زيباترين سلام دنيا
طلوع خورشيد است،☀️
آن را بدون غروبش تقدیمتان میکنم
برایتان قلبی خالی از بغض و کدورت
چشمی بینا، ذهنی آگاه و روشن،
و لحظاتی ناب آرزومندم...
سلام صبحتون بخیرر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کاشکی میشد...😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انواع عذرخواهی.... - @mer30tv.mp3
4.39M
صبح 25 آبان
#رادیو_مرسی
کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادودو چیزایی توش نوشته بود که من اصلا نمی دونستم و فکر می
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هشتادوسه
پریماه لجبازی نکن من می تونم باهاش حرف بزنم می دونم چی بگم تا به خودش بیاد و نزاره این عشق تبدیل به خاکستر بشه به خدا حیفه گفتم نه بابا یحیی برای من تموم شد فایده ای نداره مشکل من اون نبود کسی هست که دل سیاهش رو با حرف نمی تونیم سفید کنیم هر چند به قول خودش زوری که نیست منو نمی خواد اون روز داد زد و اینو توی صورتم گفت خیلی باید بی غیرت باشم که دوباره بخوام اسم یحیی رو بیارم ولی می دونم که ریشه این نخواستن به خود من بر می گرده و حرفی که نباید می زدم و زدم آخه در موقعیتی قرار گرفته بودم که باید آبروی یکی رو می خریدم در اون لحظه حساس چیز دیگه ای به فکرم نرسید جز اینکه خودمو قربونی کنم گفت واقعا ؟ ای خدا ؟ خب ؟بعدش چی شد ؟ گفتم همین دیگه قربونی شدم الانم اینجام گفت به نظرم این فداکاری بوده نباید خودتو قربونی بدونی پریماه به خودت افتخار کن بگو من کاری کردم که آبروی یک نفر رو خریدم پس تو یک قهرمانی و همیشه وقتی یادت میاد با خودت بگو این کارو کردم و پشیمون نیستم چون اگر نمی کردی حتما عواقب بدی داشت درسته ؟ گفتم آره درسته.در همین موقع خانم با عصاش در رو که نیمه باز بود هل داد و وارد شدو گفت نریمان تو اینجایی ؟ چی میگین دل دادین قلوه گرفتن ؟ نریمان گفت چی داریم بگیم مامان بزرگ؟ بیا عزیزم بیدار شدین پریماه سرفه می کرد ترسیدم حالش بد شده باشه حالام داشتیم درد دل می کردیم هیچ کدوم نه دل داریم نه قلوه از بدبیاری هامون حرف می زنیم خانم عصا زنون رفت تا کنار پنجره و روی یک صندلی دیگه نشست و گفت خوبه والله برای من که درد دل نمی کنه هر کاری کردم زبون باز نکرد که یک کلمه از زندگیش بگه اونوقت منه دهن لق همه ی زندگیم رو براش تعریف کردم نریمان با مهربونی گفت بهش گفتین چه شیرزنی بودین ؟ گفتین که این خانواده رو شما نجات دادین و اگر اسمی از سالارزاده ها هست زیر سایه ی شماست ؟ خانم خندید و گفت مگه میشه نگم منه از خود راضی از خودم تعریف نکنم صبح ؛شب نمیشه نریمان بلند شد و خانم رو بغل کرد و بوسید و در همون حال گفت فدا تون بشم تعریف هم دارین خانم بازم خندید و گفت نمی خواد فدای من بشی تو همینقدر که غصه نخوری من ببینم که خوبی برای من کافیه. حالا بهم بگو ببینم پریماه چشه ؟ نکنه خاطر کسی رو می خواد که اینطور پژمرده و غمگینه ؟ قلبم شروع کرد به تند زدن که نکنه نریمان حرفی بزنه ولی اون گفت نه بابا عاشق چیه همین که من عاشق شدم برای همه ی ما بسه اون برای خانواده اش نگرانه تازه فوت پدرشم نتونسته فراموش کنه بهش حق بدین شما خبر ندارین معمار چه مرد خوبی بود من که غریبه بودم دوستش داشتم پریماه که دیگه دخترش بودو اینطور که میگه سوگلی باباشم بوده خانم گفت معلومه خیلی هم خوب تریبت شده باریکلا به مادرش اون زن قشنگی بود پریماه به اون رفته پاشو بریم شام بخوریم من خیلی گرسنه هستم به شالیزارم گفتم آش پریماه رو بیاره همین جا بخوره پاشو نریمان توام چند روزه خوب غذا نخوردی نریمان همینطور که از اتاق بیرون می رفت گفت مراقب خودت باش دیگه نبینم خودتو سرما بدی من فردا میام اگر چیزی لازم داری یا پیفامی برای خانواده ات داری بگو من انجامش میدم گفتم نه ممنونم چیزی نمی خوام بهشون گفته بودم این هفته نمیام منتظرم نبودن.آشم رو توی تخت خوردم وخوابیدم دیگه تب نداشتم و صبح احساس کردم حالم بهتره ولی هم گلوم درد می کرد و هم بشدت به سرفه می افتادم یک هفته گذشت نریمان هر روز صبح خیلی زود میرفت سرکار و حدود ساعت نه تا ده شب بر می گشت معمولا اون موقع من و خانم شام می خوردیم و می خوابیدیم و اون یکراست میرفت بالا و شالیزار براش غذا می برد صبح با صدای نریمان که میرفت سراغ خانم و عادت داشتن بلند حرف می زدن بیدار می شدم عمدا از اتاقم بیرون نمی رفتم تا بدونم که نریمان رفته چون حالا که داشت توی عمارت زندگی می کرد نمی خواستم حرفی برام درست بشه عمارت بزرگ بود و گرم کردنش کارآسونی نبود در اتاق های بزرگ بسته شده بود و یک بخاری نقتی بزرگ توی راهروی هال مانند عقب عمارت گذاشته بودن که تقریبا همه جا رو گرم می کرد و یک بخاری ذغال سنگی توی آشپزخونه و دوتا والر برای اتاق من و خانم با سرد شدن هوا دیگه رفت و آمد ما به همین قسمت عمارت محدود شده بود. ظاهرا یک بخاری هم توی اتاق نریمان در طبقه ی بالا بود که عصر ها شالیزار میرفت و روشنش می کرد که تا نریمان بیاد اتاقش گرم شده باشه من هنوزم پامو به اون طبقه نداشته بودم تا یک روز نزدیک ظهر که خانم خواب بود من رفتم به گلخونه خیلی اونجا رو دوست داشتم در عین حال خانم هم از اینکه می دید من به گلاش اهمیت میدم خوشحال می شد.حالا دیگه می دونستم که باید چیکار کنم .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آشپزی_روستایی
#فسنجون_سبزی
موادلازم:
✅ گردو سابیده شده
✅ سبزی سرخ شده مخصوص
✅ گوشت خورشتی
✅ رب انار ترش یک قاشق
✅ آب سرد یخچالی
✅ بادمجان گوجه سرخ شده
✅ گلپر (اختیاری)
✅ پیاز یک عدد
✅ سبزی گشنیز وچوچاق
بریم که بسازیمش.😋
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
968_56086110661356.mp3
7.59M
🎶 نام آهنگ: خاکی
🗣 نام خواننده: ستار
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر تمرین میکردیم تا بتونم باهاش آهنگهای زیبا بزنیم😁
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادوسه پریماه لجبازی نکن من می تونم باهاش حرف بزنم می دونم
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هشتادوچهار
رادیو رو زدم به برق و روشنش کردم و همینطور که موزیک گوش می دادم به گلدون هایی که نوبتشون بود آب می دادم یک مرتبه صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم یکه خوردم و انگار یکی تکونم داد و برگشتم و گفتم ای وای تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت تو اینجا چیکار می کنی که اصلا صدای منو نشنیدی ؟ گفتم معلوم نیست ؟صدای رادیو بلنده آخه این وقت روز نمی اومدی خونه نریمان رادیو رو خاموش کرد و گفت مامان بزرگ خواب بود دنبالت گشتم و اینجا پیدات کردم دارن از مخابرات میان که تلفن بکشن اومدم که خودم باشم. گفتم چه خوب شد تلفن باشه آدم خیالش راحت تره گفت پریماه ؟ تو از دست من دلخوری ؟ گفتم نه برای چی این حرف رو می زنی ؟چرا باید دلخور باشم ؟ گفت نمی ببینمت هر شب که میام توی اتاقت بودی و شالیزار می گفت که زود رفتی خوابیدی گفتم نریمان خواهش می کنم دوستی مون رو خراب نکن دلخور باشم بهت میگم خودت می دونی که حالم خوب نبوده ولی الان بهترم تازه فکر می کردم تو وقتی از سرکار بر می گردی حتما خسته ای و می خوای استراحت کنی گفت هر وقت با تو حرف می زنم برام مثل استراحته نمی دونم چرا ولی این یک واقعیته که تو بهم آرامش میدی گفتم راستش منم همین احساس رو دارم سبک میشم انگار مشکلات برام کوچک به نظر می رسن ولی خب همه این جور دوستی ها رو درک نمی کنن و نمی فهمن که همدردی من و تو باعث شده این دوستی بوجود بیاد من نمی خوام کاری کنم که باعث شک دیگران بشم ولی تو هر وقت دلت خواست با من درد دل کنی صدام کن همیشه خوشحال میشم ولی لطفا خانم رو هم توجیه کن که بدونه رابطه ی ما فقط دوستی ساده اس.گفت مامان بزرگ ؟ اون منو می شناسه محاله به من و تو شک کنه ما با هم در مورد تو خیلی حرف زدیم از بابت اون خیالت راحت باشه حالا بگو حالت چطوره بهتر شدی ؟ گفتم آره من خوبم تو بگو چه حال و روزی داری تونستی با نبودن ثریا کنار بیای ؟ گفت نمی دونم به این آسونی نیست میرم سر خاکش گریه می کنم باهاش حرف می زنم ولی احساس می کنم نریمان سکوت کرد و روی سکوی کنار پنجره نشست و با افسوس سرشو تکون داد دست هامو که خاکی بودن بهم مالیدم تا خاک ها بریزن و رفتم جلو و گفتم احساس می کنی چی ؟گفت نمی دونم چطوری بگم در موردم فکر بدی نکنی گفتم بگو نترس من در تو مورد تو قضاوت نمی کنم گفت پریماه یک حس بدی دارم اصلا نمی دونم چرا چطوری بگم می دونی حس می کنم دارم از ثریا دور میشم از این بابت خیلی ناراحتم آخه اوایل که باهاش حرف می زدم فکر می کردم داره صدامو می شنوه ولی چند روزه که اینطوری نیست حرفم نمیاد میرم و بی خودی یکم سر قبرش می شینم و برمی گردم بدون اینکه حس کنم اونم منو دیده به نظرت من چم شده ؟آخه فقط دو هفته از رفتنش میگذره من چرا اینطوری شدم ؟ گفتم خیلی طیبعیه تو چرا برای خودت این موضوع رو بزرگ کردی ؟منم همینطور بودم میرفتم سرخاک آقاجونم باهاش حرف می زدم از یک جایی دیگه فکر کردم صدامو نمی شنوه بعد یاد گرفتم هر وقت دلم براش تنگ شد هر کجا که باشم باهاش حرف می زنم به نظرم ثریا اگر بخواد صدای تو رو بشنوه همین جا هم هست در واقع ما داریم خودمون رو آروم می کنیم من نمی دونم کسی که از این دنیا میره می تونه صدای ما رو بشنوه یا نه و اصلا ما براش مهم هستیم ؟ ولی چیزی که مهمه احساس ماست که بتونیم دل تنگی هامون رو اینطوری از بین ببریم گفت شایدم بی معنی باشه که هر روز برم سرخاک به نظرت همون شب های جمعه برم کافیه ؟ ثریا ازم دلگیر نمیشه ؟ گفتم نمی دونم ببین خودت چی می خوای ولی آره به نظر منم اینطوری درست تره گفت فردا پنجشنبه اس من که میرم بازار می خوای تو رو هم ببرم سر راه بزارم خونه تون گفتم هنوز تصمیم نگرفتم این هفته هم شاید نرم خونه به هر حال فکر می کنم تا آخر این ماه بیشترمهمون شما نیستم و دیگه زحمت رو کم می کنم گفت این حرف رو نزن به خدا مامان بزرگ اگر بشنوه خیلی ناراحت میشه من بهش نگفتم چون فکر می کردم از روی ناراحتی این تصمیم رو گرفتی از دست کسی ناراحتی ؟ گفتم نه نه بهت که قبلا گفته بودم نمی خوام با این عنوان اینجا کار کنم بهم حق بده همین الانم زن عمو توی فامیل چو انداخته که پریماه رفته کلفتی اینو شنیدم ولی برام مهم نبود چون فکر می کردم دارم به خاطر خانواده ام یک کاری می کنم اصلا چاره ای هم نداشتم مامان من ناز پرورده ی آقاجونم بود و دوتا بچه هم داره که نمی تونه تنهاشون بزاره پس همه چیز افتاد گردن من حالا یک کار دیگه پیدا می کنم ولی دوستی ما سرجاش می مونه بهت قول میدم لبخندی زد و گفت اگر من گذاشتم تو از اینجا بری شرط می بندم که نمیری همه اینجا تو رو خیلی دوست دارن اصلا تو به عنوان کدبانو اومدی اینجا یعنی خانم خونه نمی فهمی چقدر همه با تو وابسته شدیم.حالا می خوای ول کنی وبری به خاطر حرف مردم ؟
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پری
#قسمت_هشتادوپنج
تو عاقل تر از این حرفا هستی ولشون کن بزار هر چی می خوان بگن تازه مامان بزرگ برات خواب هایی دیده واقعا تو رو مثل دختر خودش دوست داره تا حالا ندیدم با کسی اینطوری رفتار کنه وای پریماه الان چشمت خاکستری خاکستریه باور کردنش سخته ولی یک رگه های زرد هم داره آخه مگه میشه این همه چشم من دیدم هیچکدوم مثل چشم تو نبوده رادیو رو از روی آجر کنار دیوار برداشتم و گفتم نه مثل اینکه این موضوع چشم من تموم شدنی نیست بریم خانم الان دیگه باید بیدار بشه بلند شد و هر دو با هم از گلخونه بیرون اومدیم و در رو بستم نریمان گفت این عادت منه با هر کس حرف می زنم به تخم چشمش نگاه می کنم اما از وقتی با تو آشنا شدم به چشم همه خیره میشم می خوام ببینم یک چشم دیگه مثل تو پیدا می کنم یا نه هر دو خندیدیم واقعا برام جالب بود که تا اون زمان کسی در مورد رنگ چشم من اینطور دقت نکرده بود حتی خودم.اون روز برو بیای زیادی توی عمارت بود و چند نفر برای کشیدن کابل و وصل کردن تلفن اومده بودن و خانم دستور داد براشون ناهار آماده کنیم و منم توی آشپزخونه سرگرم کار بودم تا بالاخره نزدیک غروب دو تا تلفن با یک شماره یکی توی پذیرایی و یکی توی اتاق خانم نصب شد و امتحانش کردن و رفتن نریمان هم فورا آماده شد و گفت که باید بره طلا فروشی کار داره و رفت موقعی که از در بیرون میرفت به من گفت پریماه فکراتو بکن اگر می خوای بری خونه من صبح خودم می برمت راستش قصد داشتم که اون هفته برم و مامان و بچه ها رو ببینم ولی چون نریمان می خواست منو برسونه تصمیم گرفتم که نرم نمی تونستم بهش بگم با تو نمیام و اینم حرف درستی نبود و که بدونه یحیی به اونم شک داره ممکنه همین دوباره ما رو توی دردسری تازه بندازه روز بعد سهیلا خانم مثل هر هفته اومد به محض اینکه از در وارد شد خانم گفت هان اومدی سهیلا ؟ مادر من فردا مهمون دارم برو بین این شالیزار چیکار می کنه برای فردا هم یک غذای درست و حسابی تدارک ببین اگر چیزی کم و کسر هست بگو تا بگم احمدی بگیره آبرومند باشه سهیلا خانم خندید و گفت چشم مامان خاطرتون جمع باشه رفتم جلو و سلام کردم فورا آغوشش رو برام باز کردو گفت وای پریماه جون یکبارم که اومدی خونه ی ما نتونستم ازت درست پذیرایی کنم گفتم این چه حرفیه خیلی خوب بود مخصوصا از دیدن بچه های شما خیلی خوشحال شدم منتها خودتون که می دونین اونشب چه حالی داشتیم انشالله یکبار سر فرصت میام دلم می خواد با پرستو و آهو بیشتر آشنا بشم سرشو حرکتی دایره مانند داد و همینطور که میرفت توی آشپزخونه با یک لبخند معنی دار گفت آره بابا وقت زیاده بزار فامیل بشیم خانم همینطور که میرفت به اتاقش گفت پریماه تو با من بیا می خوام برم حمام می ترسم بخورم زمین سهیلا کار داره امروز تو کمک کن همراهش رفتم ولی این حرف خواهر منو بشدت به فکر وادار کرد حسابی پریشون شدم نمی فهمیدم برای چی این حرف رو زده سهیلا خانم تا ظهر توی آشپزخونه بود و همه چیز رو چک می کرد و برای هر خرابکاری که شالیزار کرده بود کلی داد و بیداد راه مینداخت و بعدام قربان رو صدا کرد و نفهمیدم برای چی با اونم دعوا می کرد از دور می شنیدم ولی دستم بند بودو نمی تونستم برم بهش کمک کنم اما همش فکرم مشغول بود حرف خواهر رو با حرف نریمان کنار هم میذاشتم که خانم چه نقشه ای برام کشیده که سهیلا خبر داره باید می فهمیدم.اما اونشب وقتی با سهیلا خانم تنها نشسته بودیم هر چی خودمو قانع کردم که ازش بپرسم خجالت کشیدم چیزی به فکرم نمی رسید جز اینکه یک شوخی ساده بوده خیلی زود سه تایی شام خوردیم و خانم سر شب رفت خوابید تا برای مهمونی روز بعد سرحال باشه منم رفتم به اتاقم ورادیو رو روشن کردم و نزدیک پنجره نشستم که سهیلا خانم بعد از اینکه کارش تموم شد زد به در اتاق و وارد شد و گفت پریماه بیداری ؟ گفتم » بله خواهر بفرمایید نگاهی به اطراف کرد و گفت وای اینجا اتاق سارا بود خواهرمن ولی حرفشو قطع کرد و اشک به چشم آورد نگران شدم و رفتم جلو و بازوشو گرفتم و گفتم چی شده خواهر ؟ دلتون براش تنگ شده حق دارین منم از خواهرم دورم؟الان نزدیک زایمانش هست و ازش خبر ندارم و اون به جای جواب شونه اش رو داد بالا گفتم بفرما بشین خواهر منم تنها بودم کلا شب ها خوب نمی خوابم مخصوصا که زود برم به رختخواب و روی صندلی روبروش که کنار پنجره بود نشستم آهی بلند کشید پرسیدم حالتون خوبه ؟ حتما خسته شدین امروز خیلی کار کردین دوباره آه کشید و بهم نگاه کرد و یک لحظه به صورتم خیره شد و گفت پریماه ؟ تو چشمت آبی نبود ؟الان چرا من سبز می ببینم خندیدم و گفتم خواهر تو رو خدا شما دیگه این کارو نکن همون آقا نریمان برام بسه گفت چرا مگه اونم متوجه شده گفتم ولش کنین آره یک طورایی
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادم آمد
شوق روزگار کودکی
مستی بهار کودکی
یادم آمد
آن همه صفای دل که بود
خفته در کنار کودکی
#نوستالژی
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
#داستان_شب 💫
حكيمی به دهی سفر کرد؛ زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت : "این زن، هرزه است به خانهی او نروید !"
حكيم به کدخدا گفت : "یکی از دستانت را به من بده !" کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت. آنگاه حكيم گفت :"حالا کف بزن !"کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:"هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!"
حكيم لبخندی زد و پاسخ داد : "هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند."
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f