#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتادوسه
آروم در حالیکه چادرم رو ی سرم حائل بود خاک کنار قبر رو با ناخن هام کندم و دستم رو گذاشتم روی قلبم و مشت کردم و گذاشتم روی اون چاله کوچک و روش خاک ریختم. بلند شدم یک نفس عمیق کشیدم و راه افتادم بطرف اتوبوسی که باهاش اومده بودیم دیگه حتی نگاه نکردم یحیی و خانواده ی عمو هستن یا نه ولی تصمیم خودم رو گرفته بودم مگه از یک سوراخ چند بار باید نیش می خوردم تا به خودم بیام اونشب خونه ی ما شلوغ بود و نه یحیی اومد و نه عمو و خانواده اش خانجون بشدت دلخور بود و مدام داشت از حشمت بد گویی می کرد با اینکه از این کار خوشم نمی اومد و می دونستم اینم عواقبی برامون داره ولی حرفی نزدم اصلا حالی برای این کار نداشتم چون عزا دار یحیی بودم مامان عدس پلو تهیه دیده بود مهمون ها خوردن و خیلی ها کمک کردن تا جمع و جور کنن بعد رفتن دیر وقت شده بود خواستم برم به اتاقم که بخوابم خانجون صدام کرد و گفت پریماه قربونت برم دختر بیا ببین چی میگم گفتم خانجون فکر می کنم می دونم چی می خواین بگین دیگه یحیی به درد من نمی خوره درسته ؟ گفت قربون دختر عاقلم برم دورت بگردم یحیی رو فراموش کن من بهت قول میدم یک حشمتی بسازم که صد تا عین خودش به جونش بیفته همین فردا می خوام برم خونه ی عموت و حساب اون زنیکه ی فتنه رو بزارم کف دستش تا حالا هم به خاطر تو و یحیی این کارو نکردم گفتم هر کاری صلاح می دونین بکنین خانجون ولی اونو بدونین که من از یحیی گذشتم اون دیگه توی زندگی من جایی نداره ولی به نظرم شما خودتون رو اذیت نکنین اون زن ارزش همین کارو هم نداره به قول خودتون بسپرین به دست روزگار مامان گفت راست میگه خانجون دیدین که خودشو توی فامیل کوچک کرد همه داشتن می گفتن که چطور حسن آقا دلش اومده زن و بچه ی برادرشو ول کنه و باهاشون قطع رابطه کنه با نیومدنشون هزار تا حرف و حدیث درست کردن که همش به ضرر خودشونه همینطور که خانجون و مامان با هم سرِ رفتن و نرفتن خانجون بحث می کردن رفتم به اتاقم وخوابیدم یک خواب راحت و بی اضطراب وقتی چشمم رو باز کردم آروم دستهامو به طرف بالا کش دادم و گفتم راسته که مرگ سردی میاره من واقعا دیگه یحیی رو نمی خوام اون روز اونقدر غرق در افکار خودم بودم که اصلا ثریا و نریمان رو فراموش کردم روز جمعه بود و هوا داشت تاریک می شد ولی آقای احمدی هنوز نیومده بود دنبالم دلم می خواست هر چی زودتر از اون خونه برم تا بتونم خاطراتی که با یحیی داشتم رو فراموش کنم حمام کردم و یک دست لباس قشنگ سوسنی رنگ با خال های سفید پوشیدم و چند دست لباس که مشکی نباشه و لباس گرم برداشتم و آماده شدم و روی تخت توی حیاط منتظر نشستم فرهاد قرار بود مهر اونسال بره کلاس اول مامان براش وسایل مدرسه رو خریده بود و داشت با ذوق و شوق نشونم می داد و فرید هم اومده بود روی پام نشسته بود از وقتی هفته ای یکبار میومدم خونه هر دوی اونا نسبت به من حریص شده بودن و ازم جدا نمی شدن مامان یک بسته آماده کرده بود از خوراکی هایی که دوست داشتم و گذاشت توی ساکم و گفت می دونم تو روت نمیشه دست به چیزی بزنی تا بهت نگفتن نمی خوری اینا رو بزار توی اتاقت باشه دلت ضعف رفت بزار دهنت که در زدن مامان گفت ای وای احمدی اومد مادر تو رو خدا هفته دیگه اگر تونستی زودتر بیا من این بار درست ندیدمت بشنیم مادر و دختر با هم حرف بزنیم فرهاد دوید و در رو باز کرد و من بلند شدم و ساکم رو برداشتم که با صدای بلند گفت پریماه آقا یحیی اومده.خانجون وضو گرفته بود و داشت با جانمازش میومد توی حیاط که شنید یحیی اومده و گفت بگو بیاد ببینم چه دردی داره که نشسته به چرت و پرت های حشمت گوش می کنه ولی یحیی توی کوچه ایستاده بود و نیومد در حالیکه قلبم تند می زد و حسابی عصبی بودم تنها فکری که کردم این بود که اون می دونست من بعد از ظهر میرم و خونه نیستم برای همین اومده اما فرهاد دوید به طرف منو بلند گفت پریماه می خواد با تو حرف بزنه میگه کارت دارم متوجه شدم که اون می دونه که نرفتم مامان گفت بی خودکرده بهش بگو پریماه رفته نیست من از عکس العمل های خانجون و مامانم می فهمیدم که اونا هم شاهد کاری که یحیی سر مزار با من کرد بودن برای همین اصلا دلخوشی ازش نداشتن گفتم نه مامان بزار ببینم چی می خواد بگه اصلا حرف حسابش چیه ؟
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
عکسبرگردونهای کارتونهای دوران بچگی
کیا از این دفترا داشتن؟
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
🌱هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند، روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود. استاد سوالی را از لیلی پرسید، لیلی جوابی نداد، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت. اما لیلی هیچ نگفت. استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت.
🌱و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد. لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی؟ لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت.
🌱استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت: لیلی نه کر بود و نه لال، از عشق شنیدن دوباره صدای تو، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی. مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی!
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوسه آروم در حالیکه چادرم رو ی سرم حائل بود خاک کنار قبر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتادوچهار
مامان گفت دوباره گولت نزنه و بریم سر خونه ی اول پریماه اینا درست بشو نیستن به فرهاد گفتم برو بگو اگر کارم داری بیا توی خونه حرف بزنیم فرهاد به دو رفت و با اون حرف زد و باز به دو برگشت و گفت میگه چند دقیقه بیشتر طول نمی کشه می خواد تنها با تو حرف بزنه. خانجون جانمازش رو گذاشت روی تخت و رفت دم در و صدا زد آقا یحیی حالا یعنی ما اینقدر غریبه شدیم که نمی خوای بیای توی خونه ؟ اصلا معلوم هست شما ها چتون شده ؟ چرا اینطوری رفتار می کنین ؟ والله قربون صد پشت غریبه واسه چی تو به حرف مادرت گوش می کنی ؟مگه خودت عقل نداری یحیی اومد توی حیاط و آروم یک چیزی به خانجون گفت و بغلش کرد خانجون با صدای بلند گفت لازم نکرده بابات نمی فهمه مامانت عقل نداره تو دیگه چرا ؟اصلا ازت انتظار نداشتم خوب ما رو سر خاک حسین سنگ روی یخ کردین دلتون خنک نشد حالا اومدی به پریماه چی بگی اصلا روت میشه توی صورتش نگاه کنی ؟ من روی تخت همچنان نشسته بودم ودست و پام می لرزید و قدرت بلند شدن نداشتم عشق دکمه ی خاموش و روشن نداره آدم وقتی کسی رو دوست داشته باشه نمی تونه به این راحتی از فکر و ذهنش بیرون کنه من واقعا یحیی رو از ته قلبم دوست داشتم آتیش این عشق رو اگر هم زیر خاکستر پنهون می کردم بازم شعله می کشید در اون لحظه بدون اینکه به چیزی فکر کنم دلم برای یحیی سوخت و با خودم گفتم اگر دوستم نداشت الان اینطور دم در خونه ی ما وا نمونده بود پس هنوزم دلش با منه و اومده تا همه چیز رو درست کنه این بود که بلند شدم و رفتم جلو و گفتم بزارین خانجون خودم باهاش حرف می زنم ببینم حرف حسابش چیه ؟یحیی خیلی آروم مظلومانه گفت پریماه بیا یکم بیرون قدم بزنیم گفتم همین جا بگو هر لحظه ممکنه بیان دنبالم نمی تونم جایی برم گفت زیاد دور نمیشیم مامان داد زد خب این چه بچه بازیه که شما ها در آوردین ؟ما رو مسخره کردین یا خودتون رو یحیی یا پریماه رو می خوای یا نمی خوای اول برو تکلیف خودتون رو با خودتون روشن کنین بعد بیا سراغ پریماه یحیی گفت زن عمو این می خوای یا نمی خوای یعنی چی ؟ موضوع این نیست من نمی خوام پریماه بره توی خونه ی مردم کار کنه همین میره و به من دهن کجی می کنه اون روز ندیدن بهم گفت برو گمشو بابا منم که آهن نیستم بهم بر می خوره اصلا به مامانم ربطی نداره من خودم نمی خوام پریماه کار کنه مامان گفت چرا خودت رو می زنی به نفهمی قبل از سرکار رفتن پریماه هم که همین آش و همین کاسه بود مدام با هم دعوا می کردین الان این شد بهانه ی شما ها ؟ خانجون گفت تو اصلا می فهمی چی داری میگی این بچه داره زحمت می کشه به خاطر یک لقمه نون بیاره سر سفره ی ما از دل خوش که نرفته کار کنه مامانت داره همینطوری روی باد معده حرف می زنه که نزاره تو و پریماه بهم برسین اینو بفهم بچه چشمت رو روی واقعیت بستی و میگی نمی خوام بره سرکار این شد حرف ؟ عوض اینکه خوشحال باشی زنی که می گیری با عرضه اس و می تونه پول در بیاره سنگ جلوی پاش میندازی ؟گفت خانجون شما همش از پریماه دفاع می کنین ولی ندیدین با من چطوری رفتار کرد ؟ این همون پریماهی که از گل بالاتر از دهنش در نمی اومد گفتم آره یحیی من عوض شدم شما ها عوضم کردین حالا دلم سنگ شده از تهمت ها و ناروا هایی که شنیدم تو به من چی گفتی که من بهت حرف بد زدم ؟نگفتی دختری که یکشب بره خونه ی غریبه بخوابه دیگه سالم بیرون نمیاد ؟اگر به نظرت اینطوره من الان یکماهه که خونه ی غریبه می خوابم دیگه چی می خوای از جونم ؟ ولم کن برو دنبال کارت گفت من اینو می دونم که تو چطور دختری هستی ولی نباید مادرم هم راضی باشه ؟ اون نمی تونه قبول کنه چیکارش کنم نمی تونم راضیش کنم یک کلام میگه پریماه نره سرکار من بیام خواستگاری خنده ی تمسخر آمیزی زدم و گفتم واقعا ؟ها ها خندیدم خوشحال شدم خیلی دارن لطف می کنن چه خوب بگو تشریف بیارن ولی باید ماهی دو هزار تومن بدن به مادر من چطوره ؟ یحیی واقعا برات متاسفم نمی فهمی که زن عمو همه ی اینا رو می دونه و این شرط رو برات گذاشته که تو رو سر گردون کنه حالا به من گوش کن برو از قول من بهش بگو پریماه دیگه وجود نداره تموم شد شما ها با این کارتون که دیروز کردین هم خودتون رو انگشت نما کردین و هم ما رو به خدا دیگه بسه این دلشوره رو تمومش کن و برو به حرف مامانت گوش کن.
من به هیچ عنوان کارم رو ول نمی کنم مخصوصا به خاطر حرف زن عمو این حرف آخرمه که زن تو هم نمیشم یحیی گفت پریماه پشیمون میشی با زندگیمون بازی نکن گفتم بازی رو شما ها شروع کردین و من تمومش می کنم یحیی من الان جلوی خانجون و مامانم به خاک آقاجونم قسم می خورم که زن تو نمیشم هرگز حالا برو با خیال راحت به مامانت بگو
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا
🌴دستانمان خالیست
💫اما دلمان قرصه
🌴چون تو هستی
💫به تو توکل میکنیم و
🌴اطمینان داریم به قدرتت
💫دلخوشیم به بودنت
🌴که تنهایمان نمیگذاری..
💫بیشتر از همیشه مراقبمان باش
شبتون در پـنـاه اَمن خـــدا مـهربـون
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خداوند میگه:
حق نداری نگران چیزی باشی
که هنوز اتفاق نیوفتاده
تو در حمایت کامل من هستی 💚
خدایا شکرت بخاطر هزارو یک دلیل
صبحتون بخیر🍁🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیما نارنگی هم مزش فرق داشت حتی خواب هم شیرین تر بود
یادش بخیر جوجه رنگی های ناز و گوگولی که بعد یه مدت میشدن یه خروس خشن😄
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آدم موفق... - @mer30tv.mp3
4.96M
صبح 23 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوچهار مامان گفت دوباره گولت نزنه و بریم سر خونه ی اول پر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتادوپنج
با عصبانیت گفت والله به خدا مامانم حق داره که میگه تو سرکش و بی بند باری و زیر سرت بلند شده خانجون داد زد بسه دیگه حرف زیادی نزن یحیی گفت خانجون بی خودی ازش دفاع می کنین من خودم دیدم که چطوری با اون سالارزاده ی بی شرف صمیمی بود براش دست تکون می داد خب حق داره یک پولدار پیدا کرده منو می خواد چیکار ؟ اصلا حق با مامان منه پریماه دیگه اون پریماه سابق نیست اونقدر عصبانی بودم که برای لحظاتی سکوت کردم و تا اومدم چیزی بگم یحیی با سرعت از در خونه رفت بیرون ولی من دادزدم که بشنوه و گفتم آره من با اون سالارزاده صمیمی شدم برو هر غلطی دلت می خواد بکن در که بهم خورد گریه ام گرفت ودستم رو گذاشتم روی سرم و گفتم خانجون نمازتون باشه برای بعدا من می خوام زن عمو رو ببینم بریم شما که خونه شون رو بلدین گفت آره بلدم بریم مادر باید حساب حشمت رو برسیم تا دیگه دهنشو جمع کنه اینطوری نمیشه میدون دستش افتاده و داره نمی تازه یکی باید اونو بشنونه سر جاش نمی دونم چه شیری به حسن دادم که این همه بی عرضه از آب در اومد مامان اعتراض کرد و گفت نه نرو بی خودی حرف و سخن درست میشه باز حشمت حرف در میاره که چون تو رو نگرفته رفتی در خونه اش و داد و بیداد کردی من همینطور بی قرار راه می رفتم و نفس نفس می زدم ادامه داد قربونت برم آروم باش الان احمدی میاد دنبالت باهاش برو پریماه ایقدر اذیتم نکن مادر نرو گفتم به احمدی بگین یکم صبر کنه تا برگردم من باید این گند و این دلشوره رو تمومش کنم اینطوری فایده ای نداره اونقدر یحیی رو پر کرده که دیگه هیچ حرفش مال خودش نیست همش داره طوطی وار حرفای زن عمو رو تکرار می کنه و خودشم نمی دونه که داره اشتباه می کنه خانجون تا شما آماده بشین من میرم یک تاکسی می گیریم و میام مامان دستم رو گرفت و گفت چیه پریماه تو هنوزم داری از یجیی دفاع می کنی و امید داری که سرعقل بیاد؟ اگر اینطوره به ما هم بگو تکلیفمون رو بدونیم گفتم چه امیدی مامان؟ شما چی دارین میگین ؟من دارم میرم همه چیز رو برای همیشه تموم کنم گفت پس چرا یک طوری وانمود می کنی که انگار اون گناهی نداره یحیی بچه که نیست نباید خوب و بد رو تشخیص بده ؟ ایستادم و بهش نگاه کردم و آروم گفتم خیلی ها بزرگ شدن و خوب و بد رو تشخیص نمیدن و با سرعت از خونه رفتم و با یک تاکسی برگشتم خانجون سوار شد و مامان گفت تو رو خدا پریماه یک کاری دست خودت ندی حشمت کولی بازی در میاره و خودشو می زنه و غش می کنه و میندازن گردن تو خانجون گفت نترس من اونجام اگر غش کرد یک لگد می زنم توی سرش که فکر کنن من کردم گفتم مامان اگر آقای احمدی اومدیک چایی بهش بدین و بگین زود بر می گردم.در خونه ی عمو پیاده شدیم با کف دست و ضربات محکم می خواستم بهشون بفهمونم که کسی که پشت در هست برای مهمونی نیومده یکی از دختر عمو هام در رو باز کرد و گفت پریماه ؟ تویی چه خبره ؟ مگه سر آوردی ؟ سلام خانجون با دست زدم به سینه اش و گفتم حرف زیادی نزن برو کنار آره سر بریده آوردم براتون زن عمو جلو و عمو پشت سرش اومدن بیرون همه دخترا و داماد هاشم بود یکی یکی از اتاق بیرون اومدن رفتم جلو عمو گفت چی شده عمو جون چرا ناراحتی ؟بیا تو خوش اومدی چه عجب ؟ گفتم ناراحتم چون فکر می کنم از همون اولی که شما ها شروع کردین ما رو عذاب دادن حرف نزدم با خودم فکر می کردم نزارم فامیلیمون بهم بخوره حالا یا من زن یحیی می شدم یا نمی شدم فرقی نمی کرد شما عموی من بودین ولی دستتون درد نکنه که دیروز به همه ی فامیل نشون دادین که چطور عمویی بودین شما زن عمو و شما ها دختر عموهای عزیزم مگه شما ها نبودین که مدام سرسفره ی بابای من می نشستین شماها نبودین که دو روز سه روز خونه ی ما می موندین و می گفتین بهترین عموی دنیا رو دارین چی شده سفره که جمع شد ما بد شدیم ؟یک ساله آقاجونم فوت کرده چند بار اومدین و به من که دختر عموی شما بودم سر زدین ازم دلجویی کردین می دونم شما ها و یحیی همتون دارین از یک نفر دستور می گیرین باشه ما این فامیلی رو نخواستیم ولی شما رو نمی بخشم به خاطر تهمت هایی که به من زدین زن عمو خودت یک زنی و خوب می دونی که معنی این تهمت ها چیه و از کجا آب می خوره وقتی ما زن ها بهم رحم نمی کنیم از غیرت مردونه چه انتظاری داریم من توقع داشتم حداقل عموی من پشتم در بیاد و نزاره این همه پشت سر من حرف درست بشه طوری که یحیی که پسر خودتون هست اینطور عذاب بکشه زن عمو تو نفهم ترین و بی رحم ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم و شنیدم چون به بچه ی خودت هم رحم نکردی به من یک تهمت زدی باد هوا ولی یحیی رو تبدیل کردی به یک آدم بد بین و بد خلق که جز سیاهی چیزی نمی بینه از اون آدم مهربون و خوش بین آدمی ساختی که می دونم بعد از این خودت هم نمی تونی تحملش کنی.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
29.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#خوراک_لوبیا
مواد لازم :
✅سینه مرغ
✅ زعفرون
✅ نمک
✅ پیاز
✅ لوبیا
✅ هویج
✅ سیب زمینی
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Farhad-Mehrad-Marde-Tanha-[MusicSky.IR].mp3
3.32M
آهنگ زیبای مرد تنها ❤️
با صدای فرهاد...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سه بزرگواری که به همت مسولان، دوباره به آغوش ملت بازگشتند...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوپنج با عصبانیت گفت والله به خدا مامانم حق داره که میگه
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتادوشش
بهت قول میدم شوهری می کنم که تو رو به کلفتی خودش قبول نداشته باشه این از من حالا برو فکر دنیا و آخرتت باش که بدجوری تقاص پس میدی زن عمو داد زد هی بی حیا دهنت رو ببند پیاده شو با هم بریم اصلا نمی خوام توی چشم سفید عروس من باشی زوره ؟ نمی خوام ای خدا ای مردم من کی رو باید ببینم که تو دست از سر ما برداری از بس بی حیا شدی تو روی بزرگترت در میای گمشو نمی خوامت گفتم به جهنم به درک منم نمی خوام برو جلوی پسرت رو بگیر که مدام در خونه ی ما نباشه خانجون گفت بدبخت اینقدر بی شعوری که نمی دونی این پسر توست که دنبال پریماه افتاده این بچه که رفته سرکار و هفته ای یکبار میاد این یحیی است که پاشنه ی در خونه ی ما رو کنده همین الان یحیی خونه ی ما بود و داشت به پریماه التماس می کرد و می گفت مامانم عقل نداره کجای کاری زنیکه عمو گفت خانجون خواهش می کنم آروم باشین بیاین بشینین حرف بزنیم خانجون گفت حرف ها رو پریماه زد تو دیگه فرزند من نیستی فکر می کنم تو رو هم مثل حسین دفن کردم و تموم شد دلمو شکستین خدا دلتون رو نشکنه که اونوقت بدجوری زمین می خورین من دیگه ازشدت بغض نتونستم حرف بزنم و از در خونه زدم بیرون و خانجون هم دنبالم اومد در ماشین رو که باز کردم یحیی رو دیدم که آروم از کنار دیوار میومد به طرف خونه منو که دید یک لحظه ایستاد و بعد با سرعت اومد جلو ولی من سوار شدم و خانجون هم سوار شد و تا یحیی نزدیک تاکسی رسید راه افتادیم در حالیکه عمو دولا شده بود و به خانجون التماس می کرد صبر کنین من باهاتون حرف دارم خانجون یحیی هم اومد بیاین حرف بزنیم اینطوری نرین خانجون غمی که به دلم نشسته بود اونقدر زیاد بود که حتی اشکی هم برای ریختن نداشتم احمدی توی ماشین جلوی در خونه ی ما منتظر بود تا چشمش به تاکسی افتاد که من ازش پیاده شدم اومد پایین و گفت پریماه خانم زود باشین دیر شده خانم منتظره فورا رفتم ساکم رو برداشتم مامان نگران و پریشون بود و خانجون بهش گفت بزار پریماه بره من برات تعریف می کنم.
با عجله گفتم مامان من هفته دیگه نمیام کار دارم ولی بهتون خبر میدم اجازه بدین یکم از خونه دور باشم گفت نه مادر تو رو خدا من دلتنگت میشم بیا این بار نمی زارم کسی اذیتت کنه گفتم حالا ببینم چی میشه و رفتم و سوار شدم وبه آقای احمدی سلام کردم به محض اینکه راه افتاد و گفت ببخشید دیر اومدم آخه نمی دونین چه خبر شده بدبخت شدیم خانم پرسیدم چی شده آقای احمدی خانم حالش بد شده ؟ گفت نه الان باید شما رو ببرم یک جایی آخه خانم باغ نیستن الان خونه ی محسن آقا جمع شدن قراره برن خونه ی مادر ثریا خانم به من دستور دادن شما رو هم ببرم اونجا دیرمون شده پرسیدم برای چی؟ حال ثریا خانم خوبه ؟مرخص شده ؟ گفت آخ آخ خبر ندارین متاسفانه دیروز عمرشون رو دادن به شما امروزم خاکسپاری داشتیم اییی روزگار تموم شده و رفت دختر بیچاره جوون مرگ شد خیلی دلم برای آقا نریمان سوخت طفلک داره آب میشه نمی دونین چه گریه ها می کرد با دو دست زدم توی صورتم باور کردنی نبود چه روز سیاه و بدی داشتم گفتم آقای احمدی برگرد در خونه ی ما برگرد لطفا گفت چرا خانم ؟ دیرمون شده گفتم یک چیزی جا گذاشتم زود میام و اون منو که زار می زدم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم برگردوند خونه تا لباس سیاهم رو دوباره بپوشم که عمر این بیرون اومدن از لباس عزا فقط چند ساعت بیشتر طول نکشید به مامان گفتم جریان چیه و با احمدی رفتیم به خونه ی آقای سالارزاده.تا خونه ای که توی بلوار الیزابت بود رسیدم من همینطور گریه کردم و آقای احمدی برام تعریف کرد والله خانم دیشب دیر وقت بود که آقانریمان اومد باغ و با صدای بوق ماشین ما بیدار شدیم شالیزار فورا رفت ببینه چه خبره یکم بعد برگشت و منو و قربان رو خبر کرد که چه نشستین بیاین که نامزد آقا نریمان فوت کرده توی ماشین نشسته مثل اینکه اولش سراغ شما رو گرفته بود خب ما همه رفتیم ولی مگه می تونستم آرومش کنیم خانم که جای خود داشت والله ما هم حالمون بد بود خلاصه درد سرتون ندم تا نزدیک صبح پیش آقا نریمان بودیم و گریه می کردیم. امروز صبح هم من رفتم دنبال سهیلا خانم و خانم هم با آقا نریمان رفتن عجب وایلایی راه افتاده بود یکی غش می کرد و یکی فریاد می زد و بالاخره اونو به خاک سپردن و برگشتیم خونه ی محسن آقا ولی من دیگه آقا نریمان رو ندیدم همون جا خونه ی ثریا خانم مونده بود بعد ظهری توی ماشین نشسته بودم که خانم صدام کرد و گفت که بیام دنبال شما تا همه با هم بریم خونه ی مادر ثریا خانم.آقای احمدی همینطور حرف زد تا در خونه ای که توی یکی از خیابون های بلوار بود یک خونه ی بزرگ ولی معمولی دو طبقه پیاده شدیم و احمدی در زد اونقدر برای مرگ ثریا ناراحت بودم که همه ی غصه های خودمو فراموش کردم
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتادوهفت
می دونستم نریمان چه حالی داره شاید علتش این بود که منم همون روز یحیی رو بطور یقین از دست داده بودم همینطور که منتظر بودیم یکی در رو باز کنه به فکرم رسید عجب اتفاقی من و نریمان هر دو در یک روز عشقمون رو از دست دادیم و این خیلی برام عجیب بود احمدی دوبار زنگ زد و منتظر موند ولی هیچ صدایی نمی اومد و کسی در رو باز نکرد احمدی گفت وای مثل اینکه نیستن بزارین ببینم ماشین آقامحسن هست یا نه و از در رفت بالا و نگاه کرد و پرید پایین و گفت رفتن خانم حالا چیکار کنم ؟ بهتون گفتم دیر شده خیلی در خونه ی شما معطل شدم حالا شما روببرم کجا ؟ باغ که خانم نیست میرین ؟ گفتم مگه شما خونه ی مادر ثریا رو بلد نیستین ؟ گفت چرا بلدم ببرمتون اونجا ؟ گفتم آره دیگه چون ممکنه خانم بخواد شب بره باغ گفت پس سوار بشین آخ آخ کاش زودتر می دونستم خونه ی ثریا خانم به خونه ی شما نزدیکه دوباره باید این راه رو برگردیم ای بابا من همش امروز پشت فرمون بودم کمرم داره میشکنه گفتم آقا احمدی خواهش می کنم دوباره شروع نکن می دونی که الان حال خوبی ندارم بیشتر روزا شما اصلا پشت فرمون نیستین حالا یک روز این اتفاق افتاده دیگه گفت شما از دل من جه خبر دارین به خدا زندگیم رو سر همین کار باختم نه از زن چیزی فهمیدم نه از بچه نفهمیدم چطور بزرگ شدن و ازدواج کردن همه ی زحمت اونا به گردن زنم بود پارسال فوت کرد و من حالا خیلی حسرت می خورم که چرا پیشش نبودم ببخشید این فوت ثریا خانم دوباره منو یاد زنم انداخت حالا بچه ها هم عادت به ندیدن من دارن و اصلا سراغم رو نمی گیرن پریماه خانم اینا رو به شما میگم که زندگی من درس عبرت بشه برای شما این خانواده آدم رو اسیر خودشون می کنن اصلا امشب خانم با شما چکار داشت ؟نباید میذاشت پیش مادر و پدرتون بمونین ؟ اما نه رحم ندارن حتم باید در خدمتشون باشین.گفتم وای وای آقا احمدی بسه دیگه تو رو خدا من الان اصلا حوصله ندارم شما باز شروع کردین ؟ من حقوق میگیرم و باید هر چی خانم میگه انجام بدم وگرنه پولم حلال نیست شما هم خودت انتخاب کردی در ازای کاری که می کنیم پول می گیریم باور کنین من از کارم راضیم آخه الان شما وقت گیر آوردین ؟ لحظات تلخی رو می گذروندم و نمی دونم چطور اون زمان می تونستم تحمل کنم ولی اینو می دونستم که باید مرهم دل خانم و نریمان باشم وقتی جلوی در خونه ی مادر ثریا نگه داشت تعجب کردم یک خونه شبیه به خونه ی ما البته کوچکتر و قدیمی تر به نظر می رسید که وضع مالی خیلی خوبی هم ندارن جلوی در خونه سیاه پوش بود و دوتا تاج گل دو طرف در چوبی رنگ و رو رفته ای گذاشته بودن شال سیاهی که برای عزای آقاجونم خریده بودم سرم کردم و با تردید پیاده شدم دم در به عده ای مرد که دور هم جمع شده بودن سلام کردم و وارد شدم صدای قران میومد و شلوغ بود چند قدم رفتم و ایستادم یک آقایی با لباس مشکی بهم نزدیک شد و گفت بفرمایید خوش اومدین زحمت کشیدین.خب اونجا بود که خجالت کشیدم چند قدم بی رمق برداشتم و به گریه افتادم همینطور که اشک هام پایین میومدن یک مرتبه نریمان از در یکی از اتاق ها اومد بیرون و چشمش به من افتاد و مثل یک بمب منفجر شد و دستهاشو گذاشت روی صورتشو گریه کرد رفتم نزدیک گفتم بهت تسلیت میگم حق داری می دونم چی می کشی می دونستی ثریا دلش می خواست تو رو ببینه ؟ پریماه دیدی چی شد یک مرتبه ورپرید و رفت دارم دیوونه میشم نمی تونم تحمل کنم باورم نمیشه که ثریا الان کجا خوابیده نمی دونی چه وضعی دارم در اون زمان نه کلامی به فکرم می رسید که دلداریش بدم و نه قدرت تحمل داشتم پس فقط گریه کردم چند بار سرشو با افسوس حرکت داد و گفت بیا ببرمت پیش مامان بزرگ و خواهر خانم تا منو دید یک جا برام خالی کرد و کنار سهیلا نشستم جای حرف زدن نبود دعا می خوندن و فاتحه می فرستادن حدود یک ساعت تلخ و عذاب آور گذاشت و خانم بلند شد و گفت بریم دیگه من خسته شدم. مادر و خواهرای ثریا خیلی اصرار کردن که شام ما رو نگه دارن ولی خانم قبول نکرد از اتاق رفتیم بیرون خواهر گفت مادر بزارین نریمان رو ببینم نکنه کاری داشته باشه خانم گفت تو برو باهاش حرف بزن من دیگه نمی تونم دارم بی هوش میشم چرا نمی فهمی ؟ پریماه بیا ما بریم حالم بد شده و دسشو گرفتم و از خونه بیرون رفتیم. یکم توی ماشین منتظر خواهر موندیم تا برگشت و گفت داداشم و دوستهای نریمان هستن اون گفت شما ها برین من مراسم که تموم شد میام باغ.وقتی راه افتادیم خانم به احمدی گفت اول برو سهیلا رو برسون و من اونشب عجیب ترین صحنه ی زندگیم رو دیدم خونه ی سهیلا خانم توی روستایی نزدیک باغ بود باورم نمی شد اینا چطوری زندگی می کنن و چرا خانم با این همه ثروتی که داشت دلش میومد که این زن مهربون توی یک همچین خونه ی محقری زندگی کنه
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین موشک ساخت ایران با استفاده از چند موشک کاتیوشا
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ !
ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ..
ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .!!!
ﻣﺮﮒ ": ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ
ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ
ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ.
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ :
ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ
ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ.
ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!!
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ
ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ،
ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!!
کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند.
طوطی اعتراض کرد وزیبا شد اما کلاغ
راضی بود به رضای خدا،
امروز طوطی در قفس است وکلاغ آزاد...!!
پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!
هرگز به خدا نگو چرااااا؟
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوهفت می دونستم نریمان چه حالی داره شاید علتش این بود که
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتادوهشت
خواهر پیاده شد و گفت مادر نمیاین توی خونه یک نفسی تازه کنین و برین ؟ گفت دلم می خواد بچه ها رو ببینم ولی خیلی خسته ام گفت شامم که نخورین بیاین پایین شام ما آماده اس پرستو درست کرده زود سفره رو میندازم بخورین و برین ؛ نریمان به این زودی نمیاد خانم یک فکری کرد و گفت باشه باید دستشویی هم برم برو ببین کسی خونه ات نیست من از اون فامیل شوهرت بدم میاد سهیلا که معلوم بود خوشحال شده با هیجان گفت نه می دونم کسی نیست ولی چشم الان نگاه می کنم یک خانم جوون در رو باز کرد در نظر اول به نظر زیبا میومد سهیلا پرسید عمه ات اینجا نیست ؟ گفت نه مامان بزرگه ؟ اومده ؟ و با خوشحال اومد طرف ماشین خانم گفت پیاده شو پریماه بریم بچه ها رو ببینیم و بریم و در ماشین رو باز کرد و اون دختر خودشو انداخت توی بغل خانم و با خوشحالی گفت خوش اومدین مامان بزرگ چه عجب ولی از همون چند کلمه ای که گفت فهمیدم عادی حرف نمی زنه چون یکم کشیده و با لکنت این جمله رو ادا کرد من از اون طرف پیاده شدم ولی واقعا گیج بودم اون روز پر از اتفاق های عجیب و باور نکردنی برام افتاده بود که از صبر من بیرون بود اونشب من با زندگی و بچه های خواهر آشنا شدم پرستو چهل سالش بود یک دستش حالت لمسی داشت و موقع حرف زدن به لکنت میفتاد و دهنش کج می شد آهو هم سن و سال من بود حالت بهتری داشت ولی صورتش و پا های بی اندازه لاغرش که راه رفتن رو براش مشکل می کرد نشون می داد که از سلامتی کامل برخودار نیست و پسر نه سالش تا منو دید با خجالت پرسید تو پریماهی گفتم سلام بله تو کی هستی اسمت چیه ؟ گفت من سلمانم پرسیدم از کجا منو شناختی ؟ گفت مامانم گفته بود تو پیش مامان بزرگ هستی کاراشو می کنی سلمان هم موقع حرف زدن اشکال داشت و درست نمی تونست کلمات رو ادا کنه و حالت خاصی داشت . ولی هر سه ی اونا بی اندازه مهربون و گرم بودن انگار نه انگار که مادر بزرگشون اونا رو توی خونه اش راه نمیده چنان با محبت بهش ابراز علاقه می کردن که باور کردنی نبود هیچ کینه ای از اون به دل نداشتن خواهر فورا یک صندلی گذاشت توی ایوون و خانم روش نشست دخترا کمک کردن و یک گلیم پهن کردن و سفره رو انداختن هیچ نیرویی در تنم نبود ولی بچه های خواهر خیلی منو تحت تاثیر قرار دادن به نظرم می رسید که خوشحالترین آدم های روی زمین هستن ذوق زده از دیدن مامان بزرگشون و حتی من ازمون پذیرایی می کردن سلمان یکسر حرف می زد و با این کارش نشون می داد که چقدر خوشحاله کنار دیوار روی گلیم نشسته بودم و به اونا نگاه می کردم آدم هایی که نه می دونستن کینه چیه و نه از بدی های مردم دنیا خبر داشتن می تونم بگم اونجا بود که تونستم نفسی بکشم که عاری از هر بدی بود حتی بشدت از خانم که از وجود اونا خجالت می کشید و اجازه نمی داد به خونه اش برن دلگیر شدم اونشب به خاطر روز سختی که داشتم بشدت سرم درد می کرد و چشمم از اشک می سوخت و نای حرف زدن برام نمونده بود پس نتونستم اون طوری که دلم می خواست با دخترای خواهر ارتباط بر قرار کنم .و خانم هم خیلی زود چند لقمه خورد و بلند شدوقتی به عمارت رسیدیم فورا خانم رو بردم توی تختشو و یک مسکن خوردم و خوابیدم نیمه های شب بود که انگار از یک بلندی سقوط کردم از خواب پریدم و دوباره فکر و خیال اومد سراغم دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد هنوز سرم درد می کردم و مثل این بود که یکی مدام می کوبه توی پیشونیم یاد نریمان افتادم که گفته بود مراسم که تموم شد میام باغ ولی من هیچ صدایی نشنیدم از اتاقم رفتم بیرون تا از داروخونه ی خانم یک مسکن دیگه بردارم که دیدم چراغ پذیرایی روشنه در نیمه باز بود رفتم بازش کردم و دیدم نریمان روی مبل نشسته و سرشو گرفته بین دو دستش لباس هاش گلی و کثیف بودن و سر و وضع آشفته ای داشت منو ندید و حتی متوجه هم نشد به نظرم کار درستی نبود اون موقع شب باهاش حرف بزنم گذاشتم به حال خودش باشه و خواستم دوباره در رو ببندم که سرشو بلند کرد و گفت پریماه بیدار شدی ؟سرمو بردم توی اتاق و گفتم شما کی اومدین ؟گفت خیلی وقت نیست رفته بودم سرخاک ثریا دلم طاقت نیاورد امشب تنهاش بزارم.
چند قدم رفتم جلو و گفتم بازم تسلیت میگم گفت دیدی چی شد ؟ بالاخره از دستم رفت کلا من آدم کم شانسی هستم هر وقت به کسی دل می بندم خدا ازم می گیره گفتم این حرفا چیه می دونم که الان ناراحت هستی و حق هم داری ولی یک چیزایی توی دنیا هست که از مردن بدتره باور کن نریمان منم امشب مثل تو عزا دارم و احساس تو رو درک می کنم گفت میشه بشینی و حرف بزنیم؟گفتم نه خیلی سرم درد می کنه و کلا مثل تو دو روزی هست که دارم عذاب می کشم پرسید باز با یحیی مشکل داشتی ؟ گفتم درست همزمان با ثریا یحیی هم برای من از این دنیا رفت
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنده شدن توی نترسیدنه ،
نه تو اول شدن :)
شبتون خوش 🌹
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹سلام صبحبخیر امروز براتون
🌹عاقبت بخیری و خوشبختی آرزومندم
🌼امروز را آغازی تازه بدان...
🌺زندگی رودخانه ایست که
🌼مدام به سمت آینده در جریان است.
🌺هیچ قطره ای از آن
🌼دو بار از زیر یک پل رد نمی شود.
🌺برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه یه تیکه امید تو جیبتون باشه...
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پنجشنیه دلنشین.... - @mer30tv.mp3
4.34M
صبح 24 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوهشت خواهر پیاده شد و گفت مادر نمیاین توی خونه یک نفسی ت
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هفتادونه
همه ی پل ها خراب شد و راه برگشتی نیست ولی هر دومون باید با روزگار بسازیم چاره ای هم نداریم باور کن نمیخوام نصیحتت کنم اینا رو گفتم که بدونی تو تنها نیستی به نظرم برو بخواب تا فردا بتونی بازم برای ثریا عزا داری کنی گفت حال شو داری یک چیزی برات تعریف کنم ؟ گفتم آره بگو گفت از همون اولی که تو رو آوردم اینجا با ثریا در مورد تو حرف زدم از رنگ چشم هات بهش گفتم و از کارایی که می کردی همش می گفت خیلی دلم می خواد پریماه رو ببینم ولی نشد امشب بهش گفتم دوبار پریماه اومد به دیدن تو ولی یکبار چشمت بسته بود و این بار زیر خاکی تو نمی دونی چقدر این دختر پاک و مظلوم بود تازه دیشب فهمیدم که تمام بچگی خودشو توی بیمارستان ها گذرونده و خانواده اش به خاطر پول نتونستن عملش کنن حالا خیلی چیزا به فکرم می رسه که داره دیوونه ام می کنه می فهمی چی میگم ؟ امشب نزدیک بود با مادرش دعوام بشه بهش گفتم چرا رک و راست بهم نگفتین وگرنه من همون اول قبل از اینکه اینطور حالش بد بشه بستریش می کردم عملش کنن می دونی بهم چی گفت ؟باور کن از این حرفش آتیش گرفتم خانم میگه خجالت کشیدم همین اول کاری شما رو توی خرج بندازم منم که حال خوشی نداشتم عصبانی شدم می خواستم بگم خجالت نکشیدن اون همه اُرد و فرمون دادین خب من به جای این کارا جونشو نجات می دادم ولی دیدم الان نمک به زخم پاشیدنه باشه بعدا حرفم رو می زنم ولی از درون دارم داغون میشم نریمان نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و گفت آره دیگه همینو می خواستم بهت بگم برو بخواب سرت درد می کنه منم میرم بالا صبح به شالیزار بگو صدام نکنه تا خودم بیدار بشم می ببینمت.یک مسکن برداشتم و خوردم و رفتم به اتاقم اما صبح که بیدار شدم شالیزار گفت که آقا نریمان براتون یک یادداشت گذاشت و رفت پرسیدم یاداشت برای من؟کجاست ؟ گفت دست خانم رفتم به اتاق خانم گفت اومدی ؟ کمک کن می خوام برم حمام باید برم خونه ی ثریا این بچه نریمان جز من کسی رو نداره تو با من میای ؟ گفتم اگر اجازه بدین من نیام گفت نه لزومی هم نداره من با سهیلا میرم و تا غروب بر می گردم شایدم زودتر ببینم حال خودم چطوره گفتم آقا نریمان برای من یاداشت گذاشتن ؟ گفت آهان یادم نبود اونجاست روی میز روی یک کاغذ کوچک نوشته بود پریماه مراقب مامان بزرگ باش لطفا این روزا من حال خودم نیستم خیلی ازت ممنونم
یاداشت باز بود و حتما خانم هم خونده بود گفتم آقا نریمان سفارش کرده می خواین باهاتون بیام ؟ گفت نه اینجا باشی بهتره من که نیستم اینا هر غلطی دلشون می خواد می کنن تو مراقب همه چیز باش شاید من با نریمان برگشتم اونجا نمونه بهتره خونه شون هم صلاح نیست بره جلوی چشم خودم باشه خیالم راحت تره.خانم رو تا دم ماشین بدرقه کردم و برگشتم رفتم به گلخونه تا شاید یکم حال و هوام عوض بشه هوا ابری و سرد بود درست مثل دل من یک ژاکت گرم پوشیدم وطبق دستور خانم قربان رو صدا زدم تا گلدون ها رو ببره توی گلخونه تعدادشون زیاد بود و باید یکی یکی اونا رو جابجا می کردیم تا همه ی گلدون های جلوی ایوون و نزدیک استخر جا بشن و این تا ظهر طول کشید بعد سری به آشپزخونه زدم در قابلمه رو که باز کردم دیدم به اندازه ده نفر گوشت بار گذاشته شده با یک دیگ بزرگ برنج پرسیدم شالیزار این همه غذا برای کیه ؟ مهمون داریم ؟ گفت نه خانم اینقدری نیست گفتم عزیزم این گوشت برای ما سه نفر خیلی زیاده؟ احمدی هم که رفته گفت خب خانم بچه های منم هستن گفتم باشه ولی تو نباید این همه مواد غذایی رو حروم کنی ما مدیون خانم میشیم من همیشه فکر می کردم چرا به تو اعتماد نداره خب همین کارا رو ازت دیده دیگه نکن عزیزم دلم شما ها که همیشه غذای اندازه دارین برای چی حرص می زنی ؟ خندید و زد به مسخره بازی که قصدی نداشته و یک بسته گوشت بزرگ بوده اونم عجله کرده و همونو ریخته مقدار زیادی به از درخت ها گنده بودن و توی سبد های بزرگ گذاشته بودن توی آشپزخونه گفتم بیا اینا رو مربا درست کنیم یکم هم سرخ کنیم بزاریم برای خورش و تاس کباب گفت خانم ولش کنین یک مدت می مونه اگرم خراب شد میریزیم دور گفتم نگو تو رو خدا حیفه من تا حالا از این کارا نکردم ولی دیدم که مامانم و خانجونم این کارو می کنن بیا شروع کنیم راستی تو چند تا بچه داری ؟ گفت سه تا ولی خانم اجازه نمیده از در اتاق بیرون بیان گفته اگر توی باغ اونا رو ببینه بیرونمون می کنه البته یک شش ماهه دارم که هنوز کوچیکه ولی اون دوتا حق بیرون اومدن ندارن گفتم واقعا؟هیچوقت بیرون نمیان ؟ گفت چرا یک در به اون طرف باغ داره وقتی که خانم حواسش نیست میرن بازی می کنن ولی جلوی چشم نیستن کلا خانم با ما صاف نیست چون قبلا برای شوهرش کار می کردیم سالارزاده ی بزرگ آقا کمال اون ما رو آورد اینجا
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آشپزی_روستایی
#کیک
قشنگی ابرهای آسمونو دیدید؟انگار خدا ساعت ها نشسته با دقت وحوصله نقاشی کشیده ☁️☁️
.عاشق آفتاب بعد بارونم یه روز قبل این کلیپ بارون شدیدی داشتیم به خاطر همین همه ی درختا و سبزه ها از تمیزی برق میزنن انگار یه خونهتکونی اساسی کردن برا اومدن پاییز🍂🍂
.
امیدوارم از دیدن این کلیپ کوتاه حسابی لذت ببرید خیلی دوستتون دارم 💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
454_56051071135419.mp3
3.73M
🎶 نام آهنگ: بیقرار
🗣 نام خواننده: ویگن
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این پنجره های خوشکل وشیشه های رنگی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f