eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادوچهار از رفتن به خونه ننه هاجر پشیمون شده بودم و کلی
از وقتی خبر رسیده بود که فقط یه چاه سرکوچه ما قراره حفر شه،بیشتر مردم ده اعتراض کردن و روزی نبود که توی کوچه، سر کندن چاه دعوا نباشه. برای همین قرار شد که چاه بزرگتری بالای ده حفر کنن ولوله های آب رو سر هر کوچه ای بزارن،اما فقط برای آشامیدن از آب این لوله ها استفاده کنن و برای شستن ظرف و لباس دوباره همه به چشمه برن. با اینکه این کار برای ما زنها دوباره همون سختی اول رو داشت، اما بیشتر اهالی ده قبول کرده بودن و راضی نبودن که فقط یه لوله آب توی ده باشه. با این تصمیم، مردهای ده سر هرکوچه ای مشغول کندن زمین بودن تا لوله های آب رو که منتهی به چاه بزرگ میشدو قرار بدن. از طرفی هم فصل تابستون بودو بیشتر پسر بچه ها روی زمین های کشاورزی مشغول کمک کردن به پدرهاشون بودن و مردها نوبتی توی کندن چاه کمک میکردن. فصل پاییز از راه رسیده بود.اما حفرچاه بزرگ که بالای ده قرار داشت، هنوز تموم نشده بود. عباس اون سال به کلاس اول می رفت و هادی برای عباس و محمد،لباس های مرتب و همرنگی خریده بود تا تنشون کنم. از دیدن پسرهام توی لباس مدرسه،دلم ضعف می رفت وهر روز صبح براشون اسفند دود می کردم. بامدرسه رفتن محمدو عباس، نعمت تنها مونده بودو با اینکه همش سه سال داشت توی کوچه با پسربچه های هم قد خودش بازی میکرد. محمد هر روز که از مدرسه میومد میگفت که دوستاش رفتن چاه بالای ده و دیدن که خیلی بزرگه و همش میخواست که بزارم با دوستاش بره و چاهو ببینه. اما هر بار که مخالفت میکردم چشمی میگفت و دیگه حرفی نمی زد.حرف بزرگ بودن چاه بالای ده،توی کل ده پیچیده بودو هرجا کسیو میدیدی با ذوق از چاه بزرگ ده حرف میزد. دلم میخواست کندن چاه زودتر تموم بشه تا یه وقت به سر محمد نزنه که بره و چاهو ببینه. اما با بارش برف کار کندن چاه متوقف شد و قرار بود دوباره از اول فصل بهار کندن چاهو ادامه بدن. آذر به نیمه رسیده بودو چیزی به زایمانم نمونده بود.شکمم بزرگ و سنگین بودو از شدت سردرد گوشه کرسی دراز کشیده بودم. بوی آبگوشتی که طلا روی گردسوز بار گذاشته بود توی اتاق پیچیده بود.با اینکه اصلا کمردردو دل درد نداشتم، احساس کردم که پام خیس شد. با هول از جام بلند شدم و به طلا گفتم که بره دنبال مادرم و ننه هاجر.طلا زود لباسهاشو پوشیدو از خونه رفت بیرون. با خیس شدن پام احساس میکردم کمرم داره از وسط دو تا میشه و درد زایمان سردردمو بیشتر کرده بود. توی اتاق راه میرفتم و منتظر برگشتن طلا بودم. حدود بیست دقیقه ای گذشت که طلا با ننه هاجرو مادرم برگشت. ننه هاجر بادیدنم تو اون حال گل از گلش شکفت و الحمدالله گویان مشغول به کارشدو ازاینکه من عاقل بودم و گناه نکرده بودم، مدام خداروشکر میکرد. حالم خیلی بد بودو فشاری که زایمان به سروچشمم می آورد، بیشترازفشاری بود که توی دل وکمرم می پیچید. همش به ننه هاجرالتماس میکردم که زودتر خلاصم کنه تا شاید درد سرم کمی آروم شه.ننه هاجر هم که انگار از سروصدای من اعصابش بهم ریخته بود،مدام غر میزد که بخوای سرمو ببری میزارم میرم.من حوصله نازوادا ندارم. انگار دردی که اینبار میکشیدم از همیشه بیشتر بود وصورتم به شدت عرق کرده بود.اینقدر که داد زده بودم گلوم می سوخت. ولی نمیدونم چرابچه به دنیا نمی اومد. مادرم بلند بلند صلوات میفرستادو ننه هاجر دستشو گذاشته بود روی شکمم وفشارمیداد که بلاخره بادرد خیلی زیادی که توی کل بدنم پیچید بچه به دنیا اومد. جونی توی تنم نمونده بود و با بی حالی به ننه هاجرو بچه توی دستش نگاه میکردم. بچه پسر بودو کاملا شبیه محمدو عباس بود. ولی خیلی ازاونا ریزه ترو کوچیک تر بود. ننه هاجر همونطور که مشغول تمیز کردن بچه بود،آروم میگفت پسرجان برای مادرت پسرخوبی باش وتا آخر عمرت خدمت گزارش باش.مادرت صدبار مرد و زنده شد تا تو به دنیا اومدی. بعدم بچه رو داد دست مادرم تا لباسهاشو بپوشه.از حرفهای ننه هاجرو مهربونیش لبخندی به لبم اومد. ننه هاجر که کارش تموم شده بودو میخواست بره،چیزهایی که مادرم آماده کرده بود،تا جای دسمتزد بهش بده رو نگرفت و گفت چون به حرفم گوش کردی وبچه بی گناهو نکشتی،من به شکرانه کارت دستمزدنمیگیرم دختر جان. بعدم پیشونیمو بوسید و رفت. مادرم بچه رو داد تا شیرش بدم. با دیدن نوزادی که مشغول مکیدن انگشتش بود،لبخندی زدم وبا اینکه اول نمیخواستمش مهرش تا عمق وجودم رخنه کرد. هادی بادیدن نوزاد اسمشو رحیم گذاشت و گوسفندی قربونی کرد.روزها میگذشت وبهار دوباره ازراه رسیده بود،بازهم هادی بهونه کارنکردن محمدو عباس رومیگرفت و اونا هم برای اینکه بتونن درس بخونن، قول داده بودن بعد از مدرسه به صحرا برن و توی کارها به هادی کمک کنن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هفتادوچهار چنان لب و لوچه ی طلعت خانم آویزون شد که نمی ت
اوقات همه تلخ شد و فتح الله خیلی زود رفت خوابید اوس عباس هم رفت که بخوابه ولی هنوز خان باجی برنگشته بود …شهربانو که مراقب اصغر بود اونو آورد و گفت : نرگس خانم نمی مونه بدمش به شما …اصغرو گرفتم و بردم تو اتاق خودمون و سعی کردم بخوانونمش ولی اون بی قراری می کرد و مادرشو می خواست ….صدای کالسکه رو نشنیدم ولی با صدای خان باجی از اومدنشون با خبر شدم اصغر و بغل کردم و رفتم تا چشم خان باجی به من افتاد به ملوک گفت بدو بچه تو بگیر حتما نرگس هلاک کرده …نرگس مادر بیا که یه جاری دیگه واست آوردم…..فهمیدی چیکار کردم ؟ همین امشب کارو تموم کردیم و قرار گذاشتیم جات خالی مادر یه دختر مثل پنجه ی آفتاب بعض تو نباشه خانم فهمیده……..منو که می شناسی نخواستم لفتش بدم زود گرفتمشو اومدم…و باز قاه قاه خندید …خان بابا شاکی بود و گفت : زن گرفتن که خم رنگرزی نیست صبر می کردی زن, هر چی بهش اشاره کردم فایده نداشت قرار عقد گذاشته باور می کنی نرگس من باید تو رو می بردم, یه ذره عقل تو کله اش نیست همیشه همین طوره یکه تازی می کنه و هر کاری خودش می خواد انجام میده … عکس العمل خان باجی تماشایی بود نگاهی به خان بابا کرد و خندید و گفت : من غلط بکنم بدون رضایت شما کاری بکنم یک کلام شما بگو نمی خوای منم همه چیز رو بهم می زنم من دنیا رو به خاطر شما بهم میریزم چه برسه به یه عروس زپرتی …من فکر کردم شما هم همینو می خواین روتون نمیشه بگین رفت و آمدم که برای شما سخته گفتم به خاطر شما کارو یک سره کنم …با این حرف عروس تازه اومدنش تو خونه ی خان بابا حتمی شد …و من فهمیدم که تا دو ماه دیگه عروس جدید میاد و من باید برم نمی دونستم رو حرف اوس عباس حساب کنم که می گفت تا ده پونزده روز دیگه کار خونه تمومه….پس دلشوره گرفته بودم چون جز این دو تا اتاق که به من داده بودن اتاق دیگه ای نداشتن …وقتی رفتم تو اتاق که بخوابم اوس عباس هنوز بیدار بود و با من قهر ……پشتشو کرده بود و با من حرف نمی زد به روی خودم نیاوردم و خوابیدم …صبح قبل از اینکه من بیدار بشم اون رجب رو بیدار کرده بود و با خودش برده بود نمی دونم چه جوری این کارو کرد که من اصلا نفهمیدم …خیلی دل ناگرون شدم که بچه ام شام نخورده بود و حالا بدون ناشتایی رفته بود …اصلا دلم نمی خواست اون بچه ی کوچک از الان کار کنه اگرم به خان بابا حرفی نمی زدم برای این بود که اولاً رو در واسی کردم دوماً نزدیک به خودم بود و مراقبش بودم ولی کاری نمی تونستم بکنم …نزدیک ظهر درد شدیدی توی دلم احساس کردم چون هنوز زود بود ازش گذشتم ولی درد ها پی در پی به سراغم اومد و مجبور شدم به خان باجی بگم …خان باجی مثل همیشه با صورتی خندون و خیلی خونسرد برخورد کرد فوراً گفت : خوب پس داره بچه به دنیا میاد ..شهربانو به مش رمضون بگو بره دنبال قابله همون که برای ملوک آورد …بدو ..به دخترت بگو بیاد کارش دارم …توام نشین نرگس تا می تونی راه برو تا راحت بزایی …هنوز به زایمانم مونده بود که همه چیز حاضر بود حتی بوی کاچی که همه جا رو گرفته بود , با بوی اسپند که به دستور خان باجی مرتّب دود می شد در هم شده بود با وجود خان باجی درد رو تحمل می کردم و از اونهم لذّت می بردم….. ولی دلم می خواست اوس عباس بیاد آخه اون دفعه هم که کوکب رو بدنیا آوردم اون نبود ….و حالا هم که اینقدر دور و ورم شلوغه بازم اونو می خوام پس فهمیدم هیچ کس اوس عباس نمیشه ….دردم که شدید شد….با چند فریاد بچه بدنیا آمد …..اول از همه قابله داد زد : مبارکه پسره… خان باجی پسره و صدای هلهله شادی به هوا رفت …اونوقت ها اگر دختر می زاییدی دلداریت می دادن و اگر پسر شادی می کردن و این همیشه باعث ناراحتی من می شد …خان باجی کنار اتاق چهار زانو نشسته بود و گفت : فاطی بدو …بدو به خان بابا خبر بده و مشتلق بگیر ..بدو …فاطی با خوشحالی گفت چشم و رفت بعد خودش رو روی زمین کشید و به من رسوند و دستش رو گذاشت روی سر من و با مهربونی گفت : فرقی نمی کرد ولی خوب شد پسر زاییدی حالا اوس عباس تو رو تاج سرش می کنه …ملوک که یه گوشه وایساده بود با طعنه گفت : نه که تا حالا نبوده ؟ چشمهامو بستم …. چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر شد نمی دونم چرا دلم گرفته بود …شاید یاد وقتی افتادم که رجب به دنیا اومد ه بود کسی خوشحال نشد و کسی به من تبریک نگفت اونو گذاشتن تو بغلم و رفتن و من تنها شب رو تا صبح ناله کردم سینه هام کوچیک بود و به شدت درد گرفته بود و فردای اون روز هم تب داشتم ولی کسی به دادم نرسید وقتی هم به عزت گفتم تب دارم گفت ناز خرکی نیا تب شیره خوب میشی..….حالا نمی دونستم این همه توجه رو هضم کنم ….زهرا در حالیکه از خوشحالی اشک می ریخت دستشو گذاشت روی پیشونی منو گفت عزیز جان درد داری ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هفتادوچهار عاطفه از لحن لیلا زد زیر خنده و رو به آیلا
نگران بود دخترک بعد از همخوابگی دیشب اذیت نشده باشد... آسیب ندیده باشد! چه می کشد این مرد رو به رویش؟ فقط خدا می داند!بغضش آن قدر سنگین شده بود که نتوانست صدایش را آزاد کند؛ سر تکان داد. خوبه..سرش را بلند کرد؛ خیره به صورت برادرش که هیچ حسی از آن دریافت نمی کرد، شد.سیاوش دقایقی را در سکوت گذراند؛ سپس سرِ درد و دلش باز شد. به لیلا نگاه کرد و گفت: سردرگمم لیلا... راهم و گم کردم... خودم گم شدم! نمی دونم چی به چیه؛ باید چیکار کنم؟ چطوری باید زندگی کنم؟ همه برنامه ها واسه کنار آیلار بودن بوده... همه نقشه هایی که تو ذهنم واسه زندگی کشیدم، اونم توش هست... همه رویاهام و یک جوری بافتم که اونم بوده؛ زندگی بدون آیلار رو بلد نیستم... برنامه و نقشه هام بدون آیلار ناقصن؛ نمی دونم بدون اون چطوری باید زندگی کنم!نفس پر دردی کشید و دوباره گفت: زندگیم شده مثل خونه ای که ساختنش ولی در و پنجره واسه رفتن به داخل نذاشتن. راهم و گم کردم؛ عین آدمی هستم که یک چیزی خورده تو سرش، گیجه! فقط دور خودش می چرخه و راه به جایی نمی بره. من از روزی که فهمیدم زندگی یعنی چی، برنامه و آینده یعنی چی، نقشه هام و برنامه هام رو با آیلار توی ذهنم چیدم... آینده رو کنارش تجسم کردم! لیلا مغز من اون قدر از آیلار پر بود که توی دانشگاه هیچ دختری به چشمم نیومد! حالا نیستش! خالیم... خالیِ خالیم؛ نمی دونم باید چطوری زندگی کنم؟ چطور ادامه بدم؟ چطور رویا ببافم؟دستش را میان موهایش فرو برد و تا روی گردنش کشید. لیلا در سکوت به درد و دل های برادرش گوش سپرده بود.سیاوش ادامه داد: مثل کسی که یک آدرس رو نوشتن و دادن دستش؛ اون طبق همون آدرس می رفته جلو و یکهو یک نفر از راه رسیده، کاغذ رو گرفته و پاره کرده. هاج و واج مونده! نه می دونه کجا باید بره نه می دونه چطور برگرده.لیلا با همان صدای پر از بغض گفت: از اینجا برو سیاوش؛ از این خونه برو.موندنت تو این خونه دیگه ارزش نداره.مرد جوان با اندوه سر تکان داد؛ لیلا چه می دانست، او چه می گوید؟ مرد بیچاره آینده اش را گم کرده بود! کجا می رفت که بتواند آینده را پیدا کند؟ کجا باید دنبال خودش می گشت؟ بیرون رفتن از این خانه کدام دردِ بی درمان را دوا بود.سیاوش بلند شد و ایستاد؛ گفت: بریم غذا.لیلا هم بلافاصله ایستاد. این بار نمی خواست مقابل چشمان برادرش گریه کند؛ پس خروج از اتاق بهترین راه بود و گفت: بریم.از اتاق که بیرون رفتند، سیاوش راهش را به سمت پله های پشت ساختمان کج کرد.از اتاق که بیرون رفتند، سیاوش راهش را به سمت پله های پشت ساختمان کج کرد.لیلا پرسید: کجا؟مرد جوان پاسخ داد: یه سیگار بکشم میام.لیلا گفت: این روزها خیلی سیگار می کشی؛ قبلاً زیاد خودت‌و با این چیزها درگیر نمی کردی.سیاوش چیزی نگفت و به سمت آخر راهرو که به پله ها منتهی می شد، رفت. در حیاط سیگارش را روشن کرد؛ اولین کام را که گرفت، نگاهش به آیلار که کنار شیر آب روی زمین نشسته بود افتاد. به سمت آیلار رفت؛ دستش را زیر شیر آب گرفته و آهسته گریه می کرد. بی اندازه دوستش داشت! با دیدن اشک هایش قلبش در سینه مچاله شد.با ملایمت گفت: زمین سرده؛ پاشو مریض می‌شی.آیلار تکان خفیفی خورد؛ سر بلند کرد. به سیاوش که سیگار به دست بالای سرش ایستاده بود، نگاه کرد. اشک هایش شدت بیشتری گرفتند که سیاوش باز گفت: پاشو از روی زمینِ سرد. و همه تلاشش را کرد تا بغضی که با دیدن حال و روز آیلار میان گلویش نشسته به صدایش سرایت نکند؛ آیلار آرام از جایش برخاست که سیاوش سرزنشش کرد.- کارای بچگانه چیه که می کنی؟ چرا هنوز عادت بچگی هات ترک‌و نکردی؟ وقتی از بقیه دلخوری خودت‌و عذاب می دی. اینجا جای نشستنه آخه؟چقدر زور می‌زد عادی جلوه کند! چقدر زور می‌زد آیلار نفهمد از اینکه دیشب همخواب برادرش شده قلبش در حال انفجار است! همه ی زورش را می زد، آیلارِ محبوبش نفهمد شب گذشت چه بر او گذشت! چه بر سر قلبش آمد! تکه ای از قلبش برای ابد مُرداما آیلار مرد رو به رویش را خوب می شناخت؛ می دانست وقتی در شرایط بد است سعی می کند خونسرد جلوه کند. یعنی اوضاعش خیلی خراب است! یعنی رو به ویرانی‌ست!سیاوش که از نگاه مستقیم آیلار متوجه شد بد حالی اش را دریافته، نگاهش را به شیر آب که همچنان باز بود دوخت؛ چند ثانیه بعد دوباره به صورت دخترک نگاه کرد و این بار با صدایی آهسته تر و لحنی آرام تر پرسید: خوبی؟آیلار سر بالا انداخت؛ یک قطره اشک درشت از چشمش فرو افتاد و گفت: نه! دیگر منتظر حرفی از سوی سیاوش نماند و به سمت پله ها رفت؛ سیاوش صدایش کرد: آیلار؟دخترک ایستاد که سیاوش گفت: سعی کن خوب باشی!آیلار فقط سه کلمه گفت: دست من نیست.و از پله ها بالا رفت. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوچهار مامان گفت دوباره گولت نزنه و بریم سر خونه ی اول پر
با عصبانیت گفت والله به خدا مامانم حق داره که میگه تو سرکش و بی بند باری و زیر سرت بلند شده خانجون داد زد بسه دیگه حرف زیادی نزن یحیی گفت خانجون بی خودی ازش دفاع می کنین من خودم دیدم که چطوری با اون سالارزاده ی بی شرف صمیمی بود براش دست تکون می داد خب حق داره یک پولدار پیدا کرده منو می خواد چیکار ؟ اصلا حق با مامان منه پریماه دیگه اون پریماه سابق نیست اونقدر عصبانی بودم که برای لحظاتی سکوت کردم و تا اومدم چیزی بگم یحیی با سرعت از در خونه رفت بیرون ولی من دادزدم که بشنوه و گفتم آره من با اون سالارزاده صمیمی شدم برو هر غلطی دلت می خواد بکن در که بهم خورد گریه ام گرفت ودستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم خانجون نمازتون باشه برای بعدا من می خوام زن عمو رو ببینم بریم شما که خونه شون رو بلدین گفت آره بلدم بریم مادر باید حساب حشمت رو برسیم تا دیگه دهنشو جمع کنه اینطوری نمیشه میدون دستش افتاده و داره نمی تازه یکی باید اونو بشنونه سر جاش نمی دونم چه شیری به حسن دادم که این همه بی عرضه از آب در اومد مامان اعتراض کرد و گفت نه نرو بی خودی حرف و سخن درست میشه باز حشمت حرف در میاره که چون تو رو نگرفته رفتی در خونه اش و داد و بیداد کردی من همینطور بی قرار راه می رفتم و نفس نفس می زدم ادامه داد قربونت برم آروم باش الان احمدی میاد دنبالت باهاش برو پریماه ایقدر اذیتم نکن مادر نرو گفتم به احمدی بگین یکم صبر کنه تا برگردم من باید این گند و این دلشوره رو تمومش کنم اینطوری فایده ای نداره اونقدر یحیی رو پر کرده که دیگه هیچ حرفش مال خودش نیست همش داره طوطی وار حرفای زن عمو رو تکرار می کنه و خودشم نمی دونه که داره اشتباه می کنه خانجون تا شما آماده بشین من میرم یک تاکسی می گیریم و میام مامان دستم رو گرفت و گفت چیه پریماه تو هنوزم داری از یجیی دفاع می کنی و امید داری که سرعقل بیاد؟ اگر اینطوره به ما هم بگو تکلیفمون رو بدونیم گفتم چه امیدی مامان؟ شما چی دارین میگین ؟من دارم میرم همه چیز رو برای همیشه تموم کنم گفت پس چرا یک طوری وانمود می کنی که انگار اون گناهی نداره یحیی بچه که نیست نباید خوب و بد رو تشخیص بده ؟ ایستادم و بهش نگاه کردم و آروم گفتم خیلی ها بزرگ شدن و خوب و بد رو تشخیص نمیدن و با سرعت از خونه رفتم و با یک تاکسی برگشتم خانجون سوار شد و مامان گفت تو رو خدا پریماه یک کاری دست خودت ندی حشمت کولی بازی در میاره و خودشو می زنه و غش می کنه و میندازن گردن تو خانجون گفت نترس من اونجام اگر غش کرد یک لگد می زنم توی سرش که فکر کنن من کردم گفتم مامان اگر آقای احمدی اومدیک چایی بهش بدین و بگین زود بر می گردم.در خونه ی عمو پیاده شدیم با کف دست و ضربات محکم می خواستم بهشون بفهمونم که کسی که پشت در هست برای مهمونی نیومده یکی از دختر عمو هام در رو باز کرد و گفت پریماه ؟ تویی چه خبره ؟ مگه سر آوردی ؟ سلام خانجون با دست زدم به سینه اش و گفتم حرف زیادی نزن برو کنار آره سر بریده آوردم براتون زن عمو جلو و عمو پشت سرش اومدن بیرون همه دخترا و داماد هاشم بود یکی یکی از اتاق بیرون اومدن رفتم جلو عمو گفت چی شده عمو جون چرا ناراحتی ؟بیا تو خوش اومدی چه عجب ؟ گفتم ناراحتم چون فکر می کنم از همون اولی که شما ها شروع کردین ما رو عذاب دادن حرف نزدم با خودم فکر می کردم نزارم فامیلیمون بهم بخوره حالا یا من زن یحیی می شدم یا نمی شدم فرقی نمی کرد شما عموی من بودین ولی دستتون درد نکنه که دیروز به همه ی فامیل نشون دادین که چطور عمویی بودین شما زن عمو و شما ها دختر عموهای عزیزم مگه شما ها نبودین که مدام سرسفره ی بابای من می نشستین شماها نبودین که دو روز سه روز خونه ی ما می موندین و می گفتین بهترین عموی دنیا رو دارین چی شده سفره که جمع شد ما بد شدیم ؟یک ساله آقاجونم فوت کرده چند بار اومدین و به من که دختر عموی شما بودم سر زدین ازم دلجویی کردین می دونم شما ها و یحیی همتون دارین از یک نفر دستور می گیرین باشه ما این فامیلی رو نخواستیم ولی شما رو نمی بخشم به خاطر تهمت هایی که به من زدین زن عمو خودت یک زنی و خوب می دونی که معنی این تهمت ها چیه و از کجا آب می خوره وقتی ما زن ها بهم رحم نمی کنیم از غیرت مردونه چه انتظاری داریم من توقع داشتم حداقل عموی من پشتم در بیاد و نزاره این همه پشت سر من حرف درست بشه طوری که یحیی که پسر خودتون هست اینطور عذاب بکشه زن عمو تو نفهم ترین و بی رحم ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم و شنیدم چون به بچه ی خودت هم رحم نکردی به من یک تهمت زدی باد هوا ولی یحیی رو تبدیل کردی به یک آدم بد بین و بد خلق که جز سیاهی چیزی نمی بینه از اون آدم مهربون و خوش بین آدمی ساختی که می دونم بعد از این خودت هم نمی تونی تحملش کنی. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f