eitaa logo
نوستالژی
60.4هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.8هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادونه همه ی پل ها خراب شد و راه برگشتی نیست ولی هر دومون ب
خانم موافق نبود با ما خیلی بد رفتاری می کرد حالا بهتر شده نبودین اون اوایل که اومده بودیم چطوری به ما حرف می زد کسی پیدا نشد بیاد اینجا بمونه وگرنه بیرونمون می کرد الان زیاد مطمئن نیستیم اون زن آقا خیلی مهربون بود گفتم چی گفتی ؟ اون زن آقا ؟ یعنی چی ؟ گفت آره دیگه آقا یک زن دیگه داشت یک مرتبه نفهمیدیم چی شد که غیبش زد آقا همه جا رو گشت و پیداش نکرد گویا فراری شده بود فکر می کنم از دست کارای آقا ذله شد یا زیر سرش بلند شده بود ما نفهمیدیم بعد از اینکه آقا اون خونه رو توی قمار باخت ما رو آورد اینجا خانم هم نمی خواست و قبول نمی کرد هنوزم نسبت به من کینه داره و هر روز می خواد ما رو بیرون کنه از شنیدن این حرفا مو به تنم راست شد عجب زندگی بلبشویی دارن حالا کم کم دلیل کارای خانم برام روشن می شد اون زنی زجر کشیده بود که با همه توانش سعی داشت نشون بده که اوضاع زندگی دست خودشه ولی ظاهرا اینطور نبود هم دلم براش سوخت و هم بهش حق می دادم که با اطرافیانش این رفتار رو داشته باشه در غیر این صورت نمی تونست ماه منیر خانم سالارزاده باشه در حالیکه خودمو آماده کرده بودم وقتی نریمان با خانم اومد باهاش حرف بزنم تا شاید یکم از بار غمش سبک بشه اونشب اون نیومد برای سوم هم خانم رفت ولی از من نپرسید که می خوام برم یا نه تا صبح روزی که هفتم ثریا بود خانم داشت بین لباس هاش دنبال یک چیز مناسب می گشت که بپوشه و بره همینطور که کمکش می کردم پرسیدم خانم منم باهاتون بیام ؟نگاهی به من کرد و گفت نه تو برای چی می خوای بیای ؟ نه سر پیازی نه ته پیاز آخه نسبتی با ما نداری که ازت توقع داشته باشن لازم نیست به کارت برس و مراقب کارای زیر زیرکی شالیزار باش یک سرم به گلخونه بزن به قربان بگو در و پنجره های اونجا خوب جفت کنه گلا رو سرما نزنه هوا خیلی سرد شده شام هم بگو برای من مرغ درست کنه سرخ کرده اینقدر به حرف سهیلا گوش نکنین من مرغ آبپز دوست ندارم.انگار یکی با پتک زد توی سرم ضربه ای که باید می زدن تا به خودم بیام اونقدر دلم از دنیا گرفته بود که حتی گریه هم دردم رو دوا نمی کرد حس بدی بهم دست داده بود که به فکرم رسید شاید حق با یحیی بوده که نمی خواسته من توی خونه ی مردم کار کنم یاد حرف آقای احمدی افتادم که می گفت عمر خودت رو به پای اینا تلف نکن واقعا من اینجا چیکار دارم می کنم دارم کم کم تبدیل میشم به یک کارگر خونه که اصلا این قرارمون نبود من از روی مهربونی بعضی از کارای خونه رو انجام میدادم و انگار حالا داشت می شد یک وظیفه یک مرتبه یادم اومد که وقت آزمون بانک هم گذشته به خودم اومدم و فکر کردم نه من نباید عمرم رو اینجا تلف کنم این ماه که تموم بشه و یک پولی دستم بیاد میرم و یک کار دیگه پیدا می کنم هر چقدر هم حقوقش کم باشه بهتر از اینکه این نسبت رو بهم بدن که کارگر یک خونه بودم ظاهرا حق با یحیی بود ولی در اون زمان من چاره ای نداشتم احساس می کردم یکی گلومو گرفته و داره خفه ام می کنه لباس پوشیدم و از در عمارت رفتم بیرون تا نزدیک استخر کمی کنارش ایستادم و نگاه کردم دوباره آبش سبزه بسته بود و برگهای خشک شده تمام سطح آب رو پوشنده بودن اونقدر آشفته و بی قرار بودم که همینطور با قدم های تند رفتم به طرف باغ و ازلابلای درخت هایی که برگ هاش زرد شده بودم رد می شدم نه سرما رو احساس می کردم و نه دلم می خواست به چیزی فکر کنم تا انتهای باغ رفتم موقع برگشتن بارون گرفت وبا خوردن قطرات بارون روی صورتم تازه سرما رو حس کردم و می لرزیدم ولی انگار اصلا برام مهم نبود یک حس لجبازی و بیزاری بهم دست داده بود که دلم می خواست هیچوقت دیگه چشمم به هیچ آدمی نیفته با کسی جر و بحثی نداشته باشم دلم تنهایی مطلق می خواست .برای همین زیر اون بارون با قدم های کوتاه و مردد برگشتم به عمارت طوری که همه ی لباس هام خیس بودن و از موهام آب می چکید .اما تصمیم خودم رو گرفته بودم با وجود اینکه خونه ی خودمون رو هم نمی خواستم دیگه حاضر نبودم به عنوان کارگر اینجا کار کنم با این حال لباسم رو عوض کردم و شام خانم رو آماده کردم به اتاقش رسیدم اما بدنم گرم نمی شد و همینطور می لرزیدم.بالاخره رفتم به اتاقم زیر لحاف تا گرم بشم و خوابم برد داشتم خواب می دیدم که خانم داره صدام می کنه پریماه کجایی ولی قدرت جواب دادن نداشتم وبا سردی دست یک نفر رو روی پیشونیم هوشیارشدم چشمم رو باز کردم خانم دستشو گذاشته بود روی پیشونی من و گفت تب داره برای همین چشمش رو باز نمی کنه گفتم نه خانم بیدار شدم شما صدام کردین ؟گفت آره تو چیکار کردی با خودت ؟ چرا رفته بودی توی بارون ؟ مگه از جونت سیر شدی نریمان چیکار کنیم حالا ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خیلی تبش بالاست امانت مردمه یک طوریش نشه نریمان توی چهار چوب در ایستاده بود گفت نمی دونم می خواین برم دکتر رو بیارم.خانم گفت بزار خودم بهش دوا بدم اگر تا فردا بهتر نشد میگم احمدی بره بیارش تو بگو شالیزار یک لگن آب بیاره یک دستمال هم بیار بزارم روی سرش تبش بیاد پایین باید چوشنده براش دم کنیم نیم خیز شدم و گفتم نه خانم خوبم بلند میشم نگران نباشین دستشو گذاشت روی سینه منو فشار داد و گفت بخواب دخترِ لجباز تنت آتیش گرفته آخه من نمی فهمم تو با چه عقلی رفتی توی بارون شالیزار می گفت از سر و کله ات آب میریخته این چه عقلیه شما ها دارین ؟ احساس کردم سرم مثل کوه سنگین شده و درد می کنه نریمان با یک لگن آب اومد و گفت چیکار کنم بیام توی اتاقش خانم گفت بیا دیگه من که دست تنها نمی تونم خودمم نمی تونم نگه دارم چیکار کنم؟ دختری بی عقل آخه این چه کاری بود کردی ؟ نریمان گفت پریماه ؟ می تونی بشینی روی تخت ؟ پاهاتو بزار توی آب الان شالیزار رو صدا می کنم مامان بزرگ شما کاری نداشته باش من به شالیزار میگم چیکار کنه خانم روی یکی از صندلی های اتاقم نشست با ناله گفت کمرم یاری نمیده نریمان گفت پاتو بزار توی آب گذاشتم و بی رمق چشمم رو بستم نریمان پرسید اجازه میدی این دستمال رو بزارم روی پیشونیت ؟ صبر کن اینطوری خودت نگه دار می تونی ؟ گفتم آره می تونم پرسید تو چرا رفته بودی توی باغ اونم توی اون بارون؟ گفتم وقتی میرفتم بارون نمی اومد موقع برگشتن گرفت و تا رسیدم به عمارت خیس شدم همینطور که پام توی آب بود و دستمال رو روی پیشونیم نگه داشته بودم نریمان رفت و دوتا قرص آورد و با یک لیوان آب بهم داد و گفت خب اینم سزای کسی که نخواسته بود بیاد هفتم ثریا اصلا بگو ببینم چرا نیومدی خانم گفت من که بهت گفتم آخه پریماه بیاد چیکار ؟اون خودش به اندازه ی کافی داره هر وقت از خونه شون میاد چشمهاش از گریه ورم کرده نخواستم بیشتر از این گریه کنه ولش کن بچه رو الان حالش خوب نیست اونقدر حالم بد بود که نفهمیدم کی و چطور خوابیدم خوابی همراه با هذیان اما لحظاتی بود که می فهمیدم هم نریمان کنارمه و هم خانم شالیزار هم که سوپ به زور بهم می داد رو یادمه ولی بعد دیگه چیزی نفهمیدم و وقتی چشمم رو باز کردم دکتر داشت معاینه ام می کرد و شنیدم که خانم می گفت نریمان نسخه رو بده به احمدی زود بگیر و بیاره یکم بهتر شد پریماه رو ببر خونه ی مادرش اینطوری خیالم راحت تره یک وقت یک طوریش نشه نریمان گفت مگه نشنیدین دکتر گفت که سرما خورده خوب میشه بی خودی خانواده اش رو نگران نکنیم بهتره. اونوقت فکر می کنن ما عرضه نداشتیم دو روز از پریماه مراقبت کنیم خانم گفت من می ترسم تبش خیلی بالاست فردا معترض ما نشن که چرا بهمون خبر ندادین نریمان گفت باشه اگر دیدیم حالش بهتر نشد من میرم مادرشو میارم اینطوری خوبه ؟ خانم گفت من خیلی این دختر رو دوست دارم براش نقشه ها کشیدم به مادرش قول دادم ازش یک خانم بسازم و این کارو می کنم پریماه لیاقت داره خانمه با شخصیت و با وقاره نریمان گفت چه نقشه ای می خواین چیکار کنین ؟ گفت صبر کن می ببینی حالا الان وقتش نیست به موقعش بهت میگم بین حرفای اونا که خیلی دلم می خواست گوش کنم خوابم برد نمی دونم چه ساعتی از شب بود که از شدت سرفه بیدار شدم چشمم رو باز کردم کسی توی اتاقم نبود سرفه هام پیاپی شد و روی تخت نشستم یک مرتبه در اتاق باز شد و نریمان رو توی نور دیدم که صدا می زد شالیزار شالیزار بیا ببین پریماه چش شده خودمو جمع و جور کردم و لحاف رو کشیدم تا روی سینه ام و گفتم نترسین فقط سرفه می کنم گفت می خوای برات آب بیارم ؟ گفتم اینجا هست ممنونم می خورم شما رو ها رو به زحمت انداختم. گفت مامان بزرگ می گفت تبت کم شده بهتری ؟ گفتم بله احساس می کنم که بهترم فقط سینه ام می سوزه و سرفه می کنم درد می گیره گفت اجازه میدی میام توی اتاقت ؟ شالیزارکه وارد شد نریمان هم اومد و روی صندلی نشست و گفت ترسیدم وقتی اونطور سرفه کردی تو رو خدا پریماه مراقب خودت باش من دیگه هر کس سرفه می کنه از ترس می خوام سکته کنم مریضی ثریا رو هم اینطوری فهمیدم مدام سرفه می کرد البته دور از جون تو شالیزار با همون خنده ی همیشگی گفت پریماه خیلی ما رو ترسوندی من برم به خانم بگم که بهتر شدی چیزی نمی خوای گرسنه نیستی ؟ برات آش مریضی درست کردم حاضر بشه میارم نریمان گفت الان براش یک لیوان شیر گرم بیار شالیزار که رفت پرسیدم تو چطوری ؟ حالت بهتره گفت ای دیگه حال من که بهتر نمیشه مگه می تونم فراموش کنم راستی می خواستم باهات حرف بزنم اومدم دیدم مریض شدی گفتم بگو الان حالم بهتره گوش می کنم گفت با مادر ثریا حرف زدم ولی اون به جای جواب یک نامه از ثریا بهم داد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم‌ بچگیامو میخواد خنده های از ته دل و ذوق و شوق اون زمانها🍀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت : تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟ لقمان جواب داد: آرى. او گفت : پس تو همان چوپان سياهى؟ لقمان گفت: سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟ آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو. لقمان گفت: برادرزاده، اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى. گفت: چه كارى؟ لقمان گفت : فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى. البداية و النهاية، جلد ۲، صفحه ۱۲۴ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادویک خیلی تبش بالاست امانت مردمه یک طوریش نشه نریمان توی
چیزایی توش نوشته بود که من اصلا نمی دونستم و فکر می کردم اونو شناختم این نامه رو توی بیمارستان نوشته بود که اگر طوریم شد بدین به نریمان با کنجکاوی پرسیدم چی نوشته بود میشه بگی ؟ گفت نه می خوام بهت بگم ثریا نوشته بود که قبلا نامزد داشته و اون به خاطر همین مریضی ولش کرده و بهم زده خودش خواسته بود که به من چیزی نگن و می ترسیده که منم همین کارو باهاش بکنم نمی دونم اون منو چقدر شناخته بود ولی تو باور می کنی که من از وقتی فهمیدم تنها چیزی که به فکرم نرسید همین بود که ولش کنم حاضر بودم هر کاری براش بکنم که خوب بشه آخ که اگر منو شناخته بود الان وضعیت فرق می کرد ما چهار ماهه که همدیگر رو می شناختیم اون باید می فهمید که من چطور آدمی هستم گفتم آره من باور می کنم تو اهل این کار نبودی می دونم به پاش می موندی متاسفانه ثریا به خاطر هیچی جونش رو از دست داد و گفت می خوای حالا تو بهم بگی با یحیی چیکار کردی ؟گفتم مهم نیست تموم شد دیگه گفت بگو خجالت نکش می خوام بدونم چی شد ؟ گفتم هیچی برام شرط گذاشتن که یا بیام سرکار یا اونا رو انتخاب کنم تنها کسی که می دونه من چرا دارم اینجا کار می کنم تو هستی مامان من یک عمر خانمی کرده حتی کار خونه نمی کرد وفور نعمت توی خونه ی ما بوده و آقاجونم از شیر مرغ و جون آمیزاد رو برامون فراهم می کرد همیشه یک عده سر سفره ی ما نشسته بودن من اهل کار کردن توی خونه ی خودمون نبودم چه برسه به خونه ی کسی ولی چیکار می کردم که اینقدر بهم پول بدن فعلا اینجا هستم تا یکی دوماه دیگه تو یک نفر رو پیدا کن برای خانم من باید برم و یک کار دیگه پیدا کنم گفت به خاطر یحیی؟گفتم نه اصلا موضوع این نیست یحیی دیگه از زندگی من رفت بیرون تموم شد هر چی از دهنم در میومد به مامانش و عموم گفتم دیگه هیچکدومشون توی صورتم هم نگاه نمی کنن از اینجا به خاطر خودم میرم نمی تونم با این عنوانی که دارم زندگی کنم می خوام توی زندگیم کسی بشم پیشرفت کنم اینجا همینی که هستم می مونم نریمان می دونی چی میگم ؟گفت آره می دونم می فهمم ولی تو اصلا شدی عضو این خانواده کسی تو رو به عنوانی که میگی نگاه نمی کنه مخصوصا من تو دوست خوب من هستی باور می کنی یا نه من هر اتفاقی که برام میفته اولین نفری که به ذهنم می رسه تویی که برات تعریف کنم فعلا فکر رفتن رو از سرت بیرون کن تازه مامان بزرگ برات خیال هایی داره هنوز به من نگفته ولی از زیر زبونش می کشم و بهت میگم تو برای ما خیلی ارزش داری از همون اولی که دیدمت فهمیدم آدم خاصی هستی یادته چقدر هم از من بدت میومد همچین بهم نگاه می کردی که فکر می کردم همین الان منو می زنی خندم گرفت و اونم خندید ما با هم خندیدم ولی از ته دلمون نبود که هر دوی ما با غمی بزرگ دست به گریبان بودیم. با بغض شدیدی که توی گلوم نشسته بود خندیدم و خندیدم تا دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم بغضم ترکید و چنان به گریه افتادم که نریمان هم همپای من اشک ریخت شایدم مریضی که داشتم توانم رو کم کرده بود نریمان اشکهاشو پاک کرد و از جاش بلند شد و با نگرانی گفت پریماه من حرف بدی زدم ؟ خواهش می کنم بهم بگو اینطوری گریه نکن گفتم اجازه بده الان خوب میشم حالم خیلی بده نریمان ببخشید خیلی داره بهم فشار میاد که از حد توان من خارجه دیگه نمی تونم تحمل کنم معذرت می خوام منو ببخش تو خودت کم نداری نمی خواستم بیشتراز این اذیتت کنم خواهش می کنم تنهام بزار برو بعدا حرف می زنیم بی توجه به خواسته ی من دوباره نشست و سرشو انداخت پایین اونم غمگین و افسرده بود و حال همدیگر رو درک می کردیم مدتی سکوت کرد و گذاشت دلمو خالی کنم اشکم رو پاک کردم و با یک لبخند زورکی و حالت گریه ای که داشتم گفتم خب تموم شد.داشتیم می گفتیم آره اون روز رو یادمه مخصوصا وقتی اومدی بودی برای طلبکاری و از رنگ چشم من حرف می زدی دلم می خواست بزنمت آخه تو نمی دونی ما چه حال و روزی داشتیم لبخندی تلخ تر من زد و گفت ای وای من ای داد بیداد یادته ؟ نگو که خودمم هر وقت یادم میاد خیس عرق میشم پریماه تو نمی دونی وقتی تو رو اونطور توی بازار دیدم که دنبال یک نفر می گردی که النگو های مادرت رو بفروشی تازه فهمیدم که شما ها واقعا پول نداشتین ولی به خدا تقصیر عموت بود کسی باور نمی کرد که معمار هیچی براتون نذاشته باشه گفتم می دونم حالا دیگه تو رو شناختم اما منم نمی دونستم و حالا می فهمم که اون زمان آقاجونم خرج دو خانواده رو می داد تازه هر چی در میاورد به شکم اطرافیانش می کرد ما هم نفهمیدیم که چرا هیچ پس اندازی نداشت یک مقدار طلا بود که برای من و خواهرم و مادرم خریده بود البته مقدارش کم نبود ولی خب همه رو فروختیم یک فکری کرد و گفت ببخشیداگر حالت بهتره یک سئوال ازت می کنم این گریه تو به خاطر یحیی بود ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و یک روز اشک هایت سرازیر می شود،نه به خاطر مشکلات،بلکه به این دلیل که خداوند همه دعاهای تو را اجابت کرده است.✨ شبتون زیبا🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زيباترين سلام دنيا طلوع خورشيد است،☀️ آن را بدون غروبش تقدیمتان میکنم برایتان قلبی خالی از بغض و کدورت چشمی بینا، ذهنی‌ آگاه و روشن، و لحظاتی ناب آرزومندم... سلام صبحتون بخیرر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاشکی میشد...😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انواع عذرخواهی.... - @mer30tv.mp3
4.39M
صبح 25 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادودو چیزایی توش نوشته بود که من اصلا نمی دونستم و فکر می
پریماه لجبازی نکن من می تونم باهاش حرف بزنم می دونم چی بگم تا به خودش بیاد و نزاره این عشق تبدیل به خاکستر بشه به خدا حیفه گفتم نه بابا یحیی برای من تموم شد فایده ای نداره مشکل من اون نبود کسی هست که دل سیاهش رو با حرف نمی تونیم سفید کنیم هر چند به قول خودش زوری که نیست منو نمی خواد اون روز داد زد و اینو توی صورتم گفت خیلی باید بی غیرت باشم که دوباره بخوام اسم یحیی رو بیارم ولی می دونم که ریشه این نخواستن به خود من بر می گرده و حرفی که نباید می زدم و زدم آخه در موقعیتی قرار گرفته بودم که باید آبروی یکی رو می خریدم در اون لحظه حساس چیز دیگه ای به فکرم نرسید جز اینکه خودمو قربونی کنم گفت واقعا ؟ ای خدا ؟ خب ؟بعدش چی شد ؟ گفتم همین دیگه قربونی شدم الانم اینجام گفت به نظرم این فداکاری بوده نباید خودتو قربونی بدونی پریماه به خودت افتخار کن بگو من کاری کردم که آبروی یک نفر رو خریدم پس تو یک قهرمانی و همیشه وقتی یادت میاد با خودت بگو این کارو کردم و پشیمون نیستم چون اگر نمی کردی حتما عواقب بدی داشت درسته ؟ گفتم آره درسته.در همین موقع خانم با عصاش در رو که نیمه باز بود هل داد و وارد شدو گفت نریمان تو اینجایی ؟ چی میگین دل دادین قلوه گرفتن ؟ نریمان گفت چی داریم بگیم مامان بزرگ؟ بیا عزیزم بیدار شدین پریماه سرفه می کرد ترسیدم حالش بد شده باشه حالام داشتیم درد دل می کردیم هیچ کدوم نه دل داریم نه قلوه از بدبیاری هامون حرف می زنیم خانم عصا زنون رفت تا کنار پنجره و روی یک صندلی دیگه نشست و گفت خوبه والله برای من که درد دل نمی کنه هر کاری کردم زبون باز نکرد که یک کلمه از زندگیش بگه اونوقت منه دهن لق همه ی زندگیم رو براش تعریف کردم نریمان با مهربونی گفت بهش گفتین چه شیرزنی بودین ؟ گفتین که این خانواده رو شما نجات دادین و اگر اسمی از سالارزاده ها هست زیر سایه ی شماست ؟ خانم خندید و گفت مگه میشه نگم منه از خود راضی از خودم تعریف نکنم صبح ؛شب نمیشه نریمان بلند شد و خانم رو بغل کرد و بوسید و در همون حال گفت فدا تون بشم تعریف هم دارین خانم بازم خندید و گفت نمی خواد فدای من بشی تو همینقدر که غصه نخوری من ببینم که خوبی برای من کافیه. حالا بهم بگو ببینم پریماه چشه ؟ نکنه خاطر کسی رو می خواد که اینطور پژمرده و غمگینه ؟ قلبم شروع کرد به تند زدن که نکنه نریمان حرفی بزنه ولی اون گفت نه بابا عاشق چیه همین که من عاشق شدم برای همه ی ما بسه اون برای خانواده اش نگرانه تازه فوت پدرشم نتونسته فراموش کنه بهش حق بدین شما خبر ندارین معمار چه مرد خوبی بود من که غریبه بودم دوستش داشتم پریماه که دیگه دخترش بودو اینطور که میگه سوگلی باباشم بوده خانم گفت معلومه خیلی هم خوب تریبت شده باریکلا به مادرش اون زن قشنگی بود پریماه به اون رفته پاشو بریم شام بخوریم من خیلی گرسنه هستم به شالیزارم گفتم آش پریماه رو بیاره همین جا بخوره پاشو نریمان توام چند روزه خوب غذا نخوردی نریمان همینطور که از اتاق بیرون می رفت گفت مراقب خودت باش دیگه نبینم خودتو سرما بدی من فردا میام اگر چیزی لازم داری یا پیفامی برای خانواده ات داری بگو من انجامش میدم گفتم نه ممنونم چیزی نمی خوام بهشون گفته بودم این هفته نمیام منتظرم نبودن.آشم رو توی تخت خوردم وخوابیدم دیگه تب نداشتم و صبح احساس کردم حالم بهتره ولی هم گلوم درد می کرد و هم بشدت به سرفه می افتادم یک هفته گذشت نریمان هر روز صبح خیلی زود میرفت سرکار و حدود ساعت نه تا ده شب بر می گشت معمولا اون موقع من و خانم شام می خوردیم و می خوابیدیم و اون یکراست میرفت بالا و شالیزار براش غذا می برد صبح با صدای نریمان که میرفت سراغ خانم و عادت داشتن بلند حرف می زدن بیدار می شدم عمدا از اتاقم بیرون نمی رفتم تا بدونم که نریمان رفته چون حالا که داشت توی عمارت زندگی می کرد نمی خواستم حرفی برام درست بشه عمارت بزرگ بود و گرم کردنش کارآسونی نبود در اتاق های بزرگ بسته شده بود و یک بخاری نقتی بزرگ توی راهروی هال مانند عقب عمارت گذاشته بودن که تقریبا همه جا رو گرم می کرد و یک بخاری ذغال سنگی توی آشپزخونه و دوتا والر برای اتاق من و خانم با سرد شدن هوا دیگه رفت و آمد ما به همین قسمت عمارت محدود شده بود. ظاهرا یک بخاری هم توی اتاق نریمان در طبقه ی بالا بود که عصر ها شالیزار میرفت و روشنش می کرد که تا نریمان بیاد اتاقش گرم شده باشه من هنوزم پامو به اون طبقه نداشته بودم تا یک روز نزدیک ظهر که خانم خواب بود من رفتم به گلخونه خیلی اونجا رو دوست داشتم در عین حال خانم هم از اینکه می دید من به گلاش اهمیت میدم خوشحال می شد.حالا دیگه می دونستم که باید چیکار کنم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ گردو سابیده شده ✅ سبزی سرخ شده مخصوص ✅ گوشت خورشتی ✅ رب انار ترش یک قاشق ✅ آب سرد یخچالی ✅ بادمجان گوجه سرخ شده ✅ گلپر (اختیاری) ✅ پیاز یک عدد ✅ سبزی گشنیز وچوچاق بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f