نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هشتاد اومد جلو و دو دوستی محکم کوبوند تو سرم بعدم شروع کر
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_هشتادویک
جنازه هادی رو آورده بودن داخل ایوون ،همه خواهرا نشسته بودن دورش و براش و گریه میکردند، شاید تو زنده بودنش اخلاق نداشت ودل خوشی ازش نداشتن ولی به هرحال یکی یدونه برادرشون بود یکی از خواهراش با غیظ اومد طرفم و خواست یه چیزی بگه که زهرا صداشون زد و همشون توی یک اتاق جمع کرد ودر و بستن بعد از ده دقیقه همه اومدن بیرون یه خورده ارومتر شده بودن .
کم کم سرو کله اهل روستا پیدا شد ،خواستند جنازه هادی وببرن طرف قبرستون و خاکش کنند ، بچه ها هیچ عکس العملی نشون ندادند حتی محمد هم اروم شده بود هیچ کس برای هادی جیغ نزد حتی خواهراش پدرو مادرم هم ترجیح دادن خودشون و کاسه داغ تراز آش نکند.
به طرف قبرستون حرکت کردیم تو خواب و رویا بودم نمیدونستم ناراحت باشم یا خوشحال ، یعنی بدبختیهای من قرار بود تموم بشه ،
هادی با تموم منم منمش الان آروم خوابیده بود و زورش حتی به یه پشه هم نمیرسید.
تابوت و دم قبر زمین گذاشتن خواستم برای آخرین بار ببینمش خودم و از لای جمعیت به هادی رسوندم و یه نگاه غمگین بهش کردم هرچی بود پدر بچه هام بود میترسیدم از اینکه بعدها من و مصوب مرگ پدرشون بدونند ،دلم براش سوخت خیلی مظلومانه خوابیده بود شاید بداخلاقیهاش تقصیر خودش نبود هر چی بود که دفتر زندگیش بسته شد.
کار خاکسپاری هادی که تموم شد به سمت خونه حرکت کردیم .مادرم و زهرا آبگوشت بار کرده بودن غذای بچه ها رو دادم خودمم داشتم با غذا بازی بازی کردم که شنیدم مادرم با یکی حرف میزنه وغرغر میکنه و بده منو میگه منیر بود خوهار عزیزم بلند شدم و بدو رفتم بغلش دلم یه آغوش امن میخواسم کسیو جز منیر نداشتم یه کمی بغل هم گریه کردیم نمیدونم چقدر تو حال خودمون بودیم که زهرا اومد وگفت سفره پهنه به خواهرت بگو بشینه من که از زهرا شرم داشتم اروم به خواهرم گفتم بشین .
یه هفته همه خونه ما بودن خواهرای هادی مادرم وخواهرم، بعد از یک هفته کم کم همه رفتن انگار با تموم شدن این یه هفته دیگه هادی و داغش هم تموم شده بود همه رفتن سر خونه زندگیشون حتی مادرم هم با منت گفت یه هفته پدرت و بچه ها رو ول کردن به امون خدا ،حتی یک کلمه نگفت تو بدون مردو خرجی میخوای چیکار کنی .اما خواهرم غصه من و میخورد گفت که از این به بعد هر کاری داشتی میتونی رو خودم وشوهرم حساب کنی.
اونم خداحافظی کرد ورفت فقط زهرا مونده بود وقتی همه رفتند صدام کرد و گفت بشین ،کنارم نشست و دستام و گرفت وگفت از این به بعد یه خواهر دیگه هم داری بنام زهرا میتونی روی من حساب کنی از روز اولی که دیدمت مهرت به دلم نشست ، دستاش و سرم با خجالت پایین کردم و دستاش و به نشانه موافقت فشار دادم اونم بعد از اینکه غذا بار گذاشت با شوهرش وبچه هاش رفتند.
من موندم و چند تا بچه بی پدر ، نباید خودم و میباختم بخاطر بچه هامم که شده باید قوی تر از قبل با مشکلات میجنگیدم.
اونشب و هر جوری بود خوابیدم.
فردا صبح زود بیدار شدم نباید همین اول کار از خودم ضعف نشون میدادم از این به بعد هم باید مرد خونه بودم هم زن ،بچه ها رو یکی یکی بیدار کردم صبحونشون و دادم خونرو
به طلا سپردم و با عباس راهی صحرا شدیم تا ظهر سر زمین کار کردیم سر درد امونم و بریده بود و خون بود که از چشمام راه افتاده بود دستمال تو جیبم و رو چشام گذاشتم و با عباس راهی خونه شدیم پسرم نگران بهم نگاه میکرد.
یه لبخند بهش زدم تا خیال بچه راحت بشه ،
به خونه رسیدیم طلا بچم خودرو مثه دسته گل کرده بود و غذا رو اماده کرده بود غذا رو خوردیم یه کم استراحت کردیم ولی نون چشمام بند نمیومد ،سردردم امونمو بریده بود.
دیگه عصر شده بود که صدای در زدن اومد بچه ها در وباز کردن ،صدای زهرا بود با لب خندون وارد شد ،خدایی گذشتش خیلی بود هر چی بود من خواسته و نا خواسته برادرش و کشتم بود .تا پارچه رو دید گفت خدا بد نده چشمای تو که هنوز خون میاد من اون شب فکر کردم شاید براثر دعوا با هادی چشمات خون اومده وخوب شده ولی چشمات وضعش خیلی خرابه .
بهش گفتم که قصه چشمای من مال یکی دوروز نیست ورفتم دکتر ودکتر چی گفته واینکه هادی و حتی مادرم پشت گوش انداختن ،حتی برا خودم هم دیگه مهم نیست وباهاش خو گرفتم.
زهرا رو دست خودش زد و گفت تو هنوز جوونی حیف نیس بیخیال چشمات شدی بلند شو بلند شو کارات و بکن با شوهرم ماشین میگیریم میبریم دکتر بعد عباس و صدا زد و گفت که بره به مادرم خبر بده که اونم همراهم بیاد.
مادرم بعد از نیم ساعت اومد گفت خونه یه عالمه کار دارم وبهانه اورد ولی از خجالت زهرا مجبور شد که بیاد.بچه هارو به همسایه ها سپردم وراهی شهر شدیم.
به مطب همون دکتر قبلی رفتیم خیلی شلوغ بودیم به شدت درد میکرد وچشام تار میدید.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #عزیز_جان #قسمت_هشتاد به زهرا قسم به جون فارق آخه تو که همین جوری نمیای
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عزیز_جان
#قسمت_هشتادویک
عروسی ماشالله یه کم عقب افتاده بود و حالا چند روزی بیشتر نمونه بود وضع اوس عباس هم که خوب شده بود و باز حالا فکر می کرد پشتش به کوه بنده و ولخرجی هاشو شروع کرده بود.برای همین وقتی قرار شد بره و رو نمایی بخره دلم شور می زد که بازم زیاده روی نکنه.وقتی برگشت من تو حوضخونه لباس پهن می کردم اومد و روی پشتی نشست یه دستمال در آورد و عرقشو خشک کرد و منو صدا کرد و گفت عزیز جان بیا کارت دارم بیا ببین چی خریدم …دستمو خشک کردم و رفتم پیشش ..از تو جیب کتش یک گردنبد ه خیلی قشنگ و خیلی سنگین از لای دستمال در آورد و به من گفت: خوبه ؟ سرم داغ شد چه لزومی داشت همچین چیزی برای رو نمایی بخره یه کم نیگاش کردم و گفتم زیادی خوبه مبارکشون باشه دوباره شروع کردی اوس عباس چه خبر بود آخه …. و رومو برگردوندم تا برم دستمو کشید و گفت : قرربونت برم برای تو خریدم خوبه ؟ تو دلم گفتم الهی بمیری نرگس حالا چیکار کنم؟مونده بودم گفتم : آخه شما این همه زحمت می کشی واسه ی من بری طلا بخری ؟اوس عباس گفت : ببخشید…آخه من مگه یادم میره که تو همه ی طلا هاتو فروختی و دادی به من …. فکر نکن یادم رفته بازم برات می خرم بیا بندازم گردنت قربونت برم..همین طور که داشت اونو گردن من مینداخت پرسیدم پس پیشکشی چی؟ دست در چیبش کرد و یک بسته در آورد و گفت: شش تا النگو خریدم هر چند تا شو که می خوای بده به عروس بقیه رو برای خودت نگه دار ..گفتم نه دیگه همه رو می دم بد میشه ….به خاطر خان باجی ….گفت نه من در واقع سه تا شو برای تو خریدم …ولی هر چی تو صلاح می دونی.
سه چهار روزی بیشتر به عروسی نمونده بود که من به فکر لباس افتادم و خلاصه یک شبه لباسی برای خودم دوختم که دهن همه باز مونده بود من با وجود اینکه چهار تا بچه زاییده بودم هنوز هیکل خوبی داشتم و از همه مهمتر شکم نداشتم ….آخه می دونی اون زمان به جز دخترا همه ی زن ها شکم گنده داشتن و چون مال من بزرگ نشده بود خیلی جلب نظر می کردم .یک روز به عروسی اوس عباس کالسکه گرفت و ما رو برد خونه ی خان بابا, تا اگر کمکی از دستم ما بر میومد انجام بدیم…. ولی حرف از اینا بیشتر بود چون خان بابا شاید چهل نفر رو اَجیر کرده بود تا سور و سات عروسی رو رو براه کنن …از دیدن ما بیشتر از همه خان بابا خوشحال شد… معلوم بود دلش برای کوکب و اکبر خیلی تنگ شده اون به خاطر کار زیاد تو گاو داری نمی تونست جایی بره و باز از من دلگیر بود و گفت : نگفتم میری جاجی جاجی مکه تو به من قول ندادی زود, زود میای پیش ما چی شد؟دلم براش سوخت که اینقدر منت ما رو می کشید و ما اینقدر بی توجه بودیم خودم رفتم جلو و بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم ببخشید خان بابا ما بیشتر دلمون تنگ شده بود …دلم برای شما پر می زد ولی اوس عباس رو که ….میدونی خیلی کار می کنه……. چشم به خدا قول می دم از این به بعد همش اینجا باشم حالا سرمون فارغ تره ….خلاصه از دلش در آوردم …..این بار فتح الله خیلی با من گرم و مهربون بود و دور ور من می پلکید …من اوس عباس رو می شناختم و می دونستم خوشش نمیاد کسی دور و ور من باشه خودم ازش دوری می کردم ولی احساس کردم فتح الله می خواد یه چیزی به من بگه ولی دست, دست می کنه ….تو خونه برو و بیا ی غریبی بود هوا داشت سرد می شد و خان بابا نگران بود مهمون ها سرما نخورن …خان باجی تموم فامیل منو دعوت کرده بود فکر کنم سی یا چهل نفر می شدن …من اجازه گرفتم و زهرا خانم و آقای مصدق رو هم دعوت کرده بودم ….
منم تا اونجا که در توانم بود کمک کردم ، و صبح روز عروسی خانواده عروس اومدن و من اونجا با لیلی آشنا شدم دختر چهارده ساله ی بسیار ظریف و لاغری بود با پوست سبزه ولی زیبا رو….. و بر خلاف ملوک اهل حرف زدن و نظر دادن…. با هم رو بوسی کردیم و خان باجی منو این طوری معرفی کرد اینم همون نرگس خانمه که تعریفشو شنیدین عروس و دختر بزرگ منه که بهتون بگم شماهام دست خودتون نیست مجبورتون می کنه خاطر خواش بشین یه دفعه چشم باز می کنین می بینین مبتلا شدین ….و خودش قاه قاه خندید …
مادر لیلی با من که رو بوسی می کرد گفت : خان باجی همش از شما میگه خوشحال شدم که لیلی جاری مثل شما داره ……به زودی مطرب ها هم اومدن و مشاطه ها هم مشغول درست کردن عروس شده و بزن و به کوب راه افتاد البته من و خان باجی چیزی نفهمیدیم چون خیلی کار داشتیم …خان باجی دست منو کشید و گفت بسه دیگه بیا توام برو خودتو بزک کن دستمو از.دستش دراوردم و با تندی گفتم نه نمی خوام …با تعجب پرسید چرا مادر مگه تو پیر زنی ؟ باید که خودتو درست کنی ..یک لحظه تمام بدنم سست شد و صورتم مثل گچ دیوار سفید یاد روزی افتادم که به زور صورت منو برای عروسی با حاجی بزک کردن.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_هشتاد قبل آیلار علیرضا کوتاه پاسخ داد: توی کوچه زمین
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_هشتادویک
سپس لب ورچید و با بغض گفت: فقط اینکه نتونستم برم خواستگاری، واسه همیشه به دلم می مونه..سیاوش لبخند کم رنگی زد؛ نگاه گذرایی به صورت دخترک انداخت و گفت: به قول خودت این عروسی سر بگیره، اون قدر مراسم هست، بری و بیایی که خواستگاری یادت بره.آیلار که در اثر گرمی آب و ماساژ دردش خیلی کمتر شده بود، لبخند زد و گفت: الهی هر چه زودتر اون روزها بیاد...و در رویایی شیرین عروسی منصور غرق شد.بالاخره سیاوش از مقابل پایش بلند شد و گفت: مطمئنم نشکسته ولی فردا صبح باید بری بیمارستان عکس بگیری تا خیالمون راحت بشه؛ میرم درمانگاه برات یک آمپول مسکن میارم... وگرنه امشب، احتمالاً نتونی بخوابی.از اتاق که بیرون آمدند، سیاوش بدون نگاه کردن به صورت علیرضا، گفت: زود بر می گردم.قبل از رفتنش، علیرضا با مشت های گره کرده و صدای که خشن شده بود، پرسید: اون همه ماساژ پاش لازم بود؟سیاوش متوجه منظور برادرش شد؛ این بار مستقیم به چشمانش نگاه کرد و گفت: اون الان فقط مریض منه! نه تنها آیلار، هر کس دیگه ای هم که بود، این آب گرم و ماساژ لازم داشت تا دردش کمتر بشه و من براش انجام می دادم... در ضمن علی اون دختر خیلی روز ها، خیلی جاها با من تنها بوده؛ اما دست من هیچ وقت هرز نرفته! حتی اون زمانی که تمام و کمال مال خودم می دونستمش... حالا که دیگه شوهر داره؛ من انقدر بی شرف نیستم که با زن شوهر دار ور برم علی! بخصوص اگه اون، زن برادرم باشه! انگشتش را چند بار پشت هم به سینه علیرضا زد و گفت: حتی اگه برادرم نامرد ترین مرد دنیا باشه..پشت به علیرضا کرد و خواست برود اما دوباره بر گشت و گفت: یک چیز دیگه… اون زنی هم که توی اتاق نشسته، زنی نیست که اجازه بده کسی دست مالیش کنه؛ حتی اگه یک روزی تمام قلبش مال اون آدم بوده باشه! هیچ وقت، هیچ وقت آیلار رو این قدر کم نبین علی، که زن تو باش و با من لاس بزنه؛ اینو از منی بشنو که بیشتر عمرش کنارش گذروندم.پشت به علیرضا کرد و گفت: زود بر می گردم؛ هواش و داشته باش تا بیام.علیرضا وارد اتاق شد؛ احساس می کرد بار روی دوش هایش قدری سبک تر شده. شنیدن این حرف ها از سیاوش برایش آرامش بخش بود؛ هر چند از حرفی که به سیاوش زده بود شرمنده شد. حس می کرد بار بدهکاری هایش به سیاوش مدام بیشتر میشود.سیاوش از حیاط خارج شد؛ برای زود رسیدن به خانه ی عمویش از ماشین استفاده کرده بودند. دوباره سوار شد و به قصد درمانگاه راند.علیرضا کنار آیلار نشست؛ به صورت رنگ پریده اش نگاه کرد. حرف های سیاوش با نجابتی که از این دختر می شناخت، بیشتر همخوانی داشت تا افکار احمقانه ای که گاهی به سر خودش میزد.به آیلار نگاه کرد و پرسید: بهتری؟آیلار گفت: خوبم...طلبکارانه ادامه داد حواست هست که این بلا رو هم تو سرم آوردی؟علیرضا ناخواسته لبخند زد؛ خودش هم نمی دانست دلیل لبخندش چیست و گفت: باشه؛ اینم بزن به حساب من.آیلار باز طلبکار گفت: به چی داری می خندی؟لبخند علیرضا این بار بزرگتر شد و گفت: نمی خندم... ببخشید!آیلار رو برگرداند و حرصی گفت: فعلاً که مثل دیوونه ها داری میخندی.سیاوش زیاد طولش نداد و زود برگشت؛ آمپول و یک جعبه کوچک و بسته ای قرص میان دستان علیرضا گذاشت و گفت: بیرون چقدر هوا سرده... علیرضا تا من یک چای برای خودم می ریزم تو آمپول آیلار تزریق کن.علیرضا تزریق آمپول را سالها پیش از برادرش آموخته بود؛ کنار آیلار نشست. در حال آماده کردن آمپول، به صورت دخترک نگاه کرد. می دانست همسرش چقدر از این نوع دارو می ترسد!لبخندی بر لب نشاند و گفت: نترس؛ زود تموم میشه.آیلار اما بیشتر از ترسیدن خجالت زده بود؛ اینکه قرار بود علیرضا، پشتش را ببیند، باعث میشد خجالت بکشد.آیلار در سکوت دراز کشید؛ خجالت زدگیش باعث شده بود، گونه هایش کمی سرخ شود. علیرضا آهسته کمی از شلوارش را کنار زد؛ دست دخترک که بند، کمربند شلوار بود، بالاخره جدا شد. مرد آمپول دخترک را تزریق کرد؛ آیلار «آخ» آهسته ای گفت.مرد جوان شلوار دخترک را مرتب کرد و گفت: تموم شد.سیاوش وقتی صدای تمام شد برادرش را که مخاطبش آیلار بود شنید؛ سه لیوان چای. ریخت و از آشپزخانه خارج شد.خودش هم نمی دانست چرا برای علیرضا هم چای ریخته! تا همین چند ساعت پیش با تمام قلبش از مردک متنفر بود اما حالا وقتی آن سوال را پرسید، علاوه بر اینکه حسابی به غرورش برخورده بود یک جورهایی هم دلش برای برادر بزرگترش سوخت.حجم فشاری که علیرضا تحمل کرده را می توانست درک کند؛ برای یک مرد هیچ چیز سخت تری از این نبود که چشم زنش دنبال کس دیگری باشد! چشم مردی دنبال ناموسش باشد!برادر بودند؛ هم خون بودند و با همه بدی های که علیرضا در حقش کرده بود باز هم دلش بابت آن همه دردی که تحمل می کرد به درد آمد.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هشتادویک
خیلی تبش بالاست امانت مردمه یک طوریش نشه نریمان توی چهار چوب در ایستاده بود گفت نمی دونم می خواین برم دکتر رو بیارم.خانم گفت بزار خودم بهش دوا بدم اگر تا فردا بهتر نشد میگم احمدی بره بیارش تو بگو شالیزار یک لگن آب بیاره یک دستمال هم بیار بزارم روی سرش تبش بیاد پایین باید چوشنده براش دم کنیم نیم خیز شدم و گفتم نه خانم خوبم بلند میشم نگران نباشین دستشو گذاشت روی سینه منو فشار داد و گفت بخواب دخترِ لجباز تنت آتیش گرفته آخه من نمی فهمم تو با چه عقلی رفتی توی بارون شالیزار می گفت از سر و کله ات آب میریخته این چه عقلیه شما ها دارین ؟ احساس کردم سرم مثل کوه سنگین شده و درد می کنه نریمان با یک لگن آب اومد و گفت چیکار کنم بیام توی اتاقش خانم گفت بیا دیگه من که دست تنها نمی تونم خودمم نمی تونم نگه دارم چیکار کنم؟ دختری بی عقل آخه این چه کاری بود کردی ؟ نریمان گفت پریماه ؟ می تونی بشینی روی تخت ؟ پاهاتو بزار توی آب الان شالیزار رو صدا می کنم مامان بزرگ شما کاری نداشته باش من به شالیزار میگم چیکار کنه خانم روی یکی از صندلی های اتاقم نشست با ناله گفت کمرم یاری نمیده نریمان گفت پاتو بزار توی آب گذاشتم و بی رمق چشمم رو بستم نریمان پرسید اجازه میدی این دستمال رو بزارم روی پیشونیت ؟ صبر کن اینطوری خودت نگه دار می تونی ؟ گفتم آره می تونم پرسید تو چرا رفته بودی توی باغ اونم توی اون بارون؟ گفتم وقتی میرفتم بارون نمی اومد موقع برگشتن گرفت و تا رسیدم به عمارت خیس شدم همینطور که پام توی آب بود و دستمال رو روی پیشونیم نگه داشته بودم نریمان رفت و دوتا قرص آورد و با یک لیوان آب بهم داد و گفت خب اینم سزای کسی که نخواسته بود بیاد هفتم ثریا اصلا بگو ببینم چرا نیومدی خانم گفت من که بهت گفتم آخه پریماه بیاد چیکار ؟اون خودش به اندازه ی کافی داره هر وقت از خونه شون میاد چشمهاش از گریه ورم کرده نخواستم بیشتر از این گریه کنه ولش کن بچه رو الان حالش خوب نیست اونقدر حالم بد بود که نفهمیدم کی و چطور خوابیدم خوابی همراه با هذیان اما لحظاتی بود که می فهمیدم هم نریمان کنارمه و هم خانم شالیزار هم که سوپ به زور بهم می داد رو یادمه ولی بعد دیگه چیزی نفهمیدم و وقتی چشمم رو باز کردم دکتر داشت معاینه ام می کرد و شنیدم که خانم می گفت نریمان نسخه رو بده به احمدی زود بگیر و بیاره یکم بهتر شد پریماه رو ببر خونه ی مادرش اینطوری خیالم راحت تره یک وقت یک طوریش نشه نریمان گفت مگه نشنیدین دکتر گفت که سرما خورده خوب میشه بی خودی خانواده اش رو نگران نکنیم بهتره. اونوقت فکر می کنن ما عرضه نداشتیم دو روز از پریماه مراقبت کنیم خانم گفت من می ترسم تبش خیلی بالاست فردا معترض ما نشن که چرا بهمون خبر ندادین نریمان گفت باشه اگر دیدیم حالش بهتر نشد من میرم مادرشو میارم اینطوری خوبه ؟ خانم گفت من خیلی این دختر رو دوست دارم براش نقشه ها کشیدم به مادرش قول دادم ازش یک خانم بسازم و این کارو می کنم پریماه لیاقت داره خانمه با شخصیت و با وقاره نریمان گفت چه نقشه ای می خواین چیکار کنین ؟ گفت صبر کن می ببینی حالا الان وقتش نیست به موقعش بهت میگم بین حرفای اونا که خیلی دلم می خواست گوش کنم خوابم برد نمی دونم چه ساعتی از شب بود که از شدت سرفه بیدار شدم چشمم رو باز کردم کسی توی اتاقم نبود سرفه هام پیاپی شد و روی تخت نشستم یک مرتبه در اتاق باز شد و نریمان رو توی نور دیدم که صدا می زد شالیزار شالیزار بیا ببین پریماه چش شده خودمو جمع و جور کردم و لحاف رو کشیدم تا روی سینه ام و گفتم نترسین فقط سرفه می کنم گفت می خوای برات آب بیارم ؟ گفتم اینجا هست ممنونم می خورم شما رو ها رو به زحمت انداختم.
گفت مامان بزرگ می گفت تبت کم شده بهتری ؟ گفتم بله احساس می کنم که بهترم فقط سینه ام می سوزه و سرفه می کنم درد می گیره گفت اجازه میدی میام توی اتاقت ؟ شالیزارکه وارد شد نریمان هم اومد و روی صندلی نشست و گفت ترسیدم وقتی اونطور سرفه کردی تو رو خدا پریماه مراقب خودت باش من دیگه هر کس سرفه می کنه از ترس می خوام سکته کنم مریضی ثریا رو هم اینطوری فهمیدم مدام سرفه می کرد البته دور از جون تو شالیزار با همون خنده ی همیشگی گفت پریماه خیلی ما رو ترسوندی من برم به خانم بگم که بهتر شدی چیزی نمی خوای گرسنه نیستی ؟ برات آش مریضی درست کردم حاضر بشه میارم نریمان گفت الان براش یک لیوان شیر گرم بیار شالیزار که رفت پرسیدم تو چطوری ؟ حالت بهتره گفت ای دیگه حال من که بهتر نمیشه مگه می تونم فراموش کنم راستی می خواستم باهات حرف بزنم اومدم دیدم مریض شدی گفتم بگو الان حالم بهتره گوش می کنم گفت با مادر ثریا حرف زدم ولی اون به جای جواب یک نامه از ثریا بهم داد
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f