eitaa logo
نوستالژی
60.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادودو چیزایی توش نوشته بود که من اصلا نمی دونستم و فکر می
پریماه لجبازی نکن من می تونم باهاش حرف بزنم می دونم چی بگم تا به خودش بیاد و نزاره این عشق تبدیل به خاکستر بشه به خدا حیفه گفتم نه بابا یحیی برای من تموم شد فایده ای نداره مشکل من اون نبود کسی هست که دل سیاهش رو با حرف نمی تونیم سفید کنیم هر چند به قول خودش زوری که نیست منو نمی خواد اون روز داد زد و اینو توی صورتم گفت خیلی باید بی غیرت باشم که دوباره بخوام اسم یحیی رو بیارم ولی می دونم که ریشه این نخواستن به خود من بر می گرده و حرفی که نباید می زدم و زدم آخه در موقعیتی قرار گرفته بودم که باید آبروی یکی رو می خریدم در اون لحظه حساس چیز دیگه ای به فکرم نرسید جز اینکه خودمو قربونی کنم گفت واقعا ؟ ای خدا ؟ خب ؟بعدش چی شد ؟ گفتم همین دیگه قربونی شدم الانم اینجام گفت به نظرم این فداکاری بوده نباید خودتو قربونی بدونی پریماه به خودت افتخار کن بگو من کاری کردم که آبروی یک نفر رو خریدم پس تو یک قهرمانی و همیشه وقتی یادت میاد با خودت بگو این کارو کردم و پشیمون نیستم چون اگر نمی کردی حتما عواقب بدی داشت درسته ؟ گفتم آره درسته.در همین موقع خانم با عصاش در رو که نیمه باز بود هل داد و وارد شدو گفت نریمان تو اینجایی ؟ چی میگین دل دادین قلوه گرفتن ؟ نریمان گفت چی داریم بگیم مامان بزرگ؟ بیا عزیزم بیدار شدین پریماه سرفه می کرد ترسیدم حالش بد شده باشه حالام داشتیم درد دل می کردیم هیچ کدوم نه دل داریم نه قلوه از بدبیاری هامون حرف می زنیم خانم عصا زنون رفت تا کنار پنجره و روی یک صندلی دیگه نشست و گفت خوبه والله برای من که درد دل نمی کنه هر کاری کردم زبون باز نکرد که یک کلمه از زندگیش بگه اونوقت منه دهن لق همه ی زندگیم رو براش تعریف کردم نریمان با مهربونی گفت بهش گفتین چه شیرزنی بودین ؟ گفتین که این خانواده رو شما نجات دادین و اگر اسمی از سالارزاده ها هست زیر سایه ی شماست ؟ خانم خندید و گفت مگه میشه نگم منه از خود راضی از خودم تعریف نکنم صبح ؛شب نمیشه نریمان بلند شد و خانم رو بغل کرد و بوسید و در همون حال گفت فدا تون بشم تعریف هم دارین خانم بازم خندید و گفت نمی خواد فدای من بشی تو همینقدر که غصه نخوری من ببینم که خوبی برای من کافیه. حالا بهم بگو ببینم پریماه چشه ؟ نکنه خاطر کسی رو می خواد که اینطور پژمرده و غمگینه ؟ قلبم شروع کرد به تند زدن که نکنه نریمان حرفی بزنه ولی اون گفت نه بابا عاشق چیه همین که من عاشق شدم برای همه ی ما بسه اون برای خانواده اش نگرانه تازه فوت پدرشم نتونسته فراموش کنه بهش حق بدین شما خبر ندارین معمار چه مرد خوبی بود من که غریبه بودم دوستش داشتم پریماه که دیگه دخترش بودو اینطور که میگه سوگلی باباشم بوده خانم گفت معلومه خیلی هم خوب تریبت شده باریکلا به مادرش اون زن قشنگی بود پریماه به اون رفته پاشو بریم شام بخوریم من خیلی گرسنه هستم به شالیزارم گفتم آش پریماه رو بیاره همین جا بخوره پاشو نریمان توام چند روزه خوب غذا نخوردی نریمان همینطور که از اتاق بیرون می رفت گفت مراقب خودت باش دیگه نبینم خودتو سرما بدی من فردا میام اگر چیزی لازم داری یا پیفامی برای خانواده ات داری بگو من انجامش میدم گفتم نه ممنونم چیزی نمی خوام بهشون گفته بودم این هفته نمیام منتظرم نبودن.آشم رو توی تخت خوردم وخوابیدم دیگه تب نداشتم و صبح احساس کردم حالم بهتره ولی هم گلوم درد می کرد و هم بشدت به سرفه می افتادم یک هفته گذشت نریمان هر روز صبح خیلی زود میرفت سرکار و حدود ساعت نه تا ده شب بر می گشت معمولا اون موقع من و خانم شام می خوردیم و می خوابیدیم و اون یکراست میرفت بالا و شالیزار براش غذا می برد صبح با صدای نریمان که میرفت سراغ خانم و عادت داشتن بلند حرف می زدن بیدار می شدم عمدا از اتاقم بیرون نمی رفتم تا بدونم که نریمان رفته چون حالا که داشت توی عمارت زندگی می کرد نمی خواستم حرفی برام درست بشه عمارت بزرگ بود و گرم کردنش کارآسونی نبود در اتاق های بزرگ بسته شده بود و یک بخاری نقتی بزرگ توی راهروی هال مانند عقب عمارت گذاشته بودن که تقریبا همه جا رو گرم می کرد و یک بخاری ذغال سنگی توی آشپزخونه و دوتا والر برای اتاق من و خانم با سرد شدن هوا دیگه رفت و آمد ما به همین قسمت عمارت محدود شده بود. ظاهرا یک بخاری هم توی اتاق نریمان در طبقه ی بالا بود که عصر ها شالیزار میرفت و روشنش می کرد که تا نریمان بیاد اتاقش گرم شده باشه من هنوزم پامو به اون طبقه نداشته بودم تا یک روز نزدیک ظهر که خانم خواب بود من رفتم به گلخونه خیلی اونجا رو دوست داشتم در عین حال خانم هم از اینکه می دید من به گلاش اهمیت میدم خوشحال می شد.حالا دیگه می دونستم که باید چیکار کنم . ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
23.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موادلازم: ✅ گردو سابیده شده ✅ سبزی سرخ شده مخصوص ✅ گوشت خورشتی ✅ رب انار ترش یک قاشق ✅ آب سرد یخچالی ✅ بادمجان گوجه سرخ شده ✅ گلپر (اختیاری) ✅ پیاز یک عدد ✅ سبزی گشنیز وچوچاق بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
968_56086110661356.mp3
7.59M
🎶 نام آهنگ: خاکی 🗣 نام خواننده: ستار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
چقدر تمرین میکردیم تا بتونم باهاش آهنگهای زیبا بزنیم😁 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادوسه پریماه لجبازی نکن من می تونم باهاش حرف بزنم می دونم
رادیو رو زدم به برق و روشنش کردم و همینطور که موزیک گوش می دادم به گلدون هایی که نوبتشون بود آب می دادم یک مرتبه صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم یکه خوردم و انگار یکی تکونم داد و برگشتم و گفتم ای وای تو اینجا چیکار می کنی ؟ گفت تو اینجا چیکار می کنی که اصلا صدای منو نشنیدی ؟ گفتم معلوم نیست ؟صدای رادیو بلنده آخه این وقت روز نمی اومدی خونه نریمان رادیو رو خاموش کرد و گفت مامان بزرگ خواب بود دنبالت گشتم و اینجا پیدات کردم دارن از مخابرات میان که تلفن بکشن اومدم که خودم باشم. گفتم چه خوب شد تلفن باشه آدم خیالش راحت تره گفت پریماه ؟ تو از دست من دلخوری ؟ گفتم نه برای چی این حرف رو می زنی ؟چرا باید دلخور باشم ؟ گفت نمی ببینمت هر شب که میام توی اتاقت بودی و شالیزار می گفت که زود رفتی خوابیدی گفتم نریمان خواهش می کنم دوستی مون رو خراب نکن دلخور باشم بهت میگم خودت می دونی که حالم خوب نبوده ولی الان بهترم تازه فکر می کردم تو وقتی از سرکار بر می گردی حتما خسته ای و می خوای استراحت کنی گفت هر وقت با تو حرف می زنم برام مثل استراحته نمی دونم چرا ولی این یک واقعیته که تو بهم آرامش میدی گفتم راستش منم همین احساس رو دارم سبک میشم انگار مشکلات برام کوچک به نظر می رسن ولی خب همه این جور دوستی ها رو درک نمی کنن و نمی فهمن که همدردی من و تو باعث شده این دوستی بوجود بیاد من نمی خوام کاری کنم که باعث شک دیگران بشم ولی تو هر وقت دلت خواست با من درد دل کنی صدام کن همیشه خوشحال میشم ولی لطفا خانم رو هم توجیه کن که بدونه رابطه ی ما فقط دوستی ساده اس.گفت مامان بزرگ ؟ اون منو می شناسه محاله به من و تو شک کنه ما با هم در مورد تو خیلی حرف زدیم از بابت اون خیالت راحت باشه حالا بگو حالت چطوره بهتر شدی ؟ گفتم آره من خوبم تو بگو چه حال و روزی داری تونستی با نبودن ثریا کنار بیای ؟ گفت نمی دونم به این آسونی نیست میرم سر خاکش گریه می کنم باهاش حرف می زنم ولی احساس می کنم نریمان سکوت کرد و روی سکوی کنار پنجره نشست و با افسوس سرشو تکون داد دست هامو که خاکی بودن بهم مالیدم تا خاک ها بریزن و رفتم جلو و گفتم احساس می کنی چی ؟گفت نمی دونم چطوری بگم در موردم فکر بدی نکنی گفتم بگو نترس من در تو مورد تو قضاوت نمی کنم گفت پریماه یک حس بدی دارم اصلا نمی دونم چرا چطوری بگم می دونی حس می کنم دارم از ثریا دور میشم از این بابت خیلی ناراحتم آخه اوایل که باهاش حرف می زدم فکر می کردم داره صدامو می شنوه ولی چند روزه که اینطوری نیست حرفم نمیاد میرم و بی خودی یکم سر قبرش می شینم و برمی گردم بدون اینکه حس کنم اونم منو دیده به نظرت من چم شده ؟آخه فقط دو هفته از رفتنش میگذره من چرا اینطوری شدم ؟ گفتم خیلی طیبعیه تو چرا برای خودت این موضوع رو بزرگ کردی ؟منم همینطور بودم میرفتم سرخاک آقاجونم باهاش حرف می زدم از یک جایی دیگه فکر کردم صدامو نمی شنوه بعد یاد گرفتم هر وقت دلم براش تنگ شد هر کجا که باشم باهاش حرف می زنم به نظرم ثریا اگر بخواد صدای تو رو بشنوه همین جا هم هست در واقع ما داریم خودمون رو آروم می کنیم من نمی دونم کسی که از این دنیا میره می تونه صدای ما رو بشنوه یا نه و اصلا ما براش مهم هستیم ؟ ولی چیزی که مهمه احساس ماست که بتونیم دل تنگی هامون رو اینطوری از بین ببریم گفت شایدم بی معنی باشه که هر روز برم سرخاک به نظرت همون شب های جمعه برم کافیه ؟ ثریا ازم دلگیر نمیشه ؟ گفتم نمی دونم ببین خودت چی می خوای ولی آره به نظر منم اینطوری درست تره گفت فردا پنجشنبه اس من که میرم بازار می خوای تو رو هم ببرم سر راه بزارم خونه تون گفتم هنوز تصمیم نگرفتم این هفته هم شاید نرم خونه به هر حال فکر می کنم تا آخر این ماه بیشترمهمون شما نیستم و دیگه زحمت رو کم می کنم گفت این حرف رو نزن به خدا مامان بزرگ اگر بشنوه خیلی ناراحت میشه من بهش نگفتم چون فکر می کردم از روی ناراحتی این تصمیم رو گرفتی از دست کسی ناراحتی ؟ گفتم نه نه بهت که قبلا گفته بودم نمی خوام با این عنوان اینجا کار کنم بهم حق بده همین الانم زن عمو توی فامیل چو انداخته که پریماه رفته کلفتی اینو شنیدم ولی برام مهم نبود چون فکر می کردم دارم به خاطر خانواده ام یک کاری می کنم اصلا چاره ای هم نداشتم مامان من ناز پرورده ی آقاجونم بود و دوتا بچه هم داره که نمی تونه تنهاشون بزاره پس همه چیز افتاد گردن من حالا یک کار دیگه پیدا می کنم ولی دوستی ما سرجاش می مونه بهت قول میدم لبخندی زد و گفت اگر من گذاشتم تو از اینجا بری شرط می بندم که نمیری همه اینجا تو رو خیلی دوست دارن اصلا تو به عنوان کدبانو اومدی اینجا یعنی خانم خونه نمی فهمی چقدر همه با تو وابسته شدیم.حالا می خوای ول کنی وبری به خاطر حرف مردم ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
تو عاقل تر از این حرفا هستی ولشون کن بزار هر چی می خوان بگن تازه مامان بزرگ برات خواب هایی دیده واقعا تو رو مثل دختر خودش دوست داره تا حالا ندیدم با کسی اینطوری رفتار کنه وای پریماه الان چشمت خاکستری خاکستریه باور کردنش سخته ولی یک رگه های زرد هم داره آخه مگه میشه این همه چشم من دیدم هیچکدوم مثل چشم تو نبوده رادیو رو از روی آجر کنار دیوار برداشتم و گفتم نه مثل اینکه این موضوع چشم من تموم شدنی نیست بریم خانم الان دیگه باید بیدار بشه بلند شد و هر دو با هم از گلخونه بیرون اومدیم و در رو بستم نریمان گفت این عادت منه با هر کس حرف می زنم به تخم چشمش نگاه می کنم اما از وقتی با تو آشنا شدم به چشم همه خیره میشم می خوام ببینم یک چشم دیگه مثل تو پیدا می کنم یا نه هر دو خندیدیم واقعا برام جالب بود که تا اون زمان کسی در مورد رنگ چشم من اینطور دقت نکرده بود حتی خودم.اون روز برو بیای زیادی توی عمارت بود و چند نفر برای کشیدن کابل و وصل کردن تلفن اومده بودن و خانم دستور داد براشون ناهار آماده کنیم و منم توی آشپزخونه سرگرم کار بودم تا بالاخره نزدیک غروب دو تا تلفن با یک شماره یکی توی پذیرایی و یکی توی اتاق خانم نصب شد و امتحانش کردن و رفتن نریمان هم فورا آماده شد و گفت که باید بره طلا فروشی کار داره و رفت موقعی که از در بیرون میرفت به من گفت پریماه فکراتو بکن اگر می خوای بری خونه من صبح خودم می برمت راستش قصد داشتم که اون هفته برم و مامان و بچه ها رو ببینم ولی چون نریمان می خواست منو برسونه تصمیم گرفتم که نرم نمی تونستم بهش بگم با تو نمیام و اینم حرف درستی نبود و که بدونه یحیی به اونم شک داره ممکنه همین دوباره ما رو توی دردسری تازه بندازه روز بعد سهیلا خانم مثل هر هفته اومد به محض اینکه از در وارد شد خانم گفت هان اومدی سهیلا ؟ مادر من فردا مهمون دارم برو بین این شالیزار چیکار می کنه برای فردا هم یک غذای درست و حسابی تدارک ببین اگر چیزی کم و کسر هست بگو تا بگم احمدی بگیره آبرومند باشه سهیلا خانم خندید و گفت چشم مامان خاطرتون جمع باشه رفتم جلو و سلام کردم فورا آغوشش رو برام باز کردو گفت وای پریماه جون یکبارم که اومدی خونه ی ما نتونستم ازت درست پذیرایی کنم گفتم این چه حرفیه خیلی خوب بود مخصوصا از دیدن بچه های شما خیلی خوشحال شدم منتها خودتون که می دونین اونشب چه حالی داشتیم انشالله یکبار سر فرصت میام دلم می خواد با پرستو و آهو بیشتر آشنا بشم سرشو حرکتی دایره مانند داد و همینطور که میرفت توی آشپزخونه با یک لبخند معنی دار گفت آره بابا وقت زیاده بزار فامیل بشیم خانم همینطور که میرفت به اتاقش گفت پریماه تو با من بیا می خوام برم حمام می ترسم بخورم زمین سهیلا کار داره امروز تو کمک کن همراهش رفتم ولی این حرف خواهر منو بشدت به فکر وادار کرد حسابی پریشون شدم نمی فهمیدم برای چی این حرف رو زده سهیلا خانم تا ظهر توی آشپزخونه بود و همه چیز رو چک می کرد و برای هر خرابکاری که شالیزار کرده بود کلی داد و بیداد راه مینداخت و بعدام قربان رو صدا کرد و نفهمیدم برای چی با اونم دعوا می کرد از دور می شنیدم ولی دستم بند بودو نمی تونستم برم بهش کمک کنم اما همش فکرم مشغول بود حرف خواهر رو با حرف نریمان کنار هم میذاشتم که خانم چه نقشه ای برام کشیده که سهیلا خبر داره باید می فهمیدم.اما اونشب وقتی با سهیلا خانم تنها نشسته بودیم هر چی خودمو قانع کردم که ازش بپرسم خجالت کشیدم چیزی به فکرم نمی رسید جز اینکه یک شوخی ساده بوده خیلی زود سه تایی شام خوردیم و خانم سر شب رفت خوابید تا برای مهمونی روز بعد سرحال باشه منم رفتم به اتاقم ورادیو رو روشن کردم و نزدیک پنجره نشستم که  سهیلا خانم بعد از اینکه کارش تموم شد زد به در اتاق و وارد شد و گفت پریماه بیداری ؟ گفتم » بله خواهر بفرمایید نگاهی به اطراف کرد و گفت وای اینجا اتاق سارا بود خواهرمن ولی حرفشو قطع کرد و اشک به چشم آورد نگران شدم و رفتم جلو و بازوشو گرفتم و گفتم چی شده خواهر ؟ دلتون براش تنگ شده حق دارین منم از خواهرم دورم؟الان نزدیک زایمانش هست و ازش خبر ندارم و اون به جای جواب شونه اش رو داد  بالا گفتم بفرما بشین خواهر منم تنها بودم کلا شب ها خوب نمی خوابم مخصوصا که زود برم به رختخواب و روی صندلی روبروش که کنار پنجره بود نشستم آهی بلند کشید پرسیدم  حالتون خوبه ؟ حتما خسته شدین امروز خیلی کار کردین دوباره آه کشید و بهم نگاه کرد و یک لحظه به صورتم خیره شد و گفت پریماه ؟ تو چشمت آبی نبود ؟الان چرا من سبز می ببینم خندیدم و گفتم خواهر تو رو خدا شما دیگه این کارو نکن همون آقا نریمان برام بسه گفت چرا مگه اونم متوجه شده گفتم ولش کنین آره یک طورایی ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
یادم آمد شوق روزگار کودکی مستی بهار کودکی یادم آمد آن همه صفای دل که بود خفته در کنار کودکی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 حكيمی به دهی سفر کرد؛ زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت : "این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !" حكيم به کدخدا گفت : "یکی از دستانت را به من بده !" کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت. آنگاه حكيم گفت :"حالا کف بزن !"کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:"هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟!" حكيم لبخندی زد و پاسخ داد : "هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند." •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادوپنج تو عاقل تر از این حرفا هستی ولشون کن بزار هر چی می
گفت نریمان عادت داره همیشه همین کارو می کنه تو چشم پرستو رو یادته؟گفتم نه متاسفانه دقت نکردم گفت اون چشمش عسلی روشنه  نریمان هر وقت اونو می ببینه بهش میگه پرنده ی چشم عسلی گفتم واقعا ؟ رابطه اش با دخترا شما خوبه ؟ گفت بچه های من فقط اونو دارن که باهاشون درست رفتار می کنه نریمان اصلا عیب اونا رو نمی ببینه گاهی که وقت کنه میاد خونه ی ما و کلی به بچه ها خوش میگذره حتی یکبارم ثریا رو با خودش آورده بود ولی مثل اینکه اصلا به اون نگفته بود که بچه های من طبیعی نیستن دختره مات مونده بود و خیره خیره به دخترا نگاه می کرد و یک کلمه حرف نزد و رفتن می دونی چرا نریمان به کسی نمیگه ؟گفتم آره می دونم چون گفتن نداره آخه عیبی هم نداشتن گفت خب دیگه برای اینکه نریمان اصلا براش مهم نیست اونقدر این بچه خوب و پاکه که من دلم می خواد جونم رو فداش کنم نریمان کوچک بود که مادرش فوت کرد ولی داداشم اجازه نمی داد که بیارمش خونه ی خودم چون دلش نمی خواست کنار بچه های من بزرگ بشه کار خدا رو می ببینی حالا نریمان سه تا بچه های منو خیلی دوست داره بیشتر وسایل و لباس هاشون رو نریمان می خره تا قبل از ثریا هم اونا رو می برد گردش چند بارم رفتیم سینما هر چی می گفتم نکنه بد باشه و مردم خوششون نیاد ولی ناراحت می شد و می گفت گور بابای مردم هر کس خوشش نمیاد بره به جهنم با پرستو که حسابی دوست و رفیقه گفتم خواهر به نظر من شما هم نباید براتون مهم باشه گفت نمی تونم بالاخره من مادرم دلم می خواست بچه هام سالم بودن مثل بقیه آدم ها طفلک نریمان هم شانس نداشت حسابی روزگار بال و پرشو ریخته اصلا دیگه حوصله ی اون وقت ها رو نداره می دونی ؟نریمان یک آدم خاصه مهربونیش رفتار بی ریاش با دیگران سخاوتش یک طور دیگه اس اصلا  با بقیه ی مردم فرق داره حتی مثل باباشم نیست شایدم به مادرش خدا بیامرز رفته حتی نادرم اینطوری نیست احساس کردم خواهر بی خودی از نریمان برای من تعریف نمی کنه و به فکرم رسید که شاید منظوری داره منقلب شده بودم و با خودم فکر کردم اگر یک کلمه در این مورد حرفی به من بزنه یکساعت هم اینجا نمی مونم ولی اون ادامه داد نادر بر عکس نریمان  خیلی متکبر و از خود راضی بود درست مثل خواهر من سارا این اتاق مال اون بود می دونی منو راه نمی داد منی که ده سال ازش بزرگتر بودم اونا توی ناز و نعمت بزرگ شدن و من توی سختی پا به پای مامانم توی این باغ کار کردم البته اون زمان من دیگه شوهر داشتم ولی هر وقت میومدم اینجا یک طوری با من رفتار می کرد که انگار من...خواهر مدت زیادی با افسوس سکوت کرد و گفت ای بابا من چی دارم میگم ولش کن گذشت و رفت حالا تو از خودت بگو  چرا این همه غصه داری ؟ لبت به خنده باز نمیشه.گفتم خب  چی بگم ؟ هنوز نتونستم آقاجونم رو فراموش کنم گفت اون جای خود تو یک چیزیت میشه من می فهمم اونشب هم اومدی بودی خونه ی ما معلوم بود که از مُردن ثریا اون همه ناراحت نبودی خودت یک دردی داشتی بگو چی شده که دو هفته اس خونه نمیری ؟ گفتم چیزی نشده یک خواستگار سمج دارم نمی خوام ببینمش هر هفته که میرم میاد و مزاحمم میشه گفت ای وای نمی خوایش ؟گفتم نه اصلا موضوع این نیست یک روزجریانش رو براتون مفصل تعریف می کنم لبخندی زد و به صورتم نگاه کرد و گفت ببینم مثل اینکه مادر راست میگه که تو دختر تو داری هستی اما شنیدم با نریمان خوب درد دل می کنی یک مرتبه یکی زد به در و خواهر گفت بیا تو نریمان سرشو از لای در داد توی اتاق و گفت خلوت کردین ؟ خواهر گفت اومدی قربونت برم تو مگه نگفتی میرم خونه ی مادر ثریا ؟ نریمان یک قدم اومد داخل اتاق واحساس کردم بشدت اوقاتش تلخه دستهاشو کرد توی جیبشو  گفت چرا رفتم خواهر؟ شام داریم ؟ من خیلی  گرسنه هستم شما که نخورین ؟ دلم نمی خوام تنهایی غذا بخورم.خواهر گفت نه من و پریماه نخوردیم مادر زود خورد و خوابید برو توی پذیرایی اونجا رو گرم کردیم برای مهمون های فردا الان با شالیزار برات یک شام خوشمزه میارم گفتم ولی خواهر ما که ؟مچ دستم رو گرفت و بهم چشمک زد که چیزی نگم فورا متوجه ی منظورش شدم خواهر رو می شناختم که چه آدم فداکاریه و چقدر نریمان رو دوست داره و دلش نیومدکه اونو تنها بزاره شام بخوره گفتم خواهر  شما با آقا نریمان برو من شام رو میارم دستشو گذاشت توی پشت منو و فشار داد و  گفت نه کار تو نیست خودم می دونم چیکار کنم تو برو من الان میام برو دیگه نریمان آروم گفت پریماه بیا کارت دارم می خوام باهات حرف بزنم. از اینکه اوقاتش تلخ بود نگران شدم و دنبالش رفتم ولی یک آن قلبم فرو ریخت و عرق سردی روی پیشونیم نشست دوباره این فکر افتاد به سرم که نکنه اینا دارن برام نقشه می کشن و منو برای نریمان در نظر گرفتن‌. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در سڪوت شب نقش رویاهایت🌸 را بہ تصویر بڪش ایمان‌داشتہ باش بہ خدایی ڪہ نا امید نمے ڪند🍂🌸 و رحتمش بے پایان است شب بخیر 🌸💫 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
🌹🕊يک سبـد عشـق 🕊🌹يک دنيـا زیبـایی 🌹🕊يک آسمان لطف خداوند 🕊🌹یک لب خنـدان 🌹🕊یک دل شـاد 🕊🌹یه خونه ی دل پر از صفا 🌹🕊آرزوی قلبی من برای شما 🕊🌹اول هفته تون" شاد" شاد •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
آگاهی احساس.... - @mer30tv.mp3
5.4M
صبح 26 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادوشش گفت نریمان عادت داره همیشه همین کارو می کنه تو چشم پ
باز خودمو آماده کردم که از همون اول آب پاکی رو بریزم روی دستشون من از یحیی جدا شده بودم ولی نمی تونستم به جز اون به کس دیگه ای فکر کنم هنوزم اونو بیگناه می دونستم و دلم براش می سوخت.با نریمان وارد پذیرایی شدیم روی مبل نشست و گفت بشین تا خواهر نیومده یک چیزی بهت بگم هر چند می دونم به این زودی حالم خوب نمیشه دوتا مبل اونطرفتر نشستم و گفتم چی شده ؟ رفتی سر خاک اتفاقی برات افتاد ؟ گفت سرخاک که نه امشب قرار بود مادر و خواهرای ثریا رو بردارم بریم سرخاک خیلی اصرار کردن که امشب شام منو نگه دارن من همیشه به خاطر ثریا میرفتم اونجا و بدون اون عذاب می کشیدم راستش نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی بهم اصرار کردن باباش تقریبا دستم رو به زور کشید و برد توی خونه چند روز پیش به مادرش گفته بودم که ماشین بگیرن جهاز ثریا رو ببرن اون اثاث توی خونه ی من داره دیوونه ام می کنه نمی تونم پامو بزارم اونجا خونه هم خالیه می ترسم دزد بیاد و همه چیز رو ببره فکر کردم شاید اون اثاث از اون خونه برده بشه حال منم یکم بهتر بشه امروزاز سرخاک که برگشتیم دوباره مطرح کردم وای پریماه می دونی مادرش چی گفت ؟شاید  باورت نشه من هنوز حالم جا نبوده  نشست روبروم و خیلی بی رحمانه توی چشمم نگاه کرد و گفت جهاز فعلا باشه بالاخره شما قرار بود با ثریا ازدواج کنی تنها هم که نمی تونین بمونین ما هم خیلی شما رو دوست داریم و نمی خوایم ازمون جدا بشین سمانه یک سال و نیم از ثریا کوچکتره و می تونه شما رو خوشبخت کنه وای پریماه یک مادر چطور می تونه این کارو بکنه ؟خیلی راحت می گفت اونا خواهر بودن و روح ثریا هم عذاب نمی کشه که شما دختر دیگه ای رو بگیرین یکم صبر کنیم تا چند ماه بگذره من خودم درستش می کنم با تعجب پرسیدم واقعا ؟بهت میگن بیا خواهرشو بگیر ؟ چه حرف بدی بهت زدن می فهمم حتما خیلی اذیت شدی تو چی گفتی ؟ اشک به چشم نریمان اومد و گفت فقط اذیت شدم ؟به زبون آسون میاد تحملش خیلی برام سخت بود اونقدر  عصبانی بودم که نزدیک بود بهشون  بد و بیراه بگم خیلی خودمو کنترل کردم.من به این حالت نمی افتم نمی افتم ولی اگر افتادم دیگه هیچکس حریفم نمیشه با همون حال گفتم دیگه نمی خوام در این مورد حرفی بشنوم لطفا برین اثاث اونو ببرین  من جز ثریا کس دیگه ای رو نمی خوام مخصوصا کسی رو که همیشه منو یاد اون بندازه و با سرعت از خونه زدم بیرون بدون خداحافظی باور کن پریماه خیال ندارم دیگه ازدواج کنم راست میگم گفتم آه  خدا رو شکر با تعجب پرسید چی گفتی ؟ گفتم هیچی یعنی خدا رو شکر که جواب خوبی بهشون دادین دیگه از این حرفا بهت نمی زنن خوب معلومه که می  دونن تو چه آدم خوبی هستی و نمی خوان تو رو از دست بدن حق دارن بنده های خدا  ولی حساب احساس تو رو نکردن اونم به این زودی همچین پیشنهاد رو دادن به دل نگیر تو کار خودت رو بکن گفت آره دیگه دل آدم دروازه که نیست یکی بره یکی دیگه بیاد خواهر و شالیزار با دوتا سینی اومدن و روی میز چیدن و من و خواهر به خاطر نریمان مجبور شدیم یکبار دیگه شام بخوریم ولی من خیالم راحت شده بود که نریمان نظری به من نداره در واقع اون همونی بود که نشون می داد.نریمان تا ما میز رو جمع می کردیم تلفن کرد به آقای سالارزاده همینطور که حرف می زد ما از پذیرایی رفتیم بیرون و از اونجا رفتم به اتاقم در حالیکه فکر می کردم پس منظور خواهر از اینکه فامیل بشیم چی بوده ؟ صبح روز بعد به محض اینکه وارد اتاق خانم شدم گفت امروز نرو گلخونه من ازت خواهش می کنم این سیاه کوفتی رو از تنت در بیار دیگه یک دستی هم به سر وضعت بکش می خوام امروز جلوی مهمون های من خیلی شیک و برازنده باشی پرده رو کشیدم و گفتم باور کنین خانم اون روز که می خواستم از خونه مون بیام سیاه رو در آورده بودم دوباره برگشتم و به خاطر ثریا خانم پوشیدم  الان به احترام آقا نریمان تنم کردم با حالت خاصی گفت خیییلی ممنون ولی بسه دیگه من که مادر بزرگشم تنم نکردم برو یکی از همون لباس هایی که برات خریدم بپوش موهاتو درست کن یک چیزی بنداز گردنت کفش خوشگل پات کن و آماده شو اینا زود میان که شب زودتر برگردن گفتم خانم یک دست لباس خودم دارم به نظرم مناسب باشه اجازه بدین اونو بپوشم گفت تو خودتو شیک کن برای من فرقی نمی کنه گفتم پس بزارین اول یکم به سهیلا خانم کمک کنم بعد آماده میشم گفت لازم نکرده خودشون می کنن امروز گلخونه هم نرو صورتت خسته میشه باید شاداب باشی بیا سشوار منم ببر بکش به موهات دیگه اونطوری نبند بریز پشت سرت حالا فکر می کردم اون مهمونی و این دعوت بی موقع به خاطر اینه که خانم منو برای پسر یکی از دوستانش در نظر گرفته.برای اون جواب داشتم و ناراحت نبودم تنها کسی که نمی خواستم حرفش زده بشه نریمان بود ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام ببخشيد مزاحم شدم يه كانال قبلًا گذاشتين تیشرت و لباس های خنک تابستونی با قیمت‌های خیلی مناسب بود خيلى عالى بود ميشه يبار ديگه بزارين گمش كردم 🥹 بفرماييد عزيزم 👇 https://eitaa.com/joinchat/4224451371C65a5df1469
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواد لازم : ✅️ ۱ عدد گل کلم ✅️ ۱ عدد کرفس ✅️ ۴ عدد هویج ✅️ ۱۰ حبه سیر ✅️ دو عدد فلفل تند ✅️ ۵ کیلو گوجه ✅️ دو لیوان سرکه ✅️ گشنیز،شوید و برگ کرفس ✅️ دو قاشق غذاخوری نمک ✅️ سیاه دانه به مقدار لازم بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
509_56122136524851.mp3
4.98M
باز عزای گل حیدره روضه‌خون روضه‌هاش از دره وقتی که روضه‌ی مادره ‌گریه کردن واسه حیدره 🏴 ◼️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
قبول دارین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادوهفت باز خودمو آماده کردم که از همون اول آب پاکی رو بریز
چون دیگه نمی تونستم باهاش دوست بمونم و گاهی درد دل کنم وبدتر از اون این بود که فورا باید اون خونه رو ترک می کردمباز فکر کردم شایدم من اشتباه می کنم و سهیلا همینطوری یک چیزی گفته و من زیاد بزرگش کردم خانم می خواد جلوی مهمون ها پُز بده که پرستار من یک دختر شیک وقشنگه با این فکر رفتم تا آماده بشم حمام کردم موهامو سشوار کشیدم و کنارهای موهامو یک پیچ دادم و با سنجاق کنار سرم بستم همون لباس خالدارم رو پوشیدم اون موقع ها یک کفش هایی بود که بهش می گفتن کشی دورش کش داشت و در رنگ های مختلف پیدا می شد راحت و بدون پاشنه بود و خیلی ارزون و من چند رنگش رو داشتم که سرمه اش رو با خودم آورده بودم یک جوراب ساقه کوتاه پام کردم و اون کفش ها رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون تا ببینم خانم منو پسندیده که به مهمون هاش نشون بده تا در اتاق رو باز کردم نریمان رو روبروم دیدم حیرت زده به من نگاه کرد و گفت تو کی هستی خانم ؟اینجا چیکار می کنی ؟ پریماه رو چیکار کردی ؟ چقدر چشمهات شبیه اونه خندیدم و با خجالت گفتم ببخشید که سیاهم رو در آوردم خانم اینطوری خواسته بود گفت الان مامان بزرگ تو رو ببینه ضعف می کنه از خجالت لبم رو گاز گرفتم صدا زد خواهر خواهر بیا پریماه رو ببین خانم از توی اتاقش اومد بیرون و نگاهی به من کرد و عصاشو کوبید زمین و گفت خدا بگم چیکارت کنه دختر با اون لباس سیاه بد ترکیب دلم پوسید حالا خوب شد ببین دل همه ی ما باز شد.نریمان ؟به قربان سپردی دم در باغ باشه نمونن پشت در ؟ گفت بله مامان بزرگ اگر با من کاری ندارین میرم گلخونه پریماه رادیوت رو میدی به من ؟ گفتم آره الان میارم و ازم گرفت و رفت اون روز مهمون های خانم که شش نفر همسن و سال های خودش بودن خیلی زود اومدن من و سهیلا خانم پذیرایی می کردم تا اینکه نزدیک ظهر  داشتم سبزی خوردن می بردم بزارم روی میز ناهار خوری شنیدیم که خانم داشت به دوستاش می گفت.پریماه دختر یکی از معمار های معروف تهرانه وقتی اسم خودمو شنیدم پشت در بودم بی اختیار ایستادم و گوش کردم من باید می دونستم که قصد خانم چیه که منو درست به اونا معرفی نکرد و خیلی هم جلوشون بهم عزت و احترام گذاشت اون ادامه داد نریمان سر بند خونه ای که می ساخت با معمار آشنا شد نمی دونین چه هنرمندی بود دلم می خواد برین و خونه ی اونو ببینن چی ساخته شاهکاره حالا اون به کنار نریمان شیفته ی اخلاق و رفتار اون مرد شد و با هم دوست شدن اما خدابیامرز سکته کرد و از دنیا رفت پریماه خیلی پدرشو دوست داشت حالش خوب نبود و نمی تونست جای خالی پدرشو ببینه این بود که من از مادرش خواستم یک مدت بیاد و اینجا زندگی کنه تا حال و هواش عوض بشه یکی از اون خانم ها گفت ای وای من فکر کردم دختر سهیلا س آخه ما تا حالا دخترای اونو ندیدیم خانم گفت دختراش درس می خونن امروزم گفته بودم بیان ولی نیومدن یکی دیگه از اون خانما گفت من اونشب شام غریبان ثریا پریماه رو کنار سهیلا دیدم فکر کردم دخترشه.خانم گفت دختر سهیلا نیست ولی اونقدر با شخصیت و با خانمه که سهیلا هم مثل دختر خودش دوستش داره اصلا توی این مدت همه بهش علاقمند شدیم یک پارچه خانمه به خدا ملوک جون یک وقت ها زمزمه می کنه که می خوام برم خونه ی خودمون غم عالم میاد به دلم یکی دیگه با هیجان گفت ولی ماه منیر جون من شنیدیم که پرستار آوردی خانم با اعتراض گفت وا ؟ مگه من چمه که پرستار بیارم ؟ تازه شالیزار و سهیلا هستن خودم از پس کارام بر میام مردم چه حرفا درست می کنن اون زن گفت نمی دونم والله من اینطور شنیدم یک خانم دیگه گفت خب چرا نمی گیرش برای نریمان خانم گفت نریمان ؟ نه بابا اون ثریا رو خیلی دوست داشت و هنوزم داره فکر نکنم پریماه قبول کنه.آخه خیلی خواستگارای صاحب منصب داره که از دماغش بالا نمیره اما بدم نمیگی تا حالا فکرشو نکرده بودم آره خوب فکریه این دختر حیفه از دستم بره نریمان که نه ولی حالا که فکرشو می کنم یک نوه دارم به درد پریماه می خوره پسر سارا رو میگم یک بار اومده بود ایران مهمونی داشتیم اونم بود.نمی دونم یادتون هست یا نه الان کامی برای خودش توی فرانسه کسی شده میگن توی دانشگاه درس میده فکر کنم اگر همدیگر رو ببین این دخترم عروس من میشه و می فرستمش فرانسه شکل شم که مثل فرنگی هاست یک مرتبه صدای سهیلا خانم رو از پشت سرم شنیدم که آروم گفت چیکار می کنی پریماه ؟ ازجا پریدم و دستپاچه شدم و گفتم هیچی شنیدم خانم داره از من حرف می زنه نخواستم برم حرفشو قطع کنم گفت برو سبزی ها رو بزار و بیا من خودم باهات حرف می زنم.مامانم همیشه لقمه رو دور سرش می گردونه من دیگه خانم رو می شناختم می دونستم چقدر اهل پُز دادن و به رخ کشیدنه . ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
ولی نمی فهمیدم چرا داره در مورد من به دوستاش دروغ میگه چرا نخواست اونا بدونن که من به چه عنوانی اومدم به این خونه ؟اصلا چه لزومی به این حرفا بود کارایی که من ازش منتفر بودم و از این دغل بازی ها بدم میومد اونقدر از این چیزا توی خونه ی خودمون دیده بودم که دیگه تحمل نداشتم. تا وارد اتاق شدم خانم با مهربونی گفت پریماه تو چرا زحمت می کشی می دادی به شالیزار بیاره ایستادم و بهش نگاه کردم و گفتم کار سختی نبود شالیزار دستش بنده و فورا از پذیرایی رفتم بیرون و خودمو رسوندم به اتاقم داشتم فکر می کردم این کار خانم برای من ضرری نداره پس چرا ناراحت شدم ؟ اینکه اون منو برای پسر سارا خانم در نظر گرفته بود هم برام مهم نیست چون می دونم که محاله همچین چیزی بشه اصلا شدنی نیست پسر سارا خانم کجا و من کجا ؟ با همه ی کینه ای که از مامانم داشتم در اون لحظه دلم می خواست باهاش حرف بزنم و بهش بگم که خانم چه خوابی برای من دیده و چی داره به سر دخترت میاد شماره ی همسایه مون رو داشتم ولی هر چی خودمو راضی کردم که اجازه بگیرم و زنگ بزنم دیدم خجالت می کشم از پنجره بیرون رو نگاه کردم از دور نریمان رو دیدم که توی گلخونه مشغول بود ؛ یک لحظه تصمیم گرفتم برم و با اون حرف بزنم ولی پشیمون شدم تا خواهر اومد توی اتاقم و گفت پریماه می خوایم ناهار رو بکشیم تو نمیای ؟گفتم خواهر اول یک سئوال منو جواب میدین ؟و رفتم جلو و دستشو بین دستهام گرفتم و به حالتی التماس آمیز ادامه دادم تو رو خدا بهم بگین خانم در مورد من به شما چی گفته ؟ گفت هیچی اون خیلی تو رو دوست داره و برای ما هم خیلی عجیبه تا حالا نشده با کسی اینطوری رفتار کنه البته تو دختر دوست داشتی هستی ولی از مامان من بعیده گفتم الان داشت به اون خانم ها یک چیزایی می گفت که من نفهمیدم دلیلش چیه ؟ گفت ببین عزیزم توی ختم ثریا این خانم ها بودن تو رو دیدن براشون سئوال بود که تو کی هستی مامان در واقع از همون اول تو رو برای کامی پسر سارا در نظر گرفته ,نمی خواد اگر این کار عملی شد یعنی چطوری بگم عزیزم ؟ خب خودت که توی این مدت اونو شناختی نه با کسی مشورت می کنه و نه نظر کسی رو می پرسه بزار کار خودشو بکنه نگران نباش کسی نمی تونه تو رو مجبور به کاری بکنه تازه نریمان مثل کوه پشت سرت هست منم هستم.اینطور که خودش میگه از همون اول تو رو به خاطر کامی نگه داشت فکر می کرد برای عروسی نریمان میان ولی عقب افتاد حالا فکر می کنم برای کریسمس نادر و کامی و سارا بیان خیالت راحت شد ؟ توام اون موقع تصمیم بگیر حالا دیگه فکرشو نکن بیا کمکم کن غذا رو ببریم ؛فقط تو رو خدا به مامان نگی که من بهت گفتم اون نمی خواد تو بدونی تا کامی بیاد و نظرشو بپرسه قول میدی ؟ گفتم بله حتما خواهر ؟ یک چیزی هم من بهتون میگم الان به خانم نگین من تا آخر این ماه اینجا می مونم و اصلا دلم نمی خواد با کسی ازدواج کنم در واقع من نامزد پسر عموم هستم با تعجب پرسید همون که ازش فرار می کنی ؟ گفتم آره و اینکه دلم نمی خواد خانواده ام رو ترک کنم ولی شما هم قول بده به کسی نگین تا وقتش برسه خودم به خانم میگم همراه خواهر رفتیم به آشپزخونه ولی احساس من نسبت به اون کاری که می کردم فرق کرده بود چقدر کلمات می تونه روی آدم اثر بزاره چون حالا دلیل خیلی از کارای خانم رو می فهمیدم. برام لباس خرید همیشه سر میز غذا کنار خودش می نشوند و همه رو وادار می کرد بهم احترام بزارن و خانم صدام کنن و اینکه دیگه اجازه نداد من توی مراسم ثریا شرکت کنم شاید به همین دلیل بود من نمی خواستم کسی برای زندگیم تصمیم بگیره هنوز بشدت یحیی رو دوست داشتم و فکرش از سرم بیرون نمی رفت .حالا دیگه هیچ تردیدی نداشتم که باید از اینجا برم ولی نمی دونستم چطور اینو به خانم بگم که این آخرین هفته ای هست که اینجام نریمان تمام روز رو توی گلخونه موند و ناهارشم همون جا با قربان خورد وقتی مهمون های خانم رفتن اومد و رادیوی منو بهم داد و به خواهر گفت میرم دوش بگیرم و بخوابم اگر برای شام بیدار نشدم صدام نکنین خیلی دلم می خواست یک فرصتی بود که از تصمیمم باهاش حرف بزنم ولی اون رفت بالا و دیگه پایین نیومد ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
در ایران قدیم دو کلون روی درها میگذاشتند که دو نوع صدای مختلف تولید میکرد، یک کلون برای خانم ها و دیگری برای آقایان صاحب خانه با شنیدن صدای در متوجه میشد که مرد پشت در است یا زن ! •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 🔹یک داستان واقعی و شنیدنی است ✍ماًمورِ کنترلِ بلیت قطاری که به مقصد بنگلور از بمبئی در حالِ انجام وظیفه بود ، متوجه دختری که ‌زیر صندلی پنهان شده بود گردید دخترحدودا ۱۳ یا ۱۴ ساله بود . از او خواست تا بلیت خود را ارایه دهد . دختر با تردید پاسخ داد که بلیت ندارد . مامورِ قطار به دختر گفت باید از قطار پیاده شود . 🔸ناگهان صدایی از پشت سر مأمور به گوش رسید : من کرایه او را پرداخت می کنم. این صدایِ خانم بهتا چاریا که مُدرسِ یک کالج بود . خانم بهتا هزینه بلیت دختر را پرداخت و از او خواست که نزدیکِ او بنشیند . 🔹از او پرسید : اسمت چیست ؟ دختر پاسخ داد : « چیترا » . گفت : داری کجا میری ؟ دختر گفت : من جایی برای رفتن ندارم ! خانم بهتاچاریا به او : پس با من بیا . 🔸پس از رسیدن به بنگلور ، خانم بهتا دخترک را به یک سازمانِ غیرِ دولتی تحویل داد تا از او مراقبت شود . بعدها خانم بهتاچاریا به دهلی نقل مکان کرد و ارتباط آن دو با یکدیگر قطع شد . پس از حدود ۲۰ سال ، خانم بهتاچاریا به سانفرانسیسکو در آمریکا دعوت شد تا در یک کالج سخنرانی کند . 🔹او در یک رستوران مشغول صرفِ غذا بود ، اما وقتی صورت حساب را درخواست کرد ، به او گفتند : که صورت حسابش قبلا پرداخت شده است ! تعجب کرد !! وقتی برگشت ، زنی را با شوهرش دید که به او لبخند می زد . خانم بهتاچاریا از زوج پرسید : چرا صورت حساب من را پرداخت کردید ؟ زنِ جوان پاسخ داد : 🔸خانم، صورت حسابی که من امروز پرداخت کردم ، در مقایسه با کرایه ای که برای سفرِ قطار از بمبئی به بنگلور برای من پرداخت کردید ، بسیار کم و ناچیز است . اشک از چشمان هر دو خانم سرازیر شد و همدیگر را در آغوش گرفتند خانم بهتا چاریا با خوشحالی و حیرت زده گفت : 🔹اوه چیترا ... تو هستی ...؟! بانوی جوان در حالی که یکدیگر را در آغوش گرفته بودند گفت : خانم نامِ من الان چیترا نیست . من سودا مورتی هستم و این هم شوهرِ من است ، آقای نارایان مورتی . 🔸دوستان تعجب نکنید شما در حال خواندنِ داستان واقعیِ بخشی از زندگیِ خانم سودا مورتی ، رئیسِ اینفوسیس با مسئولیت محدود و آقای نارایان مورتی، فردی که شرکت نرم افزاری چند میلیونی اینفوسیس را تأسیس کرد ، هستید . 🔹خوب است بدانید آکشتا مورتی دخترِ این زوج با ریشی سوناک که اکنون نخست وزیر بریتانیا است ازدواج کرده است . " ریشی سوناک دامادِ سودا مورتی یا همان چیترا ، دخترکی که به دلیلِ نداشتن بلیت قطار ، زیر صندلی پنهان شده بود ، 🔸اولین نخست وزیرِ آسیایی‌ تبارِ تاریخ بریتانیا و جوان‌ترن رهبرِ دولت در تاریخِ معاصر این کشور می باشد !! بله ، گاهی کمک کوچکی که به دیگران می کنید می تواند کلِ زندگی آنها را تغییر دهد ! ✍چه خوب است کمی عمیق تر به درونِ این داستان برویم و سعی کنیم از نیکی کردن به کسانی که در مضیقه هستند ، به ویژه هنگامی که انجام آن در حدِ توانایی و اختیارِ ماست ، دریغ نکنیم. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هشتادونه ولی نمی فهمیدم چرا داره در مورد من به دوستاش دروغ می
خواهراونشب تا دیر وقت موند و به کارای خونه رسید چقدر دوستش داشتم اون فداکار ترین آدمی بود که تا اون زمان دیده بودم بی محلی که خانم به اونو بچه هاش می کرد غیر قابل تحمل بود و روح بزرگی می خواست که اینطور جون فدا برای مادرش زحمت بکشه بالاخره احمدی رو صدا کرد با دوتا قابلمه غذا که برای بچه هاش کشیده بود خداحافظی کرد و با اون رفت خونه سکوت و کور شده بود من شام خانم رو دادم و رفت توی تخت دراز کشید و گفت پریماه دنباله داستان رو بخون روی صندلی کنار تختش نشستم و کتاب رو برداشتم نشون کتاب رو کشیدم و باز شد گفت پریماه ؟ و سکوت کرد گفتم جانم خانم ؟بفرمایید گفت به نریمان سپردم که تو رو ببره یک جا رانندگی یاد بگیری نترس احمدی تو رو می بره تمرین می کنی و برت می گردونه تصدیقت رو بگیر شاید یک وقت دوتایی رفتیم گردش و خرید از دست این احمدی راحت میشیم اصلا ماشین می خرم و میدم خودت بری خونه و برگردی حالا بخون.دیگه حالا فقط به حرفاش گوش می دادم و می دونستم توی سرش چی میگذره اون خودش تصمیم می گرفت و اجرا می کرد و نظرکسی براش مهم نبود ولی به خاطر محبتی که به من داشت دوستش داشتم و ازش دلگیر نمی شدم شایدم یک حس مغرورانه بهم دست می داد که حس خوبی هم بود جوون بودم از تحسین دیگران لذت می بردم اما یاد گرفته بودم که همه چیز توی این دنیا موقتی و بی ثباته و ممکنه هر آن همه چیز وارونه بشه نه خوشبختی موندگاره و نه روزهای سخت ماندنی آروم شروع کردم به خوندن سوزان با ضربه سوم و چهارم نقش زمین شد ناله ای کرد و سرش را گذاشت روی زمین و به همون حال ماند چون می دانست که کنت رحمی به دل ندارد و هر حرکت و اعتراضی خشم او را بیشتر خواهد کرد کنت در حالیکه شنل سیاه رنگش را از روی صندلی می کشید و روی شانه اش می انداخت فریاد زد تو لیاقت این قصر و این مقام رو نداشتی و کلاه لبه دارش را با حرص برداشت و به سرگذاشت و بی توجه به حال سوزان قصر را برای دیدن فادین ترک کرد . مدت زمانی بود که زیبایی خیره کننده ی فادین چشم و گوش او را بسته بود.سوزان از بر خورد ضربات چکمه های کنت با کف تالار متوجه ی رفتش شد و همزمان با صدای بسته شدن در بزرگ قصر صدای ناله و شیون او در فضای تالار پیچید و انعکاس صدا مانند سیلی به صورتش خورد زخم های صورت وکبودی بدنش به زودی التیام پیدا می کردن ولی دل شکسته اش را مرهمی نبود خدمه ی قصر از گوشه و کنار سرک می کشیدن و جرئت نزدیک شدن به سوزان رو نداشتن سوزان که دیگر هیچ امیدی به زندگی نداشت دستهایش رو باز کرد و به پشت خوابید در حالیکه درد شدیدی در پهلو و سینه اش احساس می کرد که حاصل ضرباتی بود که کنت با چکمه به او زده بود خانم با اخم گفت بسه بسه دیگه نخون دلم ریش شد امشب خواب بد می ببینم مرده شور این مردا رو ببرن فرنگی و ایرانی نداره همشون سر و ته یک کرباسن چراغ رو خاموش کن توام برو بخواب خسته شدی راستی دیگه سیاه نپوش فهمیدی ؟ این یک دستوره گفتم چشم به خاطر شما نمی پوشم و همینطور که از در اتاق بیرون میرفتم گفت راستی پریماه دوستای من ازت تعریف می کردن تو امروز خیلی برازنده شده بودی.خندیدم و گفتم : شما تعریف می کردین یا دوستاتون ؟ و در اتاق رو بستم تا آخر هفته ی دیگه من کلامی در این مورد با خانم حرف نزدم و برای اولین بار منتظر نریمان می شدم که سر حرف رو با من باز کنه و باهاش درد دل کنم ولی هر بار که می دیدمش اونقدر غمگین و افسرده بود که ترجیح می دادم حرف نزنم اون خیلی جدی و بی تفاوت شده بود بعضی وقت ها احساس می کردم اصلا منو نمی ببینه میومد و در سکوت یک چیزی می خورد و می رفت بالا حتی وقتی خانم ازش سئوالی می کرد خیلی کوتاه جواب می داد تا چهارشنبه شب خانم شام خورد و زود رفت به رختخواب ازش پرسیدم نمیخواین براتون کتاب بخونم ؟ گفت نه از این داستان خوشم نمیاد باید برم و چند تا کتاب خوب پیدا کنم تو خوابت نمیاد ؟ گفتم اشکال نداره من رادیو گوش می کنم چراغ رو خاموش کردم و در رو بستم شالیزارم هم رفته بود یکم توی خونه قدم زدم احساس می کردم هوای خونه برام کمه بیقرار و سرگردون به تصمیمی که گرفته بودم فکر می کردم هنوز نمی دونستم چطوری این موضوع رو با خانم در میون بزارم ژاکتم رو پوشیدم و در ایوون رو باز کردم و با وجود سردی هوا رفتم بیرون و روی یکی از صندلی ها نشستم آخ که چقدر دلم برای فرید و فرهاد تنگ شده بود برای گلرو که دیگه زایمانش نزدیک بود برای خانجون حتی برای مامانم هم دل تنگ بودم و برای یحیی آه که چقدر دوستش داشتم راستی در این مدت که نبودم چه اتفاقی افتاده ؟ ممکنه یحیی اومده باشه در خونه ی ما ؟ اگر این بار دیدمش چی بهش بگم که دیگه سراغم نیاد چقدر دل کندن سخته و دل بستن آسون چرا من خجالت کشیدم یک تلفن به مادرم بزنم ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خود را به "خدا" بسپار🌸💫 وقتی که دلت تنگ است وقتی که "صداقت ها" آلوده به صد رنگ است خود را به خدا بسپار چون اوست که بی رنگ است... شبتون بخیر و شادی🌙 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
سلام صبحتون زیبـا 🍁🌺 ☕️روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم امروز حاجت دل پاک و مهربانتون ☕️با زیباترین حکمت های خدا یکی گردد روزتـون پـر از بــهترین ها🌷 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f