eitaa logo
نوستالژی
60هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
29.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅سینه مرغ ✅ زعفرون ✅ نمک ✅ پیاز ✅ لوبیا ✅ هویج ✅ سیب زمینی بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
Farhad-Mehrad-Marde-Tanha-[MusicSky.IR].mp3
3.32M
آهنگ زیبای مرد تنها ❤️ با صدای فرهاد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سه بزرگواری که به همت مسولان، دوباره به آغوش ملت بازگشتند... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوپنج با عصبانیت گفت والله به خدا مامانم حق داره که میگه
بهت قول میدم شوهری می کنم که تو رو به کلفتی خودش قبول نداشته باشه این از من حالا برو فکر دنیا و آخرتت باش که بدجوری تقاص پس میدی زن عمو داد زد هی بی حیا دهنت رو ببند پیاده شو با هم بریم اصلا نمی خوام توی چشم سفید عروس من باشی زوره ؟ نمی خوام ای خدا ای مردم من کی رو باید ببینم که تو دست از سر ما برداری از بس بی حیا شدی تو روی بزرگترت در میای گمشو نمی خوامت گفتم به جهنم به درک منم نمی خوام برو جلوی پسرت رو بگیر که مدام در خونه ی ما نباشه خانجون گفت بدبخت اینقدر بی شعوری که نمی دونی این پسر توست که دنبال پریماه افتاده این بچه که رفته سرکار و هفته ای یکبار میاد این یحیی است که پاشنه ی در خونه ی ما رو کنده همین الان یحیی خونه ی ما بود و داشت به پریماه التماس می کرد و می گفت مامانم عقل نداره کجای کاری زنیکه عمو گفت خانجون خواهش می کنم آروم باشین بیاین بشینین حرف بزنیم خانجون گفت حرف ها رو پریماه زد تو دیگه فرزند من نیستی فکر می کنم تو رو هم مثل حسین دفن کردم و تموم شد دلمو شکستین خدا دلتون رو نشکنه که اونوقت بدجوری زمین می خورین من دیگه ازشدت بغض نتونستم حرف بزنم و از در خونه زدم بیرون و خانجون هم دنبالم اومد در ماشین رو که باز کردم یحیی رو دیدم که آروم از کنار دیوار میومد به طرف خونه منو که دید یک لحظه ایستاد و بعد با سرعت اومد جلو ولی من سوار شدم و خانجون هم سوار شد و تا یحیی نزدیک تاکسی رسید راه افتادیم در حالیکه عمو دولا شده بود و به خانجون التماس می کرد صبر کنین من باهاتون حرف دارم خانجون یحیی هم اومد بیاین حرف بزنیم اینطوری نرین خانجون غمی که به دلم نشسته بود اونقدر زیاد بود که حتی اشکی هم برای ریختن نداشتم احمدی توی ماشین جلوی در خونه ی ما منتظر بود تا چشمش به تاکسی افتاد که من ازش پیاده شدم اومد پایین و گفت پریماه خانم زود باشین دیر شده خانم منتظره فورا رفتم ساکم رو برداشتم مامان نگران و پریشون بود و خانجون بهش گفت بزار پریماه بره من برات تعریف می کنم‌. با عجله گفتم مامان من هفته دیگه نمیام کار دارم ولی بهتون خبر میدم اجازه بدین یکم از خونه دور باشم گفت نه مادر تو رو خدا من دلتنگت میشم بیا این بار نمی زارم کسی اذیتت کنه گفتم حالا ببینم چی میشه و رفتم و سوار شدم وبه آقای احمدی سلام کردم به محض اینکه راه افتاد و گفت ببخشید دیر اومدم آخه نمی دونین چه خبر شده بدبخت شدیم خانم پرسیدم چی شده آقای احمدی خانم حالش بد شده ؟ گفت نه الان باید شما رو ببرم یک جایی آخه خانم باغ نیستن الان خونه ی محسن آقا جمع شدن قراره برن خونه ی مادر ثریا خانم به من دستور دادن شما رو هم ببرم اونجا دیرمون شده پرسیدم برای چی؟ حال ثریا خانم خوبه ؟مرخص شده ؟ گفت آخ آخ خبر ندارین متاسفانه دیروز عمرشون رو دادن به شما امروزم خاکسپاری داشتیم اییی روزگار تموم شده و رفت دختر بیچاره جوون مرگ شد خیلی دلم برای آقا نریمان سوخت طفلک داره آب میشه نمی دونین چه گریه ها می کرد با دو دست زدم توی صورتم باور کردنی نبود چه روز سیاه و بدی داشتم گفتم آقای احمدی برگرد در خونه ی ما برگرد لطفا گفت چرا خانم ؟ دیرمون شده گفتم یک چیزی جا گذاشتم زود میام و اون منو که زار می زدم و نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم برگردوند خونه تا لباس سیاهم رو دوباره بپوشم که عمر این بیرون اومدن از لباس عزا فقط چند ساعت بیشتر طول نکشید به مامان گفتم جریان چیه و با احمدی رفتیم به خونه ی آقای سالارزاده.تا خونه ای که توی بلوار الیزابت بود رسیدم من همینطور گریه کردم و آقای احمدی برام تعریف کرد والله خانم دیشب دیر وقت بود که آقانریمان اومد باغ و با صدای بوق ماشین ما بیدار شدیم شالیزار فورا رفت ببینه چه خبره یکم بعد برگشت و منو و قربان رو خبر کرد که چه نشستین بیاین که نامزد آقا نریمان فوت کرده توی ماشین نشسته مثل اینکه اولش سراغ شما رو گرفته بود خب ما همه رفتیم ولی مگه می تونستم آرومش کنیم خانم که جای خود داشت والله ما هم حالمون بد بود خلاصه درد سرتون ندم تا نزدیک صبح پیش آقا نریمان بودیم و گریه می کردیم. امروز صبح هم من رفتم دنبال سهیلا خانم و خانم هم با آقا نریمان رفتن عجب وایلایی راه افتاده بود یکی غش می کرد و یکی فریاد می زد و بالاخره اونو به خاک سپردن و برگشتیم خونه ی محسن آقا ولی من دیگه آقا نریمان رو ندیدم همون جا خونه ی ثریا خانم مونده بود بعد ظهری توی ماشین نشسته بودم که خانم صدام کرد و گفت که بیام دنبال شما تا همه با هم بریم خونه ی مادر ثریا خانم.آقای احمدی همینطور حرف زد تا در خونه ای که توی یکی از خیابون های بلوار بود یک خونه ی بزرگ ولی معمولی دو طبقه پیاده شدیم و احمدی در زد اونقدر برای مرگ ثریا ناراحت بودم که همه ی غصه های خودمو فراموش کردم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
می دونستم نریمان چه حالی داره شاید علتش این بود که منم همون روز یحیی رو بطور یقین از دست داده بودم همینطور که منتظر بودیم یکی در رو باز کنه به فکرم رسید عجب اتفاقی من و نریمان هر دو در یک روز عشقمون رو از دست دادیم و این خیلی برام عجیب بود احمدی دوبار زنگ زد و منتظر موند ولی هیچ صدایی نمی اومد و کسی در رو باز نکرد احمدی گفت وای مثل اینکه نیستن بزارین ببینم ماشین آقامحسن هست یا نه و از در رفت بالا و نگاه کرد و پرید پایین و گفت رفتن خانم حالا چیکار کنم ؟ بهتون گفتم دیر شده خیلی در خونه ی شما معطل شدم حالا شما روببرم کجا ؟ باغ که خانم نیست میرین ؟ گفتم مگه شما خونه ی مادر ثریا رو بلد نیستین ؟ گفت چرا بلدم ببرمتون اونجا ؟ گفتم آره دیگه چون ممکنه خانم بخواد شب بره باغ گفت پس سوار بشین آخ آخ کاش زودتر می دونستم خونه ی ثریا خانم به خونه ی شما نزدیکه دوباره باید این راه رو برگردیم ای بابا من همش امروز پشت فرمون بودم کمرم داره میشکنه گفتم آقا احمدی خواهش می کنم دوباره شروع نکن می دونی که الان حال خوبی ندارم بیشتر روزا شما اصلا پشت فرمون نیستین حالا یک روز این اتفاق افتاده دیگه گفت شما از دل من جه خبر دارین به خدا زندگیم رو سر همین کار باختم نه از زن چیزی فهمیدم نه از بچه نفهمیدم چطور بزرگ شدن و ازدواج کردن همه ی زحمت اونا به گردن زنم بود پارسال فوت کرد و من حالا خیلی حسرت می خورم که چرا پیشش نبودم ببخشید این فوت ثریا خانم دوباره منو یاد زنم انداخت حالا بچه ها هم عادت به ندیدن من دارن و اصلا سراغم رو نمی گیرن پریماه خانم اینا رو به شما میگم که زندگی من درس عبرت بشه برای شما این خانواده آدم رو اسیر خودشون می کنن اصلا امشب خانم با شما چکار داشت ؟نباید میذاشت پیش مادر و پدرتون بمونین ؟ اما نه رحم ندارن حتم باید در خدمتشون باشین.گفتم وای وای آقا احمدی بسه دیگه تو رو خدا من الان اصلا حوصله ندارم شما باز شروع کردین ؟ من حقوق میگیرم و باید هر چی خانم میگه انجام بدم وگرنه پولم حلال نیست شما هم خودت انتخاب کردی در ازای کاری که می کنیم پول می گیریم باور کنین من از کارم راضیم آخه الان شما وقت گیر آوردین ؟ لحظات تلخی رو می گذروندم و نمی دونم چطور اون زمان می تونستم تحمل کنم ولی اینو می دونستم که باید مرهم دل خانم و نریمان باشم وقتی جلوی در خونه ی مادر ثریا نگه داشت تعجب کردم یک خونه شبیه به خونه ی ما البته کوچکتر و قدیمی تر به نظر می رسید که وضع مالی خیلی خوبی هم ندارن جلوی در خونه سیاه پوش بود و دوتا تاج گل دو طرف در چوبی رنگ و رو رفته ای گذاشته بودن شال سیاهی که برای عزای آقاجونم خریده بودم سرم کردم و با تردید پیاده شدم دم در به عده ای مرد که دور هم جمع شده بودن سلام کردم و وارد شدم صدای قران میومد و شلوغ بود چند قدم رفتم و ایستادم یک آقایی با لباس مشکی بهم نزدیک شد و گفت بفرمایید خوش اومدین زحمت کشیدین.خب اونجا بود که خجالت کشیدم چند قدم بی رمق برداشتم و به گریه افتادم همینطور که اشک هام پایین میومدن یک مرتبه نریمان از در یکی از اتاق ها اومد بیرون و چشمش به من افتاد و مثل یک بمب منفجر شد و دستهاشو گذاشت روی صورتشو گریه کرد رفتم نزدیک گفتم بهت تسلیت میگم حق داری می دونم چی می کشی می دونستی ثریا دلش می خواست تو رو ببینه ؟ پریماه دیدی چی شد یک مرتبه ورپرید و رفت دارم دیوونه میشم نمی تونم تحمل کنم باورم نمیشه که ثریا الان کجا خوابیده نمی دونی چه وضعی دارم در اون زمان نه کلامی به فکرم می رسید که دلداریش بدم و نه قدرت تحمل داشتم پس فقط گریه کردم چند بار سرشو با افسوس حرکت داد و گفت بیا ببرمت پیش مامان بزرگ و خواهر خانم تا منو دید یک جا برام خالی کرد و کنار سهیلا نشستم جای حرف زدن نبود دعا می خوندن و فاتحه می فرستادن حدود یک ساعت تلخ و عذاب آور گذاشت و خانم بلند شد و گفت بریم دیگه من خسته شدم. مادر و خواهرای ثریا خیلی اصرار کردن که شام ما رو نگه دارن ولی خانم قبول نکرد از اتاق رفتیم بیرون خواهر گفت مادر بزارین نریمان رو ببینم نکنه کاری داشته باشه خانم گفت تو برو باهاش حرف بزن من دیگه نمی تونم دارم بی هوش میشم چرا نمی فهمی ؟ پریماه بیا ما بریم حالم بد شده و دسشو گرفتم و از خونه بیرون رفتیم. یکم توی ماشین منتظر خواهر موندیم تا برگشت و گفت داداشم و دوستهای نریمان هستن اون گفت شما ها برین من مراسم که تموم شد میام باغ.وقتی راه افتادیم خانم به احمدی گفت اول برو سهیلا رو برسون و من اونشب عجیب ترین صحنه ی زندگیم رو دیدم خونه ی سهیلا خانم توی روستایی نزدیک باغ بود باورم نمی شد اینا چطوری زندگی می کنن و چرا خانم با این همه ثروتی که داشت دلش میومد که این زن مهربون توی یک همچین خونه ی محقری زندگی کنه ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
اولین موشک ساخت ایران با استفاده از چند موشک کاتیوشا •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ ! ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﻣﺮﮒ :ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.. ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .!!! ﻣﺮﮒ ": ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ. مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ .. ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ. ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ. ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!! ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ. ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!! کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند. طوطی اعتراض کرد وزیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا، امروز طوطی در قفس است وکلاغ آزاد...!! پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی! هرگز به خدا نگو چرااااا؟ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوهفت می دونستم نریمان چه حالی داره شاید علتش این بود که
خواهر پیاده شد و گفت مادر نمیاین توی خونه یک نفسی تازه کنین و برین ؟ گفت دلم می خواد بچه ها رو ببینم ولی خیلی خسته ام گفت شامم که نخورین بیاین پایین شام ما آماده اس پرستو درست کرده زود سفره رو میندازم بخورین و برین ؛ نریمان به این زودی نمیاد خانم یک فکری کرد و گفت باشه باید دستشویی هم برم برو ببین کسی خونه ات نیست من از اون فامیل شوهرت بدم میاد سهیلا که معلوم بود خوشحال شده با هیجان گفت نه می دونم کسی نیست ولی چشم الان نگاه می کنم یک خانم جوون در رو باز کرد در نظر اول به نظر زیبا میومد سهیلا پرسید عمه ات اینجا نیست ؟ گفت نه مامان بزرگه ؟ اومده ؟ و با خوشحال اومد طرف ماشین خانم گفت پیاده شو پریماه بریم بچه ها رو ببینیم و بریم و در ماشین رو باز کرد و اون دختر خودشو انداخت توی بغل خانم و با خوشحالی گفت خوش اومدین مامان بزرگ چه عجب ولی از همون چند کلمه ای که گفت فهمیدم عادی حرف نمی زنه چون یکم کشیده و با لکنت این جمله رو ادا کرد من از اون طرف پیاده شدم ولی واقعا گیج بودم اون روز پر از اتفاق های عجیب و باور نکردنی برام افتاده بود که از صبر من بیرون بود اونشب من با زندگی و بچه های خواهر آشنا شدم پرستو چهل سالش بود یک دستش حالت لمسی داشت و موقع حرف زدن به لکنت میفتاد و دهنش کج می شد آهو هم سن و سال من بود حالت بهتری داشت ولی صورتش و پا های بی اندازه لاغرش که راه رفتن رو براش مشکل می کرد نشون می داد که از سلامتی کامل برخودار نیست و پسر نه سالش تا منو دید با خجالت پرسید تو پریماهی گفتم سلام بله تو کی هستی اسمت چیه ؟ گفت من سلمانم پرسیدم از کجا منو شناختی ؟ گفت مامانم گفته بود تو پیش مامان بزرگ هستی کاراشو می کنی سلمان هم موقع حرف زدن اشکال داشت و درست نمی تونست کلمات رو ادا کنه و حالت خاصی داشت . ولی هر سه ی اونا بی اندازه مهربون و گرم بودن انگار نه انگار که مادر بزرگشون اونا رو توی خونه اش راه نمیده چنان با محبت بهش ابراز علاقه می کردن که باور کردنی نبود هیچ کینه ای از اون به دل نداشتن خواهر فورا یک صندلی گذاشت توی ایوون و خانم روش نشست دخترا کمک کردن و یک گلیم پهن کردن و سفره رو انداختن هیچ نیرویی در تنم نبود ولی بچه های خواهر خیلی منو تحت تاثیر قرار دادن به نظرم می رسید که خوشحالترین آدم های روی زمین هستن ذوق زده از دیدن مامان بزرگشون و حتی من ازمون پذیرایی می کردن سلمان یکسر حرف می زد و با این کارش نشون می داد که چقدر خوشحاله کنار دیوار روی گلیم نشسته بودم و به اونا نگاه می کردم آدم هایی که نه می دونستن کینه چیه و نه از بدی های مردم دنیا خبر داشتن می تونم بگم اونجا بود که تونستم نفسی بکشم که عاری از هر بدی بود حتی بشدت از خانم که از وجود اونا خجالت می کشید و اجازه نمی داد به خونه اش برن دلگیر شدم اونشب به خاطر روز سختی که داشتم بشدت سرم درد می کرد و چشمم از اشک می سوخت و نای حرف زدن برام نمونده بود پس نتونستم اون طوری که دلم می خواست با دخترای خواهر ارتباط بر قرار کنم .و خانم هم خیلی زود چند لقمه خورد و بلند شدوقتی به عمارت رسیدیم فورا خانم رو بردم توی تختشو و یک مسکن خوردم و خوابیدم نیمه های شب بود که انگار از یک بلندی سقوط کردم از خواب پریدم و دوباره فکر و خیال اومد سراغم دیگه هر کاری کردم خوابم نبرد هنوز سرم درد می کردم و مثل این بود که یکی مدام می کوبه توی پیشونیم یاد نریمان افتادم که گفته بود مراسم که تموم شد میام باغ ولی من هیچ صدایی نشنیدم از اتاقم رفتم بیرون تا از داروخونه ی خانم یک مسکن دیگه بردارم که دیدم چراغ پذیرایی روشنه در نیمه باز بود رفتم بازش کردم و دیدم نریمان روی مبل نشسته و سرشو گرفته بین دو دستش لباس هاش گلی و کثیف بودن و سر و وضع آشفته ای داشت منو ندید و حتی متوجه هم نشد به نظرم کار درستی نبود اون موقع شب باهاش حرف بزنم گذاشتم به حال خودش باشه و خواستم دوباره در رو ببندم که سرشو بلند کرد و گفت پریماه بیدار شدی ؟سرمو بردم توی اتاق و گفتم شما کی اومدین ؟گفت خیلی وقت نیست رفته بودم سرخاک ثریا دلم طاقت نیاورد امشب تنهاش بزارم. چند قدم رفتم جلو و گفتم بازم تسلیت میگم گفت دیدی چی شد ؟ بالاخره از دستم رفت کلا من آدم کم شانسی هستم هر وقت به کسی دل می بندم خدا ازم می گیره گفتم این حرفا چیه می دونم که الان ناراحت هستی و حق هم داری ولی یک چیزایی توی دنیا هست که از مردن بدتره باور کن نریمان منم امشب مثل تو عزا دارم و احساس تو رو درک می کنم گفت میشه بشینی و حرف بزنیم؟گفتم نه خیلی سرم درد می کنه و کلا مثل تو دو روزی هست که دارم عذاب می کشم پرسید باز با یحیی مشکل داشتی ؟ گفتم درست همزمان با ثریا یحیی هم برای من از این دنیا رفت ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنده شدن توی نترسیدنه ، نه تو اول شدن :) شبتون خوش 🌹 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹سلام صبح‌بخیر امروز براتون 🌹عاقبت بخیری و خوشبختی آرزومندم 🌼امروز را آغازی تازه بدان... 🌺زندگی رودخانه ایست که 🌼مدام به سمت آینده در جریان است. 🌺هیچ قطره ای از آن 🌼دو بار از زیر یک پل رد نمی شود. 🌺برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه یه تیکه امید تو جیبتون باشه... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
پنجشنیه دلنشین.... - @mer30tv.mp3
4.34M
صبح 24 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادوهشت خواهر پیاده شد و گفت مادر نمیاین توی خونه یک نفسی ت
همه ی پل ها خراب شد و راه برگشتی نیست ولی هر دومون باید با روزگار بسازیم چاره ای هم نداریم باور کن نمیخوام نصیحتت کنم اینا رو گفتم که بدونی تو تنها نیستی به نظرم برو بخواب تا فردا بتونی بازم برای ثریا عزا داری کنی گفت حال شو داری یک چیزی برات تعریف کنم ؟ گفتم آره بگو گفت از همون اولی که تو رو آوردم اینجا با ثریا در مورد تو حرف زدم از رنگ چشم هات بهش گفتم و از کارایی که می کردی همش می گفت خیلی دلم می خواد پریماه رو ببینم ولی نشد امشب بهش گفتم دوبار پریماه اومد به دیدن تو ولی یکبار چشمت بسته بود و این بار زیر خاکی تو نمی دونی چقدر این دختر پاک و مظلوم بود تازه دیشب فهمیدم که تمام بچگی خودشو توی بیمارستان ها گذرونده و خانواده اش به خاطر پول نتونستن عملش کنن حالا خیلی چیزا به فکرم می رسه که داره دیوونه ام می کنه می فهمی چی میگم ؟ امشب نزدیک بود با مادرش دعوام بشه بهش گفتم چرا رک و راست بهم نگفتین وگرنه من همون اول قبل از اینکه اینطور حالش بد بشه بستریش می کردم عملش کنن می دونی بهم چی گفت ؟باور کن از این حرفش آتیش گرفتم خانم میگه خجالت کشیدم همین اول کاری شما رو توی خرج بندازم منم که حال خوشی نداشتم عصبانی شدم می خواستم بگم خجالت نکشیدن اون همه اُرد و فرمون دادین خب من به جای این کارا جونشو نجات می دادم ولی دیدم الان نمک به زخم پاشیدنه باشه بعدا حرفم رو می زنم ولی از درون دارم داغون میشم نریمان نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و گفت آره دیگه همینو می خواستم بهت بگم برو بخواب سرت درد می کنه منم میرم بالا صبح به شالیزار بگو صدام نکنه تا خودم بیدار بشم می ببینمت.یک مسکن برداشتم و خوردم و رفتم به اتاقم اما صبح که بیدار شدم شالیزار گفت که آقا نریمان براتون یک یادداشت گذاشت و رفت پرسیدم یاداشت برای من؟کجاست ؟ گفت دست خانم رفتم به اتاق خانم گفت اومدی ؟ کمک کن می خوام برم حمام باید برم خونه ی ثریا این بچه نریمان جز من کسی رو نداره تو با من میای ؟ گفتم اگر اجازه بدین من نیام گفت نه لزومی هم نداره من با سهیلا میرم و تا غروب بر می گردم شایدم زودتر ببینم حال خودم چطوره گفتم آقا نریمان برای من یاداشت گذاشتن ؟ گفت آهان یادم نبود اونجاست روی میز روی یک کاغذ کوچک نوشته بود پریماه مراقب مامان بزرگ باش لطفا این روزا من حال خودم نیستم خیلی ازت ممنونم یاداشت باز بود و حتما خانم هم خونده بود گفتم آقا نریمان سفارش کرده می خواین باهاتون بیام ؟ گفت نه اینجا باشی بهتره من که نیستم اینا هر غلطی دلشون می خواد می کنن تو مراقب همه چیز باش شاید من با نریمان برگشتم اونجا نمونه بهتره خونه شون هم صلاح نیست بره جلوی چشم خودم باشه خیالم راحت تره.خانم رو تا دم ماشین بدرقه کردم و برگشتم رفتم به گلخونه تا شاید یکم حال و هوام عوض بشه هوا ابری و سرد بود درست مثل دل من یک ژاکت گرم پوشیدم وطبق دستور خانم قربان رو صدا زدم تا گلدون ها رو ببره توی گلخونه تعدادشون زیاد بود و باید یکی یکی اونا رو جابجا می کردیم تا همه ی گلدون های جلوی ایوون و نزدیک استخر جا بشن و این تا ظهر طول کشید بعد سری به آشپزخونه زدم در قابلمه رو که باز کردم دیدم به اندازه ده نفر گوشت بار گذاشته شده با یک دیگ بزرگ برنج پرسیدم شالیزار این همه غذا برای کیه ؟ مهمون داریم ؟ گفت نه خانم اینقدری نیست گفتم عزیزم این گوشت برای ما سه نفر خیلی زیاده؟ احمدی هم که رفته گفت خب خانم بچه های منم هستن گفتم باشه ولی تو نباید این همه مواد غذایی رو حروم کنی ما مدیون خانم میشیم من همیشه فکر می کردم چرا به تو اعتماد نداره خب همین کارا رو ازت دیده دیگه نکن عزیزم دلم شما ها که همیشه غذای اندازه دارین برای چی حرص می زنی ؟ خندید و زد به مسخره بازی که قصدی نداشته و یک بسته گوشت بزرگ بوده اونم عجله کرده و همونو ریخته مقدار زیادی به از درخت ها گنده بودن و توی سبد های بزرگ گذاشته بودن توی آشپزخونه گفتم بیا اینا رو مربا درست کنیم یکم هم سرخ کنیم بزاریم برای خورش و تاس کباب گفت خانم ولش کنین یک مدت می مونه اگرم خراب شد میریزیم دور گفتم نگو تو رو خدا حیفه من تا حالا از این کارا نکردم ولی دیدم که مامانم و خانجونم این کارو می کنن بیا شروع کنیم راستی تو چند تا بچه داری ؟ گفت سه تا ولی خانم اجازه نمیده از در اتاق بیرون بیان گفته اگر توی باغ اونا رو ببینه بیرونمون می کنه البته یک شش ماهه دارم که هنوز کوچیکه ولی اون دوتا حق بیرون اومدن ندارن گفتم واقعا؟هیچوقت بیرون نمیان ؟ گفت چرا یک در به اون طرف باغ داره وقتی که خانم حواسش نیست میرن بازی می کنن ولی جلوی چشم نیستن کلا خانم با ما صاف نیست چون قبلا برای شوهرش کار می کردیم سالارزاده ی بزرگ آقا کمال اون ما رو آورد اینجا ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگی ابرهای آسمونو دیدید؟انگار خدا ساعت ها نشسته با دقت و‌حوصله نقاشی کشیده ☁️☁️ .عاشق آفتاب بعد بارونم یه روز قبل این کلیپ بارون شدیدی داشتیم به خاطر همین همه ی درختا و سبزه ها از تمیزی برق میزنن انگار یه خونه‌تکونی اساسی کردن برا اومدن پاییز🍂🍂 . امیدوارم از دیدن این کلیپ کوتاه حسابی لذت ببرید خیلی دوستتون دارم 💖 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
454_56051071135419.mp3
3.73M
🎶 نام آهنگ: بیقرار 🗣 نام خواننده: ویگن •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این پنجره های خوشکل وشیشه های رنگی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هفتادونه همه ی پل ها خراب شد و راه برگشتی نیست ولی هر دومون ب
خانم موافق نبود با ما خیلی بد رفتاری می کرد حالا بهتر شده نبودین اون اوایل که اومده بودیم چطوری به ما حرف می زد کسی پیدا نشد بیاد اینجا بمونه وگرنه بیرونمون می کرد الان زیاد مطمئن نیستیم اون زن آقا خیلی مهربون بود گفتم چی گفتی ؟ اون زن آقا ؟ یعنی چی ؟ گفت آره دیگه آقا یک زن دیگه داشت یک مرتبه نفهمیدیم چی شد که غیبش زد آقا همه جا رو گشت و پیداش نکرد گویا فراری شده بود فکر می کنم از دست کارای آقا ذله شد یا زیر سرش بلند شده بود ما نفهمیدیم بعد از اینکه آقا اون خونه رو توی قمار باخت ما رو آورد اینجا خانم هم نمی خواست و قبول نمی کرد هنوزم نسبت به من کینه داره و هر روز می خواد ما رو بیرون کنه از شنیدن این حرفا مو به تنم راست شد عجب زندگی بلبشویی دارن حالا کم کم دلیل کارای خانم برام روشن می شد اون زنی زجر کشیده بود که با همه توانش سعی داشت نشون بده که اوضاع زندگی دست خودشه ولی ظاهرا اینطور نبود هم دلم براش سوخت و هم بهش حق می دادم که با اطرافیانش این رفتار رو داشته باشه در غیر این صورت نمی تونست ماه منیر خانم سالارزاده باشه در حالیکه خودمو آماده کرده بودم وقتی نریمان با خانم اومد باهاش حرف بزنم تا شاید یکم از بار غمش سبک بشه اونشب اون نیومد برای سوم هم خانم رفت ولی از من نپرسید که می خوام برم یا نه تا صبح روزی که هفتم ثریا بود خانم داشت بین لباس هاش دنبال یک چیز مناسب می گشت که بپوشه و بره همینطور که کمکش می کردم پرسیدم خانم منم باهاتون بیام ؟نگاهی به من کرد و گفت نه تو برای چی می خوای بیای ؟ نه سر پیازی نه ته پیاز آخه نسبتی با ما نداری که ازت توقع داشته باشن لازم نیست به کارت برس و مراقب کارای زیر زیرکی شالیزار باش یک سرم به گلخونه بزن به قربان بگو در و پنجره های اونجا خوب جفت کنه گلا رو سرما نزنه هوا خیلی سرد شده شام هم بگو برای من مرغ درست کنه سرخ کرده اینقدر به حرف سهیلا گوش نکنین من مرغ آبپز دوست ندارم.انگار یکی با پتک زد توی سرم ضربه ای که باید می زدن تا به خودم بیام اونقدر دلم از دنیا گرفته بود که حتی گریه هم دردم رو دوا نمی کرد حس بدی بهم دست داده بود که به فکرم رسید شاید حق با یحیی بوده که نمی خواسته من توی خونه ی مردم کار کنم یاد حرف آقای احمدی افتادم که می گفت عمر خودت رو به پای اینا تلف نکن واقعا من اینجا چیکار دارم می کنم دارم کم کم تبدیل میشم به یک کارگر خونه که اصلا این قرارمون نبود من از روی مهربونی بعضی از کارای خونه رو انجام میدادم و انگار حالا داشت می شد یک وظیفه یک مرتبه یادم اومد که وقت آزمون بانک هم گذشته به خودم اومدم و فکر کردم نه من نباید عمرم رو اینجا تلف کنم این ماه که تموم بشه و یک پولی دستم بیاد میرم و یک کار دیگه پیدا می کنم هر چقدر هم حقوقش کم باشه بهتر از اینکه این نسبت رو بهم بدن که کارگر یک خونه بودم ظاهرا حق با یحیی بود ولی در اون زمان من چاره ای نداشتم احساس می کردم یکی گلومو گرفته و داره خفه ام می کنه لباس پوشیدم و از در عمارت رفتم بیرون تا نزدیک استخر کمی کنارش ایستادم و نگاه کردم دوباره آبش سبزه بسته بود و برگهای خشک شده تمام سطح آب رو پوشنده بودن اونقدر آشفته و بی قرار بودم که همینطور با قدم های تند رفتم به طرف باغ و ازلابلای درخت هایی که برگ هاش زرد شده بودم رد می شدم نه سرما رو احساس می کردم و نه دلم می خواست به چیزی فکر کنم تا انتهای باغ رفتم موقع برگشتن بارون گرفت وبا خوردن قطرات بارون روی صورتم تازه سرما رو حس کردم و می لرزیدم ولی انگار اصلا برام مهم نبود یک حس لجبازی و بیزاری بهم دست داده بود که دلم می خواست هیچوقت دیگه چشمم به هیچ آدمی نیفته با کسی جر و بحثی نداشته باشم دلم تنهایی مطلق می خواست .برای همین زیر اون بارون با قدم های کوتاه و مردد برگشتم به عمارت طوری که همه ی لباس هام خیس بودن و از موهام آب می چکید .اما تصمیم خودم رو گرفته بودم با وجود اینکه خونه ی خودمون رو هم نمی خواستم دیگه حاضر نبودم به عنوان کارگر اینجا کار کنم با این حال لباسم رو عوض کردم و شام خانم رو آماده کردم به اتاقش رسیدم اما بدنم گرم نمی شد و همینطور می لرزیدم.بالاخره رفتم به اتاقم زیر لحاف تا گرم بشم و خوابم برد داشتم خواب می دیدم که خانم داره صدام می کنه پریماه کجایی ولی قدرت جواب دادن نداشتم وبا سردی دست یک نفر رو روی پیشونیم هوشیارشدم چشمم رو باز کردم خانم دستشو گذاشته بود روی پیشونی من و گفت تب داره برای همین چشمش رو باز نمی کنه گفتم نه خانم بیدار شدم شما صدام کردین ؟گفت آره تو چیکار کردی با خودت ؟ چرا رفته بودی توی بارون ؟ مگه از جونت سیر شدی نریمان چیکار کنیم حالا ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
خیلی تبش بالاست امانت مردمه یک طوریش نشه نریمان توی چهار چوب در ایستاده بود گفت نمی دونم می خواین برم دکتر رو بیارم.خانم گفت بزار خودم بهش دوا بدم اگر تا فردا بهتر نشد میگم احمدی بره بیارش تو بگو شالیزار یک لگن آب بیاره یک دستمال هم بیار بزارم روی سرش تبش بیاد پایین باید چوشنده براش دم کنیم نیم خیز شدم و گفتم نه خانم خوبم بلند میشم نگران نباشین دستشو گذاشت روی سینه منو فشار داد و گفت بخواب دخترِ لجباز تنت آتیش گرفته آخه من نمی فهمم تو با چه عقلی رفتی توی بارون شالیزار می گفت از سر و کله ات آب میریخته این چه عقلیه شما ها دارین ؟ احساس کردم سرم مثل کوه سنگین شده و درد می کنه نریمان با یک لگن آب اومد و گفت چیکار کنم بیام توی اتاقش خانم گفت بیا دیگه من که دست تنها نمی تونم خودمم نمی تونم نگه دارم چیکار کنم؟ دختری بی عقل آخه این چه کاری بود کردی ؟ نریمان گفت پریماه ؟ می تونی بشینی روی تخت ؟ پاهاتو بزار توی آب الان شالیزار رو صدا می کنم مامان بزرگ شما کاری نداشته باش من به شالیزار میگم چیکار کنه خانم روی یکی از صندلی های اتاقم نشست با ناله گفت کمرم یاری نمیده نریمان گفت پاتو بزار توی آب گذاشتم و بی رمق چشمم رو بستم نریمان پرسید اجازه میدی این دستمال رو بزارم روی پیشونیت ؟ صبر کن اینطوری خودت نگه دار می تونی ؟ گفتم آره می تونم پرسید تو چرا رفته بودی توی باغ اونم توی اون بارون؟ گفتم وقتی میرفتم بارون نمی اومد موقع برگشتن گرفت و تا رسیدم به عمارت خیس شدم همینطور که پام توی آب بود و دستمال رو روی پیشونیم نگه داشته بودم نریمان رفت و دوتا قرص آورد و با یک لیوان آب بهم داد و گفت خب اینم سزای کسی که نخواسته بود بیاد هفتم ثریا اصلا بگو ببینم چرا نیومدی خانم گفت من که بهت گفتم آخه پریماه بیاد چیکار ؟اون خودش به اندازه ی کافی داره هر وقت از خونه شون میاد چشمهاش از گریه ورم کرده نخواستم بیشتر از این گریه کنه ولش کن بچه رو الان حالش خوب نیست اونقدر حالم بد بود که نفهمیدم کی و چطور خوابیدم خوابی همراه با هذیان اما لحظاتی بود که می فهمیدم هم نریمان کنارمه و هم خانم شالیزار هم که سوپ به زور بهم می داد رو یادمه ولی بعد دیگه چیزی نفهمیدم و وقتی چشمم رو باز کردم دکتر داشت معاینه ام می کرد و شنیدم که خانم می گفت نریمان نسخه رو بده به احمدی زود بگیر و بیاره یکم بهتر شد پریماه رو ببر خونه ی مادرش اینطوری خیالم راحت تره یک وقت یک طوریش نشه نریمان گفت مگه نشنیدین دکتر گفت که سرما خورده خوب میشه بی خودی خانواده اش رو نگران نکنیم بهتره. اونوقت فکر می کنن ما عرضه نداشتیم دو روز از پریماه مراقبت کنیم خانم گفت من می ترسم تبش خیلی بالاست فردا معترض ما نشن که چرا بهمون خبر ندادین نریمان گفت باشه اگر دیدیم حالش بهتر نشد من میرم مادرشو میارم اینطوری خوبه ؟ خانم گفت من خیلی این دختر رو دوست دارم براش نقشه ها کشیدم به مادرش قول دادم ازش یک خانم بسازم و این کارو می کنم پریماه لیاقت داره خانمه با شخصیت و با وقاره نریمان گفت چه نقشه ای می خواین چیکار کنین ؟ گفت صبر کن می ببینی حالا الان وقتش نیست به موقعش بهت میگم بین حرفای اونا که خیلی دلم می خواست گوش کنم خوابم برد نمی دونم چه ساعتی از شب بود که از شدت سرفه بیدار شدم چشمم رو باز کردم کسی توی اتاقم نبود سرفه هام پیاپی شد و روی تخت نشستم یک مرتبه در اتاق باز شد و نریمان رو توی نور دیدم که صدا می زد شالیزار شالیزار بیا ببین پریماه چش شده خودمو جمع و جور کردم و لحاف رو کشیدم تا روی سینه ام و گفتم نترسین فقط سرفه می کنم گفت می خوای برات آب بیارم ؟ گفتم اینجا هست ممنونم می خورم شما رو ها رو به زحمت انداختم. گفت مامان بزرگ می گفت تبت کم شده بهتری ؟ گفتم بله احساس می کنم که بهترم فقط سینه ام می سوزه و سرفه می کنم درد می گیره گفت اجازه میدی میام توی اتاقت ؟ شالیزارکه وارد شد نریمان هم اومد و روی صندلی نشست و گفت ترسیدم وقتی اونطور سرفه کردی تو رو خدا پریماه مراقب خودت باش من دیگه هر کس سرفه می کنه از ترس می خوام سکته کنم مریضی ثریا رو هم اینطوری فهمیدم مدام سرفه می کرد البته دور از جون تو شالیزار با همون خنده ی همیشگی گفت پریماه خیلی ما رو ترسوندی من برم به خانم بگم که بهتر شدی چیزی نمی خوای گرسنه نیستی ؟ برات آش مریضی درست کردم حاضر بشه میارم نریمان گفت الان براش یک لیوان شیر گرم بیار شالیزار که رفت پرسیدم تو چطوری ؟ حالت بهتره گفت ای دیگه حال من که بهتر نمیشه مگه می تونم فراموش کنم راستی می خواستم باهات حرف بزنم اومدم دیدم مریض شدی گفتم بگو الان حالم بهتره گوش می کنم گفت با مادر ثریا حرف زدم ولی اون به جای جواب یک نامه از ثریا بهم داد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
دلم‌ بچگیامو میخواد خنده های از ته دل و ذوق و شوق اون زمانها🍀 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت : تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟ لقمان جواب داد: آرى. او گفت : پس تو همان چوپان سياهى؟ لقمان گفت: سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟ آن مرد گفت: ازدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو. لقمان گفت: برادرزاده، اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى. گفت: چه كارى؟ لقمان گفت : فرو بستن چشمم، نگهدارى زبانم، پاكى خوراكم، پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط. اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى. البداية و النهاية، جلد ۲، صفحه ۱۲۴ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادویک خیلی تبش بالاست امانت مردمه یک طوریش نشه نریمان توی
چیزایی توش نوشته بود که من اصلا نمی دونستم و فکر می کردم اونو شناختم این نامه رو توی بیمارستان نوشته بود که اگر طوریم شد بدین به نریمان با کنجکاوی پرسیدم چی نوشته بود میشه بگی ؟ گفت نه می خوام بهت بگم ثریا نوشته بود که قبلا نامزد داشته و اون به خاطر همین مریضی ولش کرده و بهم زده خودش خواسته بود که به من چیزی نگن و می ترسیده که منم همین کارو باهاش بکنم نمی دونم اون منو چقدر شناخته بود ولی تو باور می کنی که من از وقتی فهمیدم تنها چیزی که به فکرم نرسید همین بود که ولش کنم حاضر بودم هر کاری براش بکنم که خوب بشه آخ که اگر منو شناخته بود الان وضعیت فرق می کرد ما چهار ماهه که همدیگر رو می شناختیم اون باید می فهمید که من چطور آدمی هستم گفتم آره من باور می کنم تو اهل این کار نبودی می دونم به پاش می موندی متاسفانه ثریا به خاطر هیچی جونش رو از دست داد و گفت می خوای حالا تو بهم بگی با یحیی چیکار کردی ؟گفتم مهم نیست تموم شد دیگه گفت بگو خجالت نکش می خوام بدونم چی شد ؟ گفتم هیچی برام شرط گذاشتن که یا بیام سرکار یا اونا رو انتخاب کنم تنها کسی که می دونه من چرا دارم اینجا کار می کنم تو هستی مامان من یک عمر خانمی کرده حتی کار خونه نمی کرد وفور نعمت توی خونه ی ما بوده و آقاجونم از شیر مرغ و جون آمیزاد رو برامون فراهم می کرد همیشه یک عده سر سفره ی ما نشسته بودن من اهل کار کردن توی خونه ی خودمون نبودم چه برسه به خونه ی کسی ولی چیکار می کردم که اینقدر بهم پول بدن فعلا اینجا هستم تا یکی دوماه دیگه تو یک نفر رو پیدا کن برای خانم من باید برم و یک کار دیگه پیدا کنم گفت به خاطر یحیی؟گفتم نه اصلا موضوع این نیست یحیی دیگه از زندگی من رفت بیرون تموم شد هر چی از دهنم در میومد به مامانش و عموم گفتم دیگه هیچکدومشون توی صورتم هم نگاه نمی کنن از اینجا به خاطر خودم میرم نمی تونم با این عنوانی که دارم زندگی کنم می خوام توی زندگیم کسی بشم پیشرفت کنم اینجا همینی که هستم می مونم نریمان می دونی چی میگم ؟گفت آره می دونم می فهمم ولی تو اصلا شدی عضو این خانواده کسی تو رو به عنوانی که میگی نگاه نمی کنه مخصوصا من تو دوست خوب من هستی باور می کنی یا نه من هر اتفاقی که برام میفته اولین نفری که به ذهنم می رسه تویی که برات تعریف کنم فعلا فکر رفتن رو از سرت بیرون کن تازه مامان بزرگ برات خیال هایی داره هنوز به من نگفته ولی از زیر زبونش می کشم و بهت میگم تو برای ما خیلی ارزش داری از همون اولی که دیدمت فهمیدم آدم خاصی هستی یادته چقدر هم از من بدت میومد همچین بهم نگاه می کردی که فکر می کردم همین الان منو می زنی خندم گرفت و اونم خندید ما با هم خندیدم ولی از ته دلمون نبود که هر دوی ما با غمی بزرگ دست به گریبان بودیم. با بغض شدیدی که توی گلوم نشسته بود خندیدم و خندیدم تا دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم بغضم ترکید و چنان به گریه افتادم که نریمان هم همپای من اشک ریخت شایدم مریضی که داشتم توانم رو کم کرده بود نریمان اشکهاشو پاک کرد و از جاش بلند شد و با نگرانی گفت پریماه من حرف بدی زدم ؟ خواهش می کنم بهم بگو اینطوری گریه نکن گفتم اجازه بده الان خوب میشم حالم خیلی بده نریمان ببخشید خیلی داره بهم فشار میاد که از حد توان من خارجه دیگه نمی تونم تحمل کنم معذرت می خوام منو ببخش تو خودت کم نداری نمی خواستم بیشتراز این اذیتت کنم خواهش می کنم تنهام بزار برو بعدا حرف می زنیم بی توجه به خواسته ی من دوباره نشست و سرشو انداخت پایین اونم غمگین و افسرده بود و حال همدیگر رو درک می کردیم مدتی سکوت کرد و گذاشت دلمو خالی کنم اشکم رو پاک کردم و با یک لبخند زورکی و حالت گریه ای که داشتم گفتم خب تموم شد.داشتیم می گفتیم آره اون روز رو یادمه مخصوصا وقتی اومدی بودی برای طلبکاری و از رنگ چشم من حرف می زدی دلم می خواست بزنمت آخه تو نمی دونی ما چه حال و روزی داشتیم لبخندی تلخ تر من زد و گفت ای وای من ای داد بیداد یادته ؟ نگو که خودمم هر وقت یادم میاد خیس عرق میشم پریماه تو نمی دونی وقتی تو رو اونطور توی بازار دیدم که دنبال یک نفر می گردی که النگو های مادرت رو بفروشی تازه فهمیدم که شما ها واقعا پول نداشتین ولی به خدا تقصیر عموت بود کسی باور نمی کرد که معمار هیچی براتون نذاشته باشه گفتم می دونم حالا دیگه تو رو شناختم اما منم نمی دونستم و حالا می فهمم که اون زمان آقاجونم خرج دو خانواده رو می داد تازه هر چی در میاورد به شکم اطرافیانش می کرد ما هم نفهمیدیم که چرا هیچ پس اندازی نداشت یک مقدار طلا بود که برای من و خواهرم و مادرم خریده بود البته مقدارش کم نبود ولی خب همه رو فروختیم یک فکری کرد و گفت ببخشیداگر حالت بهتره یک سئوال ازت می کنم این گریه تو به خاطر یحیی بود ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
و یک روز اشک هایت سرازیر می شود،نه به خاطر مشکلات،بلکه به این دلیل که خداوند همه دعاهای تو را اجابت کرده است.✨ شبتون زیبا🌹 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زيباترين سلام دنيا طلوع خورشيد است،☀️ آن را بدون غروبش تقدیمتان میکنم برایتان قلبی خالی از بغض و کدورت چشمی بینا، ذهنی‌ آگاه و روشن، و لحظاتی ناب آرزومندم... سلام صبحتون بخیرر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
انواع عذرخواهی.... - @mer30tv.mp3
4.39M
صبح 25 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f