eitaa logo
نوستالژی
60.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
21.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قشنگی ابرهای آسمونو دیدید؟انگار خدا ساعت ها نشسته با دقت و‌حوصله نقاشی کشیده ☁️☁️ .عاشق آفتاب بعد بارونم یه روز قبل این کلیپ بارون شدیدی داشتیم به خاطر همین همه ی درختا و سبزه ها از تمیزی برق میزنن انگار یه خونه‌تکونی اساسی کردن برا اومدن پاییز🍂🍂 . امیدوارم از دیدن این کلیپ کوتاه حسابی لذت ببرید خیلی دوستتون دارم 💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
454_56051071135419.mp3
3.73M
🎶 نام آهنگ: بیقرار 🗣 نام خواننده: ویگن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این پنجره های خوشکل وشیشه های رنگی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادونه همه ی پل ها خراب شد و راه برگشتی نیست ولی هر دومون ب
خانم موافق نبود با ما خیلی بد رفتاری می کرد حالا بهتر شده نبودین اون اوایل که اومده بودیم چطوری به ما حرف می زد کسی پیدا نشد بیاد اینجا بمونه وگرنه بیرونمون می کرد الان زیاد مطمئن نیستیم اون زن آقا خیلی مهربون بود گفتم چی گفتی ؟ اون زن آقا ؟ یعنی چی ؟ گفت آره دیگه آقا یک زن دیگه داشت یک مرتبه نفهمیدیم چی شد که غیبش زد آقا همه جا رو گشت و پیداش نکرد گویا فراری شده بود فکر می کنم از دست کارای آقا ذله شد یا زیر سرش بلند شده بود ما نفهمیدیم بعد از اینکه آقا اون خونه رو توی قمار باخت ما رو آورد اینجا خانم هم نمی خواست و قبول نمی کرد هنوزم نسبت به من کینه داره و هر روز می خواد ما رو بیرون کنه از شنیدن این حرفا مو به تنم راست شد عجب زندگی بلبشویی دارن حالا کم کم دلیل کارای خانم برام روشن می شد اون زنی زجر کشیده بود که با همه توانش سعی داشت نشون بده که اوضاع زندگی دست خودشه ولی ظاهرا اینطور نبود هم دلم براش سوخت و هم بهش حق می دادم که با اطرافیانش این رفتار رو داشته باشه در غیر این صورت نمی تونست ماه منیر خانم سالارزاده باشه در حالیکه خودمو آماده کرده بودم وقتی نریمان با خانم اومد باهاش حرف بزنم تا شاید یکم از بار غمش سبک بشه اونشب اون نیومد برای سوم هم خانم رفت ولی از من نپرسید که می خوام برم یا نه تا صبح روزی که هفتم ثریا بود خانم داشت بین لباس هاش دنبال یک چیز مناسب می گشت که بپوشه و بره همینطور که کمکش می کردم پرسیدم خانم منم باهاتون بیام ؟نگاهی به من کرد و گفت نه تو برای چی می خوای بیای ؟ نه سر پیازی نه ته پیاز آخه نسبتی با ما نداری که ازت توقع داشته باشن لازم نیست به کارت برس و مراقب کارای زیر زیرکی شالیزار باش یک سرم به گلخونه بزن به قربان بگو در و پنجره های اونجا خوب جفت کنه گلا رو سرما نزنه هوا خیلی سرد شده شام هم بگو برای من مرغ درست کنه سرخ کرده اینقدر به حرف سهیلا گوش نکنین من مرغ آبپز دوست ندارم.انگار یکی با پتک زد توی سرم ضربه ای که باید می زدن تا به خودم بیام اونقدر دلم از دنیا گرفته بود که حتی گریه هم دردم رو دوا نمی کرد حس بدی بهم دست داده بود که به فکرم رسید شاید حق با یحیی بوده که نمی خواسته من توی خونه ی مردم کار کنم یاد حرف آقای احمدی افتادم که می گفت عمر خودت رو به پای اینا تلف نکن واقعا من اینجا چیکار دارم می کنم دارم کم کم تبدیل میشم به یک کارگر خونه که اصلا این قرارمون نبود من از روی مهربونی بعضی از کارای خونه رو انجام میدادم و انگار حالا داشت می شد یک وظیفه یک مرتبه یادم اومد که وقت آزمون بانک هم گذشته به خودم اومدم و فکر کردم نه من نباید عمرم رو اینجا تلف کنم این ماه که تموم بشه و یک پولی دستم بیاد میرم و یک کار دیگه پیدا می کنم هر چقدر هم حقوقش کم باشه بهتر از اینکه این نسبت رو بهم بدن که کارگر یک خونه بودم ظاهرا حق با یحیی بود ولی در اون زمان من چاره ای نداشتم احساس می کردم یکی گلومو گرفته و داره خفه ام می کنه لباس پوشیدم و از در عمارت رفتم بیرون تا نزدیک استخر کمی کنارش ایستادم و نگاه کردم دوباره آبش سبزه بسته بود و برگهای خشک شده تمام سطح آب رو پوشنده بودن اونقدر آشفته و بی قرار بودم که همینطور با قدم های تند رفتم به طرف باغ و ازلابلای درخت هایی که برگ هاش زرد شده بودم رد می شدم نه سرما رو احساس می کردم و نه دلم می خواست به چیزی فکر کنم تا انتهای باغ رفتم موقع برگشتن بارون گرفت وبا خوردن قطرات بارون روی صورتم تازه سرما رو حس کردم و می لرزیدم ولی انگار اصلا برام مهم نبود یک حس لجبازی و بیزاری بهم دست داده بود که دلم می خواست هیچوقت دیگه چشمم به هیچ آدمی نیفته با کسی جر و بحثی نداشته باشم دلم تنهایی مطلق می خواست .برای همین زیر اون بارون با قدم های کوتاه و مردد برگشتم به عمارت طوری که همه ی لباس هام خیس بودن و از موهام آب می چکید .اما تصمیم خودم رو گرفته بودم با وجود اینکه خونه ی خودمون رو هم نمی خواستم دیگه حاضر نبودم به عنوان کارگر اینجا کار کنم با این حال لباسم رو عوض کردم و شام خانم رو آماده کردم به اتاقش رسیدم اما بدنم گرم نمی شد و همینطور می لرزیدم.بالاخره رفتم به اتاقم زیر لحاف تا گرم بشم و خوابم برد داشتم خواب می دیدم که خانم داره صدام می کنه پریماه کجایی ولی قدرت جواب دادن نداشتم وبا سردی دست یک نفر رو روی پیشونیم هوشیارشدم چشمم رو باز کردم خانم دستشو گذاشته بود روی پیشونی من و گفت تب داره برای همین چشمش رو باز نمی کنه گفتم نه خانم بیدار شدم شما صدام کردین ؟گفت آره تو چیکار کردی با خودت ؟ چرا رفته بودی توی بارون ؟ مگه از جونت سیر شدی نریمان چیکار کنیم حالا ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خیلی تبش بالاست امانت مردمه یک طوریش نشه نریمان توی چهار چوب در ایستاده بود گفت نمی دونم می خواین برم دکتر رو بیارم.خانم گفت بزار خودم بهش دوا بدم اگر تا فردا بهتر نشد میگم احمدی بره بیارش تو بگو شالیزار یک لگن آب بیاره یک دستمال هم بیار بزارم روی سرش تبش بیاد پایین باید چوشنده براش دم کنیم نیم خیز شدم و گفتم نه خانم خوبم بلند میشم نگران نباشین دستشو گذاشت روی سینه منو فشار داد و گفت بخواب دخترِ لجباز تنت آتیش گرفته آخه من نمی فهمم تو با چه عقلی رفتی توی بارون شالیزار می گفت از سر و کله ات آب میریخته این چه عقلیه شما ها دارین ؟ احساس کردم سرم مثل کوه سنگین شده و درد می کنه نریمان با یک لگن آب اومد و گفت چیکار کنم بیام توی اتاقش خانم گفت بیا دیگه من که دست تنها نمی تونم خودمم نمی تونم نگه دارم چیکار کنم؟ دختری بی عقل آخه این چه کاری بود کردی ؟ نریمان گفت پریماه ؟ می تونی بشینی روی تخت ؟ پاهاتو بزار توی آب الان شالیزار رو صدا می کنم مامان بزرگ شما کاری نداشته باش من به شالیزار میگم چیکار کنه خانم روی یکی از صندلی های اتاقم نشست با ناله گفت کمرم یاری نمیده نریمان گفت پاتو بزار توی آب گذاشتم و بی رمق چشمم رو بستم نریمان پرسید اجازه میدی این دستمال رو بزارم روی پیشونیت ؟ صبر کن اینطوری خودت نگه دار می تونی ؟ گفتم آره می تونم پرسید تو چرا رفته بودی توی باغ اونم توی اون بارون؟ گفتم وقتی میرفتم بارون نمی اومد موقع برگشتن گرفت و تا رسیدم به عمارت خیس شدم همینطور که پام توی آب بود و دستمال رو روی پیشونیم نگه داشته بودم نریمان رفت و دوتا قرص آورد و با یک لیوان آب بهم داد و گفت خب اینم سزای کسی که نخواسته بود بیاد هفتم ثریا اصلا بگو ببینم چرا نیومدی خانم گفت من که بهت گفتم آخه پریماه بیاد چیکار ؟اون خودش به اندازه ی کافی داره هر وقت از خونه شون میاد چشمهاش از گریه ورم کرده نخواستم بیشتر از این گریه کنه ولش کن بچه رو الان حالش خوب نیست اونقدر حالم بد بود که نفهمیدم کی و چطور خوابیدم خوابی همراه با هذیان اما لحظاتی بود که می فهمیدم هم نریمان کنارمه و هم خانم شالیزار هم که سوپ به زور بهم می داد رو یادمه ولی بعد دیگه چیزی نفهمیدم و وقتی چشمم رو باز کردم دکتر داشت معاینه ام می کرد و شنیدم که خانم می گفت نریمان نسخه رو بده به احمدی زود بگیر و بیاره یکم بهتر شد پریماه رو ببر خونه ی مادرش اینطوری خیالم راحت تره یک وقت یک طوریش نشه نریمان گفت مگه نشنیدین دکتر گفت که سرما خورده خوب میشه بی خودی خانواده اش رو نگران نکنیم بهتره. اونوقت فکر می کنن ما عرضه نداشتیم دو روز از پریماه مراقبت کنیم خانم گفت من می ترسم تبش خیلی بالاست فردا معترض ما نشن که چرا بهمون خبر ندادین نریمان گفت باشه اگر دیدیم حالش بهتر نشد من میرم مادرشو میارم اینطوری خوبه ؟ خانم گفت من خیلی این دختر رو دوست دارم براش نقشه ها کشیدم به مادرش قول دادم ازش یک خانم بسازم و این کارو می کنم پریماه لیاقت داره خانمه با شخصیت و با وقاره نریمان گفت چه نقشه ای می خواین چیکار کنین ؟ گفت صبر کن می ببینی حالا الان وقتش نیست به موقعش بهت میگم بین حرفای اونا که خیلی دلم می خواست گوش کنم خوابم برد نمی دونم چه ساعتی از شب بود که از شدت سرفه بیدار شدم چشمم رو باز کردم کسی توی اتاقم نبود سرفه هام پیاپی شد و روی تخت نشستم یک مرتبه در اتاق باز شد و نریمان رو توی نور دیدم که صدا می زد شالیزار شالیزار بیا ببین پریماه چش شده خودمو جمع و جور کردم و لحاف رو کشیدم تا روی سینه ام و گفتم نترسین فقط سرفه می کنم گفت می خوای برات آب بیارم ؟ گفتم اینجا هست ممنونم می خورم شما رو ها رو به زحمت انداختم. گفت مامان بزرگ می گفت تبت کم شده بهتری ؟ گفتم بله احساس می کنم که بهترم فقط سینه ام می سوزه و سرفه می کنم درد می گیره گفت اجازه میدی میام توی اتاقت ؟ شالیزارکه وارد شد نریمان هم اومد و روی صندلی نشست و گفت ترسیدم وقتی اونطور سرفه کردی تو رو خدا پریماه مراقب خودت باش من دیگه هر کس سرفه می کنه از ترس می خوام سکته کنم مریضی ثریا رو هم اینطوری فهمیدم مدام سرفه می کرد البته دور از جون تو شالیزار با همون خنده ی همیشگی گفت پریماه خیلی ما رو ترسوندی من برم به خانم بگم که بهتر شدی چیزی نمی خوای گرسنه نیستی ؟ برات آش مریضی درست کردم حاضر بشه میارم نریمان گفت الان براش یک لیوان شیر گرم بیار شالیزار که رفت پرسیدم تو چطوری ؟ حالت بهتره گفت ای دیگه حال من که بهتر نمیشه مگه می تونم فراموش کنم راستی می خواستم باهات حرف بزنم اومدم دیدم مریض شدی گفتم بگو الان حالم بهتره گوش می کنم گفت با مادر ثریا حرف زدم ولی اون به جای جواب یک نامه از ثریا بهم داد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم‌ بچگیامو میخواد خنده های از ته دل و ذوق و شوق اون زمانها🍀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت : تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟ لقمان جواب داد: آرى. او گفت : پس تو همان چوپان سياهى؟ لقمان گفت: سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟ آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو. لقمان گفت: برادرزاده، اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى. گفت: چه كارى؟ لقمان گفت : فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى. البداية و النهاية، جلد ۲، صفحه ۱۲۴ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادویک خیلی تبش بالاست امانت مردمه یک طوریش نشه نریمان توی
چیزایی توش نوشته بود که من اصلا نمی دونستم و فکر می کردم اونو شناختم این نامه رو توی بیمارستان نوشته بود که اگر طوریم شد بدین به نریمان با کنجکاوی پرسیدم چی نوشته بود میشه بگی ؟ گفت نه می خوام بهت بگم ثریا نوشته بود که قبلا نامزد داشته و اون به خاطر همین مریضی ولش کرده و بهم زده خودش خواسته بود که به من چیزی نگن و می ترسیده که منم همین کارو باهاش بکنم نمی دونم اون منو چقدر شناخته بود ولی تو باور می کنی که من از وقتی فهمیدم تنها چیزی که به فکرم نرسید همین بود که ولش کنم حاضر بودم هر کاری براش بکنم که خوب بشه آخ که اگر منو شناخته بود الان وضعیت فرق می کرد ما چهار ماهه که همدیگر رو می شناختیم اون باید می فهمید که من چطور آدمی هستم گفتم آره من باور می کنم تو اهل این کار نبودی می دونم به پاش می موندی متاسفانه ثریا به خاطر هیچی جونش رو از دست داد و گفت می خوای حالا تو بهم بگی با یحیی چیکار کردی ؟گفتم مهم نیست تموم شد دیگه گفت بگو خجالت نکش می خوام بدونم چی شد ؟ گفتم هیچی برام شرط گذاشتن که یا بیام سرکار یا اونا رو انتخاب کنم تنها کسی که می دونه من چرا دارم اینجا کار می کنم تو هستی مامان من یک عمر خانمی کرده حتی کار خونه نمی کرد وفور نعمت توی خونه ی ما بوده و آقاجونم از شیر مرغ و جون آمیزاد رو برامون فراهم می کرد همیشه یک عده سر سفره ی ما نشسته بودن من اهل کار کردن توی خونه ی خودمون نبودم چه برسه به خونه ی کسی ولی چیکار می کردم که اینقدر بهم پول بدن فعلا اینجا هستم تا یکی دوماه دیگه تو یک نفر رو پیدا کن برای خانم من باید برم و یک کار دیگه پیدا کنم گفت به خاطر یحیی؟گفتم نه اصلا موضوع این نیست یحیی دیگه از زندگی من رفت بیرون تموم شد هر چی از دهنم در میومد به مامانش و عموم گفتم دیگه هیچکدومشون توی صورتم هم نگاه نمی کنن از اینجا به خاطر خودم میرم نمی تونم با این عنوانی که دارم زندگی کنم می خوام توی زندگیم کسی بشم پیشرفت کنم اینجا همینی که هستم می مونم نریمان می دونی چی میگم ؟گفت آره می دونم می فهمم ولی تو اصلا شدی عضو این خانواده کسی تو رو به عنوانی که میگی نگاه نمی کنه مخصوصا من تو دوست خوب من هستی باور می کنی یا نه من هر اتفاقی که برام میفته اولین نفری که به ذهنم می رسه تویی که برات تعریف کنم فعلا فکر رفتن رو از سرت بیرون کن تازه مامان بزرگ برات خیال هایی داره هنوز به من نگفته ولی از زیر زبونش می کشم و بهت میگم تو برای ما خیلی ارزش داری از همون اولی که دیدمت فهمیدم آدم خاصی هستی یادته چقدر هم از من بدت میومد همچین بهم نگاه می کردی که فکر می کردم همین الان منو می زنی خندم گرفت و اونم خندید ما با هم خندیدم ولی از ته دلمون نبود که هر دوی ما با غمی بزرگ دست به گریبان بودیم. با بغض شدیدی که توی گلوم نشسته بود خندیدم و خندیدم تا دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم بغضم ترکید و چنان به گریه افتادم که نریمان هم همپای من اشک ریخت شایدم مریضی که داشتم توانم رو کم کرده بود نریمان اشکهاشو پاک کرد و از جاش بلند شد و با نگرانی گفت پریماه من حرف بدی زدم ؟ خواهش می کنم بهم بگو اینطوری گریه نکن گفتم اجازه بده الان خوب میشم حالم خیلی بده نریمان ببخشید خیلی داره بهم فشار میاد که از حد توان من خارجه دیگه نمی تونم تحمل کنم معذرت می خوام منو ببخش تو خودت کم نداری نمی خواستم بیشتراز این اذیتت کنم خواهش می کنم تنهام بزار برو بعدا حرف می زنیم بی توجه به خواسته ی من دوباره نشست و سرشو انداخت پایین اونم غمگین و افسرده بود و حال همدیگر رو درک می کردیم مدتی سکوت کرد و گذاشت دلمو خالی کنم اشکم رو پاک کردم و با یک لبخند زورکی و حالت گریه ای که داشتم گفتم خب تموم شد.داشتیم می گفتیم آره اون روز رو یادمه مخصوصا وقتی اومدی بودی برای طلبکاری و از رنگ چشم من حرف می زدی دلم می خواست بزنمت آخه تو نمی دونی ما چه حال و روزی داشتیم لبخندی تلخ تر من زد و گفت ای وای من ای داد بیداد یادته ؟ نگو که خودمم هر وقت یادم میاد خیس عرق میشم پریماه تو نمی دونی وقتی تو رو اونطور توی بازار دیدم که دنبال یک نفر می گردی که النگو های مادرت رو بفروشی تازه فهمیدم که شما ها واقعا پول نداشتین ولی به خدا تقصیر عموت بود کسی باور نمی کرد که معمار هیچی براتون نذاشته باشه گفتم می دونم حالا دیگه تو رو شناختم اما منم نمی دونستم و حالا می فهمم که اون زمان آقاجونم خرج دو خانواده رو می داد تازه هر چی در میاورد به شکم اطرافیانش می کرد ما هم نفهمیدیم که چرا هیچ پس اندازی نداشت یک مقدار طلا بود که برای من و خواهرم و مادرم خریده بود البته مقدارش کم نبود ولی خب همه رو فروختیم یک فکری کرد و گفت ببخشیداگر حالت بهتره یک سئوال ازت می کنم این گریه تو به خاطر یحیی بود ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و یک روز اشک هایت سرازیر می شود،نه به خاطر مشکلات،بلکه به این دلیل که خداوند همه دعاهای تو را اجابت کرده است.✨ شبتون زیبا🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زيباترين سلام دنيا طلوع خورشيد است،☀️ آن را بدون غروبش تقدیمتان میکنم برایتان قلبی خالی از بغض و کدورت چشمی بینا، ذهنی‌ آگاه و روشن، و لحظاتی ناب آرزومندم... سلام صبحتون بخیرر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انواع عذرخواهی.... - @mer30tv.mp3
4.39M
صبح 25 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادودو چیزایی توش نوشته بود که من اصلا نمی دونستم و فکر می
پریماه لجبازی نکن من می تونم باهاش حرف بزنم می دونم چی بگم تا به خودش بیاد و نزاره این عشق تبدیل به خاکستر بشه به خدا حیفه گفتم نه بابا یحیی برای من تموم شد فایده ای نداره مشکل من اون نبود کسی هست که دل سیاهش رو با حرف نمی تونیم سفید کنیم هر چند به قول خودش زوری که نیست منو نمی خواد اون روز داد زد و اینو توی صورتم گفت خیلی باید بی غیرت باشم که دوباره بخوام اسم یحیی رو بیارم ولی می دونم که ریشه این نخواستن به خود من بر می گرده و حرفی که نباید می زدم و زدم آخه در موقعیتی قرار گرفته بودم که باید آبروی یکی رو می خریدم در اون لحظه حساس چیز دیگه ای به فکرم نرسید جز اینکه خودمو قربونی کنم گفت واقعا ؟ ای خدا ؟ خب ؟بعدش چی شد ؟ گفتم همین دیگه قربونی شدم الانم اینجام گفت به نظرم این فداکاری بوده نباید خودتو قربونی بدونی پریماه به خودت افتخار کن بگو من کاری کردم که آبروی یک نفر رو خریدم پس تو یک قهرمانی و همیشه وقتی یادت میاد با خودت بگو این کارو کردم و پشیمون نیستم چون اگر نمی کردی حتما عواقب بدی داشت درسته ؟ گفتم آره درسته.در همین موقع خانم با عصاش در رو که نیمه باز بود هل داد و وارد شدو گفت نریمان تو اینجایی ؟ چی میگین دل دادین قلوه گرفتن ؟ نریمان گفت چی داریم بگیم مامان بزرگ؟ بیا عزیزم بیدار شدین پریماه سرفه می کرد ترسیدم حالش بد شده باشه حالام داشتیم درد دل می کردیم هیچ کدوم نه دل داریم نه قلوه از بدبیاری هامون حرف می زنیم خانم عصا زنون رفت تا کنار پنجره و روی یک صندلی دیگه نشست و گفت خوبه والله برای من که درد دل نمی کنه هر کاری کردم زبون باز نکرد که یک کلمه از زندگیش بگه اونوقت منه دهن لق همه ی زندگیم رو براش تعریف کردم نریمان با مهربونی گفت بهش گفتین چه شیرزنی بودین ؟ گفتین که این خانواده رو شما نجات دادین و اگر اسمی از سالارزاده ها هست زیر سایه ی شماست ؟ خانم خندید و گفت مگه میشه نگم منه از خود راضی از خودم تعریف نکنم صبح ؛شب نمیشه نریمان بلند شد و خانم رو بغل کرد و بوسید و در همون حال گفت فدا تون بشم تعریف هم دارین خانم بازم خندید و گفت نمی خواد فدای من بشی تو همینقدر که غصه نخوری من ببینم که خوبی برای من کافیه. حالا بهم بگو ببینم پریماه چشه ؟ نکنه خاطر کسی رو می خواد که اینطور پژمرده و غمگینه ؟ قلبم شروع کرد به تند زدن که نکنه نریمان حرفی بزنه ولی اون گفت نه بابا عاشق چیه همین که من عاشق شدم برای همه ی ما بسه اون برای خانواده اش نگرانه تازه فوت پدرشم نتونسته فراموش کنه بهش حق بدین شما خبر ندارین معمار چه مرد خوبی بود من که غریبه بودم دوستش داشتم پریماه که دیگه دخترش بودو اینطور که میگه سوگلی باباشم بوده خانم گفت معلومه خیلی هم خوب تریبت شده باریکلا به مادرش اون زن قشنگی بود پریماه به اون رفته پاشو بریم شام بخوریم من خیلی گرسنه هستم به شالیزارم گفتم آش پریماه رو بیاره همین جا بخوره پاشو نریمان توام چند روزه خوب غذا نخوردی نریمان همینطور که از اتاق بیرون می رفت گفت مراقب خودت باش دیگه نبینم خودتو سرما بدی من فردا میام اگر چیزی لازم داری یا پیفامی برای خانواده ات داری بگو من انجامش میدم گفتم نه ممنونم چیزی نمی خوام بهشون گفته بودم این هفته نمیام منتظرم نبودن.آشم رو توی تخت خوردم وخوابیدم دیگه تب نداشتم و صبح احساس کردم حالم بهتره ولی هم گلوم درد می کرد و هم بشدت به سرفه می افتادم یک هفته گذشت نریمان هر روز صبح خیلی زود میرفت سرکار و حدود ساعت نه تا ده شب بر می گشت معمولا اون موقع من و خانم شام می خوردیم و می خوابیدیم و اون یکراست میرفت بالا و شالیزار براش غذا می برد صبح با صدای نریمان که میرفت سراغ خانم و عادت داشتن بلند حرف می زدن بیدار می شدم عمدا از اتاقم بیرون نمی رفتم تا بدونم که نریمان رفته چون حالا که داشت توی عمارت زندگی می کرد نمی خواستم حرفی برام درست بشه عمارت بزرگ بود و گرم کردنش کارآسونی نبود در اتاق های بزرگ بسته شده بود و یک بخاری نقتی بزرگ توی راهروی هال مانند عقب عمارت گذاشته بودن که تقریبا همه جا رو گرم می کرد و یک بخاری ذغال سنگی توی آشپزخونه و دوتا والر برای اتاق من و خانم با سرد شدن هوا دیگه رفت و آمد ما به همین قسمت عمارت محدود شده بود. ظاهرا یک بخاری هم توی اتاق نریمان در طبقه ی بالا بود که عصر ها شالیزار میرفت و روشنش می کرد که تا نریمان بیاد اتاقش گرم شده باشه من هنوزم پامو به اون طبقه نداشته بودم تا یک روز نزدیک ظهر که خانم خواب بود من رفتم به گلخونه خیلی اونجا رو دوست داشتم در عین حال خانم هم از اینکه می دید من به گلاش اهمیت میدم خوشحال می شد.حالا دیگه می دونستم که باید چیکار کنم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ گردو سابیده شده ✅ سبزی سرخ شده مخصوص ✅ گوشت خورشتی ✅ رب انار ترش یک قاشق ✅ آب سرد یخچالی ✅ بادمجان گوجه سرخ شده ✅ گلپر (اختیاری) ✅ پیاز یک عدد ✅ سبزی گشنیز وچوچاق بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
968_56086110661356.mp3
7.59M
🎶 نام آهنگ: خاکی 🗣 نام خواننده: ستار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر تمرین میکردیم تا بتونم باهاش آهنگهای زیبا بزنیم😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادوسه پریماه لجبازی نکن من می تونم باهاش حرف بزنم می دونم
رادیو رو زدم به برق و روشنش کردم و همینطور که موزیک گوش می دادم به گلدون هایی که نوبتشون بود آب می دادم یک مرتبه صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم یکه خوردم و انگار یکی تکونم داد و برگشتم و گفتم ای وای تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت تو اینجا چیکار می کنی که اصلا صدای منو نشنیدی ؟ گفتم معلوم نیست ؟صدای رادیو بلنده آخه این وقت روز نمی اومدی خونه نریمان رادیو رو خاموش کرد و گفت مامان بزرگ خواب بود دنبالت گشتم و اینجا پیدات کردم دارن از مخابرات میان که تلفن بکشن اومدم که خودم باشم. گفتم چه خوب شد تلفن باشه آدم خیالش راحت تره گفت پریماه ؟ تو از دست من دلخوری ؟ گفتم نه برای چی این حرف رو می زنی ؟چرا باید دلخور باشم ؟ گفت نمی ببینمت هر شب که میام توی اتاقت بودی و شالیزار می گفت که زود رفتی خوابیدی گفتم نریمان خواهش می کنم دوستی مون رو خراب نکن دلخور باشم بهت میگم خودت می دونی که حالم خوب نبوده ولی الان بهترم تازه فکر می کردم تو وقتی از سرکار بر می گردی حتما خسته ای و می خوای استراحت کنی گفت هر وقت با تو حرف می زنم برام مثل استراحته نمی دونم چرا ولی این یک واقعیته که تو بهم آرامش میدی گفتم راستش منم همین احساس رو دارم سبک میشم انگار مشکلات برام کوچک به نظر می رسن ولی خب همه این جور دوستی ها رو درک نمی کنن و نمی فهمن که همدردی من و تو باعث شده این دوستی بوجود بیاد من نمی خوام کاری کنم که باعث شک دیگران بشم ولی تو هر وقت دلت خواست با من درد دل کنی صدام کن همیشه خوشحال میشم ولی لطفا خانم رو هم توجیه کن که بدونه رابطه ی ما فقط دوستی ساده اس.گفت مامان بزرگ ؟ اون منو می شناسه محاله به من و تو شک کنه ما با هم در مورد تو خیلی حرف زدیم از بابت اون خیالت راحت باشه حالا بگو حالت چطوره بهتر شدی ؟ گفتم آره من خوبم تو بگو چه حال و روزی داری تونستی با نبودن ثریا کنار بیای ؟ گفت نمی دونم به این آسونی نیست میرم سر خاکش گریه می کنم باهاش حرف می زنم ولی احساس می کنم نریمان سکوت کرد و روی سکوی کنار پنجره نشست و با افسوس سرشو تکون داد دست هامو که خاکی بودن بهم مالیدم تا خاک ها بریزن و رفتم جلو و گفتم احساس می کنی چی ؟گفت نمی دونم چطوری بگم در موردم فکر بدی نکنی گفتم بگو نترس من در تو مورد تو قضاوت نمی کنم گفت پریماه یک حس بدی دارم اصلا نمی دونم چرا چطوری بگم می دونی حس می کنم دارم از ثریا دور میشم از این بابت خیلی ناراحتم آخه اوایل که باهاش حرف می زدم فکر می کردم داره صدامو می شنوه ولی چند روزه که اینطوری نیست حرفم نمیاد میرم و بی خودی یکم سر قبرش می شینم و برمی گردم بدون اینکه حس کنم اونم منو دیده به نظرت من چم شده ؟آخه فقط دو هفته از رفتنش میگذره من چرا اینطوری شدم ؟ گفتم خیلی طیبعیه تو چرا برای خودت این موضوع رو بزرگ کردی ؟منم همینطور بودم میرفتم سرخاک آقاجونم باهاش حرف می زدم از یک جایی دیگه فکر کردم صدامو نمی شنوه بعد یاد گرفتم هر وقت دلم براش تنگ شد هر کجا که باشم باهاش حرف می زنم به نظرم ثریا اگر بخواد صدای تو رو بشنوه همین جا هم هست در واقع ما داریم خودمون رو آروم می کنیم من نمی دونم کسی که از این دنیا میره می تونه صدای ما رو بشنوه یا نه و اصلا ما براش مهم هستیم ؟ ولی چیزی که مهمه احساس ماست که بتونیم دل تنگی هامون رو اینطوری از بین ببریم گفت شایدم بی معنی باشه که هر روز برم سرخاک به نظرت همون شب های جمعه برم کافیه ؟ ثریا ازم دلگیر نمیشه ؟ گفتم نمی دونم ببین خودت چی می خوای ولی آره به نظر منم اینطوری درست تره گفت فردا پنجشنبه اس من که میرم بازار می خوای تو رو هم ببرم سر راه بزارم خونه تون گفتم هنوز تصمیم نگرفتم این هفته هم شاید نرم خونه به هر حال فکر می کنم تا آخر این ماه بیشترمهمون شما نیستم و دیگه زحمت رو کم می کنم گفت این حرف رو نزن به خدا مامان بزرگ اگر بشنوه خیلی ناراحت میشه من بهش نگفتم چون فکر می کردم از روی ناراحتی این تصمیم رو گرفتی از دست کسی ناراحتی ؟ گفتم نه نه بهت که قبلا گفته بودم نمی خوام با این عنوان اینجا کار کنم بهم حق بده همین الانم زن عمو توی فامیل چو انداخته که پریماه رفته کلفتی اینو شنیدم ولی برام مهم نبود چون فکر می کردم دارم به خاطر خانواده ام یک کاری می کنم اصلا چاره ای هم نداشتم مامان من ناز پرورده ی آقاجونم بود و دوتا بچه هم داره که نمی تونه تنهاشون بزاره پس همه چیز افتاد گردن من حالا یک کار دیگه پیدا می کنم ولی دوستی ما سرجاش می مونه بهت قول میدم لبخندی زد و گفت اگر من گذاشتم تو از اینجا بری شرط می بندم که نمیری همه اینجا تو رو خیلی دوست دارن اصلا تو به عنوان کدبانو اومدی اینجا یعنی خانم خونه نمی فهمی چقدر همه با تو وابسته شدیم.حالا می خوای ول کنی وبری به خاطر حرف مردم ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو عاقل تر از این حرفا هستی ولشون کن بزار هر چی می خوان بگن تازه مامان بزرگ برات خواب هایی دیده واقعا تو رو مثل دختر خودش دوست داره تا حالا ندیدم با کسی اینطوری رفتار کنه وای پریماه الان چشمت خاکستری خاکستریه باور کردنش سخته ولی یک رگه های زرد هم داره آخه مگه میشه این همه چشم من دیدم هیچکدوم مثل چشم تو نبوده رادیو رو از روی آجر کنار دیوار برداشتم و گفتم نه مثل اینکه این موضوع چشم من تموم شدنی نیست بریم خانم الان دیگه باید بیدار بشه بلند شد و هر دو با هم از گلخونه بیرون اومدیم و در رو بستم نریمان گفت این عادت منه با هر کس حرف می زنم به تخم چشمش نگاه می کنم اما از وقتی با تو آشنا شدم به چشم همه خیره میشم می خوام ببینم یک چشم دیگه مثل تو پیدا می کنم یا نه هر دو خندیدیم واقعا برام جالب بود که تا اون زمان کسی در مورد رنگ چشم من اینطور دقت نکرده بود حتی خودم.اون روز برو بیای زیادی توی عمارت بود و چند نفر برای کشیدن کابل و وصل کردن تلفن اومده بودن و خانم دستور داد براشون ناهار آماده کنیم و منم توی آشپزخونه سرگرم کار بودم تا بالاخره نزدیک غروب دو تا تلفن با یک شماره یکی توی پذیرایی و یکی توی اتاق خانم نصب شد و امتحانش کردن و رفتن نریمان هم فورا آماده شد و گفت که باید بره طلا فروشی کار داره و رفت موقعی که از در بیرون میرفت به من گفت پریماه فکراتو بکن اگر می خوای بری خونه من صبح خودم می برمت راستش قصد داشتم که اون هفته برم و مامان و بچه ها رو ببینم ولی چون نریمان می خواست منو برسونه تصمیم گرفتم که نرم نمی تونستم بهش بگم با تو نمیام و اینم حرف درستی نبود و که بدونه یحیی به اونم شک داره ممکنه همین دوباره ما رو توی دردسری تازه بندازه روز بعد سهیلا خانم مثل هر هفته اومد به محض اینکه از در وارد شد خانم گفت هان اومدی سهیلا ؟ مادر من فردا مهمون دارم برو بین این شالیزار چیکار می کنه برای فردا هم یک غذای درست و حسابی تدارک ببین اگر چیزی کم و کسر هست بگو تا بگم احمدی بگیره آبرومند باشه سهیلا خانم خندید و گفت چشم مامان خاطرتون جمع باشه رفتم جلو و سلام کردم فورا آغوشش رو برام باز کردو گفت وای پریماه جون یکبارم که اومدی خونه ی ما نتونستم ازت درست پذیرایی کنم گفتم این چه حرفیه خیلی خوب بود مخصوصا از دیدن بچه های شما خیلی خوشحال شدم منتها خودتون که می دونین اونشب چه حالی داشتیم انشالله یکبار سر فرصت میام دلم می خواد با پرستو و آهو بیشتر آشنا بشم سرشو حرکتی دایره مانند داد و همینطور که میرفت توی آشپزخونه با یک لبخند معنی دار گفت آره بابا وقت زیاده بزار فامیل بشیم خانم همینطور که میرفت به اتاقش گفت پریماه تو با من بیا می خوام برم حمام می ترسم بخورم زمین سهیلا کار داره امروز تو کمک کن همراهش رفتم ولی این حرف خواهر منو بشدت به فکر وادار کرد حسابی پریشون شدم نمی فهمیدم برای چی این حرف رو زده سهیلا خانم تا ظهر توی آشپزخونه بود و همه چیز رو چک می کرد و برای هر خرابکاری که شالیزار کرده بود کلی داد و بیداد راه مینداخت و بعدام قربان رو صدا کرد و نفهمیدم برای چی با اونم دعوا می کرد از دور می شنیدم ولی دستم بند بودو نمی تونستم برم بهش کمک کنم اما همش فکرم مشغول بود حرف خواهر رو با حرف نریمان کنار هم میذاشتم که خانم چه نقشه ای برام کشیده که سهیلا خبر داره باید می فهمیدم.اما اونشب وقتی با سهیلا خانم تنها نشسته بودیم هر چی خودمو قانع کردم که ازش بپرسم خجالت کشیدم چیزی به فکرم نمی رسید جز اینکه یک شوخی ساده بوده خیلی زود سه تایی شام خوردیم و خانم سر شب رفت خوابید تا برای مهمونی روز بعد سرحال باشه منم رفتم به اتاقم ورادیو رو روشن کردم و نزدیک پنجره نشستم که  سهیلا خانم بعد از اینکه کارش تموم شد زد به در اتاق و وارد شد و گفت پریماه بیداری ؟ گفتم » بله خواهر بفرمایید نگاهی به اطراف کرد و گفت وای اینجا اتاق سارا بود خواهرمن ولی حرفشو قطع کرد و اشک به چشم آورد نگران شدم و رفتم جلو و بازوشو گرفتم و گفتم چی شده خواهر ؟ دلتون براش تنگ شده حق دارین منم از خواهرم دورم؟الان نزدیک زایمانش هست و ازش خبر ندارم و اون به جای جواب شونه اش رو داد  بالا گفتم بفرما بشین خواهر منم تنها بودم کلا شب ها خوب نمی خوابم مخصوصا که زود برم به رختخواب و روی صندلی روبروش که کنار پنجره بود نشستم آهی بلند کشید پرسیدم  حالتون خوبه ؟ حتما خسته شدین امروز خیلی کار کردین دوباره آه کشید و بهم نگاه کرد و یک لحظه به صورتم خیره شد و گفت پریماه ؟ تو چشمت آبی نبود ؟الان چرا من سبز می ببینم خندیدم و گفتم خواهر تو رو خدا شما دیگه این کارو نکن همون آقا نریمان برام بسه گفت چرا مگه اونم متوجه شده گفتم ولش کنین آره یک طورایی ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادم آمد شوق روزگار کودکی مستی بهار کودکی یادم آمد آن همه صفای دل که بود خفته در کنار کودکی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 حكيمی به دهی سفر کرد؛ زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت : "این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !" حكيم به کدخدا گفت : "یکی از دستانت را به من بده !" کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت. آنگاه حكيم گفت :"حالا کف بزن !"کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:"هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟!" حكيم لبخندی زد و پاسخ داد : "هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند." •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادوپنج تو عاقل تر از این حرفا هستی ولشون کن بزار هر چی می
گفت نریمان عادت داره همیشه همین کارو می کنه تو چشم پرستو رو یادته؟گفتم نه متاسفانه دقت نکردم گفت اون چشمش عسلی روشنه  نریمان هر وقت اونو می ببینه بهش میگه پرنده ی چشم عسلی گفتم واقعا ؟ رابطه اش با دخترا شما خوبه ؟ گفت بچه های من فقط اونو دارن که باهاشون درست رفتار می کنه نریمان اصلا عیب اونا رو نمی ببینه گاهی که وقت کنه میاد خونه ی ما و کلی به بچه ها خوش میگذره حتی یکبارم ثریا رو با خودش آورده بود ولی مثل اینکه اصلا به اون نگفته بود که بچه های من طبیعی نیستن دختره مات مونده بود و خیره خیره به دخترا نگاه می کرد و یک کلمه حرف نزد و رفتن می دونی چرا نریمان به کسی نمیگه ؟گفتم آره می دونم چون گفتن نداره آخه عیبی هم نداشتن گفت خب دیگه برای اینکه نریمان اصلا براش مهم نیست اونقدر این بچه خوب و پاکه که من دلم می خواد جونم رو فداش کنم نریمان کوچک بود که مادرش فوت کرد ولی داداشم اجازه نمی داد که بیارمش خونه ی خودم چون دلش نمی خواست کنار بچه های من بزرگ بشه کار خدا رو می ببینی حالا نریمان سه تا بچه های منو خیلی دوست داره بیشتر وسایل و لباس هاشون رو نریمان می خره تا قبل از ثریا هم اونا رو می برد گردش چند بارم رفتیم سینما هر چی می گفتم نکنه بد باشه و مردم خوششون نیاد ولی ناراحت می شد و می گفت گور بابای مردم هر کس خوشش نمیاد بره به جهنم با پرستو که حسابی دوست و رفیقه گفتم خواهر به نظر من شما هم نباید براتون مهم باشه گفت نمی تونم بالاخره من مادرم دلم می خواست بچه هام سالم بودن مثل بقیه آدم ها طفلک نریمان هم شانس نداشت حسابی روزگار بال و پرشو ریخته اصلا دیگه حوصله ی اون وقت ها رو نداره می دونی ؟نریمان یک آدم خاصه مهربونیش رفتار بی ریاش با دیگران سخاوتش یک طور دیگه اس اصلا  با بقیه ی مردم فرق داره حتی مثل باباشم نیست شایدم به مادرش خدا بیامرز رفته حتی نادرم اینطوری نیست احساس کردم خواهر بی خودی از نریمان برای من تعریف نمی کنه و به فکرم رسید که شاید منظوری داره منقلب شده بودم و با خودم فکر کردم اگر یک کلمه در این مورد حرفی به من بزنه یکساعت هم اینجا نمی مونم ولی اون ادامه داد نادر بر عکس نریمان  خیلی متکبر و از خود راضی بود درست مثل خواهر من سارا این اتاق مال اون بود می دونی منو راه نمی داد منی که ده سال ازش بزرگتر بودم اونا توی ناز و نعمت بزرگ شدن و من توی سختی پا به پای مامانم توی این باغ کار کردم البته اون زمان من دیگه شوهر داشتم ولی هر وقت میومدم اینجا یک طوری با من رفتار می کرد که انگار من...خواهر مدت زیادی با افسوس سکوت کرد و گفت ای بابا من چی دارم میگم ولش کن گذشت و رفت حالا تو از خودت بگو  چرا این همه غصه داری ؟ لبت به خنده باز نمیشه.گفتم خب  چی بگم ؟ هنوز نتونستم آقاجونم رو فراموش کنم گفت اون جای خود تو یک چیزیت میشه من می فهمم اونشب هم اومدی بودی خونه ی ما معلوم بود که از مُردن ثریا اون همه ناراحت نبودی خودت یک دردی داشتی بگو چی شده که دو هفته اس خونه نمیری ؟ گفتم چیزی نشده یک خواستگار سمج دارم نمی خوام ببینمش هر هفته که میرم میاد و مزاحمم میشه گفت ای وای نمی خوایش ؟گفتم نه اصلا موضوع این نیست یک روزجریانش رو براتون مفصل تعریف می کنم لبخندی زد و به صورتم نگاه کرد و گفت ببینم مثل اینکه مادر راست میگه که تو دختر تو داری هستی اما شنیدم با نریمان خوب درد دل می کنی یک مرتبه یکی زد به در و خواهر گفت بیا تو نریمان سرشو از لای در داد توی اتاق و گفت خلوت کردین ؟ خواهر گفت اومدی قربونت برم تو مگه نگفتی میرم خونه ی مادر ثریا ؟ نریمان یک قدم اومد داخل اتاق واحساس کردم بشدت اوقاتش تلخه دستهاشو کرد توی جیبشو  گفت چرا رفتم خواهر؟ شام داریم ؟ من خیلی  گرسنه هستم شما که نخورین ؟ دلم نمی خوام تنهایی غذا بخورم.خواهر گفت نه من و پریماه نخوردیم مادر زود خورد و خوابید برو توی پذیرایی اونجا رو گرم کردیم برای مهمون های فردا الان با شالیزار برات یک شام خوشمزه میارم گفتم ولی خواهر ما که ؟مچ دستم رو گرفت و بهم چشمک زد که چیزی نگم فورا متوجه ی منظورش شدم خواهر رو می شناختم که چه آدم فداکاریه و چقدر نریمان رو دوست داره و دلش نیومدکه اونو تنها بزاره شام بخوره گفتم خواهر  شما با آقا نریمان برو من شام رو میارم دستشو گذاشت توی پشت منو و فشار داد و  گفت نه کار تو نیست خودم می دونم چیکار کنم تو برو من الان میام برو دیگه نریمان آروم گفت پریماه بیا کارت دارم می خوام باهات حرف بزنم. از اینکه اوقاتش تلخ بود نگران شدم و دنبالش رفتم ولی یک آن قلبم فرو ریخت و عرق سردی روی پیشونیم نشست دوباره این فکر افتاد به سرم که نکنه اینا دارن برام نقشه می کشن و منو برای نریمان در نظر گرفتن‌. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در سڪوت شب نقش رویاهایت🌸 را بہ تصویر بڪش ایمان‌داشتہ باش بہ خدایی ڪہ نا امید نمے ڪند🍂🌸 و رحتمش بے پایان است شب بخیر 🌸💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹🕊يک سبـد عشـق 🕊🌹يک دنيـا زیبـایی 🌹🕊يک آسمان لطف خداوند 🕊🌹یک لب خنـدان 🌹🕊یک دل شـاد 🕊🌹یه خونه ی دل پر از صفا 🌹🕊آرزوی قلبی من برای شما 🕊🌹اول هفته تون" شاد" شاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آگاهی احساس.... - @mer30tv.mp3
5.4M
صبح 26 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f