیجان گفت ببین ببین هوا داره تاریک میشه رنگ چشمت سبز شده باور کن بلند شدم و گفتم ای خدا ول کن نیستی؟ بسه دیگه فهمیدم من میرم خانم رو بیدار کنم؛ دیگه شب خوابشون نمی بره  اونشب نریمان نشست و با خانم حساب و کتاب کردن و من کنار نهر آب نشستم و به فردا و یحیی فکر کردم چون مطمئن بودم برای سال آقاجونم می ببینمش و قصد داشتم حرفایی که بهش زده بودم رو از دلش در بیارم ؛از طرفی فکر می کردم گلرو هم  میاد و برای دیدنش ذوق داشتم سردم شده بود و انگار خانم هم همین احساس رو داشت  با اینکه هنوز شهریور بود هوا بشدت داشت سرد می شد و من اونجا لباس گرم نداشتم ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
35.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅ ارد قنادی دو کیلو ✅ تخم مرغ سه عدد ✅ آب ولرم دو لیوان ✅ شکر یک لیوان ✅ کره پنجاه گرم ✅ خمیر مایع فوری یک قاشق ✅ بکینگ پودر نصف قاشق ✅ نمک نصف قاشق ✅ زردچوبه یک قاشق ✅ ماست نصف لیوان فرانسوی ✅ هل زعفران وانیل بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
909_55608004638236.mp3
9.19M
🎶 نام آهنگ: دستای تو 🗣 نام خواننده: داریوش •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
از دوچرخه های نوستالژی بچگیامون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادویک ول کن این رنگ چشم منو گفت نمی تونم تا حالا ندیده بود
پس شام رو توی اتاق خوردیم و تا  نریمان بشقابش رو تموم کرد بلند شد و رفت پیش ثریا صبح زود احمدی  سهیلا خانم رو آورد و منو برد رسوند در خونه از دور نگاه می کردم چشمم دنبال یحیی بود که شاید بازم منتظرم باشه ولی نبود مامان می گفت هیچ خبری ازشون نداریم و اصلا نمی دونیم که برای سال هم میان یا نه ولی من یحیی رو می شناختم محال بود که تنهام بزاره تازه عمو هم حتما برای سال برادرش میومد در حالیکه  خیلی حرفا آماده کرده بودم که به اون و زن عمو بزنم چشمم به در خشک شده بود از طرفی هم گلرو نیومد به خونه ی همسایه تلفن کرده بود و به مامان گفته بود که چون نزدیک زایمانش هست دکتر اجازه نداده سفر کنه مامان می گفت نریمان هفتصد تومن داده که با پولی که قبلا داده بود می شد هزار و دویست تومن که خوب این یعنی پولی رو که خانم قول داده بود روی مزدم بزاره رو هم حساب کرده بود  این کار نریمان خیلی برام ارزش داشت واقعا  به خاطر پول نبود از اینکه اینقدر همه ی کاراش رو بی ریا انجام می داد و در این مورد به من چیزی نگفته بود به نظرم آدم خوبی اومد رفتارش با من واقعا دوستانه بود و من احساس می کردم یک کسی توی این دنیا پیدا شده که حرفای منو می فهمه و بدون اینکه به روی من بیاره درکم می کنه چند تا از دوستان مامان و فامیل اومده بودن برای کمک و خونه رو برای روضه و شام شب آماده می کردن منم کمک می کردم ولی چشمم به در حیاط بود که شاید یحیی رو ببینم ولی نیومد باید میرفتیم سرخاک و تا اومدن مهمون ها بر می گشتیم خدا می دونه که چقدر حالم بد بود وقتی رسیدیم سرخاک از دور یحیی و عمورو دیدم قدم هامو تند کردم بعد زن عمو و دخترا و داماد هاشو رو دیدم که همه سر مزار  جمع شده بودن زن عمو ترتیب حلوا و خرما و گل داده بود ما هم چیزایی که برده بودیم گذاشتم کنارش همه با هم یک طوری رو بوسی و احوال پرسی کردن که  انگار هیچ خبری از  دلخوری نبود حتی زن عمو توضیح داد که تا حلوا رو آماده کردم دیر شد و یکراست اومدیم سر خاک ببخشید نیومدم خونه کمک تون مامان گفت نه بابا من که خودم همه چیز درست کردم شما چرا زحمت کشیدین دستت درد نکنه حتما برای شام بیاین یکم دلم گرم شد و با خودم گفتم آره بابا آخر کار همه ی ما همین جاست دنیا چه ارزشی داره که این همه به سر و کله ی هم بزنیم منم باید یکم کوتاه بیام  به یحیی نگاه می کردم نمی فهمیدم چرا بهم نگاه  نمی کنه دستهاشو جلوش گرفته بود و حالت گریه داشت بالاخره سرشو بلند کرد و با هم  چشم تو چشم شدیم با دست اشاره کردم بیا اینجا ولی اون روشو برگردوند و به روی خودش نیاورد فکر کردم متوجه نشده چادرم رو کشیدم توی صورتم و بهش نزدیک شدم ولی حواسش به من بود و از اونجا دور شد ،وا رفتم تازه متوجه شده بودم که اون داره ازم دوری می کنه یحیی همیشه با همه ی قهر و بدرفتاری های من کنار اومده بود و هرگز دلمو اینطور نشکسته بود برای لحظاتی ماتم برد با خودم گفتم نه دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری های قبلی نیست چرا من باید گذشت کنم ؟ اگر دنیا ارزش نداره برای چی باید به سختی و بدبختی بگذرونم و مادرِ تو رو تحمل کنم ؟ تا حالا چندین بار بهم تهمت زدی و بهم شک داشتی پس بعد از اینم همین کار رو خواهی کرد ؛چرا عمر به این کوتاهی رو با توو زن عمو سر کنم برین گمشین احمق ها برگشتم و چشمم افتاد به زن عمو نگاه موذیانه و لبخندی شیطنت آمیزش بهم فهموند که می خواد بهم بگه  این من بودم که پیروز شدم تازه متوجه ی غلطی که کرده بودم شدم از خودم از یحیی از همه دنیا بدم اومد و با خودم گفتم پریماه اینا کین که تو خودتو به خاطرشون این همه بی ارزش می کنی ؟ من حتی فراموش کرده بودم که برای چه کاری اومدم سرخاک سال آقاجونم بود و من فقط به یحیی فکر کرده بودم زیر لب گفتم ای لعنت و نفرین به من اگر دیگه اسم هیچ کدوم شما ها رو بیارم حالا بشنین و تماشا کن حشمت خانم و  بی اختیار خودمو انداختم روی سنگ قبر و زار زار گریه کردم و دوباره تکرارکردم آره  ای لعنت به من چرا خودمو کوچک کردم چرا جلوی زن عمو رفتم به طرف یحیی که بهم بی محلی بکنه چرا اجازه دادم اون زن اینطور بهم پوزخند  بزنه صدای گریه و شیون مامان و خانجون با صدای من آمیخته شده بود و من می تونستم هر چی می خوام فریاد بزنم و عقده ی دلم رو خالی کنم همینطور که روی سنگ افتاده بودم فکر می کردم یحیی برای من مُرد.آقاجون همین الان براش عزا داری می کنم وعشق اونو کنار تو به خاک می سپرم شما شاهد بودی که با من چیکار کردن دیگه نمی تونم از کسانی که این همه بهم بدی کردن بگذرم و دوباره برم طرفشون تموم شد آقاجون همین جا یحیی و همه ی خاطراتم رو دفن می کنم و سبک بال از اینجا میرم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آروم در حالیکه چادرم رو ی سرم حائل بود خاک کنار قبر رو با ناخن هام کندم و دستم رو گذاشتم روی قلبم و مشت کردم و گذاشتم روی اون چاله کوچک و روش خاک ریختم. بلند شدم یک نفس عمیق کشیدم و راه افتادم بطرف اتوبوسی که باهاش اومده بودیم دیگه حتی نگاه نکردم یحیی و خانواده ی عمو هستن یا نه ولی تصمیم خودم رو گرفته بودم مگه از یک سوراخ چند بار باید نیش می خوردم تا به خودم بیام اونشب خونه ی ما شلوغ بود و نه یحیی اومد و نه عمو و خانواده اش خانجون بشدت دلخور بود و مدام داشت از حشمت بد گویی می کرد با اینکه از این کار خوشم نمی اومد و می دونستم اینم عواقبی برامون داره ولی حرفی نزدم اصلا حالی برای این کار نداشتم چون عزا دار یحیی بودم مامان عدس پلو تهیه  دیده بود مهمون ها خوردن و خیلی ها کمک کردن تا جمع و جور کنن بعد رفتن دیر وقت شده بود خواستم برم به اتاقم که بخوابم خانجون صدام کرد و گفت پریماه قربونت برم دختر بیا ببین چی میگم گفتم خانجون فکر می کنم می دونم چی می خواین بگین دیگه یحیی به درد من  نمی خوره درسته ؟ گفت قربون دختر عاقلم برم دورت بگردم یحیی رو فراموش کن من بهت قول میدم یک حشمتی بسازم که صد تا عین خودش به جونش بیفته همین فردا می خوام برم خونه ی عموت و حساب اون زنیکه ی فتنه رو بزارم کف دستش تا حالا هم به خاطر تو و یحیی این کارو نکردم گفتم هر کاری صلاح می دونین بکنین خانجون ولی اونو بدونین  که من از یحیی گذشتم اون دیگه توی زندگی من جایی نداره ولی به نظرم شما خودتون رو اذیت نکنین اون زن ارزش همین کارو هم نداره به قول خودتون بسپرین به دست روزگار مامان گفت راست میگه خانجون دیدین که خودشو توی فامیل کوچک کرد همه داشتن می گفتن که چطور حسن آقا  دلش اومده زن و بچه ی برادرشو ول کنه و باهاشون قطع رابطه کنه با نیومدنشون هزار تا حرف و حدیث درست کردن که همش به ضرر خودشونه همینطور که خانجون و مامان با هم  سرِ رفتن و نرفتن خانجون بحث می کردن رفتم به اتاقم وخوابیدم یک خواب راحت و بی اضطراب وقتی چشمم رو باز کردم آروم دستهامو به طرف بالا کش دادم و گفتم راسته که مرگ سردی میاره من واقعا دیگه یحیی رو نمی خوام اون روز اونقدر غرق در افکار خودم بودم که اصلا ثریا و نریمان رو فراموش کردم روز جمعه بود و هوا داشت تاریک می شد ولی آقای احمدی هنوز نیومده بود دنبالم دلم می خواست هر چی زودتر از اون خونه برم تا بتونم خاطراتی که با یحیی داشتم رو  فراموش کنم حمام کردم و یک دست لباس  قشنگ  سوسنی رنگ  با خال های سفید  پوشیدم و چند دست لباس که مشکی نباشه و لباس گرم برداشتم و آماده شدم و روی تخت توی حیاط منتظر نشستم فرهاد قرار بود مهر اونسال بره کلاس اول مامان براش وسایل مدرسه رو خریده بود و داشت با ذوق و شوق نشونم می داد و فرید هم اومده بود روی پام نشسته بود از وقتی هفته ای یکبار میومدم خونه هر دوی اونا نسبت به من حریص شده بودن و ازم جدا نمی شدن مامان یک بسته آماده کرده بود از خوراکی هایی که دوست داشتم و گذاشت توی ساکم و گفت می دونم تو روت نمیشه دست به چیزی بزنی تا بهت نگفتن نمی خوری اینا رو بزار توی اتاقت باشه دلت ضعف رفت بزار دهنت که در زدن مامان گفت ای وای احمدی اومد مادر تو رو خدا هفته دیگه اگر تونستی زودتر بیا من این بار درست ندیدمت بشنیم مادر و دختر با هم حرف بزنیم فرهاد دوید و در رو باز کرد و من بلند شدم و ساکم رو برداشتم که با صدای بلند گفت پریماه آقا یحیی اومده.خانجون وضو گرفته بود و داشت با جانمازش میومد توی حیاط که شنید یحیی اومده و گفت بگو بیاد ببینم چه دردی داره که نشسته به چرت و پرت های حشمت گوش می کنه ولی یحیی توی کوچه ایستاده بود و نیومد در حالیکه قلبم تند می زد و حسابی عصبی بودم تنها فکری که کردم این بود که اون می دونست من بعد از ظهر میرم و خونه نیستم برای همین اومده اما فرهاد دوید به طرف منو بلند گفت پریماه می خواد با تو حرف بزنه میگه کارت دارم متوجه شدم که اون می دونه که نرفتم مامان گفت بی خودکرده بهش بگو پریماه رفته نیست من از عکس العمل های خانجون و مامانم می فهمیدم که اونا هم شاهد کاری که یحیی سر مزار با من کرد بودن برای همین اصلا دلخوشی ازش نداشتن گفتم نه مامان بزار ببینم چی می خواد بگه اصلا حرف حسابش چیه ؟ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکس‌برگردون‌های کارتون‌های دوران بچگی کیا از این دفترا داشتن؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🌱هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند، روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود. استاد سوالی را از لیلی پرسید، لیلی جوابی نداد، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت. اما لیلی هیچ نگفت. استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت. 🌱و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد. لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی؟ لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت. 🌱استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت: لیلی نه کر بود و نه لال، از عشق شنیدن دوباره صدای تو، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی. مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوسه آروم در حالیکه چادرم رو ی سرم حائل بود خاک کنار قبر
مامان گفت دوباره گولت نزنه و بریم سر خونه ی اول پریماه اینا درست بشو نیستن به فرهاد گفتم برو بگو اگر کارم داری بیا توی خونه حرف بزنیم فرهاد به دو رفت و با اون حرف زد و باز به دو برگشت و گفت میگه چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه می خواد تنها با تو حرف بزنه. خانجون جانمازش رو گذاشت روی تخت و رفت دم در و صدا زد آقا یحیی حالا یعنی ما اینقدر غریبه شدیم که نمی خوای بیای توی خونه ؟ اصلا معلوم هست شما ها چتون شده ؟ چرا اینطوری رفتار می کنین ؟ والله قربون صد پشت غریبه واسه چی تو به حرف مادرت گوش می کنی ؟مگه خودت عقل نداری یحیی اومد توی حیاط و آروم یک چیزی به خانجون گفت و بغلش کرد خانجون با صدای بلند گفت لازم نکرده بابات نمی فهمه مامانت عقل نداره تو دیگه چرا ؟اصلا ازت انتظار نداشتم خوب ما رو سر خاک حسین سنگ روی یخ کردین دلتون خنک نشد حالا اومدی به پریماه چی بگی اصلا روت میشه توی صورتش نگاه کنی ؟ من روی تخت همچنان نشسته بودم ودست و پام می لرزید و قدرت بلند شدن نداشتم عشق دکمه ی خاموش و روشن نداره آدم وقتی کسی رو دوست داشته باشه نمی تونه به این راحتی از فکر و ذهنش بیرون کنه من واقعا یحیی رو از ته قلبم دوست داشتم آتیش این عشق رو اگر هم زیر خاکستر پنهون می کردم بازم شعله می کشید در اون لحظه بدون اینکه به چیزی فکر کنم دلم برای یحیی سوخت و با خودم گفتم اگر دوستم نداشت الان اینطور دم در خونه ی ما وا نمونده بود پس هنوزم دلش با منه و اومده تا همه چیز رو درست کنه این بود که بلند شدم و رفتم جلو و گفتم بزارین خانجون خودم باهاش حرف می زنم ببینم حرف حسابش چیه ؟یحیی خیلی آروم مظلومانه گفت پریماه بیا یکم بیرون قدم بزنیم گفتم همین جا بگو هر لحظه ممکنه بیان دنبالم نمی تونم جایی برم گفت زیاد دور نمیشیم مامان داد زد خب این چه بچه بازیه که شما ها در آوردین ؟ما رو مسخره کردین یا خودتون رو یحیی یا پریماه رو می خوای یا نمی خوای اول برو تکلیف خودتون رو با خودتون روشن کنین بعد بیا سراغ پریماه یحیی گفت زن عمو این می خوای یا نمی خوای یعنی چی ؟ موضوع این نیست من نمی خوام پریماه بره توی خونه ی مردم کار کنه همین میره و به من دهن کجی می کنه اون روز ندیدن بهم گفت برو گمشو بابا منم که آهن نیستم بهم بر می خوره اصلا به مامانم ربطی نداره من خودم نمی خوام پریماه کار کنه مامان گفت چرا خودت رو می زنی به نفهمی قبل از سرکار رفتن پریماه هم که همین آش و همین کاسه بود مدام با هم دعوا می کردین الان این شد بهانه ی شما ها ؟ خانجون گفت تو اصلا می فهمی چی داری میگی این بچه داره زحمت می کشه به خاطر یک لقمه نون بیاره سر سفره ی ما از دل خوش که نرفته کار کنه مامانت داره همینطوری روی باد معده حرف می زنه که نزاره تو و پریماه بهم برسین اینو بفهم بچه چشمت رو روی واقعیت بستی و میگی نمی خوام بره سرکار این شد حرف ؟ عوض اینکه خوشحال باشی زنی که می گیری با عرضه اس و می تونه پول در بیاره سنگ جلوی پاش میندازی ؟گفت خانجون شما همش از پریماه دفاع می کنین ولی ندیدین با من چطوری رفتار کرد ؟ این همون پریماهی که از گل بالاتر از دهنش در نمی اومد گفتم آره یحیی من عوض شدم شما ها عوضم کردین حالا دلم سنگ شده از تهمت ها و ناروا هایی که شنیدم تو به من چی گفتی که من بهت حرف بد زدم ؟نگفتی دختری که یکشب بره خونه ی غریبه بخوابه دیگه سالم بیرون نمیاد ؟اگر به نظرت اینطوره من الان یکماهه که خونه ی غریبه می خوابم دیگه چی می خوای از جونم ؟ ولم کن برو دنبال کارت گفت من اینو می دونم که تو چطور دختری هستی ولی نباید مادرم هم راضی باشه ؟ اون نمی تونه قبول کنه چیکارش کنم نمی تونم راضیش کنم یک کلام میگه پریماه نره سرکار من بیام خواستگاری خنده ی تمسخر آمیزی زدم و گفتم واقعا ؟ها ها خندیدم خوشحال شدم خیلی دارن لطف می کنن چه خوب بگو تشریف بیارن ولی باید ماهی دو هزار تومن بدن به مادر من چطوره ؟ یحیی واقعا برات متاسفم نمی فهمی که زن عمو همه ی اینا رو می دونه و این شرط رو برات گذاشته که تو رو سر گردون کنه حالا به من گوش کن برو از قول من بهش بگو پریماه دیگه وجود نداره تموم شد شما ها با این کارتون که دیروز کردین هم خودتون رو انگشت نما کردین و هم ما رو به خدا دیگه بسه این دلشوره رو تمومش کن و برو به حرف مامانت گوش کن. من به هیچ عنوان کارم رو ول نمی کنم مخصوصا به خاطر حرف زن عمو این حرف آخرمه که زن تو هم نمیشم یحیی گفت پریماه پشیمون میشی با زندگیمون بازی نکن گفتم بازی رو شما ها شروع کردین و من تمومش می کنم یحیی من الان جلوی خانجون و مامانم به خاک آقاجونم قسم می خورم که زن تو نمیشم هرگز حالا برو با خیال راحت به مامانت بگو ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا 🌴دستانمان خالیست 💫اما دلمان قرصه 🌴چون تو هستی 💫به تو توکل میکنیم و 🌴اطمینان داریم به قدرتت 💫دلخوشیم به بودنت 🌴که تنهایمان نمیگذاری.. 💫بیشتر از همیشه مراقبمان باش شبتون در پـنـاه اَمن خـــدا مـهربـون •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خداوند میگه: حق نداری نگران چیزی باشی که هنوز اتفاق نیوفتاده تو در حمایت کامل من هستی 💚 خدایا شکرت بخاطر هزارو یک دلیل صبحتون بخیر🍁🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما نارنگی هم مزش فرق داشت حتی خواب هم شیرین تر بود یادش بخیر جوجه رنگی های ناز و گوگولی که بعد یه مدت میشدن یه خروس خشن😄 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدم موفق... - @mer30tv.mp3
4.96M
صبح 23 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوچهار مامان گفت دوباره گولت نزنه و بریم سر خونه ی اول پر
با عصبانیت گفت والله به خدا مامانم حق داره که میگه تو سرکش و بی بند باری و زیر سرت بلند شده خانجون داد زد بسه دیگه حرف زیادی نزن یحیی گفت خانجون بی خودی ازش دفاع می کنین من خودم دیدم که چطوری با اون سالارزاده ی بی شرف صمیمی بود براش دست تکون می داد خب حق داره یک پولدار پیدا کرده منو می خواد چیکار ؟ اصلا حق با مامان منه پریماه دیگه اون پریماه سابق نیست اونقدر عصبانی بودم که برای لحظاتی سکوت کردم و تا اومدم چیزی بگم یحیی با سرعت از در خونه رفت بیرون ولی من دادزدم که بشنوه و گفتم آره من با اون سالارزاده صمیمی شدم برو هر غلطی دلت می خواد بکن در که بهم خورد گریه ام گرفت ودستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم خانجون نمازتون باشه برای بعدا من می خوام زن عمو رو ببینم بریم شما که خونه شون رو بلدین گفت آره بلدم بریم مادر باید حساب حشمت رو برسیم تا دیگه دهنشو جمع کنه اینطوری نمیشه میدون دستش افتاده و داره نمی تازه یکی باید اونو بشنونه سر جاش نمی دونم چه شیری به حسن دادم که این همه بی عرضه از آب در اومد مامان اعتراض کرد و گفت نه نرو بی خودی حرف و سخن درست میشه باز حشمت حرف در میاره که چون تو رو نگرفته رفتی در خونه اش و داد و بیداد کردی من همینطور بی قرار راه می رفتم و نفس نفس می زدم ادامه داد قربونت برم آروم باش الان احمدی میاد دنبالت باهاش برو پریماه ایقدر اذیتم نکن مادر نرو گفتم به احمدی بگین یکم صبر کنه تا برگردم من باید این گند و این دلشوره رو تمومش کنم اینطوری فایده ای نداره اونقدر یحیی رو پر کرده که دیگه هیچ حرفش مال خودش نیست همش داره طوطی وار حرفای زن عمو رو تکرار می کنه و خودشم نمی دونه که داره اشتباه می کنه خانجون تا شما آماده بشین من میرم یک تاکسی می گیریم و میام مامان دستم رو گرفت و گفت چیه پریماه تو هنوزم داری از یجیی دفاع می کنی و امید داری که سرعقل بیاد؟ اگر اینطوره به ما هم بگو تکلیفمون رو بدونیم گفتم چه امیدی مامان؟ شما چی دارین میگین ؟من دارم میرم همه چیز رو برای همیشه تموم کنم گفت پس چرا یک طوری وانمود می کنی که انگار اون گناهی نداره یحیی بچه که نیست نباید خوب و بد رو تشخیص بده ؟ ایستادم و بهش نگاه کردم و آروم گفتم خیلی ها بزرگ شدن و خوب و بد رو تشخیص نمیدن و با سرعت از خونه رفتم و با یک تاکسی برگشتم خانجون سوار شد و مامان گفت تو رو خدا پریماه یک کاری دست خودت ندی حشمت کولی بازی در میاره و خودشو می زنه و غش می کنه و میندازن گردن تو خانجون گفت نترس من اونجام اگر غش کرد یک لگد می زنم توی سرش که فکر کنن من کردم گفتم مامان اگر آقای احمدی اومدیک چایی بهش بدین و بگین زود بر می گردم.در خونه ی عمو پیاده شدیم با کف دست و ضربات محکم می خواستم بهشون بفهمونم که کسی که پشت در هست برای مهمونی نیومده یکی از دختر عمو هام در رو باز کرد و گفت پریماه ؟ تویی چه خبره ؟ مگه سر آوردی ؟ سلام خانجون با دست زدم به سینه اش و گفتم حرف زیادی نزن برو کنار آره سر بریده آوردم براتون زن عمو جلو و عمو پشت سرش اومدن بیرون همه دخترا و داماد هاشم بود یکی یکی از اتاق بیرون اومدن رفتم جلو عمو گفت چی شده عمو جون چرا ناراحتی ؟بیا تو خوش اومدی چه عجب ؟ گفتم ناراحتم چون فکر می کنم از همون اولی که شما ها شروع کردین ما رو عذاب دادن حرف نزدم با خودم فکر می کردم نزارم فامیلیمون بهم بخوره حالا یا من زن یحیی می شدم یا نمی شدم فرقی نمی کرد شما عموی من بودین ولی دستتون درد نکنه که دیروز به همه ی فامیل نشون دادین که چطور عمویی بودین شما زن عمو و شما ها دختر عموهای عزیزم مگه شما ها نبودین که مدام سرسفره ی بابای من می نشستین شماها نبودین که دو روز سه روز خونه ی ما می موندین و می گفتین بهترین عموی دنیا رو دارین چی شده سفره که جمع شد ما بد شدیم ؟یک ساله آقاجونم فوت کرده چند بار اومدین و به من که دختر عموی شما بودم سر زدین ازم دلجویی کردین می دونم شما ها و یحیی همتون دارین از یک نفر دستور می گیرین باشه ما این فامیلی رو نخواستیم ولی شما رو نمی بخشم به خاطر تهمت هایی که به من زدین زن عمو خودت یک زنی و خوب می دونی که معنی این تهمت ها چیه و از کجا آب می خوره وقتی ما زن ها بهم رحم نمی کنیم از غیرت مردونه چه انتظاری داریم من توقع داشتم حداقل عموی من پشتم در بیاد و نزاره این همه پشت سر من حرف درست بشه طوری که یحیی که پسر خودتون هست اینطور عذاب بکشه زن عمو تو نفهم ترین و بی رحم ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم و شنیدم چون به بچه ی خودت هم رحم نکردی به من یک تهمت زدی باد هوا ولی یحیی رو تبدیل کردی به یک آدم بد بین و بد خلق که جز سیاهی چیزی نمی بینه از اون آدم مهربون و خوش بین آدمی ساختی که می دونم بعد از این خودت هم نمی تونی تحملش کنی. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f